هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#1
ضمن عرض تسلیت بابت درگذشت ناگهانی پروفسور بونز. هرچی عمر اونه خاک شما باشه یا بالعکس.

بارناباس در تالار خصوصی گریفیندور نشسته بود. مطابق معمول شب های بعد از کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بلند شد و از درون بانوی چاق عبور کرد و به سرسرای بزرگ رفت تا به تکلیف این جلسه فکر کند. هرچه سعی می کرد بر روی تکلیفی که پروفسور بلک داده بود تمرکز کند کمتر موفق می شد. هنوز هم سقف جادویی او را مجذوب خود می کرد و شمع هایی که به آسمان آویخته شده بودند درست مثل اولین شبی که آن ها را مشاهده کرده بود برایش جالب انگیز بودند.
علاوه بر سقف جادویی، فاکتورهای دیگری نیز در این پریشانی ذهنی نقش داشتند. یکی این که حسی جادویی به او می گفت که نیازی به انجام این تکلیف نیست و هرگز او جلسه ی بعد را نخواهد دید! و دیگر این که خاطره ی دوئل دیروز در جنگل ممنوعه هنوز بخش اعظم فکر او را مشغول کرده بود.

فلش بک به جنگل ممنوعه:

ملت گریفیندور در برابر ملت اسلیترین صف آرایی کرده بودند. بارناباس یک گام جلوتر از گریفیندورها، و دراکو مالفوی یک گام جلوتر از اسلیترین‌ها چوبدستی هایشان را به سمت هم نشانه رفته بودند. و دیگر اعضای دو گروه نیز دست ها را در جیب ردایشان برده و آماده ی بیرون کشیدن چوبدستی ها بودند.
- اکسپلیارموس!

همزمان با به پرواز درآمدن چوبدستی دراکو، کراب چوبدستی خود را از یک جایش بیرون کشید و فریاد زد:
- لوموس!

ملت گریفیندور پوزخند زنان گفتند:
- الان دقیقا چیکار میخواستی بکنی؟
- نمیدونم فقط دیده بودم تو دوئل اینو هم میگن!

پایان فلش بک

همان طور که قدم می زد، از دور چند نفر را دید که به طرف او می آمدند و از راه رفتنشان اصیل زادگی می بارید! با نزدیک تر شدن آن ها دانست که دراکو مالفوی جلوتر از همه، و به دنبال او کراب، گویل و پانسی پارکینسون حضور داشتند.
- چطوری کاف؟ بچه ها میدونین که باید چیکار کنین؟ برنامه ی آخرمون رو خراب نکنیدا. زنده میخوامش!

بارناباس با خود اندیشید:
- برنامه ی آخر چیه؟ پیژامه ی مرلین!

پس از دستور مالفوی، سه عضو دیگر گروه به شیوه ی ماگلی به سمت بارناباس حمله کرده و حالا نزن و کی بزن! پس از دقایقی، مالفوی که به شکل عجیب و غریبی می توانست پوزخند خود را برای دقایق طولانی حفظ کند، گفت:
- خب پانسی، سرشو بگیر! کراب تو دستاشو بگیر. گویل تو هم پاهاشو بگیر. دنبالم بیاین.

مالفوی با چرخشی صد و هشتاد درجه ای از همان راهی که آمده بودند به سمت دخمه های اسلیترین بازگشت و دار و دسته اش هم به دنبال او راهی شدند. با گفتن کلمه ی عبور، وارد شدند و به سمت یکی از دخمه های خالی از سکنه رفتند و مالفوی شروع به روشن کردن شومینه کرد.
- با شمارش من، یک دو سه!

دار و دسته، بارناباس را با بی رحمی به درون آتش پرتاب نمودند و با لبخندی کریه به تماشا نشستند. بارناباس ماجرای عجیبی را تجربه می کرد. گویی این صحنه را بارها و بارها دیده بود. دفعات متعدد در خواب و حتی بیداری، لحظات پایانی را مقابل چشمانش دیده بود. اما با تمام این تجربه ها، حالا برای اینکه بیشتر از این درد را تحمل نکند، هیچ راهی به ذهنش نمی رسید. فقط متوجه می شد که پوستش در حال کنده شدن است و بوی گوشت سوخته ی خود را حس می کرد. پس از تحمل درد و رنج بسیار در مقابل چشمان مالفوی و یارانش، نهایتا روح بارناباس از تن خارج شد و در قلعه به پرواز در آمد.



