هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۳۳:۴۴

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۷:۱۶
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ناظر انجمن
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 137
آفلاین
- تا حالا چنین کسی ندیده بودم !
- باید فرار کرد....فرار!
-وقتی فهمیدیم تسخیر شدیم که خیلی دیر شده بود!



اینها گوشه ایی از حرفهایی بود که در مورد نامزد انتخاباتی شنیدیم... اگر شما هم کنجکاو شدید با ما همراه باشید در....

مستند اما ونیتی!
تاریکی بر فراز همه!



اما ونیتی در روستایی دور افتاده در خانواده معمولی ماگلی چشم به جهان گشود.
- دور افتاده چیه؟ معمولی ماگلی کدومه ؟ من پول نمیدم که اینا رو بنویسیا! تعریف کن ازم! ترسناک هم باشه!

اما ونیتی در گوشه ایی مرموز از شهر لندن و در خانواده ایی جادویی و ترسناک چشم به جهان گشود. از همان دوران کودکی به جادوی سیاه علاقه داشت و سر دسته گروه کوچکی از دوستانش در مهد کودک شده بود...
- بنویس مهد کودک " حشمت وحشت" . اسپانسر هستن باید اسمشون بیاد.

حتی در دوران مهد کودک " حشمت وحشت" نیز اما علاقه خود را به شکنجه و خشونت نشان میداد. اسناد شکنجه حیوانات و همکلاسی هایش نیز نشان دهنده عمق سیاهی بود که در روح کودک حلول کرده و حتی در سن پایین نیز خود را نشان داده بود. در اینباره با همسایه خانه کودکی ونیتی "زری ویزلی" صحبت کردیم و ایشان در این زمینه اینگونه اظهار نگرانی کرده اند.

- تا حالا چنین کسی ندیده بوده ام! اخه بچه اینقدر شر! من خودم اون موقع یه عالمه جوجه و خروس ومرغ داشتم! این بچه میرفت این جوجه ها رو می برد پشت بوم و ییهو ولشون میکرد تو هوا که آزاد شن و مثلا پرواز کنن! صد دفعه گفتیم مرغ و خروس با کفتر فرق داره! پرواز نمیکنه! مگه میفهمید!؟ خدا رو شکر هیچ کدوم از جوجه هام نمردن!


آزار ها و اذیت ونیتی با بزرگ شدنش نیز افزایش میافت و حالت جدی تر به خودش میگرفت. در دبستان ...
- اینا اسپانسر نشدن نامردا! هرچی میگم یه دو تا جارو میخرم براتون... بچه ها رو اردو میبرم... اصلا فواره ققنوسی نصب میکنیم دم در ملت کف کنن! اصلا زیر بار نمیرن! نمیخواد تعریف کنی اصلا! بگو خوب بود تمام!

دوران دبستان ونیتی به خوبی گذشت. با ورودش به هاگوارتز برخلاف دایی هایش که افرادی اسلیترینی و متعلق به تاریکی بودند، کلاه گروه بندی او را در گروه گریفیندور قرار داد. این خود نشانه ایی از شجاعت ونیتی است که او را در سالهای بعد در راه های تاریکی جلو برد. ونیتی علاقه خود به هیجان و خطر کردن را با احداث باشگاه شرط بندی نشان داد...
- نه نه.... بنویس خیلی نظارتش خوبه و اینا... از همون سن پایین ملت زیر دستم بودن! با ذهنشون بازی میکردم...کلا بنویس خفن بودم!

ونیتی با اختراع جعبه مقدس شرط بندی، باشگاه شرط بندی را به راه انداخت و در همان سن پایین نشان داد توانایی کنترل و رونق بخشی به یک گروه اجتماعی را دارد. در همان سالها با تاریکی آشنایی بیشتری پیدا کرد و با انداختن ملحفه بر سرش خودش را از دیده ها پنهان کرد. وی علاقه زیادی به تسخیر همکلاسی ها و اساتید و در نهایت به تاریکی کشاندن انها داشت. اما با واکنش خنده انها...
- قطع کن اقا ! میخوای آبرومونو ببری؟ بگو من همه رو تسخیر کردم و همه به فرمانم بودند!

اما با توانایی فوق العاده در تسخیر توانست افراد زیادی را در هاگوارتز و به خصوص در گروه گریفندور تسخیر کند. به پاس همین خدمات تسخیری عینک و تاج از طرح ارواح تاریکی به وی اهدا شد که همیشه همراه اوست. در تلاشهای بعدی او قصد دارد از دیوار نیز رد شده و تسخیر ملت را در سطح پیشرفته انجام دهد و هم اکنون نیز در جریان یادگیری این حرکت فوق العاده است. یکی از همکلاسی های او میگوید:

-باید فرار میکردی....فرار! با اون ملافه روی سرش ییهو میدویید سمتت و یک برچسب تسخیر میچسبوند بهت! حالا برچسب مگه جدا میشد لامصب؟ باید شنلو آتیش میزدی کلا!تازه بعدش میرفت به همه میگفت فلانی رو تسخیر کردم!آبرومون رفته بود! وقتی فهمیدیم تسخیر شدیم که خیلی دیر شده بود! شده بودیم سوژه خنده قلعه!


در زمان فارق التحصیلی توانست معجون جوانی را از نیکلاس فلامل دزدیده و جوانی ابدی را به تصاحب خود درآورد. با شروع دزدی های گسترده تر، لقب " دزد ملافه ایی" به او...
- ببین اینجا ها ضایع است.... اینا رو حذف کن! خیلی تاریک و خشن نیست!برو مرگخوار شدنمو بگو! فقط قلدری های بلاتریکس و کتک خوردن ها رو نگیا!

ونیتی در راه رسیدن به ظلمت بی انتها و تاریکی محض عضو گروه مرگخواران شد. در پرتو سایه های بلند لرد ولدمورت توانست با دستهای پشت پرده ارتباط برقرا کند. این دستهای پشت پرده بودند که اما را به جنگ و خونریزی علاقه مند کردند و به او ترور و قتل را آموختند. آنها که توانایی زیاد و اشتیاق او به سمت تاریکی را دیدند، ونیتی را با بخش های وزارت سحر و جادو و زندان آزکابان آشنا کردند و به وی سودای وزیر شدن را نشان دادند. ونیتی نیز برای برقراری نظام تاریکی در سراسر سرزمین جادو وارتقا وضعیت مردمی که به ناحق با تاریکی آشنا نبودند و در بند سنت های غلط روشنایی اسیر شده بودند به انتخابات وزارت آمد.
ونیتی آمد که امیال تاریک را آزاد ساخته و مردم را با آزادی حقیقی آشنا کند. وی عقیده دارد که همه بخش های وزارت وآزکابان میتوانند فعال و شکوفا باشند. میتوان زندان را برای زندانیان به محیط فرح بخشی تبدیل کرد. میتوان بخش های مختلف وزارت خانه را فعال کرده و شغل ایجاد نمود. با این تفاسیر به قطع اما ونیتی وزیری است که جامعه بدان احتیاج دارد.

- خیلی عالی! دستت درد نکنه! خیلی خفن و تاریک شد! خب بریم سراغ تسویه حساب...این کار ما چند؟
-....
-چی؟! نوشتن 10 گالیونو ویرایش 190گالیون! مگه میخوای چی کار کنی؟
-.....
-من خودم کلاه بردارم ! سر من میخوای کلاه بذاری؟
-....
-اصلا فقط نوشته رو میبرم! میگه ویرایش 190 گالیون! 190!! همینو میذارم و اصلا ویرایشم نمیخواد که ملت بدونن چقدر صادق و راستگو ام!



All great things begin with a vision ……....A DREAM تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹:۳۹ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۷:۳۰:۳۵
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 188
آفلاین
- بهت گفتم دوربینو کج نگیر!

آلنیس برای بار چهارم به جرمی تذکر داد. متاسفانه آلن نیرو نداشت و مجبور شده بود جرمی رو از تو قبر بکشونه بیاره تا فیلم‌بردارش باشه. ولی جرمی؟ خب، اونقدری که باید، دل به کار نمی‌داد. به هرحال پس از مدت‌ها پیش هم برگشته بودن و ترجیح می‌داد جای ضبط یه گزارش، با هم مسخره بازی دربیارن! ولی آلنیس به نظر برای این کار کاملا مصمم بود.

آلن بعد از چند تا نفر عمیق، شونه‌های جرمی رو گرفت و تکونش داد.
- به خودت بیا! ریموس و سیریوس بهمون احتیاج دارن! یعنی واقعا نمی‌خوای هیچ کاری براشون بکنی بعد تموم زحمتایی که برات کشیدن؟ خون دل‌ها خوردن تا تو این دلقکی بشی که الان هستی!
- آم-
نمی‌خوام بهونه بشنوم.
- من که چیزی نگفتم.
- آفرین پس همینو ادامه بده.
-

آلنیس جرمی رو رها کرد و راه افتاد. دمش از شدت هیجان کاری که قرار بود انجام بده تکون می‌خورد. اولین نفری که دید، ردای اسلیترین تنش بود و با دوستش که لباس چسبون عجیبی داشت، حرف می‌زد. آلنیس به جرمی علامت داد که دوربین رو آماده کنه و خودش با میکروفون به سمت اون دوتا رفت.
- هی سلام! می‌تونم چند دقیقه وقت‌تون رو بگیرم؟

روی صحبت آلن با جادوآموز اسلیترینی بود و اون یکی رو فقط با لبخند معذبی از نظر گذروند.

- البته! برای یوتیوبه؟

جادوآموز رفتار گرمی داشت و بعد از اشاره به دوربین پرسید. آلنیس که متوجه منظورش نشده بود، آره‌ی نامطمئنی گفت و میکروفون رو نزدیک به دهنش گرفت.
- اهم، خب. شما توی انتخابات امسال شرکت می‌کنین؟
- داش بحث سیاسی و ایناس؟ ببین ما از اوناش نیستیما.
- اوه نه نه نه! به هر حال به عنوان عضوی از جامعه جادویی وظیفه مائه که حضور به عمل برسونیم. شرکت در انتخابات نشانه اتحاد ملیه. هر چوبدستی، یک رأی.

اون دو نفر نگاه‌شون بین خودشون و آلن چرخید و بعد، زدن زیر خنده.
- حاجی عجب دوربین مخفی‌ای! خیلی حال کردم باهات ایول. چنل یوتیوب‌تو بده ساب کنیم.
- کاستومت رو دوست داشتم؛ خیلی طبیعی درستش کردی!

اسلیترینیه به دم و گوش‌های آلنیس اشاره کرد و روی شونه‌اش زد.
آلنیس که نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، فقط خندید و تشکر کرد و براشون دست تکون داد وقتی داشتن می‌رفتن.

این دفعه یکی نظر آلن رو جلب کرد که ظاهری شبیه به اما ونیتی داشت؛ پارچه سفیدی رو سرش بود و روش عینک دودی زده بود.
آلنیس فکر کرد شاید مصاحبه باهاش ایده بدی نباشه، پس جلو رفت ولی قبل از اینکه فرصت صحبت پیدا کنه، طرف شروع کرد.
- همین چند دیقه پیش رفقات اومدن ازم خواستن به اکسم زنگ بزنم بهش بگم برگرده. چالش مالش و اینستا برا امروز بسه دیگه.

صدای جویدن آدامش بین هر چند کلمه، محسوس بود.

آلنیس سرش رو کج کرد چون حرفای این یکی رو هم نمی‌فهمید.
- جدی می‌فرمایین؟ ولی اونا دوستای من نبودن که. چرا دروغ می‌گی.
- لای؟! آی دونت نو! نمی‌دانم و اطلاعی هم ندارم!
- من-
- وقت برا furryها ندارم جیگر.

آلنیس هاج و واج موند وقتی یاروهه با تنه زدن بهش از کنارش رد شد. قبل از اینکه هول کنه و استرس بگیره جرمی رفت پیشش.
- اصلا نگرانش نباش خیلی خوب از پسش براومدی! چندتا مصاحبه دیگه هم بگیریم- هولی شوت اونجا رو!

آلن انگشت اشاره جرمی رو دنبال کرد و یکی رو دید که خودش رو شبیه ریموس لوپین کرده بود. با خودش فکر کرد این بهتر فرصت برای تبلیغ ریموسه. پس دست جرمی رو کشید و دوید تا به اون شخص رسید. جرمی بی‌معطلی دوربین رو تنظیم کرد.

- سلام! واو. پس طرفدار مهتابی‌ای!

آقاهه‌ی ریموس‌‌نما از حضور ناگهانی اونا کمی جا خورد ولی بعد لبخند دندون‌نمایی زد.
- پس چی! کاراکتر موردعلاقه‌‌مه!
- عالیه! حالا برامون بگو چی شد که جذب ریموس لوپین شدی؟
- خب، شخصیت کاریزماتیکی داره، مهربون و دلسوزه و در کل آدم خوبیه. البته من توی کتابا بیشتر دوستش داشتم.

آلنیس فکر کرد که آقاهه لابد داره درباره کتاب‌های زندگی‌نامه‌ای که درباره ریموس نوشته شده و آلن ازش غافل شده حرف می‌زنه. پس به ذهنش سپرد که در اولین فرصت به کتاب‌فروشی سر بزنه.

- نظرتون راجع به سیریوس بلک چیه؟
- واو سیریوس هم معرکه‌ست! می‌دونی، دومین شخصیت موردعلاقه‌‌مه؛ و وقتی که مرد باعث شد دو شب متوالی تو تخت خوابم گریه کنم.

ابروهای آلنیس در هم رفت.
- سیریوس مرده؟ آخه من همین صبح باهاش حرف- بگذریم بگذریم. گفتی دومین شخصیت موردعلاقه‌‌ته، این یعنی ممکنه چیزی رأیت رو از مهتابی روی پانمدی بیاره؟

مرد شونه ای بالا انداخت و خنده مرموزی کرد.
- کی می‌‌دونه؟ شـــــــاید...
- جالب شد. و به عنوان آخرین سوال، تقابل ریموس لوپین و سیریوس بلک رو توی این دوره چطوری می‌بینی؟

آقاهه چونه‌اش رو خاروند و بعد از کمی فکر گفت:
- اگه منظورت شیپ‌شونه، نظر خاصی ندارم. به نظرم جالبه رابطه‌شون با هم.
- اوه نه نه نه نه نه اون نه- بیخیال-

آلنیس رو به جرمی لب زد:
- این تیکه رو حذف می‌کنیم.

بعد دوباره سمت مرد برگشت.
- خیلی ممنون که وقت‌‌تون رو در اختیار ما گذاشتین. و ممنون از بینندگان عزیزی که همراهمون بودن. تا یه گزارش دیگه، در پناه مرلین باشین!

جرمی به آلن لایک نشون داد و دوربین رو خاموش کرد. آلنیس پرید و محکم بغلش کرد.
- انجامش دادم! ما انجامش دادیم!

***


آلنیس و جرمی به خونه گریمولد برگشتن و ریموس رو که ازشون می‌پرسید کجا بودن، دست به سر کردن. به هر حال این قرار بود یه سورپرایز باشه!
سریع رفتن به زیرزمین؛ که با مبل و بالش و قالیچه‌های نو و کهنه برای دورهمی‌های کوچیک پوشیده شده بود. آلنیس دوربین رو به تلویزیون قدیمی‌ای که اونجا بود، وصل کرد.
- دل تو دلم نیست نتیجه رو ببینم!

ولی فیلم که شروع شد، اون چیزی نبود که هردوشون انتظار داشتن. اول فیلم با جرمی‌ای که داشت از خودش سلفی می‌گرفت و دلقک بازی درمی‌آورد شروع شد. کمی بعد، فیلم آلنیس رو نشون داد که در حال مصاحبه بود، ولی کادر کج بود و البته هر از گاهی هم دوربین تکون می‌خورد که باعث می‌شد فقط دماغ یا دست آلنیس تو کادر باشه؛ یا به جای مصاحبه‌شونده، دوربین روی درخت‌ها یا رهگذرا فوکوس کرده بود. بعد مصاحبه اول، آلنیسی روی نمایشگر اومد که به خاطر فشار کنار باغچه تگری زد.

آلنیسِ بیرون دوربین از شدت شوک عصبی وارده، نمی‌تونست چیزی بگه و فقط شقیقه‌هاش رو فشار می‌داد به امید اینکه اتفاق بهتری در راه باشه. جرمی هم خیلی سوسکی ازش فاصله گرفت و به دورترین قسمت مبل سر خورد.

صحنه بعد ولی، آلن رو در حال قدم زدن نشون می‌داد. بعد تصویر رفت روی پاهای جرمی و کف خیابون. بعد هم جرمی‌ای که دستش تو دماغش بود و داشت از دوربین به عنوان آینه استفاده می‌کرد. مثل اینکه حواسش نبود بین مصاحبه‌ها ضبط رو قطع کنه.
اوضاع همین‌طور داشت خرتوخرتر می‌شد که اوایل مصاحبه آخر، ارور کمبود حافظه روی صفحه اومد و فیلم قطع شد.

