هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
دوئل جیسون سوان و پیوز
سوژه : اختلاف قدیمی


-جیسون کن! جیسون کن!
- چی شده ارکو؟
-میگم راست میگن شماها جاودانه اید؟
-به مرگ طبیعی نمیمیریم پس راست میگن ارکو!
-زمان پیدایش زمین زنده بودی؟
-نه ارکو!
-زمان دایناسور ها؟
-خیر!
-زمان مرلین؟
-
- تاسیس هاگ؟
- بودم آرکو.
-بگو !
-چیو؟
-همیشه تو مدرسه برامون از هلگا و روونا و گودریک و سالازار میگفتن . میگفتن بینشون اختلاف افتاده! اما هیچ کس نگفت چرا و اسم تو هم که هیچ وقت نبود! چی شد آنکی؟ چرا نبودی؟

جیسون به فکر فرورفت.

فلش بک : چند قرن پیش

- برخی دوستی را ثمره ی اعتماد میدانند و برخی دیگر آن را راه گریز بشریت از تنهایی و انزوایش معرفی میکنند.

نگاه ها خیره به او بود. به صدای بم ، روان و آهنگینش. به آرامی در کلاس قدم میزد و از روی کتاب میخواند. گاهی مکثی میکرد تا جادوی کلمات در اعماق وجود جادوآموزانش رسوخ کند.

- پروفسور سوان؟

جیسون سرش را بلند کرد ؛ به پسرکی نگریست که با چشمانی مشتاق و دست هایی مشت شده پشت میز قهوه ای رنگ کلاس نشسته و به او خیره شده بود. کتاب را بست و روی میز گذاشت.
- چیزی شده جیمز؟

پسرک سرش را پایین انداخت. گویی شرم داشت از آن چه قرار بود بگوید و پاسخی که قرار بود بشنود. لب های باریک جیسون به لبخندی گشوده شد.
- جیمز ... نگران نباش. هر سوالی داری بپرس.
-پروفسور ... من ... من ... یعنی ما شایعاتی شنیدیم.

کلاس در سکوت مرگباری فرو رفته بود. این بار تمامی جادوآموزان سر به زیر انداخته بودند. صدای تیک تاک ساعت و نفس های عمیق جیسون ناامیدی را در هوای مسموم کلاس تشدید میکرد.

-دِم ... دِمنتور ها ...
-چیزی برای ترسیدن وجود نداره بچه ها.

جیسون موهای سفید رنگش را کنار زد و ادامه داد:
-اونا کاری با شما ندارن ... دنبال شخص دیگه ای اومدن.
-چرا خودتون تحویل نمیدینش؟

جیسون با بهت به صاحب صدا نگاه کرد. دوباره صدای تیک تاک ساعت در ذهنش پیچید. تصویر سالازار - دوست قدیمی اش- جلوی چشمش آمد. گرمای چیزی را برگونه هایش حس کرد. چقدر این احساس برایش آشنا بود. رویش را به طرف دیوار برگرداند تا ضعفش، ترس شاگردانش را تشدید نکند. خاطرات به ذهنش حمله میکردند و او در برابر آن ها کاملا بی دفاع بود.

فلش بک

- سالازار خودت میدونی که این کار درست نیست!
-گودریک ، چرا داری خودت رو به نفهمیدن میزنی؟ این مدرسه قراره توانایی های جادویی فرزندانمون رو پرورش بده نه این که بشه مکان نگهداری یک مشت مشنگ زاده که حتی نمیدونستن جادو چی هست!

گودریک سکوت کرد. جیسون به دیوار قرمز رنگ اتاق تکیه داد بود. روونا و هلگا روی مبل نشسته بودند. روونا رو به جیسون کرد و ادامه داد:
-جیس ، مطمئنی نمیخوای بخشی از مدیریت این مدرسه رو قبول کنی؟

جیسون لبخندی به او زد.
- خودت میدونی که علاقه ای ندارم. همین که اینجا تدریس کنم خوبه روونا.

هلگا از جایش بلند شد. پیراهن بلند زرد رنگش زمین را جارو میزد. به سمت پنجره ی اتاق رفت و آن را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
- ما این همه زحمت برای ساخت این مدرسه نکشیدیم که به خاطر تفاوت نظرمون بخواد همش به باد بره ... سالازار ، مدیریت این مدرسه بر عهده ی هر چهارتای ماست و سه نفر از ما معتقدیم هر کسی که استعداد آموزش جادوگری رو داره ؛ فارغ از این که پدر و مادرش کین باید بتونه اینجا درس بخونه.

هلگا نگاهی به جیسون انداخت.
- و منظورم از هرکسی اینه که اون فرد چه اصیل باشه ، چه مشنگ زاده ، چه دورگه و چه نیمه انسان باید بتونه اینجا درس بخونه.

سالازار عصبانی بود. به سمت جیسون خیزی برداشت و یقه ی لباسش را در دست گرفت.
-این که سالهاست تو رو توی جمع خودمون پذیرفتیم چیزی از خوی وحشیت کم نمیکنه سوان! تو در درونت یه دیو داری! کافیه فقط یک بار ... حتی یک بار بخوای صدمه ای به کسی بزنی اونوقت...
-کافیه سالازار!

این بار نوبت گودریک بود که به سمت جیسون بیاید ؛ دستش را بگیرد و او را از سالازار دور کند.
-کسی که داره به بقیه اسیب میزنه تویی!

جیسون دستش را از دست گودریک بیرون کشید ؛ از در خارج شد و به سمت اتاقش دوید و خود را در میان پتویی پیچید. حس گرمای روی گونه هایش و نفس های بریده بریده اش برایش تازگی داشت. گونه هایش را پاک کرد و به دستانش خیره شد ... خون! خون از چشم هایش روان شده بود.

پایان فلش بک

دوباره همان احساس آشنا ، اما نه ... این بار فرق میکرد. این بار دردش تحقیر شدنش نبود.

-پروفسور حالتون خوبه؟ چرا جواب نمیدین؟

جیسون به خودش آمد و با تکان دادن چوب دستی اش ، خون را از صورتش پاک کرد و به سمت کلاس برگشت.
-متاسفم ... حواسم پرت شد. بحثمون چی بود؟
-چرا خودتون تحویلش نمیدین استاد؟ کسی که اون مار رو رها کرده ... شما باید بشناسیدش ! تحویلش بدید ... اگر این کارو نکنید دمنتور ها به هاگوارتز میان!

سالازار اشتباهی نابخشودنی کرده بود. رها کردن یک باسیلیسک در مدرسه برای کشتن مشنگ زاده ها و نیمه انسان ها یک جنایت بود. اما فرستادن او به ازکابان؟ چرا اینقدر برایش سخت بود؟
- دمنتور ها جایی قرار نیست بیان! ما چنین اجازه ای نمیدیم!

جیسون دروغ میگفت. خودش هم میدانست با آن که همه ی آن ها جادوگرانی قوی بودند اما محافظت از همه ، آن هم با وجود یک باسیلیسک در مدرسه ، کاملا غیرممکن بود. سرش را به زیر انداخت و ادامه داد :
-کلاس تمومه بچه ها. مستقیم برید خوابگاهتون و بین راه توقف نکنید.

جیسون منتظر ماند تا همه خارج شوند سپس کلاس را مرتب کرد ؛ در را بست و به طرف طبقه ی اخر ساختمان راه افتاد. قلبش سریع میزد.نمیدانست چه میکند . نمیدانست چرا این کار را میکند. خاطرات ذهنش را بیش از پیش آزار میداد.
اولین باری که آن چهار نفر را دیده بود ؛ چهار نفری که او را با تمام تفاوت هایش پذیرفته بودند و دوست داشتند. او نمیتوانست اجازه دهد سالازار را ببرند.
نه درد او از تحقیر شدن نبود ... درد او این بار از دوست داشتن بود. او باید از آن ها محافظت میکرد.

-اقای سوان این جا چیکار میکنی؟

جیسون به طبقه ی اخر رسیده بود؛ بالای پشت بام ، جایی که رئیس ازکابان دمنتور هایی که در حیاط پرسه میزدند را رصد میکرد.
- کار منه!
-چی ؟
-گفتم قضیه باسیلیسک کار منه.من رهاش کردم تا از شر جادوگرهایی که کاملا انسانن خلاص بشم.
-سوان میفهمی چی داری می...
-کاملا میفهمم!

هوا بین آن دونفر یخ زده بود. جیسون خوب میدانست این سرما چیست و از کجا می آید. چوب دستی اش را رها کرد ؛ چشمانش را بست و به خود اجازه ی سقوط از بالای ساختمان را داد و زیرلب زمزمه کرد:
-متاسفم.

پایان فلش بک


-خب ... من چندان نقش مهمی نداشتم. سالازار خودرای بود. نمیخواست مشنگ زاده ای توی اون مدرسه بمونه. سر خودخواهیش کار وحشتناکی کرد که خب ... به مرگ یکی از دوستانشون ختم شد.

جیسون کمی مکث کرد.

-البته فکر میکردن که مرده.
-خب؟
- بعد از مرگ دوستشون ، اختلافشون تشدید میشه. هرکس اون یکی رو مقصر مرگ اون پسر میدونه و خب ... دیگه تحمل دیدن همدیگه رو نداشتن.
-آنکی ؟
-ارکو؟
-ما هیچ وقت به اختلاف نمیخوریم!
-چرا؟
-چون هر چی آنکی بگه درسته!
-

ارکو ویبره زنان از اتاق خارج شد. جیسون لبخندی زد. شاید حق با آرکو بود. آن ها تا همیشه کنار هم میماندند.







پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰

پیوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۱ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۱۹ یکشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۲
از شکاف های تنهایی هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
پیوز vs جیسون سوان

-چک اول هزار!

دستانش را به دور گردنش حلقه کرد، با تمام وجود فشار میداد و می خواست او را به طرز جنون آمیزی خفه کند. بهرحال این همه هیزی باید جوابش داده شود دیگر. مردک جذابِ مو بلندِ جیگر طلایی که با شمشیر یاغوت نشانش دل همه ی ساحره های مملکت را ازآنِ خود میکند این بار دیگر از موضع ضعف برخواسته و با دهانی باز و چشمانی از حدقه بیرون زده در انتظار مرگ خود دستو پا میزند. صدای جیغو داد های دو بانوی پاکدامنی که قدرتمند ترین ساحره های آن عصر به شمار می رفتند آنچنان در فضا میپیچید که تقریبا تمام قلعه هاگوارتز را پر از پژواک های گوشخراش میکرد. در این میان آن دانش آموز بی ادبی که خود در کرم ریزی و نگاه های هیز شکل، کمتر از آن مردکِ "برد پیتِ زمانه" نبود چنان به دعوا ذوق و شوق میداد انگار دو میمون اوگاندایی در حال دعوا اند و انگار نه انگار که دو جادوگر بزرگ زمانه، موسسین هاگوارتز دارند خود را پاره پوره مینمایند.
-مرتیکه، فقط یه نگاه کردم دیگه حالا چرا معرکه میگیری؟
-غلط کردی! مارام تو دهنت! میخوای تور کنی، یکی تور کن، دوتا دوتا بر می داری نمیذاری برای مام بمونه!
-چک اول دو هزار!

ناگهان همه جا ساکت شد، گودریک و سالازار جفتشان به این مردک جومونگ نما خیره شدند. ناگهان هردویشان چوبدستی هایشان را از جبیشان در آوردند و به سمت صدای ثالث گرفته یکصدا چنان سر دادند:
-آواداکداورا!

و پیوز مرد!

-خب، چی شد الان؟
-تموم شد دیگه...
-یعنی چی تموم شد؟
-پیوز مرد دیگه...

تهیه کننده در حالی که بر سرو صورت خود می کوبید و خود را به درو دیوار می کوفت، نالان و شاکی از زمین و زمان، رو به کارگردان نموده و با مشتی گره کرده به سمت او حمله ور شد...
-مردک مورد دار، مریض جانی، پیوز تو کُتُبِ هری پاتر حتی جزو شخصیت های انحرافی هم نبوده، چه برسه الان بخواد بخاطرش داستان تموم شه!

و کارگردان به خود آمد و غم از دست رفتن پیوز را در گوشه ای برای خود نگه داشت تا بعدا به آن بپردازد...
-اکشن!

