(پست پایانی)
لرد سیاه همچنان جلوی قصر سو، در انتظار کلید قصرش بود.
-سو...بده اون کلید رو تا نیومدیم بالا!
سو با بدجنسی کلیدی را از پنجره به لرد سیاه نشان داد.
-منظورتون این کلیده؟ تشریف بیارین بالا که تقدیمش کنم ارباب. من که نمی تونم کلید رو براتون پرت کنم. بی ادبیه.
هر دو به خوبی می دانستند که درهای متعدد و بازِ خانه سو به لرد اجازه تشریف بردن نمی دادند. برای همین لرد سیاه، به شکلی ضایع شده جلوی در قصر سو نشست.
چند سال بعد:-یه نارنگی می خوام!
لرد از جا پرید. در فاصله کمی از قصر، درخت های نارنگی را می دید.
-کلیدو بده، نارنگی بدیم. نمی دونی چقدر شیرین و آبداره. ما شخصا خوردیم. عاشقشون شدیم.
سو باز هم خندید. کلاهش را از سر برداشت و چندین نارنگی از داخل آن خارج کرد.
-می بینین ارباب؟ اینو امروز صبح برام فرستادن. به مناسبت پنجمین سال سکونتم در بهشت. هوس هر چی کنم از توش در میاد!
چشمان لرد سیاه بعد از پنج سال، برق زد!
-سو ...خبرایی از بقیه یارانمون شنیدیم. به عنوان قصه شب برات تعریف می کنیم سرت گرم بشه. یاران ما در این اطراف دیده شدن. همشون. حتی بلاتریکس. همه از بلاتریکس ناراضین. می گن به همه چی معترض بوده. حتی نمی خواسته بره بهشت! جای تعجبی نداره. بلا به هر چیز و هر جایی که ما توش نباشیم معترضه. به تام یه هم اتاقی دادن که اصلا باهاش کنار نمیومد. رفت جهنم...اونجا خوشحال بود...ولی بعدش با دروئلا رفته بهشت و بهش یه کارگاه ریاضی دادن. ما از ریاضی متنفریم! تام متنفر نیست. مادرمونم دیده بودن. می گفتن نمی تونستن دربارش تصمیم بگیرن...ولی گرفتن! رفت بهشت...شیر عسل ریخت تو قورمه سبزی...تعجب کردی؟ ما نکردیم! می گفتن نگهبانش شبا از خواب می پره و یه چیزایی مثل کوه ها پا در میارن و جیغ زنان فرار می کنن می گه. این اواخر داشته شخصی به اسم تام رو شکنجه می کرده. مطمئینم ربطی به پدر گور به گور شده ما نداشته. سدریکمون تا رسیده بالششو ازش گرفتن. می تونی فکرشو بکنی چقدر ناراحت شده؟ ما می تونیم! ولی بعد رفته بهشت و بهش پس دادن. پر از پر قو...گرم و نرم. ربکا داشته پرواز می کرده که سرش به آسمون خورده! بهش مسئولیت غذا درست کردن دادن...دلمون براشون می سوزه. حتی دستپخت مادرمون هم بهتر از ربکاست. اگلانتاین این جا هم عجیب و غریب بوده. ملتو با دمنوش می فراموشونده. می گفتن حتی ما رو هم فراموشونده...ولی ما چیزی یادمون نمیاد! گابریل یه کارایی با وایتکس کرده...کارایی که به هورکراکس های ما مربوط می شه...ولی یادمون نمیاد! نمی خواسته بره جهنم...چون اونجا کثیف بوده، ولی به جاش لینی بعد از همراهی با یک سوسک زیبا، می ره جهنم و مسئول تمیز کردن اون جا می شه. آخرش یکی حق ما رو از این حشره مزاحم گرفت...و تو سو...می دونی دربارت چی می گفتن؟
سو کاملا غرق در داستان شده بود.
-چی ارباب؟
-می گفتن مسئول پذیرایی از بانز شدی. بانز رو یادت میاد؟ چقدر با هم کنار میومدین...چقدر همدیگه رو دوست داشتین! چقدر جاش خالیه...نه سو؟
چشمان سو پر از اشک شده بود.
-بله ارباب...خیلی اذیتش کردم. حتی یه بار هم نشد که بیاد و شکایتم رو پیش شما بکنه.
به نفع لرد نبود که در آن لحظه به شکایات متعدد بانز از سو، اشاره ای بکند.
-آخی...کاش الان کنارت بودیم و اشک هاتو پاک می کردیم...
-کاش ارباب...کاش...
همین جمله کافی بود که لرد سیاه بعد از قهقهه ای شیطانی، ناپدید شود.
سو به محلی که طی پنج سال گذشته لرد سیاه دائما در آن جا نشسته بود نگاه کرد.
اثری از لرد نبود.
گردنش درد می کرد...
-شاید باد بهشت خورده به گردنم.
-نخورده!
صدا از بالای سرش به گوش می رسید...درست از بالای سرش...
کلاه جدیدش تکانی خورد و لرد سیاه به آرامی از کلاه خارج شد.
-که هوس هر چی کنی از کلاهت در میاد...هان؟ خب ما هم کاری کردیم که حضور ما رو هوس کنی!
حالا کلید رو بده که اول هر دو چشمت رو باهاش در بیاریم و بعد بریم ببینیم توی قصرمون چه خبره! پنج ساله خاک گرفته....
یک ساعت بعد!لرد سیاه در قصرش را باز کرد و وارد شد.
سو لی در حالی که دست هایش را جلویش تکان می داد هم به دنبال لرد وارد شد.
-ارباب، چطوره؟...قشنگه؟ خیلی دلم می خواست اینجا رو ببینم! ولی چیزی جز تاریکی نمی بینم. چشمام هنوز توی جیبتونه؟ حداقل یکیشونو بدین سر جاش نصب کنم. یا بگیرمش تو دستم و یه ذره ببینم.
لرد جوابی نداد...چون نمی دانست در مقابل صحنه ای که پیش رویش قرار داشت، چه عکس العملی نشان بدهد.
مرگخواران روی مبل های مجلل قصرش نشسته بودند؛ بعضی ها حتی روی زمین!
اگلانتاین سینی بزرگی در دست داشت و سرگرم پذیرایی بود. لرد سیاه بی اختیار زمزمه کرد...
-دمنوش!
مروپ با حرارت در حال صحبت با تام جاگسن و توضیح تاثیر شیر و عسل بر طعم قورمه سبزی بود...در حالی که سر تام داخل نموداری بسیار پیچیده بود و چیزی از حرف های مروپ نمی فهمید. سدریک بی خیال و راحت، بالشش را روی سرش گذاشته بود و در گوشه ای به خواب فرو رفته بود. همیشه احترام زیادی برای بالشش قائل بود. لینی هر چند دقیقه یک بار مثل برق گرفته ها از جا می پرید و پوست میوه یا خرده شیرینی ای که روی زمین ریخته بود را تمیز می کرد و در حالی که به دیوار روبرویش خیره شده بود تکرار می کرد: "زیباست"...ربکا سرگرم آشپزی بود و گابریل تمام چیزی را که ربکا درست می کرد دور می ریخت و ته پاتیلش را با مایعی بی رنگ می سابید.
و بلاتریکس...
کاری نمی کرد.
به در خیره شده بود.
لرد سیاه مطمئن بود که در تمام مدتی که در قصر بوده، به در خیره مانده بود. به امید بازگشت او.
نگاهش را از بلاتریکس برگرفت!
-ما نمی فهمیم...ما مردیم که از شر شما خلاص شویم...باز که آمدید ور دل ما!
پایان