خون آلن به جوش اومده بود. درحالی که نزدیک‌ترین شیء پرتاب‌شدنی رو برمی‌داشت، فریاد زد:
YOU HAD ONE JOB! JUST THE ONE!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲ ۱:۱۰:۱۹

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


The Eye
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵:۴۸ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۴:۲۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 106
آفلاین
جادوفلیکس


و بعد یک‌هو عوامل پشت صحنه و کارگردان شروع کردن به دست دادن با هم و سوت زدن برای هم‌دیگه. البته که سوت‌هاشون برای تشویق بود، که یک‌هو یکی دیگه از عوامل پشت صحنه که ما اینجا بهش به عنوان عامل پشت صحنه شماره دو اشاره می‌کنیم، سرشو از توی آکواریوم گوشه استودیو بیرون آورد، کپسول اکسیژنشو کرد تو حلق یکی از پیراناهای توی آکواریوم، بعدش لباس غواصیشو از تنش کند و انداخت توی صورت دلقک ماهی توی آکواریوم که بتونه تنش کنه و حرکات دلقکی خاص‌تری رو اجرا کنه و بعدش دوید جلوی کارگردان که داشت با قدرت تموم سوت میزد و با عامل پشت صحنه شماره یک داشت اینتروی اپیزود رو کار میکرد تا یه چیزی مثل اپیزود دهم رو بتونه شکل بده. ولی بعد زمانی که اون عامل پشت صحنه شماره دو خودشو تکون داد که خشک بشه و قطرات آبِ آکواریوم رو پاشوند توی دهنشون، مجبور شدن سکوت کنن و دیگه اینترو نسازن. بعدش عامل پشت صحنه شماره دو دهنشو باز کرد که افشاسازی انجام بده که البته به سرعت مورد هجوم انواع آقاهای کچل ورزشکار که هیتمن و حتی "هیت عوامل پشت صحنه" بودن، قرار گرفت که البته چون استودیوی ساخت اوپس کده بهرحال جزء اوپس کده‌ست توسط تیری که از کمان یکی از والکری‌ها به صورت کورکورانه پرتاب شده‌بود، مورد اصابت قرار گرفتن و کشته شدن و خودشون رو چال کردن و درخت ازشون رویید.
و عامل شماره دو بالاخره افشاسازی کرد.
- ولی بچه‌ها، اون 😗 که توی اینتروی اپیزود ده استفاده شد، در واقع بوسه، نه سوت.
- یعنی ما داشتیم به جای سوت زدن، بوس می‌کردیم؟ 😗
- آممم آره ولی چرا هنوزم داریم این‌کارو میکنیم؟! 😗
- شاید چون خودت بهمون گفتی این سوت زدنه؟ 😗
- من خیلی ایموجی‌هارو به جای هم‌دیگه استفاده می‌کنم خب. 😗
- تو فقط یک شغل داشتی. 😗

بعدش کارگردان و عوامل پشت صحنه دچار تشنج شدن و لرزیدن و خوردن به در و دیوار و مغز و دل روده‌شون در و دیوار استودیو رو رنگ کرد و در و دیوار استودیو ترسیدن و لرزیدن و فرار کردن تا اپیزود بعدی بالاخره شروع بشه.

توجه:

یسچنبتششنسم


ماجراهای اوپس کده


یچنبتشنسم


فصل: دوم


چنبتشم


اپیزود: دوازدهم


چشم


- من که میگم دقیقا همینطوره.

ویرسینوس گفت، در حالی که نشسته بود پشت فنریر و داشت باهاش مسابقه غذاخوری میداد. البته که غذاشون تخته سنگ بود و فنریر فقط داشت به خاطر این‌که تعداد دندوناش بیشتر بود و حتی خز پشتش هم دندون داشت و دندوناشم دندون داشتن و تقریبا مثل یه گرگ پوشیده شده از دندون بود، از ویرسینوس میبرد.

- ای تازیانه تاریکی، چنین نیست. من گرگانه و باشرافت رقابت می‌کنم.

فنریر دوتا قلوه سنگ دیگه رو جوید و قورت داد. ویرسینوس به تک تک دندونای غیرقابل شمارش فنریر نگاه کرد و سرشو تکون داد و سعی کرد شونه‌هاشو بالا پایین کنه و نشون بده که چقدر براش تقلب فنریر که فقط از یک دهن برای خوردن استفاده نمی‌کنه، فاقد اهمیته. که البته بعد فهمید اصلا شونه نداره و دچار Mental breakdown شد و چندتا آهنگ ایمو برای خودش پلی کرد و تبدیل شد به یه Emo goth girl که شیب محورشو هی خط خطی میکنه و بعد دوباره ریست فاکتوری شد و اینبار مثل یه محور سینوسی خوب و مناسب، محورشو بالا پایین کرد. فنریر و ویرسینوس انقدر مشغول سنگ خوردن بودن و میگفتن هر کی کم‌تر بخوره، بی‌ادبه و حسابی سر به سر هم می‌ذاشتن و اصلاً هم حواسشون نبود که اون دور دورا توی افق، گرد و خاک به هوا شده و لای گرد و خاک انواع پرنده و چرنده و خزنده و درخت و گیاه هم به هوا بلند میشن و به این‌طرف و اون‌طرف پرت میشن و دردشون میگیره و میمیرن و چون Already توی آزگاردن و اصلا نباید بتونن بمیرن قوانین دنیا رو نقض میکنن و روحشون میره توی void و تنبیه میشن و باید گریه کنن.

Upon Asgard's windswept plains, where ravens croak and warriors train, a lone figure stands, a sentinel of silent pain. Fenrir, they know him, the monstrous wolf, his fur matted, claws like honed daggers, a king uncrowned, aloof. For ages untold, he's paced this ground, a mournful vigil kept, his eyes scanning the endless sky, where a promise once slept. Jormungandr, his brother, the serpent vast, a legend whispered on the wind, a yearning in Fenrir's heart, a solace yet to begin. Then, a tremor shakes the very stones, a distant rumble in the air. Fenrir lifts his head, a flicker of hope, a silent, desperate prayer. From the horizon, a spectral form, vast and cold it draws near, a serpent uncoiling, casting shadows, dispelling fear. Jormungandr returns, a tear in his eye, a reunion long desired. No joyous shouts, but a mournful sigh, a silent solace acquired. Brothers bound by an ancient tie, beneath the Asgardian sky, their sorrowful embrace speaks volumes, a tear rolls by.


- آخیییییی... احساساتی شدم.

ویرسینوس گاز دیگه‌ای به تیکه قلوه سنگش زد. و بعد خواست باز هم گازش بزنه که یه قطره اشک که دو برابر قلوه سنگش بود و از چشم فنریر جاری شده بود، خورد به قلوه سنگش و خلع قلوه سنگش کرد. ویرسینوس وقت نکرد چیزی بگه، چون مجبور شد سریع خودشو به چندتا از تار موهای فنریر بپیچونه و توی سیل اشک جاری‌شده از تک تک موهای فنریر که علاوه بر دهان و دندون، چشم هم داشتن، غرق نشه.
از اون‌طرف هم یورمونگاندر با دیدن هیکل عظیم فنریر که زیر نور ماه روشن شده بود و نقره‌گون، دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و شروع کرد به گریه کردن و خزیدن به جلو و نابود کردن آزگارد و ملتی که پشتش سوار شده بودن هم به خاطر احساساتی شدن گریه‌شون گرفت و همگی با هم انقدر گریه کردن تا قطره قطره جمع شد و سیل شد و بعدش سیل اشکشون رفت و رفت تا رسید به نوح که یه طرف دیگه دنیا داشت کشتی می‌ساخت و می‌خواست از هر حیوون یه جفت برای خودش برداره و نمایشگاه حیوانات در حال انقراض درست کنه و بعدشم پسر کوچیکه‌ش رو از ارث محروم کنه. سیل اشک یه نگاه به کشتی در حال ساخت و حیوونای داخلش کرد و در حالی که با هر حرکت امواجش انگار کلمه Pathetic رو میپاشوند توی صورت نوح و حیوونا و کشتیش، همه‌شونو غرق کرد تا بهش یاد بده محروم کردن پسر کوچیکه‌ش از ارث فقط چون نژاد پرست نیست، کار زشتیه. و همون‌طور که سیل اشک داشت بقیه دنیاهارو آب میکرد، فنریر و ویرسینوس که روش نشستن و یورمونگاندر که ملت آزگاردی روش نشستن، به‌هم رسیدن.
بعدش برای دراماتیک‌تر شدن صحنه، همه از روی فنریر و یورمونگاندر پیاده شدن تا گرگ و افعی بتونن کاملاً Reassemble بشن.

Moonlight painted the plains as Asgardians, allies to the monsters, watched Jormungandr disgorge them. Tears streamed down the serpent's vast face. A lone figure, Fenrir, howled on the horizon. No battle cries, just a yearning that stretched across eons. Jormungandr lumbered towards Fenrir, not as a predator, but a brother. Their embrace, a tangle of fur and scales, a symphony of tears under the watchful stars. A bond, older than Asgard, rekindled. A night etched in memory, not for war, but for a love that defied time.

همونطور که فنریر و یورمونگاندر، برادرای جدا افتاده، به هم رسیده بودن و هم‌دیگه رو بغل کرده بودن، یورمونگاندر از چمدونش رگناروک رو در آورد، با دمش رگناروک رو گرفت، بعد رگناروک رو برد به اون سمت دنیا و جلوی اودین که داشت با نورن‌ها چونه میزد، تکون تکون داد. که البته اودین چون تنها چشمش رو ثابت نگه داشته بود روی چشمای نورن‌ها متوجهش نشد. His loss I guess. ولی یورمونگاندر خیلی Wholesome تر از این حرفا بود که فقط رگناروک توی چمدونش داشته باشه، و وسایل پیک نیک هم از توی چمدونش درآورد تا خودش و فنریر و آزگاردی‌ها و ویرسینوس، پیک نیکشون بشه.

در همون حال که فنریر و یورمونگاندر و آزگاردیا و ویرسینوس داشتن پیک نیک بازی می‌کردن و کارای قشنگ قشنگ، توی بالکن کلیسای والراون، مورگانا لی فه که اینکی پخش شده روی کاغذ رو توی دستش داشت، با لبخند وحشیانه‌ای به منظره زیر پایین نگاه می‌کرد که طلسم‌های رنگارنگ جادوگرا، درحال کشتار وایکینگ‌ها و بر باد دادن آرزوی رسیدنشون به رگناروک بود.

- مورگانای مامان؟ شام آماده‌ست.

مورگانا سرش رو چرخوند و به مروپ نگاه کرد که با نگاه مادرانه و لبخند مادرانه‌ش وایساده بود و به شام مامان پز دعوتش می‌کرد. پس سرشو به نشونه تشکر تکون داد. صحبت‌های سر شام با پیروان وفادار و فرماندهانش همیشه براش کار سختی بود و به تمرکز زیادی نیاز داشت، مخصوصاً مطالبی که اون‌شب قرار بود براشون بگه. بعد به این فکر کرد که مروپ حتی مامانش هم نیست، ولی در واقع همه رو به عنوان فرزندش می‌بینه چون معتقده بهشت زیر پای مادرانه و این بهترین روش برای جبران معجون عشقاییه که ریخته تو حلق ملت.

***


ملت جادوگر با شنلای رنگارنگ و کلاه‌های نوک تیزشون نشسته بودن سر شام و گاه‌گداری هم با حرکت چوبدستی به هم دیگه غذا پرت میکردن که تفریح مناسب جادوگرا موقع شامه و مورگانا هم با حالت معذب نشسته بود و گاهی مودبانه از جلوی غذای پرت شده به سمتش جا خالی می‌داد، چون می‌دونست جا خالی دادن از غذایی که به سمتت پرت شده کار زشتیه و بنابراین حتی بیشتر معذب شده بود. بعدش از شدت معذب شدن به جام کوچولوی جواهر نشانش که توش پر از نوشیدنی کره‌ای اعلای ساخت آزگارد بود، نگاه کرد، و بعد با قاشق جواهر نشان ساخت آزگاردش که خود والراون بهش هدیه داده بود، چندتا ضربه ریز و پرنسس وارانه و همزمان تهدید آمیز و شیطانی، به جامش زد.
طبیعتاً همه جادوگرا و ساحره‌های دور میز، سکوت اختیار کردن و دیگه به هم دیگه غذا پرتاب نکردن.

- دوستان... پیروان وفادار من، لحظه موعود درحال فرا رسیدنه. خیلی زود...

و بعد مورگانا سکوت کرد تا همه دچار حس Suspence بشن و گوشاشونو تیز کنن و چشماشونو گرد کنن و چشما و گوشاشون از سرشون بپرن بیرون و جمع شن روی میز و همگی محکم و قوی مورگانا رو زیر نظر بگیرن.

- به زودی، با خون آزگاردی‌ها که با تلاش‌های همه شما ریخته شده، مرلین کبیر رو به زندگی برمی‌گردونیم و دوره طلایی جادو رو دوباره آغاز می‌کنیم!

طبیعتا صدای تشویق حضار توی کل سالن پخش شد و حتی چشم و گوش ملت که روی میز جمع شده بودن هم مورگانا رو تشویق کردن و شعارهای Make Jadoo great again هم توی محیط طنین افکند و همه جادوگرا و ساحره‌ها حسابی کلاه‌ها و شنل‌هاشون رو پاره کردن و باهاشون مشعل درست کردن و یکی دوتا آزگاردی دیگه رو هم سوزوندن که کاملا روی قربانی آزگاردی‌ها برای برگردوندن مرلین تاکید کنن.

- تا به این لحظه، با کشتن تنها خدای حاضر در آزگارد، یعنی والراون، ما تونستیم اتحاد آزگاردی‌هارو بر هم بزنیم... که البته ممکنه با این کارمون باعث شده باشیم رگناروک یه کوچولو شروع شه، ولی اصلاً نگران نباشید، به محض پیوند مورگانای کبیر، و مرلین کبیر، رگناروک که هیچ، خود رئیس بزرگ هم حریفمون نخواهد شد!

و همه همزمان با تشویق پرشور مورگانا، یک مقداری هم با شنیدن اسم رئیس بزرگ، لرزیدن که واکنش درستی بود واقعا و آفرین بهشون. بعدش مورگانا یکی از بشقاب‌های نقره‌ای که دورش با حروف رونی کنده‌کاری شده بود و حسابی برق می‌زد رو برداشت و گذاشت وسط میز و همه رو دورش جمع کرد.
همون‌طور که جادوگرا به بشقاب نگاه می‌کردن و بدون چرخوندن چشماشون، نوشیدنی کره‌ای و نوشیدنی پنیری و کوکتل چشم وزغ می‌نوشیدن، سطح بشقاب لرزید، بعد خود بشقاب لرزید، بعد چرخید، و بعد انگار که دارن زیر سطح آب رو می‌بینن، توی سطح لرزان بشقاب تونستن منظره عجیبی رو ببینن. در نگاه اول انگار که فقط سیاهی بود و زیاد کسی تحت تاثیر قرار نگرفت. ولی بعد مورگانا اخم کرد و با نوک انگشتش یه ضربه ملایم به صحنه زد، که باعث شد همه‌چیز واضح‌تر بشه.

A monstrous shadow pulsed across Asgard, blotting out the moon. Not a storm cloud, but a writhing tide of locusts. Their countless bodies buzzed like a demented choir, their wings a deafening rasp against the desolate silence. The once-proud city lay eerily still. The grand halls stood empty, echoes of past glories mocking the present emptiness. Valraven, the all-seeing raven, was gone – silenced by a wicked spell unleashed at a celebratory feast. He was the last defender, and with him, Asgard's final guardian. The locusts descended with a horrifying hunger, a plague of biblical proportions unleashed upon a fallen kingdom. They devoured the verdant gardens, the manicured lawns, the city's very lifeblood. But their hunger wasn't sated by mere plants. With a sickening crunch, they descended upon the Asgardians, the last remnants of a glorious people. No battle cries erupted, no thunderous defense. But amidst the carnage, a lone figure emerged from the shadows. A young Asgardian, her eyes blazing with defiance, clutched a tattered spear, the last vestige of a once-mighty army. The locusts swarmed towards her, a buzzing, hungry wave. But the young warrior stood firm, her spear a beacon of defiance in the dying light. The scene hung in the balance – a single warrior against an unstoppable tide. Would she fall, another victim of the plague, or would she spark a resistance, a flicker of hope in the face of Asgard's twilight?


نفس جادوگرا توی سینه‌هاشون حبس شد. نفس نوشیدنی‌هاشونم توی لیوان‌هاشون حبس شد و شروع کردن به غل غل کردن و خفه شدن. و بعد با دیدن صحنه خورده شدن بانوی جنگ‌جوی جوان توسط ملخ‌هایی که بعدش هم آروغ زدن و نیزه‌ش رو نشخوار کردن، نفس کشیدن همه به حالت عادی برگشت. و همه مورگانا رو بابت برنامه تدارک دیده تشویق کردن.
بعد مورگانا دوباره بشقاب رو لمس کرد و بشقاب هم قلقلکش اومد و زد زیر خنده و شروع کرد به پخش کردن تبلیغات که مورگانا و جادوگرا چون اکانت آزگارد فلیکس پرمیوم نداشتن مجبور شدن بیست و چهار ثانیه صبر کنن تا صحنه بعدی براشون پخش بشه.

چیزی که این‌بار می‌دیدن، شمشیر و نیزه و تیر بود که از هر طرف پرت می‌شد و رنگای مختلف طلسم که از چوب‌دستی جادوگرها خارج می‌شد. جنگ به طور کامل در آزگارد در جریان بود و جادوگرا و مردم جنگ‌جوی آزگاردی مشغول کشت و کشتار هم‌دیگه بودن. درست مثل دو گروه متمدن که یاد گرفتن به بهترین نحو مشکلاتشون با هم‌دیگه رو حل کنن.
یک جنگ‌جوی آزگاردی با تبر بزرگش یک جادوگر رو از وسط نصف کرد، و بعد با برخورد نور سرخی به سینه‌ش تلو تلو خورد و با صورت روی زمین افتاد.
یک جادوگر نور سبزی رو به سمت یک آزگاردی فرستاد که تونست با سپرش دفعش کنه و بعد با برخورد تعداد زیادی سنگ به صورتش، با صدای خفه شده‌ای به زمین افتاد.