سالازار و گودریک که خودشان از کار خود آنچنان پشیمان و ناراحت نبودند، دوباره از یقۀ یکدیگر آویزان گشته و شروع به زدو خورد نمودند. مشت های سالازار ضربات مهلکی بود که به پیکر جذاب و ساحره کشِ گودریک میخورد. اما گودریک نیز آن همه جذابیت را از سر راه نیاورده بود! بلکه باشگاه رفته بود، عضله ساخته بود، جیگر کرده بود، سیسک پک داشت... به هر حال اطراف ارتفاعات اسکاتلند (مکان قرارگیری هاگوارتز)، چند باشگاه خوب وجود داشت که هیکل داداشمان را بسازند. پس پای راستش را بالا آورد و آن را به سمت پهلوی سالازار حرکت داد تا او را بزند که...
-پـــــــــــــــــاع!!!

10 ثانیه بعد

-یعنی چی شد؟ گودریک جونم این حسود کچلو زد؟
-گودریک جونت؟ خانم محترم یادت رفته اول من مخم زده شدا!

هلگا که بازتاب پرتوهای خورشید آستر زرد رنگش نور فضای دفتر مدیریت را تامین میکرد و در آن قدو بالا جذبه واقعا خاصی نداشت و مانند بچه های کودکستانی به نظر میرسید، نگاهی به روونا کرد. خون جلوی چشمانش را گرفته بود، بهرحال سال های سال در تلاش این بود نهان شیدای خود(گودریک گریفیندور) را تور کرده و دلش را ببرد. اما سد بزرگی به اسم روونا وجود داشت که باعث و بانی تمام بدبختی های هلگا بود. دلش میخواست جادوی سیاه را بر روی او اعمال کند ولی برای شهرتش زشت بود و دیگر گودریک که دنبال زنِ پولدار و پر مایه بود دیگر به او نگاهم نمیکرد. زیرا اعتقاد داشت کسی که شهرت نداشته باشد، پول نیز ندارد، پس باشگاه رفتن من نیز بیهوده میباشد.

دود از روی هوا خوابید. صحنه ای که پدیدار شد خیلی عجیب بود، تصور کنید کشتی کجی را می بینید که در آن یک نفر با زانو روی کمر دیگری نشسته باشد و با دو دستش گردن فرد را گرفته به عقب بکشد. بله! درست حدس زدید، سالازار بود! البته کسی که کمرش زیر زانوی دیگری بود... گودریک که در آن لحظه احساس شاه بودن میکرد، موی جلوی چشمش را با فوت افشان نمود و رو به دو بانوی حقِ دربار کرد و 32 دندان خود را مانند اسبی سرکش بیرون ریخت. دندان های سفیدش که قشنگ معلوم بود لمینت است به مانند الماس برق میزد. در این لحظه، دلبری ای که گودریک از دو بانوی بر حق این قلعه نمود، طی هزار سال اخیر همچنان گزینه ی لاکِ بازی بوده و باید چند صد مرحله دیگر توسط انسان رد میشد تا آنلاک شود. معلوم بود در اینجا گودریک از "چیت" استفاده نموده و 100 مرحله خود را جلو انداخته. ما به دلیل این کار ناپسند وی و به نشان حمایت از گیمر های خوب ممالک جادوگری دیگر از او حمایت نکرده و به عنوان کارگردان از همین الآن او را بازنده بازی اعلام می کنیم.
-پیشته، نویسنده منم!
-مهم کارگردانه مردک!
-میدونی که اگه بخوام میتونم همین الان از صفحه این رول محوت کنم؟
- شت!

و کارگردان حذف شد! اما سیاست های کارگردان جدید متفاوت است.
-اکشن!

سالازار اما از این فرصت مخ زنی استفاده نموده و با یک حرکت سریع، فوری، اونقلابی شرایط را برعکس نمود؛ به گونه ای که مردم احساس آرامش بکنند. این دفعه او زانویش را بر صورت جذاب و جیگر گریفیندور گذاشت و کل عقده های زشتی اش در طول 50 سال اخیر را به روی او خالی نمود. اما خبر نداشت که قدرت عشق فراتر از عقده های وی عمل میکند.

- گودریک کوچولوی منو اونجوری نزن... ای کاش به حق مرلین قلفونت بشم جوجوی من!

هلگا در حالی که اشک میریخت چنین میگفت و خشم روونا را بیش از پیش بر می انگیخت، ولی دیگر داشت به تریج قبای او بر میخورد که هلگا انقدر قربون صدقه ی گودریک میرود. پس او نیز با چشمانی معصوم که به فرمت چشمانِ گربه ی شرک در آمده بود به سالازار نگاه میکرد و میگفت:
-عمو! تولو اُدا دودریت توچولوی منو نجن... (عمو، تورو خدا گودریک کوچولوی منو نزن... )

اینبار اما فرق میکرد، سالازار و گودریک هردو شوکه شده بودند. شوک شدن آنان به این دلیل بود که روونا از لفظ عمو برای صدا کردن سالازار استفاده کرده بود در حالی که سالازار حتی دو سالی از گودریک کوچکتر بوده و این واقعا توهین بزرگی به وی محسوب میشد. هردویشان حیرت زده به روی زمین نشستند. سالازار دستان زمختش را به روی زمین گذاشت. کله کچل، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه؛ عه نه چیزه... اهم... ویژگی های ظاهری وی در آن لحظه بود... آنقدر این صحنه برای او دردناک بود که اشک در چشمانش حلقه زده بود. اما از آن طرف گویا گودریک نیز اورا درک میکند. دستان سفیدو جذابش را به روی سر کچل سالازار قرار داد. آن را با جانو دل نوازش کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، پیشانی اش را به سر وی تکیه داد و گفت:
-داداش، نمردی و... نمردی و پدر شکری ام شدی... به مرلین قسم شمشیرم میرفت تو شکمت از این کمتر تحقیر میشدی!

این ضربه ضربه ی آخر بود بر پیکر بی جان سالازارِ گریان. قلبی شکسته و روحی در هم آمیخته از خشم و نفرت... علاقه ی او به هوش و ابهت روونا فقط و فقط با یک کلمه نابود گشت؛ آن هم "عـمـو" بود. برخاست، لباسش را تکان داد و با چشمانی خونین به هلگا و روونا نگاه کرد.
-من اونقدر پیر به نظر میام؟

سه همتای دیگر او، گودریک، هلگا، روونا... نمی دانستند چه بگویند، نمی دانستند چگونه این افتضاح به بار آمده، تیر زهر آلودی که بر قلب سیاه سالازار اسلیترین خورده بود را بیرون بکشند. مدتی بود سالازار در پی سرو سامان گرفتن بود اما نمی توانست انتخاب کند به کدام یک پیشنهاد دهد تا آن زمان که گودریک به روونا ابراز علاقه نمود. اما از آنجا که گودریک دلی دریا داشت و نمی توانست چنین بانوان اسمی ای را رها سازد، پس به بانو هلگا نیز پیشنهاد داد به گونه ای که روونا متوجه نشود. در این روز خوش آبو هوا نیز زیرچشمی به جفت آنان نگاه میکرد اما خبر نداشت چشمان سالازار از نیروی گشت آرشاد نیز تیز تر بوده و به راحتی مبارزه با مفسدین را پیش می گیرد. درگیری آنان از جایی بالا گرفت که گودریک وقتی دو بانوی حق هاگوارتز وارد شدند سوت بلبلی زد و بیشتر آویزان بودن و بیناموسی خود را نمایان ساخت.

اینبار اما وضعیت فرق داشت، کار از کار گذشته بود، سالازار با ردای سبز سیدی خود با چشمانی اشک آلود به گونه ای به آن دو بانوی حق مینگریست انگار قاتلان خود را دیده. همه اتاق در سکوت محض فرو رفته بود، خبری از بی ناموسی و دعوا نبود. نسیم خنکی از میان شیشه ی پنجره ای که بر اثر همین دعوا شکسته بود میوزید. اتاق، بوی خاصی نداشت. همه چیز گویی برای همگان تمام شده بود تا آنکه...

-چک اول دو و پونصد!

همگان فک بر زمین انداختند و متعجب به منبع صدا نگریستند. خود آن مردک جومونگ نما بود، پیوز!
-تو... تو چجوری؟

صدای هلگا بود، بانوی حق ترگل ورگلِ هاگوارتز. پیوز از یک پسر تپل با دندان های کشیده ی سفید تبدیل به یک روح بنفش لاغر اندام با دندان های کشیده پوسیده شده بود و نگاهی از روی کرم داشتن شدید به همگان میکرد. در هوا تابی خورد و "یوهو" گویان به این طرف و آن طرف پرواز میکرد تا آنکه سریع آمد نزد بانو هلگای گرامی و چنین نمود:
-چیه یگانه ساحره ی برحق عالمیان؟ روحم قشنگ تره نه؟

هلگا که به شدت ضعف سخنوری داشت، لپ هایش از کلام پیوز سرخ گشت. به هر حال اولین باری بود کسی او را به نام "یگانه ساحره ی بر حق عالمیان" خطاب میکرد و او همیشه آرزو داشت از همه برتر باشد. با طمانینه گفت:
- والا، چی بگم پیوز آقا؟
-بگو... خجالت نکش، بگو که از این گودریکِ بدن نما خوشتیپ ترم!
-آخه...

و سه نفر دیگر با چشمانی از حدقه در آمده به این دو می نگریستند:
-

به نظر می رسید پیوز شکار امروز خود را زده، پس به جای شرط بندی بر روی چک زدن های سالازار و گودریک، رو به هلگا کردو گفت:
-میتونم شما، یعنی ملکه زیبایی در تمام دنیای جادوگری رو... دعوت کنم به یک شام خوشمزه؟
-والا، آقا پیوز...

و همگان:
-

همه چیز عوض شد!

خورشید در حال غروب بود. گودریک و سالازار، خیره به زمین بودند و به بخت بد خود می نگریستند. منصف باشیم، پیوز حتی از سالازار هم زشت تر بود! درباره گودریک هم فرض نمایید پانزده سال باشگاه بروید و بدن خود را به مانند یک سانتور قدرتمند نمایید، بعد یک روح الاغ که حتی جنبه فیزیکی اش نیز قابل درک نیست توانست یک ساحره ی اسمی را بلند کند.

-خجالت بکش مرتیکه!

صدا از سمت روونا آمد، به گودریک می نگریست و چنین میگفت. گودریک که کمی به خود آمد متوجه شد چه گندی بالا آورده. بهرحال روونا نیز غروری دارد، نمی توان به این سادگی ها او را رنج داد سپس فرار کرد. آخر این مردک هیز چگونه حاضر شد روونای به آن با ابهتی را رها سازد یا حتی بتواند به دیگری فکر کند؟
-ببین... بهت توضیح میدم...
-غلط کردی!

کیف آبی رنگ خود را در دست گرفت و با استقامت تمام به سمت رو به رو قدم برداشت. در راه رفت مانند فیلم های ایرانی یک ضربه نثار گودریک نمود و از صحنه خارج شد. گودریک که دست بر شانه خود گذاشته بود و از درد میرنجید نگاهی غم انگیز به سالازار کرد.
- فکر کنم سرنوشت جفتمون ناکام موندنه داداش...
-بیا بغلم...

اما سالازار به جای بغل کردن گودریک، سیلی ای محکم به او زد و کل خشم خود را در آن ریخت! روی پاشنه پا چرخید و مصمم به سمت درب حرکت کرد. گودریک نیز که دردش چند برابر شده بود یک دست خود را بر بازو و دیگری را بر صورتش گذاشت. بغض گلویش را فرا گرفت و درد تمام گردنش را درگیر نمود.
-حداقل ده دقیقه پیش میزدی دو هزارو پونصدتو کاسب میشدی...

سالازار ایستاد، بدون اینکه برگردد با خشمی درونی گفت:
-تف به قبر صاحب اون دو هزارو پونصد تا. به فقیر بدی قهر میکنه مردک! راستی، تو کتابای بیناموسی ای که قراره تحویل این دانش آموزا بدی، بگو یه کرم آسکاریس انداختم تو تالاری که درست کردم. اسمشم گذاشتم باسیلیسک. قراره نسلتو بخوره!
-ویت... وات؟

و سالازار اتاق را ترک کرد. مردک حتی رفتارش مانند پدر های ایرانی بود، درب را نبست و رفت...