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
#2
همه دانش آموزان با موهایی که اکنون دیگر بر روی زمین بود به پروفسور هکتور خیره شده بودند. بارناباس با نگرانی به معجون مقابلش نگاه کرد، سپس آب دهانش را محکم قورت داد و با خود اندیشید:
- چه کاری بود اومدیم هاگوارتز. نمیشه برگردیم همون پیام امروز روزنامه بدیم دست ملت؟ اینم که با چوبدستی ایستاده بالا سر ما! چاره ای نیست!

و اقدام به آغشته کردن دستانش با معجونی که مقابلش قرار داشت، نمود و سپس دستان معجونی اش را تا آرنج در چشمانش فرو برد. دوباره نگاهی به اطراف انداخت. بارناباس چشم هایش را شسته بود و حالا جور دیگر می دید. یا در واقع هیچکس رادر کلاس نمی دید!
- بچه ها! پروفسور!

اما هیچکس پاسخ نداد. حتی دیگر مویی برای ریخته شدن وجود نداشت. بارناباس با دست و پای لرزان بلند شد و در حالیکه زیر لب کلمات نامفهومی را زمزمه می کرد، از کلاس خارج شد. امیدوار بود یک نفر را در سرسرا ببیند و از او بپرسد چه اتفاقی افتاده است، اما هاگوارتز در سکوت کامل فرو رفته بود که این را نیز می شد به لیست عجایب چندگانه ی دنیا اضافه کرد. به راه خود ادامه داد و با خود اندیشید که حتما مقابل در خروجی فردی حضور خواهد داشت اما زهی خیال باطل! بدون کوچکترین مزاحمتی وارد جنگل شد و به سمت بید کتک زن به راه افتاد، اما بید کتک زن وجود نداشت! به جای آن هاگرید را دید که آنجا ایستاده بود و شاخ و برگ داشت! با تکان دادن شاخ و برگ هایش چند پرنده را به دیار باقی می فرستاد!

- سلام پروفسور هاگرید! میشه به من بگید چه اتفاقی افتاده؟
- هیچکس حق نداره جلوی من به پروفسور دامبلدور توهین کنه! همه تونو کتک میزنم!

و سپس شروع به سوت زدن کرد! بارناباس بیشتر از همیشه نومید شده بود، اما احساس کرد در دوردست افرادی را می بیند. با حیرت به راه خود ادامه داد تا به سوروس اسنیپ رسید که او نیز شاخ و برگ داشت!
- پروفسور! شما می دونین چه اتفاقی افتاده؟
- نه پسر، این چیزیه که خواننده ی رول باید کشف کنه!
- اما پروفسور...
- حرف نباشه کاف! تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که دور هم یه افسنتینی بزنیم.
- مرسی استاد. مزاحم نمیشم.

و دوباره به راه افتاد و از کنار بزرگانی مثل هری پاتر، هرمیون گرنجر، آنتونین دالاهوف و پروفسور کوییرل که همه شاخ و برگ داشتند گذشت، تا به غول مرحله ی آخر رسید. و او کسی نبود جز لرد ولدمورت!
- سلام یا لرد! میشه به من بگین چه اتفاقی افتاده؟
- حرف نزن پسر! من الان یه کار خیلی مهم دارم.

بارناباس به سمت چپ نگاه کرد و آلبوس دامبلدور را دید که با یکی از شاخه هایش در حال در آوردن چوبدستی است.
- اکسپلیارموس!
- پروتگو!
- وای مرلین چیکارت کنه پروفسور هکتور! واسه خاطر یه معجون ببین چیکار کردی. جنگ نهایی هاگوارتز به خاطر معجون پروفسور گرنجر! اینا الان درختا و قلعه و همه رو به آتیش میکشن. هیچکی هم نیست که کمک کنه. وقتی گفتی این جلسه تو کلاس برگزار میشه باید حدس می زدم قراره چی بشه.