جادوگرا و مورگانا که حسابی از دیدن این صحنه‌ها اشتهاشون باز شده بود، دوباره دور میز نشستن و مشغول خوردن شام دوم شدن. این‌بار در سکوت البته، حرفی برای گفتن نبود.

***


توی تالاری که پونصد و چهل‌تا در داشت، که تمام پونصد و چهل‌تا درش با پونصد و چهل‌تا نیزه مهر و موم شده بودن تا هیچ‌کس نتونه واردش بشه و دیوارش پر از نیزه بود، صندلی‌هاش از نیزه ساخته شده‌بودن، میز‌هاش از نیزه ساخته شده‌بودن، دستشویی‌هاش از نیزه ساخته شده‌بودن، و وقتی شیرهای آب باز می‌شدن، ازشون نیزه‌های کوچولو کوچولو می‌ریخت، و بالای تک تک درهاش با نیزه نوشته بودن "والهالا"، تمام والکری‌ها دور تخت بزرگی حلقه زده‌بودن. چهره‌هاشون پر از وحشت و نگرانی بود و به جسم بی‌جان والراون نگاه می‌کردن. هیچ‌کدومشون نمی‌دونستن چه طلسمی تونسته یک خدا رو به این سادگی از پا در بیاره، بدون اینکه حتی اثری روی جسمش داشته باشه، و این موضوع والکری‌هایی که قرن‌ها در رکاب اودین و فریا جنگیده بودن و تعداد بی‌شماری جنگ‌جو رو به والهالا هدایت کرده بودن، و حتی تعداد بی‌شمارتری رو هلاک کرده بودن، ترسناک بود. والکری‌ها ترسیده بودن، و انقدر این حس براشون جدید بود که حتی تلاش نمی‌کردن مخفیش کنن. گاهی می‌لرزیدن، گاهی هم کلمات جویده جویده و ناقصی رو با لکنت به هم می‌گفتن.

و البته هیچ‌کدومشون به چشم‌های کوچیکی که روی سقف از جنس نیزه والهالا با ظرافت کنده‌کاری شده بودن، توجه نداشتن. چشم‌هایی که کاملاً بی‌جان به‌نظر می‌رسیدن و کاملاً ثابت. البته به‌جز یکیشون که تصمیم گرفت بچرخه به سمت جسم والراون و بهش نگاه کنه.
و بعد، پلک بزنه.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۹ ۲۰:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۹ ۲۰:۵۴:۱۲
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳۰ ۱:۴۹:۲۹

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷:۲۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۴:۱۱
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 333
آفلاین
«توهم‌لند»

اپیزود اول


این سریال، بداهه‌گویی محض و بلاتوقف و بی‌ویراش بوده و هیچ‌گونه فکر و هدف و معنایی پشتش نمی‌باشد.


روزی روزگاری جادوگری بود در خانه‌ای گوتیک و مرموز.
موز زیاد می‌خورد.
از گوشتکوب بدش می‌اومد.
کتابی داشت که کلماتش راه می‌رفتن و عکس‌هاش تصاویر جاهای دیگه‌ای رو نشون می‌دادن.

ولی تصاویرش مناسب سن جادوگر نبودن، به‌خاطر همین مامان جادوگر اون کتاب رو توقیف، و بچه‌ش رو تو اتاقش حبس کرد.

همیشه گفتن از هرچی بدت بیاد سرت میاد. به همین خاطر یه روز یه بوته گوشتکوب در خونه‌ش سبز شد.
جادوگر از پنجره‌ی اتاقش به بوته‌ی گوشتکوب نگاه می‌کرد همیشه. مثل خاری توی چشمش بود.

یه روز خیلی حرصش گرفت و دمپایی‌هاش رو پرت کرد سمت بوته.
بوته‌ی گوشتکوب به هیچ‌جاش بر نخورد. عوضش به‌طور ناگهانی رشد کرد و دوبرابر شد. به‌طوری که تا لبه‌ی پنجره‌ی اتاق جادوگر می‌رسید.

جادوگر دماغش رو چین داد و گوشتکوب‌ها رو گرفت. به کمک اونا اومد پایین و تلپی پا روی زمین گذاشت. آزاد شده بود. شاید چیزی که ازش متنفر بود خیلی هم بد نبود.

مخصوصاً وقتی که دید بوته‌ی گوشتکوب، موز داده. اون عاشق موز بود، پس یه موز برداشت و خورد و پوستش رو انداخت جلوی در ورودی خونه تا هروقت مامانش خواست بیاد بیرون لیز بخوره. بعد که بیهوش شد بره کتاب و بساطش و ورداره و بره.

و همینطور هم شد. تقریباً. وارد خونه شد. ولی اون خونه یه خونه معمولی نبود. خونه‌ای بود که یه روح توش می‌زیست. شکل اتاق‌هاش هم هی عوض می‌شد. کسی نمی‌دونست اون روح کجاست. ولی همه‌ش زیر سر اون بود. شایدم نبود. شاید همه‌ش به خاطر قدرت خودش بود. جادوگر هی از این اتاق به اون اتاق رفت، در حالی که یادش نمی موند کدوم اتاق‌ها رو چک کرده چون شکل اتاق‌ها هی عوض می شد و اون روحه‌ هم هی می‌اومد کرم می‌ریخت به جونش و دست می‌کرد تو دماغش و چشم و چارش.

این وسط مامانش به هوش اومد و اونم پا گذاشت تو گود. جادوگر یهو جیغ ننه‌ش رو شنید. کپ کرد. ولی توی اتاق جدیدی که اومده بود وسطش یه حوض سبز شده بود. ندیدش و سکندری خورد و افتاد تو حوض نقاشی.

توی حوض غوغایی بود، امواج خروشان هی جادوگر رو از این‌ور به اون‌ور پرت می‌کردن و یه کشتی هم داشت بهش نزدیک می‌شد. جادوگر شروع کرد به داد و بیداد و دست‌تکون‌دادن تا بتونه توجه افراد ساکن تو اون کشتی رو به خودش جلب کنه. کاپیتان اون کشتی دوتا دزد دریایی بودن که یه دونه زیرشلواری بی راه راه مامان دوز پاشون بود. البته برعکس. هرکدوم کله شون از توی یه پاچه در اومده بود.

این وسط آب حوض به مربای بالنگ تغییر ماهیت داد. جادوگر دست‌وپا زد. هی مربای بالنگ می‌رفت تو دهنش. سعی کرد با قدرت به ماه فکر کنه که همدم شب‌های تنهاییش بود. مربای بالنگ هم تغییر ماهیت داد و به آسمون شب تبدیل شد.

جادوگر توی آسمون سقوط کرد. تلپی افتاد روی هلال ماه. سفت چسبیدش چون داشت لیز می خورد. پوستش احساس عجیبی داشت. نگاهش کرد... از جنس کاغذ شده بود. حرکت که می‌کرد، ازش پاره کاغذ کنده می‌شد. جادوگر به بختش فحش داد. و همچنین اون وضعیت. فحش‌هاش روی کاغذها نوشته شدن و توی فضا پرواز کردن.

یهو تلپی یه باسلق خورد تو کله‌ی جادوگر.
جادوگر یادش افتاد شام نخورده. باسلق رو چپوند تو دهنش.
ولی باسلق و اسید معده‌ش یک سری تبانی‌ها با هم انجام‌دادن که باعث شد بال کفش‌دوزکی دربیاره.

ماه یهو ریخت.
مثل شیر.
جاری شد روی زمین.
از قطراتش الهه‌های سپیدرویی به پا خاستن. ولی شالاپی نقش زمین شدن.

درختی اون نزدیکی گفت «قوقولی قوقــــــــو!» اما یه قیچی از ناکجا اومد گازش گرفت تا خفه شه.
آخه یه نارنگی اون زیر خوابیده بود.

جادوگر که حالا با بال های کفش‌دورکیش بال‌بال می‌زد توی هوا، رفت یه سری بزنه به جوراب دانا.
جوراب چیزهای زیادی بلد بود. ولی هیچوقت با مربای بالنگ کنار نیومده بود. جادوگر هم دهنش بوی مربای بالنگ و باسلق می داد. پس جوراب با اون پوی پنیری مشتیش خودش رو پرت کرد توی دهنش. بوش باید همه‌جا رو تصرف میکرد. حیف این کره‌ی خاکی نبود که همه‌جاش بوی جوراب نده؟ مربای بالنگ کفش کی بود؟

یه نفر چاقو زد تو کله‌ی جادوگر. یه قاچ ازش کند.
مثل هندونه بود، ولی به جای هندونه، کتلت خرچنگ به اون قسمت سبزش چسبیده بود.
یارو کتلت رو داد بالا.

دهنش یهو واز شد و یه آبگرمکن بوتان نو از توش اومد بیرون. جادوگر لگدی به آبگرمکن زد.
پاش رفت توش.
انگار که آبگرمکن از جنس مارشمالو باشه. شل و ول تر از اون حتی.

جادوگر کلا توی آبگرمکن فرو رفت. تنش یخ کرد. دست به دیواره‌ی آبگرمکن گذاشت و سفت چسبیدش. چیزی که زیر دستش اومد بذر کاج بود. یهو دستش دهن درآورد و باهاش حرف زد.
-بابا لنگ‌دراز عزیزم...

جادوگر گرخید، cringe شد و دستش رو فرو کرد توی دیواره‌ی مارشمالویی آبگرمکن. دقایقی صبر کرد و بعد که نفسش اومد سرجاش و حدس زد که حرف های دستش تموم شده باشه، دستش رو از تو دیواره بیرون کشید.
-ارادتمند همیشگی شما، ج‍-

دوباره دستش رو فرو کرد تو دیواره. این بار مدت بیشتری دستش رو اون تو نگه داشت. انقدر که دستش خفه شد و خواب رفت. متأسفانه اون موقع هنوز بنیادی برای محافظت از حقوق دست ها ساخته نشده بود.
هوای بالای سرش کف کرد و به همراه کف سفید، حباب هایی روش به وجود اومدن‌. جادوگر اون‌‌یکی دستش رو بالا آورد و به یکی از حباب ها که از همه بزرگ تر بود انگشت زد. حباب انگشتش رو بلعید. مک‌ زد. پسندید. شروع کرد به فرو دادن کل دست جادوگر. چیزی نگذشت که جادوگر خودش رو داخل حباب یافت کلا.

توی حباب چشم‌هاش رو بست و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد، دست‌وپاش رو کشید و دیواره‌هاش رو فشار داد و سعی کرد بترکوندش، اما حباب منعطف‌‌تر از این حرف‌ها بود. وقتی جادوگر چشم‌هاش رو باز کرد، تصویر اتاقش رو دید و کتابش که توش بود. احساس کرد انگار مکان عوض شده، دست دراز کرد تا کتابش رو برداره ولی دست‌هاش چیزی رو لمس نکردن، فقط به دیواره‌ی حباب فشار آوردن.
سرخورده شد. مونده بود که چطور خودش رو نجات بده. یعنی تا ابد این تو می‌موند؟ این حباب طراحی شده بود تا مقبره‌ش بشه؟ زندان اختصاصیش بود؟

متوجه شد که پاهاش خیس شده‌ن. پایین رو نگاه کرد.
کف‌صابون کف دل حباب رو گرفته بود و هی داشت بالا و بالاتر می‌اومد.
بوی موارد شوینده با رایحه‌ی ماندگارشون باعث شده بودن دماغش به قلقلک بیاد و بخنده. همین‌طور که دماغش قاه‌قاه می‌زد، از هر گوشش یکی یه گنجیشک اومد بیرون و دوتایی افتادن به جون حباب و ترکوندنش.

جادوگر می‌افته توی سوراخ انگشتی شماره‌گیر یکی از اون تلفن قدیمیا و یه چرخ می‌خوره به سمت پایین و دوباره برمی‌گرده سر جای اولش. تلفن یهو شروع می‌کنه به زنگ‌خوردن. یه دایناسور میاد تلفن رو با پوزه‌ش برمی‌داره.
از پشت خط صدایی به گوش می‌رسه:
-در قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا...

صدای سیفونی به گوش می‌رسه و صدا قطع می‌شه.
دایناسور گوشی تلفن رو با دندون‌ هاش خرد می‌کنه و تکه خرده‌هاش تبدیل به نودل میشن.

نودل‌ها پرواز می‌کنن میان به هم می‌پیچن و نقش یه نردبون نجات رو برای جادوگر ایفا می‌کنن تا بتونه از میز تلفن بیاد پایین.

اما هنوز پا روی زمین نذاشته بود که زمین آب می‌ره. هی می‌ره پایین‌تر و پایین‌تر. انگار که با جادوگر لج کرده باشه و نخواد اجازه بده دوباره پا روی دلش بذاره.

از پایه‌های میز تلفن، بیسکوییت‌های زنجبیلی‌ای به وجود اومدن و سعی کردن برن زمین رو راضی کنن تا با جادوگر آشتی کنه.
اما زمین دلش پرتر از این حرف ها بود.

پس بیسکوییت‌ها درحالی که دسته جمعی می‌خوندن «شمع و گل و پروانه، ما را که بَرَد خانه؟» واسه همدیگه قلاب گرفتن و سعی کردن فاصله‌ی بین زمینِ درحال آب رفتن و جادوگر آویزان از نودل رو پر کنن تا بلکه بتونن جادوگر رو بدون آسیب‌دیدن به زمین برسونن.

تلاششون موفقیت‌آمیز نبود. تهش یکی‌شون زور زد و پرید و خودش رو چسبوند به پای جادوگر.
جادوگر روی دست‌های بیسکوییت زنجبیلی تف گنده‌ای کرد. دست‌های بیسکوییت نم گرفتن و شل و ول شدن.
بیسکوییت بیچاره نتونست خودش رو نگه داره و پرت شد پایین.

زمین دهن باز کرد و بیسکوییت افتاد داخلش و به قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا منتقل شد تا اونجا درمان بشه.
هرچند عملیات وسطش مختل شد، چرا که بستنی عروسکی ها در اعتراض به قیافه‌های له و لورده شون، مسیر رو خراب کرده بودن و در نتیجه وقتی خیارشور کبیر سیفون رو کشید، کل فضای اون اتاق رو آب گرفت و جادوگر و نودل‌ها و تلفن و دایناسور و بیسکوییت‌های زنجبیلی همه در هم پیچیدن و بوی آب خیارشور گرفتن.


تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶:۲۹ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۷:۱۶
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ناظر انجمن
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 137
آفلاین
سطان پسته


قسمت اول: مصیبت وارده


جوزف با خودش گفت : " اینم از هموناست...."
داشت به مقاله چند روز پیش پیام امروز فکر میکرد.

در مقاله نوشته شده بود:

" افزایش شمار قابل توجه جادوگران دیوانه !
وزارت سحر و جادو در طی بررسی های خود اعلام کرد که یه علت سرایت استرس ماگلی و نوسانات گالیون در بازار ، شمار حمله های جنون در جادوگران افزایش یافته است. این حمله ها که معمولا در مکانهای عمومی بروز میکند، باعث میشود جادوگران بینوا دچار فروپاشی روانی شده و دست به اعمال خشونت نسبت به خود و اطرافیان بزنند. در گزارشی که دیروز در کوچه دیاگون
....."

جوزف ادامه مقاله را دقیقا به یاد نداشت اما به طور خلاصه میدانست در گزارش امده بود که فرد مبتلا به حمله جنون، رفتاری غیر طبیعی داشته و مدام با خودش حرف میزده است. این دقیقا رفتاری بود که فرد روبروی او در اتوبوس داشت.

اتوبوس جادویی مدام میچرخید و تکان میخورد و جوزف از این میترسید این تکانهای ناگهانی غریبه روبروی او را بیش از بیش ناراحت کند و فرد طبق پیشبینی او ناگهان دچار حمله جنون شود. آن وقت شاید به نزدیکترین فرد حمله میکرد که از قضا جوزف بیچاره بود.

به همین دلیل بدون آنکه جلب توجه کند، به چند صندلی کنارتر رفت و تصمیم گرفت زودتر از حد معمول از اتوبوس پیاده شود و باقی راه را پیاده به خانه برود. درست وقتی که میخواست پیاده شود، روی پله های اتوبوس برگشت و به ساحره عجیب و جعبه کنارش نگاهی انداخت که بتواند سر میز شام با جزِئیات برای همسرش امیلی تعریف کند که امروز از چه خطری جان سالم به در برده و اوضاع جامعه جادوگران به چه روزی افتاده است.


در واقع جوزف حق داشت.
حتی اگر اما ونیتی هم قیافه خودش را میدید به جوزف حق میداد.

قیافه ایی که چند ثانیه یک بار در هم میرفت و بعد به لبخندی باز میشد و مجددا در هم میرفت. گاهی هم به جعبه سیاه کنارش نگاهی می انداخت و زیر لب ناسزا میگفت. در کنار همه این حالات لباس نارنجی که زیر شنل سیاهش پوشیده بود توی چشم میزد و حالش را بیش از بیش غیرطبیعی جلو میداد.

ولی برای اما لباس نارنجی، نظر جوزف و بقیه مسافران اتوبوس و حتی اتهام جنون مهم نبود اگر میتواست به چند ساعت قبل برگردد و از شر جعبه کنارش خلاص شود.

بله، مصیبت از چند ساعت قبل شروع شده بود .
درست وقتی که بدون مقدمه و بدون آنکه بخواهد، در قصر ریدلها ظاهر شده بود.
اما دیگر به این ظاهر شدن های ناگهانی عادت کرده بود. در حقیقت مرگخوارها طلسمی یا شاید شیئی به او وصل کرده بود که مثل آنتن عمل میکرد و میتوانستند اما را هر جایی که بود ، احظار کنند. اسمش را هم گذاشته بودند: جی. بی .ام (جستی بیا مرگخوار)
و کنترلش را هم داده بودند دست مهربانترین مرگخوار. بلاتریکس.