اما چه شد؟

از آن روز به بعد، هیچ یک از چهار موسس هاگوارتز دوباره یک دیگر را ندیدند. گریفیندور که آخرین فردی بود که هاگوارتز را ترک میکرد، تا آخر عمر زن نگرفت و نسلش ادامه پیدا نکرد. این یعنی هرکس بگوید از نوادگان گریفیندور است زر میزند! زمانی که نوشتار کتب مد نظر وی برای آموزش جادوگران به اتمام رسید، به کوه های هیمالیا رفت و بقیه عمر خود را در آنجا سپراند. روونا که بانویی با کمالات بود در سرزمین "فغانس"، یک آقای بسیار جیگر تر از گودریک را تور کرده و با او به ادامه زندگی پرداخت. سالازار نیز بعد از مدتی در عین ناباوری مزدوج شد و چهل پنجاه تا جوجه اسلیترین را پس انداخت. هلگا نیز پس از مدتی که دید پیوز نیز سرو گوشش می جنبد به جنگل ها پناه برد و بعد از سی و اندی سال دوباره به هاگوارتز بازگشت تا آن را مدیریت نماید. و اینگونه شد که یاران قسم خورده هاگوارتز، سر یک روح مفنگی ضربه سختی خوردند و از یک دیگر جدا شدند.

نتیجه اخلاقی:

درست است که هلگا و پیوز با هم نماندند اما زبانتان که خوب کار کند، نه سیسک پک مهم است، نه کله ی کچلِ عمو! پیوز باشید و با مزه ریختن مخ بزنید. والسلام.




برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
اسکورپیوس

Vs

کتی




این چه وضعیه؟ حالا من با این بدن بی مصرف چکار کنم؟ چرا هیچکدوم از کار هام نتیجه نداد؟
اسکورپیوس در شرایط مناسبی به سر نمی برد. حالا او به جای بودن در بدن جوان و خوش قامت اش مجبور بود بدن پیر، فرتوت و پر ریش را تحمل کند و این موضوع ربط به قضایای سه روز پیش داشت.

فلش بک - سه روز قبل در سرسرا

- باباجانیان و فرزندان روشنایی من! امروز روز اخر هست. ولی خب من با مشورت چندی از فرزندان روشنایی، تصمیم گرفتم علاوه بر امروز سه روز دیگر نیز پذیرای شما باباجانیان باشیم. پس قرار بر این شد که امروز برنده جام گروه ها رو معرفی کنیم و روز اخر جشنی برای فارغ تحصیل ها برگزار شود. و شروع میکنم! امتیاز ها به این شرحه، گروه چهارم گریفیندر با امتیاز دویست و سیزده امتیاز. گروه سوم ریونکلاو با سیصد امتیاز. گروه دوم هافلپاف با سیصد هشتاد امتیاز. و گروه اول اسلایترین با چهار و صد امتیاز.
اسلایترینی ها شادی و یا همهمه نکردند. اسلایترینی ها می دانستند شادی شان زیاد، طول نمی‌کشد و به ناراحتی تبدیل می شود .

- خب فرزندان من، هنوز زوده برای خوشحالی!
-
-
-
-
-
-
-
اسلایترینی ها سریعتر از بقیه موضوع را فهمیده و هضم کردند و مانند بادکنکی که سوراخ شده است باد شأن خالی شد.

- به علت سالگرد بیست سالگی شکست کوییرل توسط هری پاتر و دوستانش هرمیونی و رون صد امتیاز به گروه گریفیندر تعلق میگیره و ما نباید دلمون واسه مرده ها بسوزه و باید برای شجاعت مقابل دوستان ایستادن بسوزه و پنجاه امتیاز نیز برای همین به گریفیندر تعلق میگیره.

صدای خوشحالی گریفیندری ها توسط دامبلدور به هوا رفت.
اسلایترینی ها توقع همین قضیه را هم داشتند. قضیه هر سالشان همین بود. شاید به همین دلیل بود که اسلایترینی ها از دامبلدور نفرت داشتند و همگی جبهه سیاه را به عنوان جبهه خود انتخاب می کردند.

- خودم یبار برای همیشه شر دامبلدور رو کم میکنم.
اسکورپیوس به خودش قول داد تا فارغ التحصیل اش که چند روزی به پایانش نمانده دامبلدور را ترور کند و یکبار برای همیشه اسلایترینی ها را از دستش راحت کند و دست پر پیش لرد برگردد.

اسکور برای ترور کردن دامبلدور، بزرگترین جادوگر قرن نیاز به مطالعه و تحقیق داشت. بهترین جا برای خواندن این چیز ها کتابخانه ممنوعه بود.

چندین دقیقه بعد - کتابخانه ممنوعه

رفتن به کتابخانه ممنوعه همیشه برای مالفوی ها آسان بود. تالار اسلایترین یک راه مخفی به کتابخانه ممنوعه داشت که فقط مالفوی ها از ان خبر داشتند و این راز سینه به سینه توسط مالفوی ها مخفی شده بود و همیشه این راه مورد استفاده قرار می‌گرفت.
اسکورپیوس سلانه سلانه راه افتاد و به قفسه های کتاب نزدیک و موضوع های آن را میخواند ولی کتابی با موضوع قتل و ترور پیدا نمی‌کرد. ریتم قدم هایش را تندتر کرد و با پاشنه های پایش به سمت ته راهرو راه افتاد تا سرعتش نمایانگر سر و صدا نباشد و او را لو ندهد.
بلاخره اسکور به ته راهرو رسید و نگاهی به سمت قفسه خاک گرفته انداخت و سپس لبخند بزرگ و پت پهنی روی لبش افتاد.

- بلاخره پیداش کردم!

اسکورپیوس روی قفسه پایین کتاب ها پا گذاشت و کتاب را از بالای قفسه به پایین اورد و ان را باز و سپس فوتی توی ان کرد.
- اهمممم...اهمممم...اهمممم!

اسکور سرفه ی بزرگی کرد که باعث شد سر و صدای زیادی به وجود بیایید و این یعنی تا حالا فهمیده اند کسی در کتابخانه ممنوعه هست و به زودی زود کسی میاید تا سری بزند و اگر اسکورپیوس تا این موقع در کتابخانه باشد اتفاق خوبی نمی افتاد و این به ضرر اسکور است.

نقل قول:
قتل سرد


- نه این به درد بخور نیست.

نقل قول:
قتل با زهر


- نه دامبلدور باهوش‌تر از این حرفا ست. اگه باهوش نبود که این همه سال جام ما رو بالا نمی کشید.

نقل قول:
قتل غیر مستقیم اما کار امد



اسکورپیوس روی عنوان زوم کرد و ان را خواند.

نقل قول:
آیا شما که همین الان در حال خواندن این کتاب هستی میخواهی کسی را بکشی؟ آیا دلت میخواهد دستت به خون الوده نشود و در عین حال کسی را ترور کنی؟ پس نگران نباش با ورد پانگلوتو پیاتو به هدف خود برس.


قسمت هایی از کتاب نیز ناخوانا بود و به مرور زمان پاک شده بود که البته از نظر اسکورپیوس اهمیتی نداشت.

تق!

- کی بود؟

صدای در اسکور را به خود اورد. سریع خودش را به در مخفی رساند و به تالار اسلایترین رفت.

ساعت ها بعد - بیرون در - در دفتر مدیر

- وارد شم؟
- وارد شو فرزند روشنایی!

دفتر دامبلدور فضای ارامش بخشی داشت. کتاب ها در جای خود مرتب بودند. ققنوس در لانه اش خودنمایی می کرد و منتظر باسیلیسکی بود تا چشمانش را کور کند. ابنبات ها روی دفتر مدیر بر خلاف بقیه چیز ها نامرتب بود و سقف نور افتاب را منعکس می کرد.
اسکورپیوس به ققنوس نزدیک شد و خواست دستی به شانه اش بکشد که فوکس تبدیل به خاکستر شد.

- سلام اسکورپیوس!
- اوممم تقصیر من نبود!
- می‌دونم تقصیر تو نبود. رسید رو برات می‌فرستم تا پرداخت کنی به شرطی نمی‌خواد که بالای پیشونت یه زخم داشته باشی.
حالا وقتش بود تا دست بکار شود و زهر خود را بریزد و دامبلدور را ترور کند.
- پانگلوتو پیاتو!

پایان فلش بک

حالا فهمیده بود. طلسم جسم خودش و روح دامبلدور را نابود کرده بود و اسکورپیوسی مانده بود با بدن دامبلدور.
او به هدفش رسید ولی نه انطور که انتظار داشت. او برای همیشه باید این جسم را تحمل می کرد. دیگر خانواده، دوستان و اربابی نداشت.
قلب اسکورپیوس شکسته شده بود.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۱۹:۱۶:۱۰



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
لوسی ویزلی V.S دافنه سبز چمنی گرینگرس

چشمانش را باز کرد.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
هنوز زود بود.
حوله اش را از دور موهای قرمزش که در آن حوله ی سفید، به شدت خودنمایی می کردند را باز کرد.
هنوز نم داشتند و کمی خیس بودند؛ با این حال وز شده بودند.
در این وضعیت با هویجی که برای سالاد فصل رنده شده باشد، مو نمی‌زد.
برایش مهم نبود، چون او عاشق رنگ موهایش بود.
- میدونی برفی؟
امروز روز خوبیه!
از وقتی بیدار شدم این رو حس کردم!
بیا بیرون رو ببین!
میبینی چقدر قشنگه؟
امروز حتی طبیعت هم قشنگه!

دست هایش را روی لبه ی پنجره گذاشت و رو به بیرون خم شد.
غافل از این که لبه ی پنجره خیس بود‌.
لیز خورد و به پایین پرت شد!

چند دقیقه طول کشید تا دوباره به برج گریف برگردد.
جلوی آینه رفتو خودش را نگاه کرد.
لباس هایش پاره پوره بودند و شاخ و برگ هایی در موهایش مشاهده می شد.
صورتش پر از زخم و چند تا از دندان هایش شکسته بود.

به خودش لبخند زد و با چوبدستی سر و وضعش را مرتب کرد.
موهایش را پست سرش جمع کرد، ردایش را پوشید و با عجله از پله ها پایین رفت.
با ذوق و شوق به سمت سالن دوئل رفت تا موضوع دوئلش با دافنه را ببیند.
چشم هایش از شدت ذوق برق می زدند؛ اما به محض اینکه موضوع دوئل را دید، برق چشم هایش خاموش شد.
"بدبیاری"
-این...
این خیلی...
خیلی موضوع به درد نخوریه!
هیچی به ذهنم نمی رسه!
موضوع به این مسخره ای خودش بدبیاری به حساب میاد اصلا!

با چهره ای درهم، به سمت خروجی رفت.
ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و زمین خورد.
آخ و اوخ کنان بلند شد و نگاهی به چیز مورد نظر انداخت.
-معجون عشق؟ مال لاو لاوه؟
خواست چوبدستی اش را بردارد که متوجه اتفاق وحشتناکی شد.
چوبدستی اش... شکسته بود!

چند دقیقه ای با چشم های گشاد، به چوبدستی خرد شده اش خیره ماند.

در تمامی ۱۳ سال عمرش ۲ بار از ویزلی بودنش ناراحت شده بود.
بار اول هر زمان که جغدش، در ظرف غذا فرود آمده یا محکم به شیشه می‌خورد، و یک بار هم الان که چوبدستی اش نصف شده بود و حالا مجبور بود چوبدستی اش را با نوار چسب جادویی بچسباند.
بدون چوبدستی قادر به دوئل کردن نبود، پس چوبدستی اش را چسباند.
بعدا میتوانست نامه ای بنویسد و از پدر و مادرش بخواهد که چوبدستی جدیدی برایش بفرستند.

نگاهی به ساعت انداخت.
دیر شده بود! خیلی..دیر!

چند ساعت بعد
خسته و کوفته از جریمه ی سنگینی که به خاطر دیر رسیدنش به کلاس شده بود، روی تخت افتاد.
دوباره نگاهی به ساعت انداخت.
مرحله ی اول اردوی مدرسه ۱ ساعت دیگر شروع می شد.
می توانست کمی استراحت کند...

