اینگونه بود که محفلِ سفید از
محفلِ سیاه دامبلدور سیاه جدا شدند و به راه خود ادامه دادند.
ساعاتی بعد:
ساعتها میگذشت که محفلی ها در دشت و بیابون و دریا پیشروی میکردند بلکه به آبادی ای برسند اما تا به اینجا نتیجه رضایت بخش نبود.
-پرفسور تا کی میخوایم در این صحرا راه بریم؟
-باباجان اگه مشکلی پیش بیاد، اینا همراهمون هست!
پرفسور کیسه ای که بر دوشش بود رو ناز کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد.مدتی محفلی ها در سکوت به راهشون ادامه دادن، اما سکوت دوباره شکسته شد.
-پرفسور...میگم، چطوره از بیابون خارج شیم بریم تو کار جنگل؟
-نه باباجان! زشته، بیابون دوست منه؛ نگران نباش! در هر کاری حکمتی وجود داره باباجان.
محفلی ها به امید دوستی پرفسور با بیابون باز هم در جواب پرفسور چیزی نگفتن اما کم کم هوا داشت تاریک میشد!
-پرفسور...شب شده، بهتره بریم تو جنگل زیر یه درختی بخوابیم.
-اییییی! باشه باباجان...خب حالا این جنگل کجاست باباجان؟
پومانا به فکر فرو رفت، به اطراف نگاه کرد؛ تنها وسایلی که در اطرافش بود یک کاکتوس کوچیک و چند بوته ی خار بود.
-پرفسور...از بیابون چرا نمی پرسین؟
پرفسور به اطراف نگاه کرد تا بلکه بیابون رو پیدا کنه، اما بی اختیار به محفلی های کیسه بدست نگاه کرد؛ با خودش فکر کرد که باید به عنوان یک رهبر روشنایی محفلی هارو به محل امنی ببره تا بلکه کمی استراحت کنند.
-باباجانیان...به گوش باشید!
با فریاد پرفسور تمام محفلی ها دوتا گوش از محفلی های سیاه قرض کردن وچهار گوششون رو به پرفسور سپردند.
-باباجانیان...چرا چهارگوش شدین؟
-خودتون گفتین پروف!
لونا که در آخر صف بود و مشغول خوردن پودینگ وانیلش بود لبخندی ظریف به چشم های زل زده بهش تحویل داد.
-خب...عیبی ندارد باباجانیان! برگردیم سر موضوع اصلیمون.
-ما سر و پا گوشیم پروف!
جوزفین که مشغول تاب خوردن با درختان انگور بود با پرشی بلند خودش رو به اول صف جماعت محفلی رسوند.
-بگذریم باباجان، پرش خوبی بود اما... ما در حال حاضر به درخت جنگل نیازمندیم.
-خب رو کیسه هامون بخوابیم پرفسور!
صدای گابریل از پشت خروار کتابها شنیده شد.
-آفرین باباجان! الحق که یک محفلی خلاقی.
اما تشویقها برای گابریل با فریاد پومانا قطع شد!پومانا با صورتی خشمگین به سمت کتابهای گابریل حمله ور شد و برج کتابی که گابریل ساخته بود رو بهم ریخت.
-کمککک!
گابریل بر روی کتابها دست و پا میزد و پومانا با صورتی خشمگین تصمیم داشت گابریل رو در کتابها غرق کند.
-باباجان! آروم باش...هری؟ پسرم برو گابریل رو نجات بده!
-
اما لحظاتی بعد هری خودش رو در بین گابریل و پومانا دید، دستپاچه مشغول جدا کردن پومانا از گابریل شد.