اما در ابتدا تمام کتابهایی که بلد بود را زیر و رو کرده بود، ولی چنین طلسمی پیدا نکرده بود که بتواند راه باطل شدنش را هم پیدا کند. هیچ وسیله اضافه یا طلسم شده ایی نیز بین وسایلش نبود.

حتی در روزهای اول سعی کرده بود با بلاتریکس صحبت کند و به او بقبولاند که احظار کردنش ساعت 3 نصفه شب برای آنکه پشت بلاتریکس را بخاراند خیلی غیر منطقی است
. اما انگار اصرار ها و صحبتهایش نتیجه معکوس داشت و بلاتریکس با لقب " پرتقال" که به او داده بود، بیشتر از هر مرگخواری او را احظار میکرد.

از یک جایی به بعد اما ناامید شده بود. تمام اوقات با لباس رسمی و شنل در خانه اش زندگی میکرد و حتی میخوابید چون همان یکباری که بلاتریکس او را با لباس خواب دیده بود و قیافه اش را برای هر جنبده ایی تعریف کرده و خندیده بود، برایش کافی بود.

آن روز هم بدون خبر قبلی یا هرگونه هشداری، ناگهان وسط مبل نشیمن قصر ریدلها ظاهر شده بود.

هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که بلاتریکس گفت: " مگه من نگفتم میای اینجا نارنجی بپوش، پرتقال؟ چرا یاد نمیگیری؟ حتما هر دفعه خودم باید رنگشو عوض کنم؟ " و بعد با چوبدستی به لباس اما اشاره کرد و لباس سفید اما نارنجی شد.

اما حتی به خودش زحمت نداد جواب دهد که " اولا من که نمیدونم کی میام اینجا و دوما از هرچی نارنجی و پرتقاله حالم بهم میخوره! " .قبلا این حرف را زده و در جواب کروشیو را نوش جان نموده بود.

به جایش گفت:" این دفعه چیکار کنم؟ از همین الان بگم دستشویی رو نمیشورم! و همچنین واقعا اووکادو صورتی نداریم! یه ریش مرلین تمام تره بار...."

حرفش نصفه ماند چون در همان لحظه مامان مروپ توت فرنگی عظیمی را در دهانش گذاشته بود.
مروپ گفت:" اخیییی پرتقال مامان! ....چقدر خسته شدی نه؟....بیا این میوه ها رو مامان برات پوست کنده بخوری جون بگیری.... میدونی که مامان جز واسه قند عسل مامان و تو میوه پوست نکنده ها! "

اما در حالی که توت فرنگی را میجوید به مرگخوارانی که در اتاق نشیمن نشسته بودند خیره شد. همه انها با قیافه های مشکوک به اما لبخند زدند. حتی بلاتریکس هم صورتش را به حالتی غیر طبیعی که هیچ شباهتی به لبخند نداشت کش آورده بود.

اما با استرس چنگال میوه ایی که مروپ نزدیک صورتش گرفته بود را کنار زد و سعی کرد توت فرنگی را قورت دهد. دیگر یاد گرفته بود هیچ چیز در دنیا ترسناکتر از " مرگخوار به ظاهر مهربان" نیست. مطمعن بود کاری بسیار سخت تر از شستن دستشویی ها یا پیدا کردن آووکادو صورتی برایش در نظر گرفته اند.

در حالی که ترسیده بود پرسید:" چی میخوایین این بار ؟"

هکتور از چند صندلی ان طرفتر گفت:" هیچی! همینجور گفتیم بیای کنار هم میوه بخوریم! "

اما که ذره ایی حرفش را باور نکرده بود مجددا پرسید:" اینقدر بده؟ معلومه یه چیز ناجوره. ... بلاتریکس؟ مامان مروپ؟"

بلاتریکس میخواست جواب دهد که مامان مروپ با عجله گفت:" چقدر بدبینی پرتقال مامانً!....ما همه با هم یک گروهیم ! همه باید با هم گوگولی باشیم مامان! "

اما کمی به مرگخوارهای عجیب نگاه کرد و گفت:" خب حالا که کاری نداریم...من میرم خونمون! یکم استراحت کنم...."

ولی هنوز از جایش بلند نشده بود که بلاتریکس فریاد زد:" بشین سرجات تا آب پرتقالت نکردم!...من گفتم این پرتقال محبت نمیفهمه؟ باید از همون اولم خام شما ها نمیشدم! "

با این حرف بلا مامان مروپ میوه هایش را برداشت و قیافه مرگخواران به خشونت قبلی برگشت.

اما که خیالش راحت شده بود با بیحالی گفت:" من که از همون اولم گفتم که کارتون رو بگید بهتره....دستشویی رو...."

بلاتریکس حرفش را قطع کرد:" پرتقال ببند.....خوب گوش کن ببین چی میگم.... در مرگخوار بودن چی مهمه؟"

اما جواب داد:" قیافه خوشگل؟ "
- "پرتقال! "
- "پول؟ "
- "داری با اعصابم بازی میکنی! "
- "لباس نارنجی داشتن؟ "

بلاتریکس کروشیو را حواله اما کرد و در میان فریاد اما ادامه داد:" اینکه هدفت فدا شدن برای جلال و جبروت ارباب باشه ! "

تلما که در گوشه اتاق بود پرسید:" این اقا جلال و آقا جبروت مرگخوار جدیدن؟ دوستای اربابن؟ "

بلاتریکس بدون انکه توجهی کند ادامه داد:" ما باید از همه بالاتر باشیم! بخصوص از این محفلیای تازه به دوران رسیده که جرات میکنن بهمون فخر بفروشن!"

بعد به مرگخوارهای دیگر نگاه کرد و منتظر تاییدشان شد.
مرگخوارها که همه به درخواست بلاتریکس جمع شده و هیچ کدام متوجه منظور حرفهای او نشدند برایش دست زدند.

بلاتریکس شروع با قدم زدن در اتاق نشیمن کرد و ادامه داد:" مثلا همین دیروز.... که من و تلما رفته بودیم سبزی فروشی آقا جعفر....بعد این لوپین گرگه و ویزلی ییهو برگشتن هی به به و چه چه جوجه ققنوسشون رو میکنن.... هی میگن ققنوس ما فلان...ققنوس ما بهمان..... اصلا نباید بذاریم جرات چنین کاری رو داشته باشن! "

تلما گفت:" ما که دیروز سبزی فروشی نرف...." ولی با کروشیو بلا ساکت شد.

در حقیقت احتیاجی به حرف تلما نبود. اما فکر نمیکرد حتی کلمه ایی از حرفهای بلا حقیقت داشته باشد. بلاتریکس اصلا اهل خرید سبزی نبود. اگر چنین چیزی میخواست به اما یا دیگر مرگخواران دستور میداد. بعد ناگهانی اعضای محفل را در سبزی فروشی ببیند؟! و بعد بدون هیچ مقدمه ایی در مورد ققنوس محفل صحبت کنند ؟ هیچکدام از این حرفها برایش منطقی نبود.

- " اصلا چرا ما نباید یک جوجه رنگی داشته باشیم که از محفلیا کم نیاریم؟! مگه یک جوجه رنگی چقدر هزینه داره؟ ما از نجینی به اون بزرگی مراقبت میکنیم دیگه یه جوجه این حرفا رو نداره...... مگه نه پرتقال؟ "

اما به آرامی گفت:" ققنوس جوجه رنگی نیست که...یک موجود جادوییه باستانیه."

-" اصلا مهم نیست! ما هر جوجه ایی رو بیاریم جلال و جبروت ارباب روش تاثیر میذاه و همون جوری میشه!"

تلما دوباره گفت:" اقا جلال و اقا جبروت اینقدر تاثیر دارن؟ "

اما سری تکان داد و گفت:" الان ققنوس آوردین من بزرگ کنم؟ "

مامان مروپ لبخندی زد و گفت:" انقدر گوگولیه مامانه! البته اولش فکر کردم باهاش زرشک پلو درست کنم برای قند عسل مامان ولی اینقدر گوگولیه که دلم نمیاد! "

اما نفس راحتی کشید. بزرگ کردم ققنوس ان چندان هم سخت نبود. تا جایی که میدانست ققنوس ها موجودات آرام و باوقاری بودند و به نظر نمی آمد غذایشان خیلی از پرندگان دیگر متفاوت باشد. تنها مشکل این بود که اما نمیفهمید که برای کاری که نسبت به وظایف قبلیش ساده تر به نظر میرسید چرا اینقدر شلوغش میکردند.

بلاتریکس با صدای آرامی گفت:" فقط اینکه ققنوس نیست ....."

اما که فکر کرد حتما منظور را اشتباه فهمیده است بنابراین گفت :" اگر هنوز جوجه است خب بزرگ میشه!"

هکتور به ارامی گفت:" نه...راستش بودجه ققنوس نداشتیم...طوطی خریدیم... "

اما بیحرکت ماند و اول به هکتور و بعد به بلاتریکس خیره شد. طوطی چه ربطی به ققنوس داشت؟
با چشمهای گرد شده و تعجب گفت:" الان میخوایین طوطی رو تبدیل به ققنوس کنم؟ "

بلاتریکس اخم کرد و گفت: " فکر کردی ما از اون محفل فوکولی ها تقلید میکنیم؟ ما باید پرنده جادویی خاص خودمون داشته باشیم!طوری که مناسب جلال و جبروت ارباب باشه! "

تلما گفت:" چرا من این آقایون جلال و جبروت رو ندیدم؟ "

کسی به سوالش توجه نکرد و اما مجدد پرسید:" الان طوطی خیلی خاصه؟ مناسب جلال و جبروته؟... اها! نکنه یه طوطیه جادویی و کمیابه؟نه؟ "

مامان مروپ که مشغول خرد کردن میوه بیشتری بود جواب داد:" نه پرتقال مامان! بوجه قند عسل مامان یکم محدود شده و برای همین ما یه طوطی معمولی گرفتیم برات پرتقال مامان! "

- " گرفتین برای من؟ چی کارش کنم؟"

بلاتریکس چشمهایش با حرص باز و بسته کرد و گفت:" چقدر تو خنگی اخه پرتقال؟!... خب این طوطی رو به عنوان موجود جادویی مرگخواران ثبت کن!من پرسیدم تا حالا کسی طوطی رو ثبت نکرده و این میشه پرنده جادویی خاص ما! تلما اون جعبه تو آشپزخونه رو بیار ببینم!"

چند ثانیه بعد تلما جعبه ایی را به دست اما داد که طوطی کوچک سبزی آرام در گوشه اش کز کرده بود.

اما با حالت هیستریکی خندید. باورش نمیشد. این فقط میتوانست شوخی بی مزه ایی باشد.
- " شوخیه الان؟ چطوری این پرنده معمولی مشنگی رو به عنوان نماد جادویی مرگخوران ثبت کنم؟ "

قبل از اینکه کسی جواب بدهد مروپ گفت:" مرگخوارای قند عسل مامان! شام حاضره!"

مرگخواران یکی یکی اتاق نشیمن را ترک کردند و به سمت اشپزخانه رفتند. بلاتریکس اخرین نفری بود که اتاق نشیمن را ترک کرد.
- یادت باشه ! مناسب جلال و جبروت ثبت بشه! حتما هم اسم ارباب و مرگخواران کنارش باشه که همه بدونن مال ماست! گند بزنی آب پرتقال میشی ...."
و بعد اما را با قفس پرنده در اتاق نشیمن تنها گذاشت.

صدای تلما از آشپزخانه بلند شد:" اقا جلال و آقا جبروت برای شام نمیان؟ "

ادامه دارد....



All great things begin with a vision ……....A DREAM تصویر کوچک شده


گاثیک پانک
پیام زده شده در: ۰:۰۲:۱۲ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۳:۳۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 551
آفلاین
جادوفلیکس


بین یک عالمه پس‌کوچه‌های آزگارد، لای یک عالمه سقف شیروانی و بند رخت‌های بینشان و چراغانی‌های خیلی، سقف شیشه‌ای زندان عمومی آزگارد زیر نور ماه برق می‌زد و تابلویش بالای سر یک صف گنده تاب می‌خورد.

Walkin' thru the sleepy city
In the dark it looks so pretty
Till I got to the one café
That stays open night and day


هر یک دانه مردم توی صف مشتش را محکم دور گردن پول‌‌هایش گره زده بود و بالای کله مردم‌های دیگر تکانش می‌داد و وقتی می‌دید تکان دادنش هیچ تاثیری روی کاهش طول صف ندارد، تکان‌تکانش می‌داد. و وقتی باز هم می‌دید صف کوتاه نشده، ناراحت می‌شد و غصه می‌خورد و نزدیک بود دق کند و بمیرد که یکهو یادش می‌افتاد که بهرحال دارد زندان می‌رود و اگر الان جرم ارتکاب نکند، کِی بکند؟ پس نعره می‌زد و پیرهنش را می‌درید و تبرش را بیرون می‌کشید و می‌رفت که مردم جلویی‌اش را از نفس نصف کند که یکهوتر یادش می‌افتاد والارون کبیر دستور داده هیچکس نباید توی آزگارد قانون را اذیت کند. پس ناراحت تبرش را برمی‌گرداند توی جیبش و پیرهنش را از زمین برمی‌داشت و سعی می‌کرد تکه‌هایش را دوباره یک‌جوری تنش کند که وایستا یک لحظه... اسم واراون کبیر، والرون بود یا ولانرون؟ و قانونش چی بود... هیچکس نباید قانون را بشکند ولی باید برود زندان عمومی؟ و جز زندان عمومی یک دانه زندان دیگر هم بود که جای تاریک و مرطوبی بود که آدم‌های پیری که پاسپورت نداشتند را تویش می‌انداختند؟ رگناروک شروع شده و اودین معدوم شده بود؟ والاراون دسیسه چیکار کرده بود؟ ها؟
و قبل از اینکه فرصت کند کله‌اش را بخاراند و به فکر فرو رود، می‌دید صف یک نفر جلو رفته و خوشحال پیش می‌رفت و مشتش را دوباره دور پول‌هایش گره می‌زد.

Just a lookin' at the sleepy city
In the night it looks so pretty
No one sees the city lights
they just care about the warmth inside


زیر نور یک مشعل آویزان، روی کمر یک میز، یک عالمه پول و بلیت لای هم دراز کشیده بودند. نگهبان چاق و چله و سیبیلو و میان‌سال و میان‌کچلِ زندان عمومی، یک دانه اسکناس را با دو دانه دستش گرفت و کشید.
-اسکناستون گوشه نداره. نمی‌تونیم پذیرشتون کنیم.

یاروی آزگاردی انگشتش را کرد توی گوشش و چرخاند.

-نه نه. اسکناستون. نه خودتون.
-عه. نشنیدین شما صداعه رو؟
-صدای اینکه اسکناستون گوشه نداره؟

یاروی آزگاردی تصمیم گرفت خیالاتی شده. دست کرد توی جیبش که یک اسکناس دیگر بیرون بکشد که وایستاد. برای یک لحظه، هزارتاهزار سایه‌ای که نور مشعل بین بلیت‌ها و پول‌ها لولانده بود، قد کشیدند، آب رفتند و دوباره قد کشیدند. یاروی آزگاردی بالا را نگاه کرد.
-مشعلتون داره می‌لرزه چرا؟
-اسکناستون گوشه نداره آقا. وقت ما رو نگ-

و سقف زندان در نعره فنریر منفجر شد.

No one listens to what people say
I just sit and hear the radio play
Just then this girl walked in my way
And she was as pretty as my sleepy city


توی آزگارد، نعره فنریر همه چراغانی‌ها را ترکاند. شیر و انی از روی سقف‌ها پریدند و هرکدام یک‌طرف دویدند. بند رخت‌ها disband شدند و یک میلیون آزگاردی دست‌هایشان را سپر گوش‌هایشان کردند و روی زانوهایشان خم شدند و دندان‌هایشان را روی هم فشار دادند و چشم‌هایشان را محکم بستند. ولی نعره فنریر لای انگشت‌هایشان خزید و سپرهایشان را پرپر کرد و رفت توی مغزشان و منفجر شد.

و یک میلیون مغز، یک میلیون مه زرد را بیرون دمیدند.

و یک میلیون وایکینگ برای اولین بار در خیلی مدت، دنیای اطرافشان را با وضوح دیدند.

و فهمیدند.

-فنریر برگشته.
-طلسم والراون شکسته.
-رگنارووووووک!

Will you walk through the sleepy city
In the night it looks so pretty
Tired of walkin' on my own
It looks better when you're not alone


توجه:

ماجراهای اوپس کده

دو چشم سیاه از لای آبشاری از موهای سیاه‌تر به آسمان آزگارد نگاه می‌کردند.

فصل دوم

توی دریای آسمان شب، یک عالمه ستاره این‌ور و آن‌ور شنا می‌کردند تا از سر راه نعره فنریر کنار بروند.

اپیزود یازدهم

زیر دو چشم سیاه، پنجره یک لبخند عریض با ولع رو به دریای آسمان شب باز شد.