یک ساعت و ده دقیقه بعد

ملت گریفی کنار دریاچه جمع شده بودند و منتظر اتوبوس بودند.
-پس لوسی کو؟

این صدای ملانی بود که نگران و عصبانی، یک بار به ساعتش و یک بار به مسیری که به قلعه منتهی می‌شد، نگاه می کرد.

جیسون به دریاچه خیره شده بود.
-چند دقیقه دیگه صبر کنیم؟
-باشه.

چند دقیقه بعد
لوسی بیدار شد.
هنوز خسته بود؛ اما می‌توانست به اردو برود.
نگاهی به ساعت انداخت.
وحشت کرد!
سریع آماده شد و پایین دویید.
گریه اش گرفته بود.
از پله ها لیز خورد و یکی یکی از پله ها پرت شد.
بلند شد و ایستاد. خیلی آسیب دیده بود؛ اما توقف نکرد. دویید تا برسد.


جیسون هنوز به دریاچه خیره بود.
-نکنه افتاده تو... دریاچه؟
-نه بابا! به احتمال زیاد نمیاد.
-اوهوم.

سوار اتوبوس شدند و رفتند.

لوسی در حالی که جیغ می‌کشید می دویید.
رفتن اتوبوس را دید، فقط کمی دیر کرده بود.

-تو هم جا موندی؟

صاحب صدا، با نگاهی غمگین به اتوبوس در حال حرکت نگاه می کرد.

لوسی نگاهی به صاحب صدا انداخت.
-دافنه..؟ تو هم جا موندی..؟ چرا..؟
-منم مشکلای خودمو داشتم.
-خب الان چی؟
-هیچی! فکر کردی الکی غصه بخوری چی میشه؟ اتوبوس بر می‌گرده؟ نه...! بیا برگردیم به قلعه.
-باشه...

در راه گفتند و خندیدند. الان لوسی با دافنه احساس راحتی بیشتری می‌کرد، گویی صمیمیتی میان آن دو شکل گرفته بود.
لوسی حتی فکرش هم نمی کرد که روزی با یکی از اعضای اسلیترین صمیمی شود.

پایان


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۱۱:۴۵:۲۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتی خوشگلشون
VS
مالفویشون


کتی، با سردرگمی، به نامه ای که توسط عنکبوتی پشمالو برایش فرستاده شده بود، نگاه میکرد.

- کتی، چی شده؟

کتی، نامه ای که پایینش مهر مرگخوار نمونه خورده بود را، جلوی صورت قاقارو تکان داد، که عینکش را کمی پایین آورده بود و داشت، با آن پز میداد.
- نامه برام اومده. قبل از تموم شدن و خلاص شدن از دست هاگوارتز، باید دامبلدورو ترور کنم.
- ترور؟ مطمئنی؟

کتی، دستش را زیر چانه اش زد.
- تو میدونی ترور کردن اصلا یعنی چی؟

با اینکه قاقارو، ادای دانشمندان را در می آورد، معنای این کلمه را بلد نبود. کتی، پوزخندی به قاقارو زد و با تکبر به او نگاه کرد.
- اگه فکر میکنی خیلی باهوشی، بگو ببینم ترور کردن اصلا یعنی چی؟

قاقارو، آب دهانش را قورت داد و از روی میزش، پایین پرید.
- خب...

تمام سعیش را میکرد که اضظرابش را، پنهان کرده، و بسیار خونسرد نشان داده شود
- مصدر کلمه ترور، از تروریدنه. او ترورید، پس تو هم بترور، ترور!
- مغز فندقی! مگه بهت گفتم مصدر حالشو پیدا کن؟ گفتم معنیشو بگو.

همین بود! چرا زود تر به فکرش نرسیده بود؟
- اذیت کردنه! دقیقا! ترور کردن، به معنای اذیت کردنه. یعنی، تو باید تا قبل از فارغ التحصیلیت، کلی دامبلدورو، اذیت کنی.

کتی، نگاهی بی اعتنا به قاقارو انداخت.
- خودمم میخواستم همینو بگم. اذیت کنیم. حالا بنظرت چیکار کنیم؟

و اینجا بود، که کتی و قاقارو، برای بار اول، با هم توافق داشتند...

صبح روز بعد، دامبلدور، مانند همیشه، شاد و خندان جایش بلند شد.
- سلام، بابا جانیان!

و وقتی در اتاقش را باز کرد...
- تلپ!

کیسه ای پر از شن، روی سرش افتاد. موقع صبحانه، تنها کسانی که از سر قلمه قلمه و باند پیچی شده ی دامبلدور، تعجب نکردند، قاقارو و کتی بودند.

- دیدی گفتم جواب میده.
- نخیرم. من گفتم پر از شنش کنیم. وگرنه تو با سنگ پرش میکردی.
- مگه طوری بود؟

قاقارو، اصلا نمیفهمید. چرا صاحبش، انقدر خنگ بود؟
- چونکه بهمون دستور دادن ترورش کنیم. نه اینکه بکشیمش!
- خب میکشتیمش. طوری بود؟

قاقارو، رفت تا تیزی یا سه کنجی پیدا کرده، و کله اش را به آن بکوبد.
چند روز بعد، موقع شام، دامبلدور تهدید کرده بود که اگر، بار دیگر بخواهند اذیتش کنند، از مدرسه اخراجشان میکنند؛ و وقتی که کتی، پرسیده بود، میدانی چه کسی، پشت این قضایا است؟ یا همه این حرف ها، قمپز در کردن است؟ به او، مشکوک شده بود. پس از شام، قاقارو، کتی را به داخل اتاق کشیده بود.
- میفهمه ماییم!
- نترس. نمیفهمه.
- چرا باید نفهمه؟ الکی اسمشو گذاشتن بزرگترین جادوگر؟ یعنی نمیتونه بفهمه کی داره، این کارارو باهاش میکنه؟ کتی عزیز دلم! وقتی که اون حرفو زدی، اصلا فکر نکردی! پس حالا یکم فکر کن.
- خب حالا چیکار کنیم؟ هنوز، دو روز دیگه، تا پایان سال تحصیلی، مونده.

قاقارو، پس از کمی اندیشیدن، راهکاری یافت.
- کتی، چرا نمیری خاطرات این چند روزو، داخل دفتر خاطراتت بنویسی؟ منم میرم کتابخونه. یه فکری به سرم زده.

کتی، اخمی کرد. در این چند روزه، بنظر می آمد، کتی حیوان است و قاقارو صاحبش. پس، با خودش قسم خورده بود. اگر در برابر فکر ها و رفتار های قاقارو، احساس خنگ بودن بکند، عینکش را زیر پا، له میکند.
- نه خیرم! مگه من بچم؟ خودمم باهات میام.

قاقارو، آهی کشید. هیچ وقت، تا این اندازه، خسته و درمانده، نبود.
- باشه، بیا بریم. ولی خواهشا، دنبال من بیا. به در و دیوار، نخوری!

کتی، اخمی کرد.
- مگه چقدر چشمام ضعیفه؟ یه کمه.

با تکبر، از روی صندلی بلند شد... و با صورت روی زمین، فرود آمد. قاقارو، پایش را، زیرش جمع کرد و راه افتاد. داخل کتابخانه، کتی، داشت با قفل در بخش ممنوعه، کلنجار میرفت؛ و وقتی که قفل، با صدای ترقی باز شد، قاقارو را صدا زد.
- بیا بریم تو بخش ممنوعه.
- نه!
- چرا نه؟ طلسم های ممنوعه، اونجان.
- مگه طلسم ما، ممنوعس؟
- قطعا!

کتی، ضربه ای به کله ی قاقارو زد.
- اگه مغزت اندازه تخمه نبود، میتونستی بفهمی. همین دیروز اومدم پرسیدم. خودش گفت ممنوعس!
- اونوقت، تو طلسم فرمانو چه نیازی داشتی؟

کتی، من و منی کرد.
- برای دزدیدن آبنبات، از اون بچه سال اولیه.
- خنگ!
- با منی؟
- نه، پس، با دیوارم! با توعم دیگه. دزدین آبنبات اینقدر کار سختیه که میخواستی، از طلسم فرمان استفاده کنی؟

هردو، اخمی به هم کردند، و سرکارشان برگشتند. قاقارو، دور از چشم کتی، داخل بخش ممنوعه رفت، و کتی، دفترچه خاطراتش را، باز کرد.
- وقتی ما، تصمیم به ترور کردن دامبلدور گرفتیم، روز خوبی بود. خیلی خوش گذشت. ( جدا از اینکه قاقارو، داخل ظرف شکلات افتاد و بعد پیوز، به زور گذاشتش داخل فیریزر، تا تبدیل به بستنی شکلاتی بشه. ) داخل اولین ترورمون، کله ی دامبلدور، مورد حمله قرار گرفت. توی ترور دوم، این نظر قاقارو بود، که بند کفشای دامبلدورو، به هم، گره بزنیم، و اصلا هم انتظار نداشتیم که دامبلدور، کفش نایک بپوشه. صبح روز بعد، دیدیدم که با پای گچ گرفته، بیرون اومد. دفعه ی بعدی، نظر من بود. اینبار، مصمم بودیم، که عینکش نصف بشه. پس، یه آونگ گذاشتیم؛ که وقتی درو بار کرد، بخوره دقیقا، وسط چشاش. اما روز بعدش، دیدیم که دستشو، گچ گرفته. خیلی سردرگم شدیم. چرا باید دستشو گچ بگیره؟ حتی، اگه یه قلمبه ی دیگه هم روی پیشونیش میدیدیم، راضی میشدیم. البته، بعد از مدتی قاقارو، فرضیه ای، بر اساس ضعیف بودن چشمم درست کرد. فرضیش میگفت، من اشتباه آونگو وصل کردم. بعد از تموم شدن فرضیش، داشتم پیوزو صدا میکردم که گفت:
- غلط کردم!
بعد از این اتفاق، بی خیال عینک بابا قوریش شدیم. و الانم، برای حقه ی بعدیمون، قاقارو رفته بخش ممنوعه. یاه یاه! فکر کرده ندیدمش که به حرفم، گوش کرده. تازگی خیلی رو مخ شده. شاید باید...

کتی، دست از نوشتن، کشید. قاقارو، خیلی وقت بود که آن تو، مانده بود.
- قاقارو؟

کتی، چوبش را بیرون آورد، و آرام، به داخل پا گذاشت.
- لوموس.

خیلی تاریک بود. یادش نمی آمد. دفعه ی قبل هم، به همین تاریکی بود؟ گرچه کتی، هیچی مهارتی نداشت. اما مهارتش، داخل رفتن به بخش ممنوعه، زبان زد بود.
- گومپ!
- اَه! کی این قفسه کتابو، اینجا گذاشته؟

سرش را مالید. در حالت طبیعی، کل نقشه ی کتابخانه را بلند بود. پس این قفسه، اینجا چیکار میکرد؟
- قاقارو! مرلین نیامرزدت. کجایی؟ یا همین الان، خودتو نشون میدی. یا...
- کتی!

چشمانش را ریز کرد. یک جثه بزرگ، با جثه ای کوچک.
- قاقارو، کی پشتته؟
- هیولا! فرار کن!

کتی، چشمانش را ریز کرد. جثه کوچک داشت... از دست جثه ی بزرگ، فرار میکرد! خشکش زد. این چه بود؟ قدش، حداقل، پنج برابر قد کتی بود. قاقارو، مانند فنری، از کنارش رد شد و کتابی هم، به دندانش. کتی، نمیتوانست، حرکت کند.
- ک... کم... کمک!
- نه!

برگشت به سمت قاقارو.
- چی شده؟

قاقارو، کتاب را انداخت و نفسی عمیق کشید. سپس، فریاد زد...
- در کتابخونه چرا بستس؟

هر دو، به در چسبیده بودند و جیغ میزدند.
- یا مرلین کبیر!
- قاقارو... تو همیشه، بهترین یار بودی.
- کتی، تو هم همینطور!
- من، نمیخوام بمیرم!
- منم!

قاقارو، صورتش را، به در چسباند.
- کاش چوب جادوییت، اینجا بود.