بارناباس دوان دوان از آن ها فاصله گرفت و از دور به تماشای جنگ نشست. یک جنگ تمام عیار میان درخت ها درگرفته بود که یکدیگر را با طلسم های سبز رنگ و سرخ رنگ هدف می گرفتند. ناگهان، یکی از طلسم ها خطا رفت و به اسنیپ، آن توده ی چربی و قابل اشتعال برخورد کرد و جنگل ممنوعه به آتش کشیده شد!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
#3
طبق معمول روزهای تعطیل، وقتی ملت سحرخیز گریفیندور ار تالار خصوصی خارج می شدند، بارناباس همراه آن ها نبود، چرا که از روز اول به همه گفته بود من روزهای تعطیل تا لنگ ظهر می خوابم. اما این واقعیت ماجرا نبود! آن روز هم مثل هر روز پس از خروج آخرین نفر، بلند شد و به سمت کمدش رفت و وارد آن شد و به دنیای مورد علاقه اش قدم گذاشت! از راهی پر پیچ و خم عبور کرد و از یک تونل تاریک و ترسناک گذشت تا به پریوت درایو رسید و وارد خانه شماره چهار شد.

همه ی مرگخواران به احترام لرد بارناباس از جای خود برخاستند. اما او که زیر لب از گرمای هوا گله می کرد، بی اعتنا به مرگخواران به طبقه ی بالا رفت و بر تخت ریاست خود تکیه زد.
از پنجره ی دیوار مقابل به دوردست ها خیره شد، ولی درخت بید پشت پنجره را که پوشیده از برف شده بود نمی دید. دستیارش قرار بود امروز از شکار برگردد. کسی که مدت ها بود به سفری طولانی رفته بود. تا حدی که مرگخواران حتی نام و تصویر او را از خاطر برده بودند. در این اندیشه بود که آیا او در انجام ماموریتش موفق شده است؟

در طبقه ی پایین، سوروس اسنیپ که در غیاب دستیار ارباب وظایف او را انجام می داد، مشغول امر و نهی به مرگخواران بود:
- اون سقفو قشنگ تمیز کن، هنوز لکه داره.
- لیلی تو خودتو خسته نکن. ما کارای مهم تری با هم داریم.
- بچه برو دو تا بربری برا من و ارباب بگیر، صبحونه نخوردیم.
- بسه دیگه میخوای تخماشم بخوری؟

و به بقایای هندوانه ی مقابل دراکو مالفوی اشاره کرد.

لرد کاف با اشاره به بلاتریکس لسترنج، جیمز پاتر و آقای الیواندر که به رهبری دابی مشغول اجرای سرود و باد زدن و فوت کردن به لرد بودند، اجازه ی مرخص شدن داد. و سپس فریاد زد:
- سوروس!

اسنیپ دوان دوان، پله ها را دوتا یکی طی کرد و به اتاق لرد آمد:
- ارباب!
- اون چیزی که پشت پنجره تو افق پیداست چیه؟
- شمشیر گودریک؟
- نوک هدویگ؟
- ریش سالازار؟
- قافیه اش رو خراب کردی، سوروس! بیخیال اصن. میخواستم بگم تا یه ساعت دیگه دستیارم با شکارش میرسه. میخوام همه چی مرتب باشه.
- خیالتون راحت باشه، یا لرد!

لرد با اشاره، سوروس را مرخص کرد. چشمان خود را روی هم گذاشت و با آخرین قدرت فریاد زد:
- فنریر!

گری بک که در آشپزخانه ی واقع در پشت بام حضور داشت، به سرعت بشقاب ها را درون یک سینی گذاشت و با آخرین سرعتی که می توانست از ریخته شدن غذاها جلوگیری کند، پایین آمد:
- ارباب!
- چی داری بخوریم؟
- برگ مو قربان! گیاهای مختلفی داریم اگه میل دارین. خودم خوردم خیلی خوشمزه بود.
- خوبه. ولی یادت باشه آخرین باره که از غذای من میخوری!
- بله قربان!

در همین هنگام، دستیار لرد وارد شد و کوله ی خود را روی زمین گذاشت. مرگخواران به ریش و موی بلند و نقره فام او نگاه می کردند و سعی می کردند اسم او را به خاطر بیاورند. لرد نیز همزمان که مشغول میل نمودن بود، از طبقه ی بالا ماوقع را نیز زیر نظر داشت.
- برایمان چه آورده ای آلبوس؟

دامبلدور زیپ کوله ی بزرگش را باز کرد و مردی چاق با سبیل های نامرتب را از درون آن بیرون کشید. مرد چاق همان طور که در دستان دامبلدور روی هوا دست و پا می زد، گفت:
- بارناباس کاف! اگه کوچکترین آسیبی به من برسه، مطمئن باش بچه های محفل گیرت میارن و انتقام منو ازت می گیرن. حتی دانش آموزای هاگوارتز هم نمی ذارن قاتل پروفسور ورنون دورسلی، رییس هاگوارتز، یه روز خوش ببینه.