Gothic Punk

-می‌بینی؟ می‌بینی چطوری حتی ستاره‌ها هم ازش می‌ترسن؟

اینکی توی شیشه مربایی که زندانی شده بود، به این موضوع فکر کرد و خواست بگوید که اینکی از هیچکس نترسید و شاید تمام مدت ستاره واقعی اینکی بوده و یکی باید برش دارد و بذاردش توی آسمان. اینکی همه این‌ها را آماده کرد و رفت که بگویدشان که یکهو یادش افتاد دوستای یارویه‌ی دختره‌ی موبلنده روی یک تکه کاغذ ریخته بودندش و کاغذ جذبش کرده بود و جذاب‌ترین و شجاع‌ترین و خفن‌ترین لکه جوهر دنیا تبدیل شده بود به لکه‌ای بی‌خاصیت و نامطبوع مثل هر جوهر دیگری.
یارویه‌ی دختره‌ی موبلنده از بالکن کلیسا بیرون آمد و روی صندلی‌اش کنار اینکی نشست.
-به کلیسای والراون خوش اومدی. نظرت چیه؟

اینکی مغزش را با دو دست برداشت و تویش را نگاه کرد. اینکی والراون و وورجولیدنشان با هم را دید. اینکی دید که چقدر خفن وورجولیده و چقدر باید همه برایش دست می‌زدند و بعنوان اینکی شماره یک دنیا انتخابش می‌کردند که یکهو یک یاروی بی‌ادبی وسطشان پریده بود و والراون را ترور کرده بود و یک یاروی بی‌ادب‌تری جرئت کرده بود اینکی را بدزدد و روی یک ورق کاغذ پخش کند و بیاردش توی کلیسای والراون.
و همه‌اش تقصیر این یاروعه موبلنده خوانندهه بود. پس اینکی تصمیم گرفت روی ورق کاغذش این‌ور و آن‌ور شود و برایش بین یک عالمه کلمات بد بد شرح دهد واقعا نظرش چی بود.

پرواتی پاتیل سوار بر پاتیلش قل خورد و وارد اتاق شد.
-بانو مورگانا، آزگاردی‌ها از طلسم والراون آزاد شدن.

نور یک رعد و برق سریع توی اتاق کلیسا پاشیده شد و سریع‌تر از لای سوراخ و سنبه‌های در و دیوار بیرون رفت.

-شروع شده؟

قبل از اینکه پرواتی پاتیل پاتیلش را پروات کند، بیرون یک چیزی به یک چیزی دیگر خورد و سه چهارتا چیز یکی بعد از آن یکی منفجر شدند و چند نفر داد و بیداد کردند.

-بالاخره! بیا اینکی. لذت ببر از چیزی که منظره‌ای که هزار سال مشغول نقاشیش بودیم.

مورگانا له فی
اینکی را با کاغذش برداشت و سمت بالکن کلیسا رفت. آسمان شب بعد از یک عالمه شب بودن، خسته شده بود و ستاره‌هایش را جمع کرده بود که برود خانه‌اش. از پشت یک عالمه گردن کارخانه‌ها، خورشید خوشحال و خندان یک روز تازه را روی شانه‌اش انداخته بود و داشت می‌آمد سمت آزگارد.

توی خیابان‌های آزگارد، مردم همدیگر را می‌کشتند.

The clouds are blood-red. The sky bleeds, and mother Earth, with a quivering hand has put up white fluffy bandages to staunch the bleeding. Yet the blood soaks through. The very air is heavy with the scent of it

I hear the roar of a big machine
Two worlds and in between
Hot metal and methedrine
I hear empire down
I hear empire down


A bolt of lightning scars the burgundy bosom of the sky once again. Expectant air stands suspended on strands of time as suddenly a great thunder shakes the foundations of the firmament. And the clouds weep in despair. For nothing can now keep the blood of heavens from flooding the earth

I hear the roar of a big machine
Two worlds and in between
Love lost, Fire at will
Dum-dum bullets and shoot to kill
I hear Dive, Bombers and
Empire down
Empire down


Raised axes fall with the red rain. Gritty green and dark blue shoot from skeletal wands held by skeletal hands aiming from sleeve-trenches. Mouths shout roars of recoil as the loaded wands shoot death. Bombs of color explode and heads roll


I hear the sons of the city and dispossessed
Get down
Get unearthed
Get pretty but you and me
We got the kingdom
We got the key
We got the empire
Now as then
We don't doubt
We don't take direction
Lucretia, My reflection
Dance the ghost with me


High above the raging battle in the streets, Morgana Le Fay stands in the cathedral balcony. A bright sheen dances in her eyes as scarcely contained euphoria radiates from between her black locks. The pounding of her eager heart is deafening to little old Inky, caged in a paper-prison in her hand

See, my lovely little spot of ink? Feel the glory? Feel the old promise kept, renewed and fulfilled

Morgana Le Fay opens her arms wide towards the uproarious crowd in a gesture of half-dancing, half-conducting the great orchestra of Life and Death


We look hard
We look through
We look hard
To see for real
Such things I hear, they don't make sense
I don't see much evidence
I don't feel
I don't feel


Inhale murder with every breath. Feel the hot blood as it travels down your ink-windpipe, clings to your ink-lungs, nests there, grows there. Can you hear its quiet little laughter? On the wings of The Multifold it has seen The Red Deluge. A great flooding to end the old and begin the new. Oh, the beauty, the beauty
.


A long train held up by page on page
A hard reign held up by rage
Once a railroad
Now it's done


She jumps up, whirls, raises an arm, Allegro to Presto to Prestissimo. Her joy and energy only matched by the red storm outside

The Once and Future Wizard, my darling darling Merlin. I hear your footsteps. Be well come


I hear the roar of the big machine
Two worlds and in between
Hot metal and methedrine
I hear empire down


Over the horizon, far far away, where even the tallest spire of the cathedral has to rise on tip-toes to see, a black iota quivers against the rising sun. A million fars away, the wings of a million locusts flash a ravenous rictus to the world

And young Gustaf heralds the gift they bring



We got the empire, now as then
We don't doubt, we don't take reflection
Merlin, my direction, dance the ghost with me


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۰:۱۰:۳۸
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۱۷:۴۵:۰۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


print("OOPS KADE")
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶:۳۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۴:۲۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 106
آفلاین
جادوفلیکس



توجه:


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


ماجراهای اوپس کده


In the inky maw of that infernal hold, where sunlight dares not creep, Fenris, the wolf of spite, unleashed a howl that shook the deep. With eyes that burned like embers, hatred in his every breath, He raged against the gods, who'd wrought this cursed, eternal death. His fangs, a gnashing storm, did lash at the enchanted stone, A ceiling bound by spells, a prison all his own. Those ancient wards, with power from a bygone age, they held him tight, But Fenris' fury, like a furnace, burned with endless night

در و دیوار زندان فنریر به خاطر عصبانیتش داغ شدن و ویرسینوس که نشسته بود کف زمین و داشت زنجیرهای خورده شده رو هضم می‌کرد، از جاش بلند شد و گفت:
- مطمئنی؟

فنریر مطمئن بود. در واقع برای اولین بار توی زندگی طولانی و تنها و ناراحت کننده‌ش که شب‌ها خودشو با گریه می‌خوابوند و با عروسکش که روی دیوار با ناخناش کنده‌بود، صحبت می‌کرد؛ مطمئن بود.
- آری آورنده روشنایی. اکنون زمان گرگ و تبر است.

ویرسینوس یه نگاه به خودش کرد، بعد زنجیرای خورده شده رو به خودش جذب کرد که محورش قوی‌تر و زنجیری‌تر بشه و تبر و گرگ دیگه نتونن شکلشو بهم بزنن و کسینوس یا تانژانتش کنن. در واقع اگه یک چیز تو دنیا وجود داشت که ویرسینوس جدی ازش بدش میومد، تانژانت و کسینوس بود. به نظرش هردوشون به شدت بی‌معنا بودن. و بعد ویرسینوس فهمید که اینا در واقع دوتا چیز هستن که ازشون بدش میاد و ریاضیش ضعیفه.

Mark my words! The ward upon that dungeon's hold, once strong and bright, Had grown as frail as shadows in the absence of All-Father's might! For Odin, wise and fierce, was far from Asgard's throne, they say, And Fenrir, scenting freedom's call, did seize the fleeting day. With primal rage, a tremor through the ancient stones he sent, His monstrous jaws, unchained at last, upon the ceiling rent! A mighty chunk of stone he tore, a grievous, gaping wound, And spat it forth with thunderous roar, a challenge to the ground

ویرسینوی یه نگاه به سنگایی که توی تار و پودشون جادو بود، کرد، یه تیکه دیگه زنجیر رو گاز زد و خورد و بعدش فکر کرد اگه یه تیکه زنجیر رو بذاره لای سنگا، آیا طعم بهتری پیدا میکنه؟ تا امتحان نمی‌کرد که نمی‌فهمید. بنابراین یه تیکه زنجیر رو که بوی مخلوط نفس ماهی و ریش زنان میداد رو برداشت و مثل کره مالید روی یه تیکه سنگ کنده‌شده از سقف که اونم با آب دهن فنریر مخلوط شده بود و درسته خوردش.
- Now that's some serious gourmet shit.

فنریر یه تیکه دیگه از سقف رو کند، ریخت رو زمین و بعدش اومد جلوی ویرسینوس که داشت محورا و انگشتاشو لیس میزد، دولا شد و در حالی که دندوناش سنگارو از لای خودشون می‌ریختن بیرون و خودشونو مسواک میزدن، گفت:
- تازیانه تاریکی، بپر بالا.

With Odin's ward a shattered husk, a gaping maw in stone, Virsinius, bold and resolute, did claim a mount of his own. Upon Fenrir's back he clambered, fearless of the beast's dire might, And perched astride the monstrous neck, a rider bathed in night. Together then, this fearsome twosome, from the dungeon's depths they rose, Where sunlight dared not penetrate, a place of endless woes. The wolf, with rage a burning pyre, did shake the ancient ground, As rider bold and beast untamed, for Asgard's surface bound!

ویرسینوس که محورشو با تمام وجود بین موهای بلند فنریر پیچونده‌بود، می‌تونست جریان شدید هوا به خاطر سرعت زیاد فنریر توی کندن سقف رو حس کنه. و البته حالا که از خیلی نزدیک به موهای بلند و سیاه فنریر نگاه می‌کرد، متوجه شد که حتی موهای فنریر هم دهن و دندون دارن. البته که این دهن و دندون‌ها مثل دهن و دندونای اصلیش نبودن و خیلی کوچولوتر بودن. ولی این کوچولو بودن به معنای تیز نبودن، نبود و در واقع اصلا فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. البته که ویرسینوس قصد انجام همچین کاری رو نداشت و ادب و نزاکت حالیش میشد، بنابراین فقط لبخند معذبی به دهن‌ها و دندونای روی موهای فنریر زد و ناراحت شد که نتونسته ساندویچ سنگ و زنجیر براشون بیاره.

اما این ناراحتی زیاد طول نکشید، چون بالاخره اولین باریکه‌های نور ماه کامل که زمین پوشیده با علف‌های سبز و درختان عجیب آزگارد رو روشن کرده بود، مقابل چشمای ویرسینوس و فنریر قرار گرفت. گرگ و سوارش بالاخره به سطح رسیده بودن. و البته به نظر میرسید خیلی دورتر از قصر والراون و هر محل متمدنی باشن.

An age had turned to dust, an eternity in hold, Fenrir, the bane of Odin, broke from shadows, fierce and bold. He gazed upon the heavens, where Luna's face so bright, Did bathe the world in silver, a beacon in the night. A fearsome grin, a gnashing maw, with teeth that gleamed like knives, He raised his voice, a primal song that pierced the very lives of every being in the Nine Worlds, a howl that rent the air, A declaration of his freedom, a beast reborn, to dare! Though Asgard's halls stand empty, their thrones devoid of might, No trembling gods to witness him, bathed in the moon's soft light. Valraven's watchful gaze extinguished, cold and still, Fenrir, the harbinger of chaos, howls with savage will!

ولی خب این چیزا جلوشون رو نگرفت و فنریر حسابی تو صورت ماه زوزه کشید و ماه از شدت بوی نفسش مریض شد و افتاد توی بستر و خواهرش خورشید مجبور شد بیاد یکم ازش مواظبت کنه و هر نه دنیا یهو تاریک شدن و اصلا نمی‌دونستن چی‌شده، ولی خب ماه هم بهرحال شئ آسمانی نبود که به این زوزه‌ها بلرزه و سریع برگشت سر جاش و به سبک giga chad به فنریر نگاه کرد، که زیاد باعث خوشحالی فنریر نشد.

- بعدش چی قراره بشه پس؟

فنریر همونطور به ماه نگاه کرد و دندون نشون داد و غرید.
- ماه و خورشید رو خواهم خورد. هردویشان شکار من خواهند بود.
- آفرین پس واقعا.

البته که آفرین هم داشت واقعا. چون که انعکاس نعره فنریر همینطوری رفت و رفت، برگای درختارو ریزوند، برف روی کوه‌هارو ریزوند، یخ‌های قطب رو آب کرد و باعث شد پنگوئنا و خرس‌های قطبی و سیل‌ها منقرض بشن. بعدشم رفت و رسید به آزگارد و خورد تو دیوار دور شهر آزگارد و یه لحظه وایساد، سرش رو خاروند، یادش افتاد که صدای نعره فنریره و دیوار و این چیزا نمیتونن جلوشو بگیرن و بنابراین شونه‌شو انداخت بالا، بعد نعره کشید و از دیوارها رفت بالا و پرید توی شهر و شروع کرد به وارد شدن به گوش شهروندان و جادوگران و مردگان و زندگان و هرکی که اونجا بود. نعره فنریر بلافاصله بعد از ورود به گوش ملت، خودشو کوبید تو پرده گوششونو و پاره پوره‌ش کرد و رفت رسید به مغزشون.

نعره فنریر دستاشو به هم مالید، نفس عمیقی کشید، بعدشم خودشو با تمام قدرت کوبید توی مغز همه که باعث شد جادوگرا از گوش و چشم و بینیشون آب دماغ و غذا و خون بپاشه بیرون. اما اثری که روی شهروندان آزگاردی داشت، خیلی متفاوت‌تر بود و باعث شد مه عجیبی به رنگ زرد از توی گوش‌هاشون بزنه بیرون و همه‌شون به شدت سرشونو تکون بدن و با تعجب به اطرافشون نگاه کنن و تازه بفهمن که چی‌شده و چرا و چگونه!
و بعد، اولین ساکنین آزگارد فهمیدن چه اتفاقی افتاده.
- فنریر برگشته!
- بالاخره میتونیم از این دنیای فلاکت‌بار و جاودانگی زورکی آزاد بشیم!
- فنریر نجاتمون بده!

البته اون دور دورا توی دریاها و آب‌های بین دنیاها که خیلی هم سرد بودن و پر از کوسه، نهنگ و دلفین و نمو و باباش و دوری که هی همدیگه رو گم می‌کردن، بیداری حتی مهم‌تری داشت اتفاق می‌افتاد. نعره فنریر امواج دریارو شکافت، با کوسه‌ها و نهنگا بای بای کرد و رسید به اعماق اقیانوس که ماسه‌ها و سنگ‌ها به شکل عجیبی قرار گرفته بودن و گویا تپه خیلی گنده و خفنی تشکیل شده بود. البته این تپه کاملاً هم به نظر نمی‌رسید که ثابت باشه و گاه‌گداری یه تکون‌های ریزی به خودش می‌داد و انگار خودشو کش و قوس می‌داد یا حتی رشد می‌کرد.

In the crushing depths where sunlight dares not tread, Jormungandr, the world serpent, on the ocean floor lay dead. Eons he'd slumbered, cast away by Odin's might, A prisoner of the churning sea, lost in eternal night. But then a sound, a tremor deep, did pierce the ocean's hold, A brother's howl, a primal call, a tale of freedom told. Fenris' defiant cry awoke the serpent from his sleep, His ancient eyes, with hatred burning, glowed in the ocean's keep. A primal rage, a fury cold, within his coils did churn, The slumbering leviathan, for vengeance now would burn. The world itself would feel his wrath, a terror yet unknown, For Jormungandr, the world serpent, was to his fury thrown.

و یورمونگاندر که از خواب بیدار شده بود، همه ماسه‌ها و صخره‌ها و لونه‌هایی که موجودات دریا روی بدنش ساخته بودن رو خراب کرد و کلاه خوابش رو از سرش برداشت و چمدون وسایلش رو از کنارش قاپید و شروع کرد به صعود از عمق تاریک دریا. همون‌طور که بالا می‌رفت متوجه شد گرسنه‌شه که خب البته توی مسیرش تا چشم کار می‌کرد کوسه و نهنگ و دلفین بود. و در نتیجه، افعی عظیم هرچی سر راهش دید رو بلعید، حتی به دوری هم رحم نکرد که بعدش بتونه حسابی به نمو و باباش که حالا حالاها باید دنبالش می‌گشتن بخنده. و بعد که حسابی سیر و پر شد و تونست سه دور، دور کل دنیا بدنش رو بتابونه و همه شهرارو غرق کنه، به سطح آب رسید.

In the churning ocean's wrath, where mortals dared not tread, Jormungandr, the world-serpent, reared his monstrous head. Fenris' howl, a savage song, across the waves did fly, A call to chaos, a brother's rage, that met Jormungandr's eye. With primal fury in his gaze, a terror to behold, He answered Fenrir's battle cry, a legend to unfold. A monstrous bellow split the heavens, a tempest in its wake, The waves themselves cowered in fear, a monstrous serpent's wake. No slumber could restrain him now, no mortal plea suffice, Jormungandr, the world-encircling, claimed vengeance as his price. The empty halls of gods and men, a target etched in flame, He lashed the seas in fury's wake, and roared Asgard's coming doom!