کتی، سردرگم، به قاقارو نگاه کرد.
- همراهمه.
- شرق!
- چرا میزنی؟
- خب این همه طلسم دفاعی! یکیو پرت کن، طرفش!

کتی، به سمت هیولایی برگشت، که سلانه سلانه، داشت نزدیک میشد.
- لوموس!
- خنگ! لوموس طلسمه دفاعیه؟ میخوای نور به سمتش پرت کنی؟
- وینگاردیوم، له وی، اوسا!
- میخوای تو هوا معلقش کنی؟ اَه! منم هنگ کردم.
- چیکار کنم؟
- ببین، در با جادو باز نمیشه؟
- چرا، اما... طلسمش چی بود؟

قاقارو، دلش میخواست سرش را به دیوار بکوبد.
- تو، این همه سال درس خوندی... بعد میگی طلسمش چی بود؟

کتی، نفسی عمیق کشید. باید یادش می آمد.
- آلاهومورا!

ترق! هر دو، مانند افراد جن زده، بیرون پریدند. و قبل از اینکه کتی، در را به هم بکوبد، قاقارو، کتاب را به سمت خودش کشید.
- یا مرلین! این چی بود؟

رنگ هر دوشان، از شیر، سفید تر شده بود.
- نمیدونم. تا این کتابرو برداشتم، اومد.

کتی، کمی اندیشید.
- نطرت چیه ببینیم چیه؟ از پشت در؟

قاقارو، سرش را تکان داد. و وقتی که هر دو، هیولایی را دیدند نزدیک بود بخورتشان... کتی، پس کله ای به قاقارو زد.
- آدمک بادبادکی؟ تو داشتی از این فرار میکردی؟ قسم میخورم از ترس دو کیلو کم کردم.
- خب چیکار کنم؟ خیلی، سیاه و تاریک بود.

کتی، به کتابی که قاقارو، به دندان گرفته بود، نگاهی کرد.
- بیا بریم. فردا، روز آخره.

و جادوگر و پشمالو، دست در دست هم، به اتاق برگشتند.
کتی، روی زمین لم داده بود، و داشت کتابی که کش رفته بودند را، میخواند.
- مطمئنی، که آقای فیلچ، گزینه ی خوبیه؟
- خیلی زیاد. تنها کسیه که دوست دارم هر چه زود تر، اخراج بشه. مخصوصا اینکه، هر بار اون گربه ی نفرت انگیزشو، دنبالم میفرسته.

کتی، از شدت خنده، روی زمین دراز کشید.
- فکر میکردم تا حالا، عاشقش شدی.
- فکرات، هیچوقت، درست نیست.

کتی، از جایش بلند شد و زبانی، برای قاقارو، درآورد.
- کی برم بیارمش؟
- اصلا، تونستی از توی کتاب، حفظش کنی؟
- بلی! ايمپريوس كارس!

قاقارو، اخمی کرد.
- اصولا نباید بلدش میبودی؟ تو یه مرگخواری!

کتی، دست به سینه نشست.
- نچ!

قاقارو، آهی کشید.
- خب، کتی. برو، مواظب باش.

کتی، بغض کرد.
- چشم! حتما مواظب خودم میشم.
- تورو نگفتم! گفتم مواظب باش لو نریم!
- خب، حالا!

کتی، مانند کسانی که راهی جنگ میشوند، دستی تکان داد و از در بیرون رفت.
- مرلین به همراهم.

و از در بیرون رفت.

بیست دقیقه ی بعد!

کتی، در حالی که مانند پلیس ها، دستش را به جهات مختلف تکان میداد، مواظب بود به دیواری، برخورد نکند.
- نه! نری تو دیوار! صاف راه بیا. من خودمم نمیتونم جلومو ببینم اونوقت باید تورم راهنمایی کنم؟

کتی، نگاهی به سر تا پای فیلچ انداخت.
- لباسات بنظر نو شده. عضله هم که داری. گربت کو؟ موهاتو رنگ کردی؟ یا به خاطر نوره؟

کتی، پشت مجسمه ای قایم شده بود و روی اولین کسی که در راهرو ظاهر شد، طلسم فرمان اجرا کرد.
- مطمئنم خود فیلچی. وگرنه کی ساعت 3 و نیم نصفه شب تو راهرو ها، پرسه میزنه؟ دنبالم بیا.

در راه، کتی با صورت در دو دیوار و یک راه پله رفت و هر بار، وقتی به جایی میخورد، فیلچ هم از پشت به کتی میخورد. پس شدت ضربه، دو برابر میشد. و هربار، کتی، از وزن و جثه ی بزرگ فیلچ، متعجب تر میشد. انتظار داشت، فیلچ بسیار سبک و لاغر مردنی باشد. تا اینکه، به در نشانه گذاری شده اش رسید، ایستاد و به طرف فیلچ برگشت.
- بگو ببینم، تو فیلچی؟
- تو فیلچی؟
- نه، منظورم اینه که جواب سوالمو بده. تو فیلچی؟
- من فیلچم؟

کتی، لگدی به فیلچ زد.
- اینقدر هر چی میگمو تکرار نکن!
- اینقدر هر چی میگیو تکرار نکنم؟

کتی، یقه اش را گرفت و داخل اتاق، پرت کرد.
- بیا، قاقارو. اینم فیلچ.

قاقارو، چکش را پایین گذاشت و به آدمی که کتی، داخل پرت کرده بود، نگاهی کرد.
- کتی! چرا اسکورپیوس مالفویو، ورداشتی آوردی؟

در آن لحظه، کتی، به لکه های دیوار، علاقه ی زیادی پیدا کرده بود. قاقارو، پوفی کشید.
- بهش، دستور بده به حرفم گوش کنه.
- به چه دلیلی؟
- چونکه میخوام نقشه رو براش توضیح بدم.

کتی، با بی میلی، رو به اسکورپیوس کرد.
- به حرفش گوش کن.

ساعت 5 صبح، اسکورپیوس، در حالی زیر وزن قفس خم شده بود، با طلسم اختراعی کتی، به راحتی از در، وارد اتاق دامبلدور شد. جای قفس را مشخص کرد و طنابی که پای دامبلدور، باید به آن میگرفت و بعد داخل قفس می افتاد را، وصل کرد. بعد، جلوی دوربین های مداربسته ای که تازه نصب شده بودند، قری داد( فکر کتی بود. ) و در رفت.
نگهبان های امنیتی، در حالی که روی همدیگر سوار شده بودن و منتظر بودند دامبلدور، بیدار شود، داد و فریاد میکردند. منتها، خواب دامبلدور، از خواب زیبای خفته نیز، سنگین تر بود.

- دامبلدور! جلوی پات! مواظب جلوی پات باش.
- قفس! قفس!
- مواظب...

و همه، با صدای ساعت زنگی دامبلدور، ساکت شدند.
- آه! هشت صبحه. سلام باباجانیان! اینجا چه میکنید؟

صحنه، روی اسلوموشن بود. دامبلدور، قدم برمیداشت و نگهبانان فریاد میزدند. پای دامبلدور، به طنابی که روی زمین بود، گیر و روی زمین افتاد. عاقبت، عینکش از وسط نصف شد و داخل قفس افتاد.
کتی و قاقارو، که داشتند، با دوربینی که اسکورپیوس، وصل کرده بود، بر اتاق دامبلدور نظارت میکردند، هورایی کشیدند، و از در، بیرون رفتند. هر دو، پشت پنجره، منتظر نامه ای با مهر مرگخوار نمونه بودند، که نوشته باشد آنها، ماموریت را به اتمام رساندند. اما تنها جغدی که نامه ای با مهر مرگخوار نمونه بود، جغدی بود، که برای اسکورپیوس، نامه میبرد؛ و درونش نوشته بود:
- آقای اسکورپیوس مافلوی! تبریک میگوییم. نقشه ای که برای زندانی کردن دامبلدور کشیدید، معرکه بود. ورود شما، به جمع مرگخواران نمونه را، خوش آمد میگوییم.

پس آن نامه، هر دو به بیابان زده، و تا الان، خبری از آنها نشده است. در صورت رسیدن خبر جدید، شما را مطلع میکنیم.
مدیر بخش افراد به بیابان زده.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از لندن ، خیابان بیکر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
دافنه گرینگرس vs لوسی ویزلی

دافنه بیدار شد تا سریع به کلاس شفا بخشی برسه...
اومد جلوی اینه تا از همون حرفا که روانشانسا میگن جلوی آینه به خودتون بگید تا روز بهتری داشته باشید رو به خودش بزنه ( در عین بی اعتقادی به این کار، بازم هر روز انجامش می داد) !
_ هعی چقدر تو خوشتیپی دافنه ،بلا هم اینقدر خوشگل نیست، اندام زیبا رو نگاه کن، صورتو نگا....
یا مرلین کبیر ! این چیه ؟ ها؟ این چاقالو گنده رو دماغ قشنگ من چیکار می کنه؟ دافنه بعد از ۱۰ دقیقه با ارزش، کشتی گرفتن با جوش روی دماغش فهمید که اگه همین حالا هم به کلاس شفابخشی بره بازم دیره . در راهرور ها سریع می دوید پله ها رو یکی دوتا می گذراند تا به در کلاس رسید .

_خانم دافنه گرینگرس احساس نمی کنید یه کم دیره ؟

+پروفسور ملانی بزارید ام... توضیح... بدم

_ خانم گرینگرس هیچ دلیلی نمی تونه اینقدر موجه باشه که شما ۱۵ دقیقه کلاس رو از دست بدید ! راهرو های کثیف بعد از کلاس انتظار شما رو می کشد ...

+ ولی...... من .....

_ ولی نداریم خانم گرینگرس، بشینید رو صندلی تون تا حداقل بقیه کلاس رو از دست ندین !
دافنه با تمام عصبانیت رو صندلیش نشست و خدا رو شکر کرد که حداقل پرفسور ملانی به جوش روی دماغش توجه نکرده ، حتی بچه ها هم توجه نکردن. در همین فکر ها بود که اسکورپیوس گفت: هی داف این چیه رو دماغت ؟ شبیه این می مونه که تو حیاط راه رفتیو یه پرنده رو دماغت کار خرابی کرده.

_ ممنون به خاطر دلگرمی ای که به من دادی اسکور

+ الان مسخرم کردی داف؟ خب واقعا چیه رو دماغت ؟

_ یه جوشه ! شب خوابیدم و صبح بیدار شدم و دیدم این مهمونه ناخونده برا خودش جا خوش کرده رو دماغم .

+ اها پس برای همینه دیر رسیدی ! ولی شبیه یه جوش طبیعی نیستا، یجوریه.

_ اره، با اینکه صبح کلی باهاش ور رفتم حتی زخم هم نشده!

+به نظر من بیا درموردش از پرفسور ملانی بپرسیم .

_ مگه دیوانه شدم ؟ عقلم هنوز سر جاییش است و عقلم حکم می کنه مثل دیوانه ها آبروی خودم را نبرم و حرف دهن هر کسی نشوم !

+حداقل میای بعد از کلاس ازشون بپرسیم!؟

_ چیکار کنم ، باشه!

هر دقیقه کلاس برای دافنه زجر اور تر از دقیقه پیش بود . از ترس اینکه کسی جوش روی دماغش را ببیند دستش را روی دماغش گذاشته بود .
بالاخره کلاس تموم شد ! دافنه قبل از اینکه پرفسور ملانی برود از ایشون خواست تا به او کمک کند .

+ پرفسور ملانی صبح موقعی بیدار شدم این جوش روی دماغم ظاهر شده بود ، هرچقدر سعی کردم درش بیاورم، بیرون نیامد حتی زخم هم نشد ولی بزرگتر شد!

_ وای دافنه این جوش یه جوش ساده نیست یادم رفته چگونه درمانش می کنند ولی خب در کتابخانه کتابی به نام شفابخشی پوستی هست که قطعا در مورد چگونه شفا دادن این جوش نوشته!

+ خیلی ممنون پرفسور ، پس من همین الان به کتابخانه می روم تا سریع این مهمان ناخوانده رو از بین ببرم !

_ خانم گرینگرس چیزی رو فراموش نکردید؟ اول راهرو ها را تمیز کنید بعد به کتابخانه بروید. نگران نباشید این جوش انقدر ها هم نگران کننده نیست که فکر کنید عامل مرگتان می شود!