بارناباس برای اولین بار در عمرش لبخند زد:
- کارت خوب بود آلبوس! مدت ها منتظر همچین لحظه ای بودم. آواداکداورا!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷
#4
نام: بارناباس کاف
گروه: گریفیندور
رنگ چشم: مشکی
مو: مجعد و تا حدودی نقره فام
پاترونوس: عنکبوت
چوبدستی: چوب درخت کاج، ریسه قلب اژدها، 21 اینچ
جارو: نیمبوس 1985

اینجانب بارناباس کاف قبل از ورود به هاگوارتز، طی یک سنت شکنی چوبدستی خود را از گریگوروویچ تهیه نمودم. سپس به مدرسه هاگوارتز عزیمت کردم و در همان شب اول به مشکلی بزرگ برخوردم. کلاه گروهبندی مدتی طولانی با خود زمزمه می کرد لیکن گروه من را اعلام نمی نمود. پس از آن یک دله شدیم که بنا را بر مذاکره بگذاریم. ولی طی مذاکرات متعدد و طولانی نیز هر چه بنده بر اراده خود و شایستگی هایم و شجاعت و اصالت و سابقه خانوادگی ام برای ورود به خانه گریفیندور اصرار می کردم، ایشان با سماجت بیشتری انکار می ورزیدند. فاینلی بنده از منطقی بودن وی ناامید گشته و دست به دامان مدیریت محترم مدرسه گردیدم. و پس از رفت و آمدهای بسیار توانستم با اخذ مجوز کتبی از آن جناب و عبور از درون بانوی چاق وارد خانه ی پرافتخار گریفیندور شوم.

هفت سال سیاه را در هاگوارتز گذراندم. البته لزومی به ذکر این که برای هر دو طرف ماجرا، یعنی مدیریت و اساتید و کارکنان محترم و محترمه از یک سو، و بنده و دار و دسته از سوی دیگر، سیاه بود نمی بینم و از بیان آن گذر می کنم.

بنده در امتحانات سمج یا به عبارتی سطح جغد که در پایان سال پنجم برگزار می شود کمتر شر و شور تشریف داشتم و به همین علت در تمام دروس به کسب نمره ی O نائل آمدم. اما در امتحانات نهایی موسوم به سطح سوسمار که پایان سال آخر برگزار می شود، علیرغم اینکه طبیعتا هوش و ذکاوت و استعدادم به قوت خود باقی بود، اما به دلایل انضباطی و همان مبحث شر و شور که عرض کردم، اساتید بزرگوار با اینجانب عناد شتری ورزیده و علاوه بر کاهش نمره اخلاق، طی یک حرکت ناجوانمردانه نمرات دروس تخصصی بنده را نیز لطف کردند و کاهش دادند و بدین صورت با نمره O در یک درس که نامش را در وقت مقتضی خواهم گفت، و نمره E در یک درس دیگر، و نمره A در مابقی دروس از مدرسه ی پرافتخار هاگوارتز فارغ التحصیل گردیدم.

پس از فراغت از هاگوارتز، اینجانب بارناباس کاف به عنوان روزنامه نگار به روزنامه ی پیام امروز پیوستم و با تلاش و مرارت بسیار پس از چندی به حق خود یعنی سردبیری نشریه رسیدم. از این مدت خاطرات تلخ و شیرین بسیار زیادی دارم که در زندگینامه ام که در چند جلد تدوین شده و به زودی به چاپ خواهد رسید شرح مفصل آن آمده است. به طور خلاصه به عنوان یکی از خاطرات شیرین خود می توانم به آشنایی با ریتا جان اسکیتر اشاره کنم، که به رغم اینکه بنده به عنوان سردبیر مافوق وی هستم و هرگونه اوامری داشته باشم در هر لحظه از شبانه روز لازم الاجراست، ولی می توانم با فروتنی بگویم که زوج خوبی هستیم و لذت می بریم که با هم هستیم و خوشحالیم. و از نظر خصوصیت مکمل هم می باشیم به گونه ای که من توانسته ام ارتباط خوبی با همه افراد از پروفسور دامبلدور گرفته تا لرد ولدمورت داشته باشم. و همان گونه که می دانید هم اکنون در دفتر مرکزی پیام امروز در کوچه دیاگون مشغول به کار و خدمت رسانی و آگاهی بخشی به جامعه جادوگری می باشم.