بعدش یورمونگاندر شناکنان به سمت آزگارد رفت و هر چی ماهی و قایق و آدم و اسب و روباه دید رو خورد تا اینکه حتی بزرگ‌تر بشه و رنگ به فلس‌هاش که به خاطر قرن‌ها گرسنگی سفید شده بودن، برگرده. و بعد، یورمونگاندر سرش رو بالا آورد و از بالای دیوارهای عظیم آزگارد، به سیل مردم آزگاردی و جادوگر خیره شد.
سیل مردم آزگاردی رگناروک خواه و جادوگر و والکری رگناروک نخواه هم بهش خیره شدن. و بعد آزگاردی‌ها شروع کردن به تشویق و شادی و اسم یورمونگاندر و فنریر رو با خوشحالی فریاد زدن و یورمونگاندر به غایت متعجب شد که احتمالاً قابل درکه. جادوگرا و والکری‌ها البته سریع صحنه رو خالی کردن تا ببینن چه غلطی باید بخورن.
آزگاردی‌ها هم بعد از اینکه سریع ضیافتی ترتیب دادن و کلی پیش‌کشی به یورمونگاندر دادن، گفتن:
- بریم پیش فنریر؟

یورمونگاندر چشماشو تنگ کرد. با شک بهشون نگاه کرد. می‌خواست مطمئن بشه کلکی تو کارشون نیست و یهو دوباره نمیندازنش تو دریا، رودخونه یا دریاچه. بعد که از حسن نیتشون مطمئن شد و همه پیش‌کشی‌هاشون رو خورد، گفت:
- دلم واسه داداشیم تنگ شده. بپرید بالا جهتو نشون بدید زود بریم.

و در نتیجه، زود رفتن!

We were speeding together
Down the dark avenues
But besides of the stardom
All we got was blues

But through all of that sorrow
We were riding high
And the truth of the matter is
I never let you go, let you go

We were scanning the cities
Rocking to pay the dues
But besides of the glamour
All we got was bruised


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۳:۰۱:۰۶

Smile my dear, you're never fully dressed without one


وان هاندرد یرز آو پانک
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰:۴۷ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۳:۳۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 551
آفلاین
جادوفلیکس



توجه:


A cannon of spotlight explodes in the dark heart of the stage. Valraven steps through the red curtains, wearing a white tailcoat tuxedo. Applause roars in from the unseen audience. Valraven bows, then grips the microphone-stand with silk gloves. He sings


ماجراهای اوپس کده


And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain

I've lived a life that's full
I traveled each and every highway
And more, much more than this
I did it my way


فصل دوم
اپیزود نهم
One Hundred Years of Punk

خیلی سال بعد، همینطور که والراون داشت روی سنگفرش‌های آزگارد می‌مُرد، یاد آن بعد از ظهر دور و درازی افتاد که باباوالراون برده بودش تا با هم یخ اختراع کنند.
بالای کوه والراونینا برف آمده بود و والراون و بابایش چکمه پایشان کرده بودند و کوله‌هایشان را پشتشان زده بودند و کلی کاپشن پوشیده بودند و شال دور گردنشان پیچانده بودند و طناب‌هایشان را زیر بغل زده بودند و آمده بودند که قله‌اش را فتح کنند. روزها گذشت و بادهای سفید صورتشان را گُل‌گُلی کردند و برف پیرشان کرد و دماغشان از سرما گریه می‌کرد و گره طنابشان باز شد و دست والراون سُر خورد و طناب را ول کرد و زمین بدوبدو سراغش می‌آمد که باباوالراون از پایین سمتش پرید و گرفتش و با هم افتادند توی یک کپه برف و والراون آنقدر ترسیده بود که یادش رفت چطوری نفس بکشد و باباوالراون آنقدر محکم بغلش کرد که یادش رفت که یادش رفته بود چطوری نفس بکشد. و با هم دوباره طنابشان را گرفتند و بالا رفتند و بالا رفتند و از دره‌ها پریدند و زمینی که ازش آمده بودند را زیر یک عالمه ابر گم کردند و باز هم بالا رفتند تا اینکه دیگر هیچی نمانده بود که ازش بالا بروند. و باباوالراون چوب گنده و قوی‌اش را بالا برد و محکم توی زمین زد و والراون از توی کوله‌اش پرچمی که دوخته بود را بیرون کشید و برد و به سرش گره زد. و والراون و باباوالراون آن شب روی بالاترین قله‌ی والراونینا تا صبح ستاره‌های دنیا را شمردند. و صبح وقتی باباوالراون چوبش را از لای برف‌ها بیرون کشید، یخی که دورش زده بود را نشان والراون داد.
-بیهولد، سان: آیس!

Death is an impressionist painter. Through a glass deadly, geometry becomes merely a suggestion: waves of curves and colors that laugh defiantly in the face of perceived order. And it was with these eyes that dead Valraven saw a valkyrie flying into his sight

-سرورم خواهش میکنم زنده بمونید!

بعدتر، وقتی والراون فهمید آن روز یخ را اختراع نکرده بودند، غم گید.
هر چند سال، یک لشکر بزرگ از تاجرها به روستای والراونینا می‌آمدند تا بتجارند. گاو و مرغ و شیرشان و شیر و خر و چنگشان و کلاغ و زاغ و عاقشان و فیل و گوریل و ایلشان و ماشین و موتور و کلنگ و یخچال و رادیو و تلویزیون و کیف و کفش و هزاران هزار چیز دیگر می‌آوردند و هر گوشه روستا بازار به پا می‌کردند. و این بار، میان هزاران هزارشان، یخ بود.

خیلی خیلی قدیم، یک دانه والراون بود که قوی‌ترین و خفن‌ترین والراون بود و بین ماهیچه‌هایش گردو می‌شکست و صبح‌ها پوست تخم‌مرغ می‌خورد و با نوک انگشتش صخره بلند می‌کرد و قهرمان بود. این والراون قوی، یک روز رفت پیش خدایان اوپس‌کده و بهشان گفت که یک سرزمین بزرگ می‌خواهد که تویش شاه شود و سلسله‌اش را بنا نهد و بچه‌هایش هزاران سال برش حکومت کنند و ماجرا بجویند و حماسه بیافرینند و افسانه باشند و مردم تا سالیان سال قصه‌هایشان را برای بچه‌های خودشان تعریف کنند. و خدایان اوپس‌کده گفتند نه. و والراون قهرمان به نه‌ی شان گفت نه و همه خدایان را زد و با یک سرزمین زیر بغلش به اوپس‌کده برگشت. و سال‌ها گذشت و سرزمینش پر شد از ملتی که اسم همه‌شان والراون بود و والی‌-والراون‌ها شاهش بودند. والراونینا سرزمینی شد از شاه‌ها و قصه‌ها و حماسه‌ها و بعضی شاه‌هایش قوی بودند و سرزمینش را گنده‌تر کردند و بعضی نبودند و کوچکش کردند و بعضی وقت‌ها اژدهاها پرنسس می‌دزدیدند و شوالیه‌ها سوار بر اسب‌های سفیدشان با شمشیرهای بلندشان نجات می‌دادندشان و بعضی وقت‌ها جادوگرهای شیطانی یواشکی می‌رفتند توی باغ‌هایشان و سیب‌هایشان را طلسم می‌کردند ولی عشق واقعی نقشه‌هایشان را برآب می‌داد و خلاصه سال‌ها گذشتند و گذشتند و گذشتند و آدم‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدند و والراونینا کوچک و کوچک‌تر. شوالیه‌ها یادشان رفت مالیات قلعه‌هایشان را بدهند و اژدهاها توی باغ وحش‌ها استخدام شدند و جادوگرهای شیطانی اداره‌ها را اختراع کردند.
و آخرین والی-والراون‌ها، والراون قصه ما را به دنیا آوردند.

Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do
And saw it through without exemption
I planned each charted course
Each careful step along the byway
And more, much more than this
I did it my way

والراون لباس باباوالراون را کشید و پرسید:
-ولی اگه ما یخو اختراع نکردیم، پس چی اختراع کنیم؟
-هیچی. ما آخرین نسل والی‌های والراونیناییم. ما تموم می‌کنیم، نه شروع.

باباوالراون به والراون قصه‌ ما گفت که وقتی والراون قهرمان سرزمینشان را از خدایان دزدیده بود، تصمیم گرفته بود سرزمینی باشد سرشار از حماسه و سلحشوری و قصه و ماجراجویی. و مثل همه ماجراها، ماجرای سرزمینشان هم یک روز باید به پایان می‌رسید: والراون‌ها قرار نبود تا آخر دنیا پرنسس‌ نجات دهند و با آدم‌بدها بجنگند. والراون‌ها باید بزرگ می‌شدند. و وظیفه باباوالراون، تربیت والراون قصه‌ی ما برای هم‌آوردن سر و ته قصه‌‌ِشان بود.

والراون به کِرمی نگاه کرد که کنار پایش توی زمین می‌لولید. کرم کوچولو از این سوراخ می‌رفت توی زمین، از آن سوراخ در می‌آمد، دوباره می‌رفت توی زمین، دوباره در می‌آمد و دوباره و دوباره و خلاصه یک عالمه مشغول کرمیدن بود.
والراون به باباوالراون نگاه کرد. والراون به کرم کوچولو نگاه کرد. والراون اخم کرد، پایش را بالا برد و روی کرم کوچولو کوبید.

آن شب، وقتی لشکر تاجرها بارشان را بستند و از والراونینا رفتند، هیچکدام حواسشان نبود به والراونی که لای یخ‌هایشان قایم شده بود.

Movement, scenes, movement, the playlist of life stuck on shuffle. Out of the corner of his dead eyes, Valraven glanced his inky companion. In the chaos of fresh murder no one saw a flash of long black hairs moving through the crowd. The singer appeared behind Inky, and a moment later, Inky was gone. And so was the punk-rocker


همراه با لشکر تاجرها، والراون رفت و رفت و رفت و رفت. والراون از کوه‌های بلند و صحراهای کوتاه رد شد. توی اقیانوس‌ها شنا کرد. از شانه غول‌ها بالا رفت. روی ابرها پرید. سوار بر شهاب‌سنگ‌ها قان‌قان کرد. توی سیاره‌های دیگر فرود آمد. با آدم‌فضایی‌ها دوست شد. بهش گفتند آدم باحالی است و بیاید توی مجلس بین‌کهکشانی سناتور شود. والراون با قاطعیت کلی رای آورد و سناتور شد و لایحه کهکشانی تصویب کرد. از اسرار نژادهای قدرتمند و کهن کهکشان پرده برداشت. به راز سقوطشان پی برد. با ارتش امپراطوری سیاه فراکهکشانی که هر ده هزار سال کهکشان‌ها را از زندگی پاک می‌کرد، جنگید. هزاران ستاره زندگی‌شان را فداکارانه برای نجات کهکشان فدا کردند و مجلس بین‌کهکشانی طی هفتمین جنگ آنارِس نابود شد و امپراطوری سیاه فقط چند قدم با بدست آوردن کنترل ابرسیاهچاله مرکز کهکشان فاصله داشت که ناگهان والراون و ارتشش از میان خاکسترهای مجلس بین‌کهکشانی برخاستند و ورق را برگرداندند و سفینه‌هایشان کلی پیوپیو کردند و سمت سفینه‌های دشمن لیزر شوت کردند و ابرکشتی امپراطور سیاه ترکید و تکه‌هایش توی سیاهچاله مرکز کهکشان کشیده شدند و کهکشان نجات پیدا کرد.

و والراون همه این‌ها را که کرد، هیچوقت خاطره آن روز دور و درازی که با باباوالراون یخ را اختراع کرده بودند، یادش نرفت.


As darkness grew in Valraven's eyes, a small globule of light came floating out of his mouth. With great reluctance, the small soul of a great god was leaving his body behind



Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all, and I stood tall
And did it my way
I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing


اودین داشت روی یکی از شاخه‌های بزرگ یک درخت گنده تاب می‌خورد.

-آم... جناب اودین، خدای خدایان؟
-

والراون یک انگشتش را دینگ‌دینگ زد به نیزه‌ای که از وسط اودین بیرون زده بود.
-جناب اودین، یگانه سراینده نواهای جادویی؟
-

والراون انگشت دیگرش را برد و پلوپ کرد توی سوراخ خالی چشم اودین.
-آلفادر تمام خدایان، اودین بزرگ؟
-هیس... من مُردم.
-اوه. ببخشید.
-آره. صبر کن زنده شم.

والراون انگشت‌هایش را محکم از توی خدای خدایان بیرون کشید و رفت کنار درخت نشست تا صبر کند اودین زنده شود.
والراون نُه روز و نُه شب کنار درخت نشست. در تمام این مدت، اودین با طنابش تاب می‌خورد، باد توی سوراخ چشمش وووووشششش صدا می‌داد، نیزه‌ی وسطش جیرجیر می‌کرد و کلاغ‌ها رویش می‌آمدند و قارقار می‌کردند و والراون هم تصمیم گرفت صدایشان چقدر گوش‌ می‌نوازد و بد هم نیست ها و کلی از سمفونی مرگ لذت برد و آخر سر که اودین زنده شد، بلند شد و برایش دست زد و اودین که مطمئن نبود چرا، تصمیم گرفت باهایش دست بزند تا ببیند چی می‌شود.

-اودین بزرگ، خدای خدایان، دیدنتون از نزدیک افتخار بزرگیه.
-آره.
-آلفادر اودین، از سرزمین‌های دور خدمتتون رسیدم. میگن شما جهان رو از جسد یمیر به وجود آوردین؟
-آره.
-و یعنی قبلش جهان وجود نداشت؟
-نه بابا.

برف، قله، چوب، یخ.

-آلفادر، لطفا منو به فرزندخوندگی بپذیرید.
-هاااا. هاااا؟
-آلفادر قدرقدرتا، قوی‌شوکتا، شما از هیچی، یه چیز کاملا جدید اختراع کردین. شما یه جهان رو شروع کردید. لطفا صلاح ببینید که اسرار این قوی‌ترین و قدرتمندترین و کمیاب‌ترین جادوی دنیا رو به منم بیاموزید.
-هاااا. می‌آموختما. ولی چیزه... دیر اومدی. الان وقت پایان دنیاست.

لشکر تاجرها. هم‌آوردن سر و ته قصه‌‌ِشان. کرم کوچولو.

بالای سر والراون یک ابر گنده و سیاه و بد ظاهر شد و گنده‌انه و سیاهانه و بدانه رعد و برق زد.
-نه.

And now, as tears subside
I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say, not in a shy way
Oh, no, oh, no, not me
I did it my way
For what is a man, what has he got
If not himself, then he has naught


دامبلدور نوک ریشش را گردالی گره زد، کپه ریشش را دور سرش چرخاند و چرخاند و پرت کرد سمت یکی از تسترال‌هایی که جلویش می‌دویدند. یکی از تسترال‌هایی که جلویش می‌دویدند یواشکی سرش را چرخاند تا طناب-ریش دامبلدور به هدف نخورد.
-عجب توله‌تسترال زرنگیه. آینده روشنی در ارتش روشنایی در انتظارشه.
-بله بله. ولی جناب دامبلدور، می‌فرمودید که به پیشنهادم فکر کردید؟

سوار بر هیپوگریف‌هایشان، والراون و دامبلدور دور محوطه کوییدیچ هاگوارتز پیتیکوپیتیکو می‌کردند و کلاه کابویی داشتند و تسترال دنبال می‌کردند. البته خواننده ریزبین اگر پلک هایش را نزدیک هم بیاورد و یک دستش را سایه‌بان چشم‌هایش کند و محکم بخواند، می‌بیند که والراون خیلی وقت است که طنابش دور کلاهش گره خورده و باد بُردتشان و زین هیپوگریفش هم یک‌وری شده و خودش آن‌وری شده و الآن با چنگ و دندان، دست و پایش را محکم به هیپوگریفش گره زده ولی باز هم با هر پیتیکو دارد به زمین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.
دامبلدور یک بار دیگر ریشش را پرتاب کرد. این بار ریشش به هدف گیر کرد و گردن یکی از تسترال‌ها را گرفت و چرخاندش و کوبیدش به تسترال بغلی‌اش و دوتا تستراله هم چرخیدند و به چهارتا تسترال دیگر خوردند و آن‌ها هم چرخیدند و به هشت‌تا تسترال دیگر خوردند و همینطوری تسترال‌ها به هم خوردند و خوردند و تعدادشان صعودی زیاد و زیادتر شد و حتی از استادیوم هاگوارتز هم زدند بیرون و رفتند تا همه تسترال‌های دنیا را به هم بخورانند.
دامبلدور هیپوگریفش را وایستاند، نوک ریشش را فوت کرد و دور انگشتش چرخاند و کرد توی جیبش.
-Fastest beard this side of Oops-kade.
-
-در مورد پیشنهادت... اینجایی که قراره بیایم، آزرگاد، که قراره بیایم توش و عنصر غیرقابل پیش‌بینی باشیم توی برنامه‌های سرنوشت. ما جادوگرا قراره کمکتون کنیم رنگارونک اتفاق نیفته؟

کله و تنه والراون کاملا زیر هیپوگریفش رفته بودند و فقط دو لنگ پای گره خورده روی زین بالا مانده بودند.
-آزگارد. رگناروک. بله.
-یه شوالیه روشنایی همیشه باید به ندای کمک پاسخ بده و به پاداشی که در انتظارشه فکر نکنه. ولی پاداشی که در انتظارمونه چیه؟
-هرچی که بخواین؟

دامبلدور ریشش را از جیبش بیرون کشید و مشغول خاراندنش شد.
.