دافنه باورش نمی شد ، با این صورت افتضاح با ایستد و راهرو را تمیز کند ! بدشناس ترین فرد جهان هم در همچین دردسری که دافنه افتاده بود، نیفتاده.
امروز برای دافنه مثل این بود که ۲۰ بار تاس بی اندازی اما جفت ۶ نیاید... .
دافنه بعد از سابیدن راهرو و بد و بیراه گفتن به تمام کائنات به خاطر روزی که به او هدیه دادند، به دنبال اسکورپیوس گشت تا با هم به کتابخانه بروند .
+عه اسکور تو اینجایی
_ عام اره من اینجام کاری داری باهام ؟
دافنه دست اسکور را گرفت و کشان کشان او را به کتابخانه برد.

_ دافنه میشه بگی چرا منو اینجا اوردی ؟ تو که اهل کتاب خوندن نیستی برای چی اینجا اومدیم !؟

+ میشه یک دقیقه زیپ دهانت را بکشی تا من حرفم را بگویم؟ نگا کن من از پرفسور ملانی پرسیدم و ایشون به من گفتند که این جوش طبیعی نیست و در کتابخانه کتابی به نام شفابخشی پوستی هست که درمورد درمان این جوش نوشته !
_ اها باشه تو برو راهروی وسطی رو بگرد منم راهروی اخری را میگردم تا کتاب را پیدا کنیم.
دافنه و اسکور همانطور که دنبال آن کتاب بودند، دافنه ناگهان داد زد: هی اسکور پیداش کردم بدو بیا اینجا !
_ چرا از قفسه برش نمی داری؟
+ مگه نمیبینی کلی کتاب بالاشه اگه این رو بردارم همش میریزه رو سرمون
اسکور برای اینکه ادعا کند که اتفاق خاصی نمی افتد کتاب کناری اش را بر داشت و گفت : هع دیدی چیزی نشد ؟ حالا میشه اون کتاب رو در بیاری !؟ تیک تاک زمان طلاستا !!!
دافنه کتاب را برداشت و ناگهان، بوممممم.... همه ی کتاب ها روی سرش خراب شد . دافنه داد زد: اسکور تو ته حماقتی ..... من امروز روز سختی رو داشتم فقط همینو کم داشتم!
دافنه زمانی که از زیر کتاب ها بیرون امد متوجه شد که اسکور فلنگ رو بسته و رفته . تمام کتاب ها رو جمع کرد و مرتب سر جایشان گذاشت عرق پیشانی اش را پاک کرد و در هین انجام دادن همه اینکار ها اسکور را لعنت می کرد...
بعد از خستگی حاصل شده از تمام اتفاقات انروز ، به گوشه ای نشست و شروع به خواندن کتاب کرد ...
_ اممم زگیل کهن ، نه ،جوش کف پا نه ، جوش فراطبیعی، خودشه اره ! اینجا نوشته که به اشک مارمولک، پای سوسک، بزاق سگ ، و موی اسب تکشاخ نیاز داریم ...! وایسا ! چی؟ موی اسب تکشاخ از کجا بیارم.!؟
دافنه تصمیم گرفت که لباس و شنلش را بپوشد و به طرف جنگل ممنوعه برود تا شاید بتواند موی اسب تکشاخ پیدا کند . این کار خیلی ریسک داشت چون همانطور که از اسم جنگل معلوم است ، رفتن به آنجا ممنوعست . ممکن بود دافنه جریمه یا هر چیز دیگری بشود ولی برای دافنه هیچ چیز مهمتر از صورت زیبایش نبود. تنهایی به سمت جنگل ممنوعه رفت. اسب تکشاخی را دید، پشت یک درخت قایم شد تا اسب متوجه امدنش نشود . یواش .... یواش .... از پشتش امد و یک نخ موهایش را کند ! اسب با سمش به شکم دافنه زد و دافنه بیهوش شد ... .
زمانی که بیدار شد هنوز شب بود پرفسور ملانی بالای سرش ایستاده بود و گفت:خب....خب... خانم گرینگرس ما قوانین رو میزاریم تا کسی صدمه نبینه! ما قوانین رو برای ازار و اذیت شما نمیزاریم.
دافنه گفت: واقعا عذر می خوام برای درمان جوشم به موی اسب تکشاخ نیاز داشتم !
+ می دونم عزیزم ولی باز هم به خاطر این کار ۴ امتیاز از گروه اسلیترین کم می شود! من متوجه شدم که موی اسب تکشاخ را برای درمان خودت می خاستی پس موقعی بیهوش بودی معجون بهبود جوشت را برایت درست کردم. بیا بخورش ....
_خیلی ممنون پرفسور
+ اها داشت یادم میرفت به خاطر شب بیرون رفتن هم باید فردا دوباره راهرو ها رو تی بکشی البته با کمک اقای اسکورپیوس چون ایشون بود که شما را تعقیب کرده بود و به اینجا اورده بود. نتیجه میگیریم هر دوتاتون باید جریمه شید! اوقات خوش خانم گرینگرس!
_ ممنون ، خداحافظ پرفسور !
دافنه به خوابگاه اسلیترین ها رفت تا بخوابد . خیلی خسته بود و به معنای واقعی کلمه، روز بدی داشت . خوابید به امید اینکه فردا مثل امروز نباشد! مثل اینکه بخوابی تا از کابوس بیدار شوی ...... .


واقعیت توهم است . طلا بخر!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
گوگو و جیسون سوان


تاریکی و سرمای شبِ بدون ماه در پوست و استخوان اینیگو نفوذ کرده بود. گوگو طبق عادت و مشکل همیشه اش زمانی که همه هم‌گروهی‌ها و هم نه گروهی‌هایش خواب بودند، بیدار بود. او معمولا این وقت شب درحال لوموس، لوموس کردن به طرف کتابخانه می رفت و کتابی انتخاب می کرد و در گوشه ای کز می‌کرد و می‌خواندش.
اینبار هم، کتابی در مورد تعبیر خواب برداشت و سعی داشت به آرامی و بدون سر و صدا از کتابخانه به بیرون برود. او همیشه اجازه بیدار ماندن و چرخیدن در هاگوارتز را داشت ولی هیچوقت اجازه چرخیدن در کتابخانه را به او نداده بودند، با این حال هیچوقت هم نگفته بودند که اجازه این کار را ندارد.

پس با سرعت به طرف در رفت و همان که خواست با وجود کتابی که زیر بغلش زده بود و چوبدستی در را با هر سختی ای که شد باز کند، گروهی مورچه را دید که روی دستگیره راه می‌رفتند. گوگو در تمام زندگی بی معنا و پوچش از حشرات نفرت خاصی داشت، به خصوص مورچه ها، آن موزی های ریز که حتی شاعر ها هم دلشان به حالشان میسوخت. گوگو با نفرت خاصی کتابش را کنار گذاشت و با چوبدستی اش به دنبال منشأ این گروه حشره‌ی مظلوم نما گشت.
او همانطور که عقب، عقب می رفت مسیر مورچه ها را آن هم عقبکی پیش می گرفت و زیر لب ناسزا می فرستاد. او باید منشأ را پیدا کرده و آن را می بست تا دیگر نتوانند به کتابخانه نفوذ کنند. گوگو متوجه نبود که همانطور که عقبکی می رود از پله ها پایین رفته و در حال پایین رفتن از آخرین پله است و زیر پایش خالی میشود و تلو تلو خوران به عقب کشانده میشود و آخرین چیزی که از آن موقعیت یادش ماند صدای شکستن شیشه بود.

چند دقیقه بعد - زیر زمینی که مورچه ها بردنش

- من چی‍...کار کردم؟!

گوگو گند زده بود، از آن گند زدن هایی که همیشه و همیشه انجامشان می‌داد و نمی‌توانست جمعشان کند. شکستن آینه نفاق‌انگیز آخرین گندی بود که آن شب باید از او سر می‌زد. حال باید چه می‌کرد، چه تسترالی می‌خورد و چه معجونی به سر پوکش می‌زد.

گوگو ساعات زیادی آنجا نشسته بود و فکر می‌کرد. هیچوقت ایده ی خوبی نداشت، حقیقتا او هیچوقت ایده نداشت. بهرحال همه می‌دانستند که او تنها کسی است که در طول شب اجازه عبور و مرور را داشت و حالا هم تنها کسی که مقصر دانسته می‌شد، فقط و فقط او بود. گوگو با خود فکر کرد مگر آنکه هیچکس نفهمد که آن آینه شکسته است ولی این غیرممکن‌ بود. روزانه دانش آموزان و استادان زیادی یواشکی یا غیر یواشکی به آن آینه سر می زدند و آرزوهایشان را نگاه می‌کردند. گوگو روزی را که اولین بار خود را درون آینه دیده بود به یاد آورد، به هیچ وجه دریایی به آن زیبایی ندیده بود و حالا آرزوهای دیگران را هم خراب کرده بود.

سپیده صبح از پنجره‌ی گوشه‌ی سقف روی شیشه های شکسته جلوه ی زیبایی به آنها می داد. گوگو فکری به سرش زده بود، آینه ای از جیبش درآورد و وردی زیر لب گفت و بزرگش کرد و شکل و شمایلی نفاق‌انگیز به آن داد و شیشه های آینه قبلی و حقیقی را جمع کرد. حال تنها کاری که باید می کرد منتظر ماندن بود.
ساعت های زیادی منتظر ماندن کار همیشگی گوگو بود ولی خب اینبار زیاد معطلش نگذاشتند و صدای در او را به خودش آورد. گوگو در آخرین لحظه مخفی کردن خودش، ملانی استانفورد را دید که وارد زیر زمین می‌شود.

- اینبار باید مطمئن بشم از خودم آینه ولی برای آخرین بار اینکار رو می‌کنم. واقعا من اینم؟!

ملانی دستش را روی آینه کشید و رو به روی آن ایستاد. گوگو باید عجله می‌کرد. چی می‌توانست توی آرزوهای ملانی باشد؟! گوگو باید این را می دانست.
در لحظه و بدون تفکر قبلی و سخت گیری‌هایش بالشتی سفید و پردار در دستانش گرفت و پشت سر ملانی خوابید. ملانی که گوگو را درون آینه دید، دستش را به طرف آینه برد و روی تصویر او کشید. مهربانی ملانی نسبت به گوگو را حتی آینه دروغین هم نمی‌توانست مخفی کند.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
جیسون سوان و اینیگو ایماگو


نفس نفس میزد. چشم هایش را بسته بود و هوا را با خشونت درون ریه هایش میکشید. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود.
نمیتوانست چشم هایش را باز کند. نمیخواست دوباره در بیداری کابوس ببیند.
در ذهنش فقط یک جمله تکرار میشد و همان جمله مثل خوره در جانش افتاده بود و ذره ذره خاطرات تلخ و شیرینش را می بلعید. لحظه به لحظه از درون تهی تر میشد. گویی شیره ی حیات را از تن خسته اش بیرون میکشیدند.
هر دو دستش را روی دهانش گذاشت و به سختی فریاد خفه ای از روی درد کشید.
چشم هایش سنگین و سنگین تر میشدند.کمی که گذشت دیگر جز سیاهی هیچ چیز نمیدید. چند قدم به جلو برداشت و سپس در سیاهی مطلق سقوط کرد. سقوطی که انگار پروازی به سوی تاریکی بی نهایت بود.
ذهنش دوباره بیدار شده بود و امواج خاطرات به ساحل مغزش هجوم می آوردند. اخرین خاطره ، مبهم ترینشان بود. گویی شرم داشت از این که خودش را به او نشان دهد. زمزمه کرد :
- اون آیینه ... اون آیینه ی لعنتی!

هنوز هم نفهمیده بود چه طور گذر آن آیینه به خانه ی اربابش افتاده بود. نمیفهمید چرا از بین آن همه اتاق ، سرورش او را باید به اتاق مذکور میفرستاد.
تصویرِ در آیینه ... مردی که کنارش ایستاده بود ؛ تصورش هنوز هم تنش را میلرزاند. این بار بدون دستی که مانع صدایش شود فریاد زد:

- چرا اون؟ از بین این همه آدم چرا اون؟
- چرا من؟

چشم هایش را باز کرد. در آن تاریکی مطلق هیچ چیز نمیدید اما آن صدا را خوب میشناخت.