سلام، خوش اومدین.

تایید شد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۴ ۱۹:۳۵:۳۰


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷
#5
درود بر تو پدر

من یک گریفیندور شجاع هستم البته هرچی شما صلاح بدونی درخدمتیم و اینا



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
#6
تصویر شماره هشت

آلبوس دامبلدور وارد دفترش شد و به سرعت در را بست. کلاهش را از سر برداشت و به طرفی پرتاب کرد و به سمت شومینه رفت. چند هیزم در شومینه گذاشت و آن را روشن کرد.

- پروفسور! نمی سوزه؟
- چی؟
- نخودچی.
- بی مزه بود. اصلا تو چی میخوای تو دفتر من؟
- امشب کلاس خصوصی داشتیم دیگه.
- می بینی که خیلی خسته ام. برو فردا بیا.
- باشه. ولی واقعا اون نامه داره می سوزه.

نامه ای که درون شومینه در حال سوختن بود توجه دامبلدور را جلب کرد.

- پسره ی نفهم! چرا زودتر نگفتی؟
- من که گفتم قربان!

دامبلدور با گفتن «آکسیو» نامه را به پرواز درآورد و در دست گرفت. در همین حال در باز شد و مردی با ردای سیاه و بلند وارد دفتر شد و در را بست و با دست برف ها را از روی ردایش به زمین ریخت.

- نریز اینا رو تو دفتر من. کجا بودی؟
- بهت میگم، آلبوس.

فرد تازه وارد به پاتر اشاره کرد.

- خب بگین منم بدونم، قربان!
- سر قبر مادرت!
- این چه طرز حرف زدنه، سوروس!
- جدی میگم آلبوس! به یاد قدیما رفته بودم با لیلی خلوت کنم. اون نامه چیه؟
- نمیدونم. توی شومینه بود. می بینی که بازش نکردم.
- با چی بازش کنیم حالا؟
- بیا رای بگیریم.
- خیلی نامردی آلبوس. حالا که دوتا گریف هستین میخوای رای بگیری؟ برم بچه ها رو صدا کنم بیان؟
- به هر حال ما قائل به دموکراسی هستیم. تو اگه راضی نیستی می تونی انصراف بدی.
- حتما همین کارو می کنم.
- خب، هری با چی بازش کنیم؟
- با شمشیر گریفیندور، قربان!
- سوروس تو نمیخوای نظری بدی؟
- زهرمار!

سپس دامبلدور شمشیر گریفیندور را برداشت و به باز کردن نامه پرداخت و آن را مطالعه کرد.

- خب ریش دراز نمیخوای بگی چی نوشته؟
- از وزارته. گفته مدرسه باید تعطیل بشه.
- واویلا لیلی...
- پاتر! تو الان که مدرسه ای هم روزی یه دقیقه درس نمی خونی که الان اینجوری پایکوبی می کنی.
- به هر حال تعطیل شدن مدرسه یه صفای دیگه ای داره.

آلبوس و سوروس در جواب همزمان گفتند:
- ولی ما نمی ذاریم مدرسه تعطیل بشه.

درود فرزندم.

طنزت باحال بود. با توجه به این که واضح بود رول طنزه و سوژه رو هم پیش بردی نمیتونم بگم که توصیفاتت کم بودن. البته یه جاهایی دیگه خیلی پشت هم دیالوگ نوشتی، اما باز هم قابل قبوله.

اینتر ها و تمام نکات ظاهری رو هم رعایت کردی چی بگم بهت؟

و این که اگه از اعضای قدیمی هستی و شناسه داشتی، به من یا به مدیرا حتما اطلاع بده که حتی بدون گروهبندی وارد ایفای نقش شی.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۳ ۰:۵۹:۴۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.