Suddenly there came hands. The glinting globule of spirit was drowned in the darkness of a cage of valkyrie fingers. And moments later, instead of the great gray graveyard of souls, Valraven's golden spirit found itself in a jar of jam



To say the things he truly feels
And not the words of one who kneels
The record shows I took the blows
And did it my way


The song climbs to a roaring crescendo, the orchestra booms, the strings scream, the basses shake the ground, the trumpets become an army of elephants. And just as fast as it rose to its peak, the song comes rolling down the mountain of sound. Valraven takes a step back from the microphone as silence rushes to fill the vacant air. His eyes fix on an undefined point in space, a look not alien to eyes struck by a sudden, brilliant, brilliant idea


Yes, it was my way


Far far away, in the winding alleys of Asgard, amidst the secret passageways of Valhalla, where people sang of how they broke the law, where great wolves were left chained in black dungeons, familiar eyes were struck with the same look

Eyes that were very much like Valraven's

But not exactly



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۲۱:۰۷:۳۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۲۱:۱۰:۱۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۲۱:۱۴:۴۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲:۳۱ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۴:۲۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 106
آفلاین
جادوفلیکس


توجه:

Turmoil's in the air
Hold your breath, be deadly calm
Make a final prayer
Don't forget what you have done


ماجراهای اوپس کده



صدای خواننده جاش رو به سولوی گیتار داد، ولی بعد مجبور شد جاش رو به زور به صدای جیغ بنفش متمایل به زردِ لجنیِ جیغ یکی از والکری‌ها که داشت روی هوا می‌وورجولید بده. صدای جیغ باعث شد تمرکز گیتاریست به‌هم بریزه و افکار اینتروسیوش پیروز بشن و گیتارشو بکوبونه تو سرش و خودش رو Unalive کنه.
والکری مورد نظر که باکمالات‌ترین و بهترین دکتر/پرستار/جراح/روان‌شناس/روان‌پزشک/فوق تخصص مغز و اعصاب/فوق تخصص گوش و حلق و بینی/فوق تخصص دندان‌پزشکی/فوق تخصص شکسته‌بندی/فوق تخصص غدد/فوق تخصص ریز غدد/فوق تخصص نشکسته‌بندی/فوق تخصص ریزتر غدد/فوق تخصص پزشکی سلولی/فوق تخصص پزشکی مولکولی/فوق تخصص پزشکی اتمی در کل آزگارد و کل دنیاها بود و اسمش هم Eir بود، شیرجه زد روی زمین و چندتا آزگاردی و جادوگر و بچه که داشتن Moshpit راه مینداختن رو زیر پاها و بال‌هاش له کرد و بعد همون‌طور که به سمت والراون می‌رفت ازشون معذرت خواست و تند تند با نوک انگشتاش لمسشون کرد که دوباره زنده بشن و بعد رسید به والراون.
بلافاصله والراون رو با همه بیست تا انگشتش لمس کرد، ولی متوجه شد که والراون زنده نمیشه و همچنان زبونش از دهنش افتاده بیرون و چشماشم چپ شده.
- نهههههه... موفقیت شفای 100 درصدیم داره میشه 99 درصد! سرورم خواهش میکنم زنده بمونید!

در جواب حرفش نوری از کف دستش خارج شد، و مگسی از دهان والراون خارج شد، و Eir تونست ببینه که زندگی والراون همونطور که روحش داره ازش خارج میشه، از جلوی چشماش میگذره.
البته مگسی که از دهنش خارج میشد نشون میداد که والراون اخیراً رژیم غذایی عجیبی داشته و اگه در هر موقع دیگه‌ای بود، Eir به شدت سرزنشش میکرد.
ولی خب الان هر موقع دیگه‌ای نبود و والراون جدی جدی کشته شده بود، بدون هیچ اثری روی بدنش، و با جادویی که Eir رمز و رازش رو نمی‌دونست، بنابراین برای کشف حقیقت، چشماشو به چشمای والراون چسبوند که شاید بین فلش بک‌های زندگیش، بتونه چیزی هم از کشته شدنش بفهمه.

فلش بک دیده شده توسط Eir توی چشمای والراون:

والراون توی استودیو وایساده بود، گیتار الکتریک دستش بود و مشغول Improv کردن سولوی آهنگ Take control بود که یک‌هو یکی از نگهبانای آزگاردی بدون در زدن در استودیو رو باز کرد، اومد تو، سلام نظامی داد و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت:
- سرورم، حضور تروریست‌های جادوگر و آزگاردی تایید شده، تونستیم شواهدی پیدا کنیم.
- Bow-now-now-now-now, Oh, da-ah-ah now-n-now, now-now-now-now! Guitar solo freak yeah!
- ولی سرورم تروریست‌ها...
- چقدر دیگه باید متال باشم که متوجه شی دارم ایگنورت میکنم؟
- ولی سرورم اگه یک وقت تنها گیرتون بندازن و بهتون حمله کنن ممکنه شکست بخورید...
- Nah, I'd win.

پایان فلش بک دیده شده توسط Eir توی چشمای والراون.

- تا لحظه آخر قوی بودید سرورم.

البته بقیه والکری‌ها و نگهبانا تسلیم ناراحتیشون نشده بودن و به جای اینکه شروع کنن به اشک ریختن سریع داشتن همه رو دستگیر میکردن و وضعیت اضطراری اعلام میکردن.
دوتا از والکری‌ها هم بدن بی جان والراون رو که روح طلاییش داشت از دماغش خارج میشد بلند کردن و روحش رو هم گرفتن کردن توی شیشه مربا که به عنوان یه ابزار غافلگیری که بعداً قراره به داستان کمک کنه، استفاده کنن.

×××


ویرسینوس همون‌طور که ادامه زنجیرهارو گاز میزد و قرچ قرچ صدا میداد، با آرامش به فنریر آزاد شده که داشت خودشو میکوبید به سقف که بره بالا و با حالت دراماتیکی خودشو نشون بده، نگاه کرد.
- خب، حالا آخرش که چی؟

فنریر دیگه پنجه نکشید و خودشو نکوبید به سقف، در واقع برای چند ثانیه سلول‌های خاکستری مغزش و دندون‌هاش شروع کردن به خاروندن سلول‌های خاکستریشون و دندون‌هاشون و بعد حتی سلول‌های خاکستری و دندون‌های درحال خاریده شدنش هم دوباره شروع کردن به خاروندن سلول‌های خاکستریشون و دندون‌هاشون. یعنی دقیقاً طوری که یک فنریر به صورت طبیعی و نرمال باید زمانی که ازش سوالات نیهیلیستی پرسیده میشه، عمل کنن.
البته که این وضعیت زیاد پایدار نبود و فنریر که حالا آزاد شده بود چند ثانیه خودش رو کش و قوس داد، بعد به ویرسینوس نگاه کرد و گفت:
- آورنده روشنایی، جهان تحت حکومت اودین دچار ظلمت شده، باید دوباره از نو ساخته بشه، و این دلیل وجود منه، این دلیل وجود رگناروکه.
- اصلاً درستش هم همینه پس.

و بعد فنریر به سقف سیاهچال نگاه کرد، و بعد چشماش از حدقه‌هاشون در اومدن، روی صورت عظیمش خزیدن و جهیدن و رفتن به سمت دهن عظیمش و به دندوناش و دندونای دندوناش و حتی دندونای دندونای دندوناش نگاه کردن و سرشونو به نشانه تایید و فهم تکون دادن و دوباره جهیدن و خزیدن و رفتن به سمت حدقه‌هاشون و برگشتن سر جاهاشون و به مغز فرمان جویدن سقفو دادن.
- As it should be.

×××


اودین دِ آل فادر با برخورد ملاقه روی دستش سریع دستشو کشید عقب، ولی چشمش همچنان بدون پلک زدن به تارِ سرنوشت خیره شده بود.
- یعنی میگی حتی یه انگشت کوچیک هم نمیتونم بزنم بهش؟
- نه فریک نه! معلومه که نمیتونی! دست بزنی بهش گند میزنی تو سرنوشت چندتا دنیا یهو. میدونی ما با چه بدبختی بافتیمش اصلا؟
- قول میدم فقط به بخش مربوط به رگناروک دست بزنم ولی.
- ببین، آل فادری، درست، احترامت واجبه درست، ولی ما هم اینجا مسئولیت داریم به‌هرحال.
- ولی قول میدم فقط یه نوک انگشت باشه و حتی لیسشم نزنم.
- آقا نمیشه دیگه! عه!

Skuld و Verdandi به خواهرشون Urd که داشت سر اودین د آل فادر داد و بیداد میکرد که یه وقت به رشته‌های سرنوشت دست یا زبون نزنه، نگاه کردن و به خودشون لرزیدن.
البته لرزیدنشون به خاطر ترسشون از ابهت خواهرشون نبود که هرچی عصبانی‌تر میشد، چشماش براق‌تر میشد و بزرگ‌تر میشد، بلکه لرزششون به خاطر ترس از این بود که دیدن رشته‌های سرنوشت که طی قرن‌ها بافته بودن و ریخته بودن رو شاخه‌های ایگدراسیل داشتن از هم جر می‌خوردن.
اودین که از چند دقیقه پیش داشت حرفای Urd رو صرفاً Seen میزد ولی جواب نمیداد، متوجه قضیه شد.
- Yikes، والراون فقط یه کار باید انجام میداد... فقط یه کار بهش سپردم!

و بعد تصویر تاریک شد و یه اپیزود دیگه از ماجراهای اوپس کده به پایان رسید و البته که سریال برای فصل بعدی هم تمدید شد چون بهرحال بهترین سریال شبکه جادوفلیکسه و کل جادوگر تی وی رو مثل کودکی نادان، کول کرده روی شونه‌های قدرتمندش.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۳:۰۷:۱۲

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پانک راک ۳: د ریترن آو پانک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷:۰۴ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۳:۳۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 551
آفلاین
جادوفلیکس


توجه:

Banquo: It will be rain tonight
First Murderer: Let it come down

--Macbeth




ماجراهای اوپس کده


For each, there comes at the beginning of death, a vision of life. All of life with all its suffering and joy and heartbreak and triumph and shame and warmth and cold and good and ill, becomes then a massive fresco adorning the ceiling of a great hall; to be glanced only for a moment before you are swept away. What was once huge and eternal and housed in its every corner a universe of possibilities, is now condensed in a single flash of light. That was your endless life: an epic poem of high adventure and low trivialities. This is your endless death: nothingness in a gray sea of nothingness where memories are forever devoured by uncaring nothingness
Or at least, so Telekefimus thought
For Telekefimus Prime, his life-summary came in the glinting pinpoint of three golden cuff buttons. And a hook hand coming out of the dark to execute the nightmare
Moonlight washed over where Big Boss' face was. And Telekefimus saw nothing but a blur where he expected the features of the grim reaper
You ain't got the right. I earned life. I willed it and I made it and I goddamn deserve it, Telekefimus aimed every syllable and shot them into his killer
The hook hand stopped a breath away from Telekefimus' TV screen. The pixels winced and shrieked without noise in the myriad colors of horror
My poor fool, that is exactly why you don't, said an evil grin through the blur
The hook broke through the screen and the scrunch of death echoed on the rooftops around them



All our times have come
Here but now they're gone
Seasons don't fear the reaper
Nor do the wind, the sun or the rain
We can be like they are


All was still in the world. There was the killer, there was Telekefimus, there was the smell of burned wires and there was a glittering city sprawled beneath
And the night caressed the world with soft light


Come on, baby (don't fear the reaper)
Baby, take my hand (don't fear the reaper)
We'll be able to fly (don't fear the reaper)
Baby, I'm your man


Behind Big Boss three dark shapes appeared out of the the shadow-tents of the night, grabbed Telekefimus by his carpet arms, took him back with them, disappeared
Big Boss peered over the rooftops as he lit up a cigar. In the distance, tiny chimney stacks of factories were frail toothpicks, proud to tower over bite-sized houses. Nearer, workers tirelessly laboured away at a cathedral. Nearer, people danced and frolicked and bounced and sang of how they fought the law and the law won

In the distance were Inky and Wirsinus

And Big Boss had finally found them


La, la, la, la, la
La, la, la, la, la


فصل دوم
قسمت هفتم
پانک راک ۳
د ریترن آو پانک


ویرسینوس یک تیکه دیگر از زنجیرهای فنریر را گاز زد و مشغول جویدنش شد.
-بعدش چی شد؟

جلوی ویرسینوس، گنده‌ترین و بزرگ‌ترین و عظیم‌ترین و خفن‌ترین و درنده‌ترین و گرگ‌ترین گرگی بود که ویرسینوس توی عمرش دیده بود. فنریر هزارتا دندان داشت و هرکدام از دندان‌هایش هم هزارتا دندان داشتند و آنقدر سفید بودند که برق می‌زدند و آنقدر تیز بودند که غذا توی برقشان بریده می‌شد و نه تنها هیچوقت کرم نمی‌زدند، کرم ها را هم می‌زدند و اگر دستشان می‌رسید، خودشان را هم می‌زدند و هرکدامشان که زده می‌شد، باید با شرم وسایلش را جمع می‌کرد و راهی سفری می‌شد به برف‌های هیمالیا و تبت و هنگ‌کنگ و شائولین و آن‌جا باید دو هزار سال غذا نمی خورد و نمی‌خوابید و هر روز دویست و پنجاه ساعت ورزش می‌کرد و باید روی آتش راه می‌رفت و زمین را با دست خالی می‌شکافت و با قدرت مغزش شناور می‌شد و وقتی باران می‌آمد باید از قطره‌هایش بالا می‌رفت و وقتی باد می‌وزید باید پرواز می‌کرد و وقتی برف می‌بارید باید قشنگ‌ترین آدم برفی دنیا را درست می‌کرد و هرکس نمی‌کرد باید می‌مُرد. آخر سر هم دندان‌ها فقط وقتی دوباره به دهان فنریر راه داده می‌شدند که برای نشان دادن لیاقتشان، سرِ بودا را همراهشان می‌آوردند که یا باید برایش شانصدهزار سال صبر می‌کردند تا بودا متناسخ شود یا باید وقتی بودا حواسش نبود به نیروانا دست می‌یافتند و خفتش می‌کردند یا ماشین زمان می‌ساختند و می‌رفتند خیلی سال پیش وقتی بودا یک آقاهه بود که بابایش وزیر شاه بود و گفته بود به بچه‌اش فقر و مرض نشان ندهند که ناراحت نشود و اینجا بود که دندان‌ها یادشان می‌افتاد که بودا هنوز بودا نشده و چطوری پیدایش کنند و مجبور می‌شدند همه وزیرها را بکشند و چانصدهزار تایم‌لاین جدید بسازند و آنقدر دنیاها را توی هم بپیچند که یهو ببینند مامان‌بزرگ خودشان شده‌اند و تبدیل به کرم‌چاله شوند و تمام دنیا را بخورند.

بله، جلوی ویرسینوس فنریر بود که لای یک عالمه زنجیر زیر یک سیاهچالِ روشن بسته شده بود و داستان زندگی‌اش را برایش تعریف می‌کرد.
-اودین و برادرانش غول عظیم، یمیر، رو مسلوخ کردن و چنان خونی از یمیر جارید که همه غول‌های برفی درونش غرق شدن. اودین و برادرانش بعد از این جسد یمیر رو به گینونگاگاپ بردن و از گوشتش زمین و از مغزش ابر و از استخونش کوهستان‌ شکل دادن و بدین ترتیب جهانی که اطرافته به وجود اومد.
-به به. شما کجا بودین اون مدت بعد؟

فنریر خواست سمت ویرسینوس چشم‌غره برود که یادش افتاد تمام عضلات و انگشت‌ها و مفصل‌ها و حتی چشم‌هایش هم محکم زنجیر شده‌اند و فقط به رعد و برق بالای سرش بسنده کرد.
-آورنده روشنایی، گوش بسپار به داستانی که سرش از پیش آفرینش نگاشته شده تا رساتر آوای درد روزگاری رو بشنوی که به ارث بردی.

ویرسینوس یک تیکه دیگر‌تر از زنجیر فنریر را گاز زد و مشغول جویدنش شد. ویرسینوس نمی‌دانست دقیقا چی به ارث برده ولی خوشحال بود که بالاخره پولدار شده.

-و اودین دونست که بعد از ساخت تمام جهان، وقت ساخت ساکنینشه. اودین دی آل-فادر دست به کار شد و تمام خدایان رو تنهایی به وجود آورد و سپس تمام انسان‌ها رو از دو درخت بیرون خزوند و وقتی زمین پر از موجود شد، آزگارد رو ساخت تا سرزمین خدایان باشه و درون آزگارد قصر عظیمش رو بنا نهاد که هر وقت که بر سکوی سلطنتش می‌نشست، تمام رویدادهای جهان رو می‌دید و هرچیزی که می‌دید رو می‌فهمید.

ویرسینوس یک تیکه زنجیر را لای دوتا انگشتش پیچاند و باهاش یک تیکه از زنجیر قبلی را که بین دندان‌هایش مانده بود بیرون کشید.

و فنریر به داستان‌هایش ادامه داد. فنریر تعریف کرد چطوری اودین و لوکی با هم آشنا شدند و دوست شدند و از روزی که لوکی وارد جمع خدایان شد، آن‌قدر زبر و زرنگ بود که یک روز درمیان خدایان را توی یک هچل می‌انداخت و از یک هچل دیگر نجات می‌داد و بعضی روزها اسب می‌شد و با اسب اودین شیطنت می‌کرد و بعضی روزها بچه اودین را می‌کشت و بعضی روزها زن ثور را کچل می‌کرد و بعضی روزها با انگربودا صاحب سه تا بچه شد و خدایان رفتند ستاره‌ها را نگاه کردند و کف قهوه‌شان را نگاه کردند و به بچه‌های لوکی نگاه کردند و تصمیم گرفتند قرار است لوکی و سه تا بچه‌اش همراه با ارتشی از غول‌های برفی سوار بر کشتی‌ای که از ناخون آدم‌مرده‌ها ساخته شده، بهشان در آخر دنیا حمله کنند و همه‌شان بمیرند.