-چرا ساکتی جیسون؟
-تو ...
-تقصیر تو نبود ... پسرم هیچ کدوم اون اتفاقا تقصیر تو نبود ، خودت رو ببخش.

دست گرمی که روی گونه اش قرار گرفت آخرین تلاش های او برای کنترل اشک هایش را نابود کرد. مایع گرمی بر گونه اش روان شده بود. چشم هایش را بست و در آغوش آن مرد فرو رفت. سقوطش متوقف شده بود. کم کم با سری روی شانه های پدرش به خواب رفت.
با حس فرو رفتن جسمی تیز در بدنش بیدار شد. آرام چشم هایش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. او در میان هزاران تکه ی شیشه روی زمین سرد اتاقی بزرگ دراز کشیده بود.
- اون آیینه ، اون آیینه ی لعنتی برای همیشه رفته.

لبخندی روی صورتش نشست. اما این لبخند هم ، همچون دیگر لبخند های زندگی اش دوامی نداشت.

- اونا میدونن من اینجام ... اگه لرد بفهمه کار من بوده ...

چشم هایش را بست و آن ها را محکم روی هم فشار داد.
سعی کرد بلند شود. درد زیادی در بدنش پیچید. برخی از شیشه ها در تنش فرو رفته بودند. دوباره لبخندی زد.
- پدرم همیشه میگفت برای فراموش کردن یه درد بزرگ فقط یه راه هست اونم چشیدن طعم یه درد بزرگتره.

شیشه ها را یکی یکی بیرون میکشید و از درد آن لذت میبرد.
بدنش شروع به ترمیم کرده بود هر چند او نیاز به نوشیدن خون تازه داشت تا ترمیش کامل شود.
چوب دستی اش را در آورد و با کمک آن اتاق را تمیز کرد و سپس آیینه ای ظاهر کرد. شاید تا مدتی میتوانست از عصبانیت اربابش مصون بماند. خسته تر از آن بود که به راه حل دائمی تری فکر کند.
ناگهان صدای باز شدن در او را از جا پراند. به سرعت زیر پرده بزرگ اتاق قایم شد تا فرد مذکور او را نبیند.

-جیسون؟ اینجایی؟

صدای آشنا ، حس امنیت را در وجودش بیدار کرد. ارکو بود. تنها کسی که میتوانست او را دوست بنامد. آرکو موهای نقره ای رنگش را از صورتش کنار زد و نگاهی به آیینه انداخت. آرام آرام به آن نزدیک شد‌. جیسون دقیق تر نگاه کرد. آرکو سرش را پایین گرفته بود گویی از آن چه قرار بود با آن مواجه شود میترسید.
جیسون به فکر فرو رفته بود. آرکویی که دیگران میشناختند هرگز ناراحتی اش را نشان نمیداد. هرگز بغض نمیکرد. هرگز از چیزی فرار نمیکرد اما جیسون خوب میدانست ، ارکو سالهاست از گذشته اش فرار میکند.
پدری که قبل از آمدنش به این دنیا ترکش کرد ، مادری که او را در پنج سالگی رها کرد ، اسارت و شکنجه هایی که در سالهای کودکی اش تحمل کرده بود؛ ارکو از همه ی این ها فرار میکرد.
جیسون روزی را به یاد آورد که آرکو را برای اولین بار دیده بود. پسر بچه ای خجالتی و کم رو که همواره مورد ازار و اذیت دیگران قرار میگرفت. جیسون کسی بود که او را روی پاهایش بلند کرده بود و همواره شانه هایش را در اختیار او قرار داده بود تا با خیال راحت غصه هایش را روی آن ها دور بریزد.
جیسون سرش را بالا گرفت و نگاهی به ارکو انداخت. پسری که بار ها و بار ها او را نجات داده بود. جیسون خوب میدانست آرکو میخواهد در آن آیینه چه چیزی را ببیند‌. چوب دستی اش را تکان داد.
آرکو سرش را بالا گرفت و با دیدن آیینه لبخند تلخی زد. دستش را روی آن کشید. جیسون آرام از زیر پرده بیرون آمد و با فاصله پشت آرکو ایستاد و به آیینه خیره شد.
نیم دوجین کودک رو به آن دو ایستاده بودند و لبخند میزدند. کودکانی که چهره شان برای هردوی آن ها آشنا بود. دوستانشان بودند. دوستانی که خیلی زود از این دنیا رفته بودند و ترکشان کرده بودند. کسانی که زیر آن شکنجه های طاقت فرسا دوام نیاورده بودند.
صدای هق هق خفه ای از گلوی ارکو برخاست. جیسون جلوتر رفت و دستش را روی شانه ی آرکو گذاشت و او را محکم در اغوش گرفت.
- تموم شده آرکو ... اون روزا خیلی وقته تموم شده.

آرکو نگاهی به جیسون انداخت و انگشت کوچکش را سمت او گرفت.
- تا همیشه؟

جیسون لبخندی زد و انگشتش را در انگشت آرکو قفل کرد.
- تا همیشه ی همیشه.

آرکو لبخندی زد و از اتاق خارج شد. جیسون برای اخرین بار نگاهی به آیینه انداخت . او خوب میدانست هر کس خودش میداند چه چیزی را قرار است در آیینه ببیند. با تکان دادن چوب دستی اش طلسمی رو آیینه گذاشت که اخرین افکار فردی که درون آن نگاه میکند را نشان دهد و به دنبال آرکو نزد لرد سیاه رفت.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۳:۴۴ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
جارمی آسترتون جون
vs

کتی بل شون (بدون قاقارو)




در خانه به صدا در آمد. جرمی فکر کرد که کتی آمده. خوشحال شد و به سمت در دوید، اما وقتی که در را باز کرد، به جای کتی با پسری ناشناس رو به رو شد. پسر همسن خودش به نظر می رسید. گفت:
- سلام! من همسایه کناری شما هستم. ببخشید شما نمک دارید؟ نمک خونه ما تموم شده.

در یک محله ماگل نشین از این اتفاقات زیاد می افتاد. جرمی که دیگر برایش عادی شده بود، تنها کاری که کرد این بود که ماگل را به داخل خانه دعوت کرد تا برود و برایش نمک بیاورد.
به آشپزخانه رفت. در کابینت اول را که باز کرد، بسته های مارشمالوی کتی که آنها را دور از چشم جرمی به زور آنجا چپانده بود، بیرون ریخت. جرمی آنها را با پا کنار زد و وقتی که رفت سراغ کابینت بعد، با احتیاط در را باز کرد. خود را آماده هر چیز کرد؛ اما به جای یک چیز عجیب و غریب، با ظرفی رو به رو شد که بسته های نمک را در آن نگه می داشتند. در ظرف را برداشت و دستش به داخل آن فرو برد.

- از کِی بسته های نمک انقدر نرم شدن؟

بسته را که بیرون کشید متوجه شد که کتی مو های قاقارو را که کف زمین ریخته بود، برای اینکه جرمی عصبانی نشود جمع کرده و همه را درون ظرف نمک ریخته بود.
خلاصه به هر بدبختی که بود نمک ها را پیدا کرد. وقتی از آشپزخانه خارج شد که بسته را برای پسر ماگل ببرد، خشکش زد. پسرک کف زمین پخش شده بود و یک خط بزرگ، وسط سرش کچل شده بود. جرمی داشت سکته می زد. با تعجب و نگرانی دور و برش را نگاه کرد و متوجه دختری شد که روی مبل نشسته بود. حتی از حالت نشسته دختر هم می شد تشخیص داد که قد کوتاهی دارد. کتی روی مبل نشسته بود و ماشین ریش تراش را در دست گرفته و به جرمی پوزخند می زد. جرمی از شدت عصبانیت و ترس فریاد کشید:
- این دیگه چه کاری بود که تو کردی! آخه من الان اینو چیکارش کنم!

فریاد های جرمی طوری کتی را ترسانده بود که هنوز نیامده، دو پا داشت، به همان دو پا قناعت کرد و پا به فرار گذاشت. جرمی روی مبل نشست و فکر کرد که باید چه خاکی به سرش بریزد؟ خاک رس یا خاک باغچه؟ کتی فکر کرده بود که پسر ماگل دوست جرمی است و بی خبر از همه چی، در حالی که حسودی به او فشار می آورد، ماشین ریش تراش را برداشته و جاده ای وسط سر پسر باز کرده بود.
فکری به ذهن جرمی رسید. بقیه مو های پسر را تراشید و با افسونی حافظه او را اصلاح کرد. لباس هایش را پوشید و دم در رفت. سرتاسر خیابان را نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی او را نگاه نمی کند، پسرک بیهوش نگون بخت را کشید تا دم در همسایه و همانجا گذاشت، در زد و به سرعت به خانه خودشان برگشت.
اعصابش خرد بود و نمی دانست باید از دست کتی چه کند. از خانه بیرون رفت تا قدم بزند و هوایی به سرش بخورد تا گویی این ماجرا را فراموش کند. وقتی به راه افتاد، سعی می کرد حواسش را با چیز های مختلف پرت کند. با آواز خواندن شروع کرد:
- همه چی آرومه! من چقدر بدبختم! کتی دیوونه! منو بدبخت کردی!

به خودش که آمد، دید همه ملت دارند با چشم های گرد به او نگاه می کنند. مردم دیوانه شده بودند! البته صدای نکره جرمی هم در دیوانه شدن آنها بی تاثیر نبود، ولی مهم این بود که خودش به صدای نازش افتخار می کرد و قربان صدقه صدایش می رفت.
به این فکر می کرد که کتی چرا باید همچین کاری کند؟ قطعا به خاطر سرگرمی نبوده. کتی حسودی می کرد. خب حق هم داشت! اگر کسی بعد از مدت ها برای دیدن دوستش به خانه او برود و بفهمد دوستی که چند وقت خبری ازش نبوده، الان مشغول دوست دیگری شده، باید هم حسودی اش بشود. البته جرمی هم کتی را درک می کرد. از زمانی که کتی با قاقارو بود، واقعا نسبت به جرمی بی توجه شده بود. جرمی دلش برای جر و بحث هایی که قبلا با کتی می داشت تنگ شده بود.

- خب آخه چیکار کنم؟!

از خانه شان دور شده بود. دقت که کرد، دید که جلوترش یک کره عجیب و غریب روی هوا معلق بود. نزدیک تر که شد، یک گوی به نظر می رسید که انگار داخل آن یک دنیای سرسبز وجود داشت. مردم بی توجه از کنار گوی می‌گذشتند، انگار که حتی آن را نمی دیدند! جرمی می‌خواست بفهمد که گوی چیست؛ وقتی به آن دست زد، داخل آن کشیده شد و از ارتفاع یک متری با کمر زمین خورد.
همه جا سرسبز شده بود و ساختمان ها محو شده بودند. کسی هم آن اطراف نبود. خودش را که برانداز کرد، دید لباس های غارنشینی به تن دارد. کلی تعجب کرد.
از دور صدای جیغ و فریاد می شنید؛ صدای کتی بود! نگران شد، بنابراین با تمام سرعت به سمت صدا دوید. کتی موهایش را با یک استخوان بسته بود، مثل دیوانه ها جیغ می کشید و دور یک آتش می چرخید و بالا و پایین می پرید. عجیب بود؛ کتی طوری رفتار می‌کرد که انگار آن روز حتی به خانه جرمی هم نرفته بود! او هم مانند غارنشینان لباس پوشیده بود. جرمی فکر کرد دیوانه شده است. اخم کرد و مثل احمق ها کتی را تماشا کرد تا اینکه ناگهان متوجه قاقارو شد که مانند گربه های وحشی، سمتش می دوید و غره می کرد.

- یا بسم رب شهدای گاز گرفتی!

کتی با صدای جیغ جرمی به خود آمد و به کمک جرمی شتافت.

- قاقارو! جرمی هست دوستِ من!

قاقارو پاچه جرمی را ول کرد. جرمی به قاقارو زبان درازی کرد و قاقارو هم در مقابل این عمل پاچه جرمی را کند.