-غولای برفی همه‌شون توی خون یمیر غرق نشدن مگه؟

فنریر خواست گردنش را تهدیدانه سمت ویرسینوس بچرخاند که دید هنوز هم دست و بالش زیر سفت‌ترین زنجیر جهان بسته شده.
-قاتل ظلمت، ریزبینی‌ت رو ارج می‌نهم. بله، داستان‌ها به ما از بازگشت غول‌های برفی در آخر زمان می‌گن. و پرسش از جوهر سرنوشت جایز نیست!
-آره ها.

پس اودین و خدایان سه تا بچه لوکی را دعوت کردند به آزگارد و اودین یواشکی بچه اولشان که مار بود را انداخت توی اقیانوس تا کلی ماهی بخورد و بزرگ شود و بتاند با ثور کُشتی بگیرد و بعدش دکمه زیر میزش را زد و زمین زیر آن یکی‌شان که نصف صورتش زنده بود و نصفش مُرده، باز شد و همینطور که داشت سقوط می‌کرد، بهش تبریک گفت چون از این به بعد رییس مردگان است و آخر سر نوبت رسید به فنریر. اودین توی قهوه‌‌اش دیده بود در آخر جهان، این فنریر بود که قرار بود دهانش را از سطح زمین تا سقف آسمان باز کند و هرچیزی این وسط بود را بخورد -و اینجا اودین محبور شد برای ادامه‌اش یک قهوه دیگر بریزد- و آخر سر برسد به اودین و با هم کلی محکم بجنگند و یک لحظه اودین دست بالاتر را بگیرد و یک لحظه فنریر زیر پایش را خالی کند و هیچکس توی زمین و آسمان نداند کی برنده می‌شود -و اودین بدو بدو یک قهوه دیگر ریخت- تا اینکه فنریر با یک غرش بزرگ و مهیب، چهار ستون دنیا را بلرزاند و بپرد روی اودین و قورتش دهد.
اودین این را که دید، ترسید و تصمیم گرفت نه. پس رفت پیش دورف‌هایی که یک عالمه عالمه زیر زمین و توی غارهای نورانی و پر از جواهرشان بهترین سلاح‌ها و سپرها و زره‌ها را چکش می‌زدند. دورف‌ها که دیدند خود شخص شخیص آل-فادر پیششان آمده، چکش‌ها و یاقوت‌ها و زمردهایشان را زمین گذاشتند و از روی سر و ریش هم بالا خزیدند تا ببینند چرا و این افتخار بزرگ را مدیون چی شده‌اند. ولی تا اودین بهشان گفت زنجیری می‌خواست که باهاش فنریر را زندانی کند، همه سرشان را تکان دادند و نچ نچ کردند و بهش گفتند تا حالا فنریر را دیده؟ فنریر گرگ‌ترین گرگی است که تا حالا گرگیده. فنریر هر روز صبح چهارتا اژدها می‌خورد و هر شب نیمه‌شب چهارتا روستا می‌بلعد. هیچ زنجیری توی کل تاریخِ تاریخ حتی نتانسته انگشت کوچکه‌ی پنجه‌اش را زنجیر کند. و بعد ریششان را با کلی تاسف توی شلوارشان زدند و برگشتند سر کارشان. اودین غصه خورد و چشم‌هایش را دوخت به یک عالمه عالمه بالای سرش: به نوک‌سوزن نورانی‌ای که ازش آمده بود و فکر کرد آیا وقتش رسیده که سرنوشتش را بپذیرد؟ آیا قدرتش را دارد که هرچیزی که هزاران سال ساخته را رها کند؟ اودین به گینونگاگاپ فکر کرد و دلش با یاد روزهای خوب پیش از جهان مچاله شد و کلی ناراحت شد و می‌خواست گریه کند که یکهو از لای خرده‌سنگ‌ها و استالاکتیت‌ها و یاقوت‌ها و تکه‌چکش‌های اطرافش، یک دورف کوچولو بیرون پرید و گفت زنجیرش را می‌سازد.
اودین خوشحال و خندان از جایش پرید و جهید و رقصید و خزید و درید و دست دورف را محکم تکان داد و ریشش را بوسید و ازش لیست ملزومات زنجیر را گرفت -و البته قبلش ازش آدرس نزدیک‌ترین مرلینگاهشان را پرسید چون کم کم قهوه‌هایی که خورده بود داشتند از تنگی جا شکایت می‌کردند- و در جستجوی‌شان به سفری رفت اطراف زمین که هانصدسال طول کشید و سرانجامش قوی‌ترین و مستحکم‌ترین و نشکاف‌ترین و بازنشوترین زنجیری بود که تا حالا جیر شده.

-تاندون خرس، تف پرنده‌، نفس ماهی، صدای پنجه گربه، ریشه‌های یه کوه! و حاصلش زنجیری که حتی بازوی زمان جرئت اخم سمتش رو نداره.
-دستش درد نکنه.
-اما رهایی‌بخش از تاریکی، فراموش نکن حکمرانان واقعی کیهان قوانینی‌ان که از هر یمیری کهن‌ترن. ریسمان‌ در ریسمان، طناب زمان تنیده می‌شه و پیش میره تا دوباره و دوباره میرا و نامیرا علیهش به تکاپو بیفتن و شکست بخورن. اودین هزاران بار برای رهایی از رگناروک دست و پا می‌زنه ولی می‌دونه نقطه پایان همه دست و پاها کجاست: رگناروک! پایان جهان! گرگ‌و‌میش خدایان! وقتی کشتی لوکی بادبان برافرازه، تمام قید و بندها از هم می‌پاشن. و فنریر ثقیل یک بار دیگه طعم شیرین آزادی رو در خون آل-فادر می‌چشه.

ویرسینوس فکر کرد کاش زبان داشت و می‌تانست طعم چیزها را بچشد.

-و سرانجام، نوای رگناروک در طاق جهان طنین انداخته! روزها کوتاه‌تر و کوتاه‌تر می‌شن و جهان در زمستانی به دام افتاده که سالها به طول انجامیده. ولی سروش روشنایی، نگاه کن به اطرافت. آیا من از بندم رها شدم؟ آیا ماربچه‌ی لوکی با ثور کشتی می‌گیره؟ آیا الهه مردگان از ناخون ساکنین قلمروش کشتی می‌سازه؟ آیا غول‌های برفی برگشتن؟ رگناروک کجاست؟

فنریر از جایش پرید و سمت دیوارهای سیاهچال غرید و سمت ویرسینوس برگشت و نوک پنجه‌اش را روی مدارش گذاشت.
-سرنوشت نطق آغاز رگناروک رو خیلی وقت پیش املا کرده. پس چرا هنوز در سیاهچال آزگارد می‌پژمرم؟ از خودت بپرس دست کی ما رو در باتلاق زمان نگه داشته و می‌بینی که همه سرنخ‌ها به یک اسم منتهی می‌شن: والراون!
-موافقم.

فنریر دور سیاهچال قدم می‌زد.
-اودین و خدایان فرار کردن و والراون رو گذاشتن تا مانع رگناروک بشه. اما ناجی نور، اودین و خدایان هیچوقت توی طالع‌های خبیثشون تو رو ندیدن. رستگارنده فروغ، زنجیرمو بشکن و همراهم صحت رو به تن رنجور جهان برگردون.

ویرسینوس شکمش را مالید و فکر کرد.
-یعنی همه اینایی که خوردم رو باید دربیارم دوباره، بشکنمشون و دوباره بخورم؟

و فنریر بالاخره متوجه شد.

×××


-یو'ر عه ویزارد، هری!
-بعععععع.

وسط میدانِ وسطِ آزگارد، یک عالمه وایکینگ و جادوگر جمع شده بودند و داشتند با یک عالمه دست و جیغ و هورا از برنامه امشب تئاترهای سراسر آزگارد لذت می‌بردند. برنامه امشب -و شب های پیش و شب های پیش‌ترش و حتی آنقدر مردم دوستش داشتند که شب‌های پیش‌ترترش- این بود: روی یک درازکشتی وایکینگی، یک وایکینگ گنده بود که ریش‌های یک یاروی دیگر را به ریش‌های خودش چسبانده بود و سوار یک گوسفند وایکینگی بود که لباس هیپوگریف بهش پوشانده بود و جلویش یک بچه‌وایکینگ بود که وسط کله‌اش زخمی بود و عینک داشت و یک عالمه پر کلاغ به موهایش چسبانده بود.

-فکر نمی‌کنم باشم. ویزارد کسیه که دانشش از جادو طی سال‌های متمادی یادگیری و کتاب خوندن میاد، وارلاک کسیه که جادوش از عهدی که با یه موجود شیطانی بسته شده سرچشمه می‌گیره و سورسِرِر کسیه که جادوش از درون خودش میاد. آیم عه سورسرر، هگرید.
-یور عه نِرد، هری.

جمعیت تماشاچی از خنده منفجر شدند و کف کردند و تف کردند و محکم دست زدند و توی سر و صورت هم گوجه پرت کردند. والراون یکی از گوجه‌هایی که سمتش پرت شده بود را توی هوا گرفت، تبدیلش کرد به برتی بات و داد اینکی.
-چشمت به اون گوسفنده باشه. شخصا castش کردم واسه این نقش. بهترین گوسفندبازیگر این سمت نیفلهایمه.
-ولی اینکی بهترین گوسفند کل سمتای نیفلهایم بود.

هاگریدوایکینگ از روی هیپوگریف‌گوسفندش پایین پرید و همراه با هری‌وایکینگ بدو بدو از استیج بیرون رفتند. پشت سرشان، کینگزلی شکلبولت و نیمفادورا تانکس با کلاه‌‌خودهای شاخدار و سپرهای گرد و تبر توی دست وارد شدند.
-سیگورد، بالاخره به سرزمین انگلستان رسیده‌ایم. آیا این جلگه‌های سرسبز و رودهای آبی برایمان مزارعی پرثمر و زندگی‌ای طولانی در صلح به ارمغان خواهند آورد؟
-اوبا، امیدوارم خدایان تقدیرمان را بدین‌سان که گفتی رقم زنند. امیدوارم رویای سالهایم از تجارت در سرزمین‌های تازه، سرانجام جامه حقیقت بر تن کند.
-بعععع.

دولورس آمبریج از سمت دیگر صحنه وارد شد.
-آها! بالاخره هیپوگریفشو پیدا کردم. بیا اینجا، موجود وحشی. بیا و به صاحبت در آزکابان بپیوند.
-بعععع.
-نه! ای ساکن سرزمین تازه، آن گوسفند پدرمان است. تنهایش بگذار وگرنه طعم خشم فرزندان رگنار لوثبروک را خواهی چشید.
-آواداکداورا بابا.
-بععععععععععععع.

نور سبزرنگی از چوبدستی دولورس آمبریج بیرون پرید و داشت مستقیم سمت سیگوردکینگزلی‌شکلبولت پرواز می‌کرد که یکهو گوسفندهیپوگریف‌رگنار‌لوثبروک جلویش پرید، نور سبزرنگ را خورد و زمین افتاد. سیگورد و اوبا سریع سمتش دویدند و جسد پدرشان را در آغوش کشیدند.
-نهههههههههههههههههه. پدر!
-سرزمین انگلستان، بدان که بار کشتی‌های ما چیزی جز صلح نبود. اما این روز، در این خاک خون‌‌آلود، بذر انتقاممان را می‌کاریم و از کشتی‌هایمان به حریقی می‌نگریم که زندگی‌تان را خواهد بلعید.

تماشاچیان محکم‌تر دست و جیغ و هورا کشیدند و دماغشان کلی چاق بود و این بار با گوجه‌هایشان کاهو و خیار هم پرتاب کردند. والراون یکی از کاهوهای توی هوا را قاپید و یک کارت شکلات قورباغه‌ای تحویل اینکی داد. از توی کارت، اینکی برای اینکی دست تکان می‌داد. اینکی تصمیم گرفت از کل چیزهایی که توی آزگارد دیده، این بهترینشان است و برگشت تا به والراون بگوید به نظرش هرچیزی وقتی کارت شکلات قورباغه‌ای با تصویر اینکی بشود، خوشگل‌تر می‌شود که دید والراون جلوتر راه افتاده و دارد برای خودش می‌رود.

I'm living on shattered faith
The kind that likes to restrict your breath
Never been a better time than this to
Suffocate on eternal bliss


-معتقدم یکی از نشونه‌های سلامت یه مردم، انرژی پانکشونه. می‌دونم دوستت هم اگه اینجا بود به اطلاع هممون می‌رسوند که از زیبایی‌ سرکشی و طغیان چقدر می‌تونیم یاد بگیریم.

جلوی والراون، گوشه کلیسای در حال ساختش، یک گروه از نوجوان‌های آزگاردی جمع شده بودند و قوی روی گیتارهایشان و درام‌هایشان و بِیس‌هایشان و تارهای صوتی‌شان می‌کوبیدند. هرچقدر از مردم آزگارد که امشب از نمایششان توی وسط میدانِ وسطی آزگارد لذت نمی‌بردند، دورشان ایستاده بودند و از دیوارها آویزان شده بودند و روی زمین دراز کشیده بودند و از سر و کله همدیگر بالا رفته بودند و روی سر و کله همدیگر دراز کشیده بودند و بعضی وقت‌ها همراه خواننده می‌خواندند و همه وقت‌ها ورجه وورجه می‌کردند.

In a city that swells with so much hate
You seem to rise above and take its place
The heart pumps until it dies
Drain the blood, the heart is wise


خواننده‌شان، یک عالمه موی بلند داشت که روی سر و صورت و شانه‌ها و کمر و شکمش پخش شده بودند و آن‌قدر پرکلاغی بودند که اینکی فکر کرد هری‌وایکینگ باید به جای پر کلاغ واقعی، این‌ها را می‌دزدید ولی بیشتر که فکر کرد دید اگر دزدیدن موهای این یاروعه دختره اینقدر راحت بود احتمالا اینقدر بلند نمی‌شدند و جنگیدن با هزارتا کلاغ و دزدیدن پرشان گزینه آسان‌تری است و به هری‌وایکینگ آفرین گفت و بیشترتر که فکر کرد، آفرینش را پس گرفت چون هری‌وایکینگ بزدل بود.

All my friends are murder
Hey, all my bones, no marrow's in
All these fiends want viking meat
All my friends are murderers
Away, yeah


والراون دست اینکی را گرفت و توی جمعیت لولید. همزمان، خواننده‌هه موهایش را بالای کله‌اش چرخاند، پرتاب کرد سمت جمعیت، دور یکی از تماشاچی‌ها چرخاندش و تماشاچیه را انداخت هوا تا روی دست‌های درازشده جمعیت فرو بیاید. چهار-پنج نفر از تماشاچی‌ها که این حجم از خفن را دیدند، آنقدر جیغ کشیدند که جیغ‌هایشان با هم جمع شد و تبدیل شد به یک جیغ گنده که توی هوا پرواز کرد و رفت بالا توی آسمان و منفجر شد.

I never met a pearl quite like you
Who could shimmer and rot at the same time through
There's never been a better time than this and
Bite the hand of the frostbitten eminence


گیتاریست آنقدر محکم گیتار ریسیتید که گی‌شفاف شد و بیسیست آنقدر محکم بیسیستید که باسیست شد و درامر آنقدر محکم درامید که درام‌هایش ترکیدند و از تویشان یک عالمه درامر دیگر بیرون پریدند و آن‌ها هم درامیدند.
وسط جمعیت، یک تیکه جا بود که خالی‌تر بود و آن‌هایی که می‌خواستند محکم‌تر ورجه وورجه کنند می‌رفتند تویش و آنقدر می‌ورجیدند و می‌وورجیدند و می‌جستند و می‌خیزیدند که ستاره‌ها بالای سرشان می‌چرخیدند و زمین زیر پایشان آب می‌شد و از همه چیز دوتا می‌بود. والراون و اینکی رفتند و رفتند تا به این تیکه رسیدند.
-گو آن، شو می وات یو'ر مِید آو، مای فرند.

و والراون شروع کرد به وورجولیدن.

All my friends are murder
Hey, all my bones, no marrow's in
All these fiends want viking meat
All my friends are murderers
Away, away, yeah
Away, yeah


اینکی شروع کرد به وورجولیدن: از این طرف به آن طرف پاشید، از لای پاهای والراون تاب خورد و رفت پشت سرش و دور کت چرمی‌اش دایره زد و یک عالمه قطره شد و هرکدام از قطره‌هایش شروع کردند به وورجولیدن.
بیرون جمعیت، خواننده‌هه داشت از لای موهایش داد می‌زد.

I'm alive in Asgard-town
A stab in the dark, a new day has dawned
Open up and let it flow
I'll make it yours, so here we go


و یک عالمه اینکی از سینه والراون بالا رفتند و از شانه‌هایش شیرجه زدند پایین.
و جمعیت جیغ و هورا کشیدند.
و خواننده خواند.

All my friends are murder
Hey, all my bones, no marrow's in
All these fiends want viking meat
All my friends are murderers


و درام‌ها کوبیده شدند.
و والراون و اینکی وورجولیدند.
و جاستین فینچ‌فلچی چوبدستی‌اش را بیرون کشید.
و هیچکس نور سبزی که پشت والراون ناپدید شد را ندید.

He's gone away
He's gone away, yeah
He's gone away
He's gone away, yeah
He's gone away
He's gone away, yeah


و اینکی وورجولید.
و والراون زمین افتاد.
و خواننده خواند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۴ ۲۲:۵۲:۴۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.