جرمی متوجه نوع حرف زدن کتی شد. اخم کرد و از او پرسید:
- کیت، چرا اینطوری حرف میزنی؟
- جرمی خود چرا اینطور صحبت کرد؟

جرمی دوباره به کتی نگاهی انداخت. به او گفت:
- حالا فعلا اینها مهم نیست! کتی می خواستم بدونی که هر اتفاقی بی افته، باز هم من دوستت و گاهی ممکنه برخی چیز ها باعث بشن فکر کنی که کمی بهت بی توجهی می‌کنم، ولی بدون واقعا از ته دلم دوستت دارم.

کتی جرمی را با لبخندی صمیمانه در آغوش کشید.

- دِ نکن حیوون پدرپشمالوی پشمک!

قاقارو طبق عادتش صحنه احساسی کتی و جرمی را به هم زد و روی جرمی پرید.
قاقارو هم خیلی عجیب بود و مانند حیوانات وحشی شده بود. از کتی که همیشه خیلی به قاقارو می رسید، بعید بود که بگذارد او این همه کثیف شود.
جرمی به فکر فرو رفت. یعنی اینها همه داخل گوی اتفاق می افتاد؟ دور و برش را خوب نگاه کرد. همه جا پر بود از سرسبزی، غار، کوه و آبشار، درخت و جنگل و هر چیزی که جرمی نظیرش را ندیده بود.
خوب که فکر می‌کرد، می فهمید که جز عصر حجر هیچ جای دیگر نمی‌توان اینها را یافت! یعنی گوی، کرمچاله بوده؟
دنیا دور سرش می‌چرخید. لحظه ای همه جا تیره و تار شد و جرمی از هوش رفت.

چشم هایش را به سختی رو به نور خورشید باز کرد. کف زمین، درست همان جایی که گوی بود، روی زمین افتاده بود. ساختمان ها و دیگر چیز ها همه برگشته بودند!
ناگهان از جا بلند شد و شروع کرد به تکاندن خودش. برای اینکه نگرانی مردمی که دور و برش بودند را کم کند، گفت:
- من خوبم! خیالتون راحت باشه، من حالم خوبه.

البته درست است که حتی زمانی که جرمی بیهوش بود هم کسی به او محل نمی‌داد، اما جرمی وظیفه خود می دانست که نگذارد بقیه نگران بمانند.
گویی هیچ کدام از آنها اتفاق نیافتاده بود! او فقط از هوش رفته بود و آن اتفاقات، همگی در سر جرمی رخ داده بودند.


RainbowClaw




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتی بل
vs
جرمی آسترتون


کتی، با اوقاتی تلخ، چروک های روی بلیط، با عنوان: دیدن گذشته، سفری کوتاه در زمان؛ را صاف کرد و با چوب دستی، اسم روی آن را تغییر داد.
- با احترام، جناب آقای کتی بل!

اخم کرد و باز چوبش را تکان داد.
- با احترام، سرکار خانم کتی بل!

همه، با او، جوری رفتار میکردند، انگار که بچه ای بیش نیست. انگار که کار آنها مهم است، و کار او، مسخره. لبخند زد. به هیچ کدامشان، احتیاجی نداشت. تنهایی بهتر بود. کلاه بزرگش را روی سرش صاف کرد، شال گردن خزش را انداخت. همچنین، پیراهنی که پوشیده بود و تا دومتر، جلوتر از پایش بود، لگد کرد و با سر، روی زمین، فرود آمد.
-لعنت بهش! دختره ی نردبون!

روز قبل، کتی داشت از کنار برجی رد میشد، که معلوم بود مال چند ماگل ثروتمند است. برای رفع خستگی، کمی روی زمین نشست. آهی، از اعماق وجودش کشید. دوستان بد. او هیچ کسی را نداشت. دیروز، وقتی که به پلاکس گفته بود:
-بیا بریم یکم بیرون!

آنچنان سرش فریاد زده بود، که گوشش کر شده بود. به چه دلیل؟ چون یک تابلوی ناقابل را که پلاکس، بیش از دوسال رویش وقت گذاشته بود، با کله قاقارو، سوراخ کرده بود.
وقتی که رفت پیش دیزی، و به او گفت:
- چی کار میکنی؟

کتی را، کتک زنان، به بیرون انداخته بود. به چه دلیل؟ چون کتابی که دیزی، یک سال تمام برایش پول جمع کرده بود، از وسط، جر داده بود.
و وقتی که رفت پیش جرمی، تا کمی، با او درد و دل کند، او را با اردنگی، به بیرون، شوت کرده بود. به چه دلیل؟ به دلیل اینکه وقتی که به خانه اش رفت، دید دوست جرمی، خانه شان است. کار بدی، نکرده بود. فقط، ماشین تراش را برداشته بود، و وسط موهای پر پشت پسر، یک خط پهن، انداخته بود. او، خیلی تنها بود!
در همین حین پستچی را دید که رفت، و زنگ خانه را زد. پس از چند ثانیه از پشت آیفون صدایی آمد.
-شما؟
- خونه ی دکتر جیم پازر؟
- بله!

پستچی، بسته ای را از کیفش در آورد و عنوانش را خواند.
-بلیط همایش دیدن گذشته، سفری کوتاه در زمان، با پست سفارشی ویژه رسیده!
-خیلی ممنون. لطفا بزارینش داخل بالابر.
-چشم!

پستچی، بسته را درون یک چیز جعبه مانند گذاشت و دکمه ای زد. وقتی برگشت، با کتی رو به رو شد که داشت، با کنجکاوی نگاهش میکرد.

-آخی! دختر کوچولو! بیا آبنبات.

اخمی، وسط صورت کتی جا خوش کرد و کروشیویی، نثار پستچی بدبخت کرد. حال، میدانست باید با بقیه روزش چه کند. او، حتما باید، آن ماشین زمان را میدید و ثابت میکرد، که میتواند. او بچه نبود! و میفهمید که چه کاری درست است، و چه کاری غلط! او، از پسش بر می آمد.
-ببخشید! خونه ی دکتر جیم پازر؟

جلوی آیفون، ایستاده بود و سعی میکرد از طرز کارش، سر در بیاورد. دیده بود که پستچی چیزی را فشار داد و بعد از آن صدایی بیرون آمد. اما چیزی که جلوی کتی بود، بیش از یک دکمه داشت. کنار هر دکمه، دو حروف نوشته بود. مثل جیم و پ، لام و ال. کتی میدانست که باید دکمه ای را فشار دهد که حروف جیم و پ را داشت. اما مشکل بزرگ اینجا بود که دو جیم و پ بود. خب، خیلی هم مشکل بزرگی نبود. هر دو را میزد تا ببیند کدام، جیم پازر است.
اولی را فشار داد.
- خونه ی...
- جیمز پاتر هستم. بفرمایید.

کتی، کله اش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد.
- یا ریش مرلین! مگه جیمز پاتر چن تا جون داره؟

خب، بگذریم. کتی، بعد از زدن زنگ دومی گفت:
- خونه جیمز... ببخشید. منظورم اینه که خونه ی جیم پازر؟
- بله، بفرمایید.

کتی، دستانش را به هم کوفت و گفت:
- برای بازرسی اومدم. بهمون خبر رسیده یه پست سفارشی ویژه داشتین.
- بله. بلیط برای همایش بود... چه چیز مشکوکیه؟
- به هر حال، باید بازرسی بشه. اگر شک دارید، میتونید بیایید و نشانم را ببینید.

صدای پشت آیفون، خش خشی کرد.
-الان میام.

نیشش، باز شد و آماده ی اجرای طلسم فرمان شد...
خب، همانطور که همه هم میدانیم، کتی لباس درست و حسابی برای مهمانی، ندارد. پس، نه تنها از آن خانه، بلیط قرض گرفت، بلکه قلاده ای برای قاقارو، و لباس شب زیبایی برای خودش، قرض گرفت.
شب همایش، کتی با هزار جور طلسم، قلاده را، به گردن قاقارو انداخت. مجبور بود، چون نمیتوانست با لباس شب، کلاه پشمی سرش بگذارد. پس از آماده شدن، یک تاکسی گرفت، و به سمت همایش، راه افتاد. موقع ورود...
- ببخشید، شما؟

کتی، بلطیش را جلوی صورت مرد تکان داد.
- کسی که بلیط داره.

مرد، بلیط کتی را گرفت، و با ذره بینی، شروع به بررسی کرد. نگاه کتی، دست مرد را دنبال میکرد، که کم کم، به سمت زنگ خطر میرفت. مرد، مطمئن بود که کتی، کلاه برداری بیش نیست. آخر، چرا یک بچه، باید به این همایش بیاید؟ که ناگهان، حس کرد خیلی خوابش می آید... و روی زمین افتاد.

- یاه، یاه!

کتی، مهر ورود معتبر را روی بلطیش کوفت و راهی سالن شد. موقع ورودش، همه با شک نگاه میکردند. بچه ای، که لباس شب زنی، بزرگسال را پوشیده بود. موقع رفتنش روی سن، گوینده، حرفش را قطع کرد. نیش کتی، باز بود و تمام دندان هایش، نمایان. به صورت خیلی با کلاس، رفت و هدفن دستگاه را، روی گوش هایش گذاشت. مجری، بدون هیچ حرفی، رفت و عینک مخصوص را هم، روی چشمانش گذاشت و دستگاه را راه انداخت. اعتراض مردم بلند شد، و همه میخواستند، که او را از صحنه پایین بکشند.
کتی، چوب دستی اش را جلوی دهان قاقارو گرفت، و صدایش را چند برابر کرد.

- همه ساکت!

که البته، ماگل ها میشنیدند.

- غرررررررررررر!

همه، از ترس میخکوب شدند. و قاقارو هم که، از صدای جدیدش، خوشش آمده بود، از روی سن پایین پرید، و به هر ماگل بدبختی که میرسید، غرش میکرد. همه، جیغ و داد کنان، به سمت خروجی سالن، دویدند. مجری و گوینده ی بدبخت هم، که تحت تاثیر، طلسم فرمان بودند، با گیج و منگی، به جمعیت نگاهی انداختند. وزرات خانه، به زودی، مامور هایش را، میفرستاد. کتی، زمان زیادی نداشت.
- لطفا، سریع تر.

دستگاه، داشت به کار می افتاد... و کتی به خواب رفت!
پس از چند ثانیه، از خواب بیدار شد. سرش، به شدت درد میکرد. درون دنیایی سفید بود.
- من کجام؟

خاطرات، مانند سیل، به ذهنش حجوم آوردند. از جایش، بلند شد. زیاد وقت نداشت. ماموران وزارت خانه، به زودی، میرسیدند. باید، هر چه سریع تر، دستگاه را به کار می انداخت. شروع به دویدن کرد و هر چند دقیقه یکبار، پایش به لباسش گیر میکرد و روی زمین، می افتاد. وقتی که خسته شد، کمی ایستاد و به دور و برش دقت کرد. معلوم بود، که دارد دور خودش، میچرخد. پس از اینکه کمی، حالش جا آمد، دکمه ای دید. به سمت دکمه رفت. از بس، استرس داشت، متوجه آن نشده بود. فشارش داد و دنیای سفید، به دَوَران افتاد... و صحنه هایی، جلوی چشمش آمد. انگار که درون سینما بود. نوزادی اش، کودکی اش، زمانی که از خانه فرار کرد، زمانی که به هاگوارتز رفت، زمانی که با جادوگران آشنا شد. همه خاطرات، جلوی چشمش بودند. مانند یک فیلم! وقتی که با پلاکس، دیزی و جرمی، دوست شد. زمانی که بی وقت، رول مینوشت و اعصاب دیزی را، بر هم میریخت. مسابقات شطرنج، ترسیدن از اینکه، کسی قبولش نکند. آموزش های پلاکس. دعوا هایی، با جرمی! درخواست هایش، برای پیوستن به مرگخواران!
هدیه گرفتن قاقارو، رفتن به تعطیلات، و در آخر... خندیدن و شاد بودن، کنارهمه شان! چیزی را فهمید. اینکه قبل از آمدن به جادوگران، چقدر تنها بود! حالا، دوستانی داشت. کسانی که میتوانست، با آن بازی کند، حرف بزند و درد و دل کند. قاقارو را داشت! اشک از چشمانش جاری شد. وقتی که فهمید، تمام این مدت، هیچ وقت تنها نبوده!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۰:۴۳:۰۹
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۰:۴۴:۱۴
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۰:۵۱:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.