هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#22

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
....(ادامه)

کرپسلی ادامه داد:

_.... هرچی خواستم بهت بگم نگاهم نکردی...
_خب..

_آدمین ...همون مامور تام الاختیار کلاه شنلش یکم عقب بود ...من صورتشو دیدم ...اون..

_خیلی شبیه کراوکر بود...درسته...اون خود کراوکره.

لارتن لحظه ای چشمانش را تنگ کرد و سپس با شک و تردید اضافه کرد:

_زمان؟!؟

_آره....کراوکر در گذشته مرده ...به خاطر همین این طوری شده...تغییر زمان نامعقول....کراوکر از راهروی زمان با خبر بود...اون یکی از کسانی بود که برای ما خبر می آورد ... اون در زمان آینده..با استفاده از زمان برگردان می اومد به زمان ما و اطلاعات می داد ... اما اشتباهی پیش اومد....البتهاز اینجا به بعدشو خودت هم در جریانی.....بونز که از کسای دیگری بود که برامون اطلاعات می آورد...

لارتن بر روی صندلیش حرکتی کرد و سخن بارتی را ادامه داد:

_...خبر داد که در اون زمان اتفاق مسخره ای می افته و کراوکرو مرگ خوارها می گیرن...بعد ما اون رو در گذشته کشتیم...تا اطلاعاتش در آینده از ذهنش پاک بشه...

_بعد با یک دستکاری کوچیک دیگه بودلر در از اون زمان به عقب برمیگرده و کراوکر و که یک جسم بی مصرف بوده پیدا میکنه و به زمان ما بر می گردونه....این جسم بی مصرف الآن رابط رئیسه ...احتمالا دوهفته ی بعد کارش تموم میشه...چون به زمان مرگش در آینده می رسه....

گفتگوی عجیب با رسیدن به این نقطه حقایق را برای لارتن روشن کرد. او سری تکان داد و گفت:

_خود کراوکر این مساله رو کشف کرده بود....یادته اون زمان که تحقیقات تو سازمان اسرار بود ...اون بود که کشف کرد مرگ در گذشته افکار آینده رو به هم می زنه....و احتمال تغییرات آنی چهره رو بالا میبره ... یادته دانته رو کشته بودیم...در آینده تبدیل به چی شده بود؟

کراوچ لبخند زشتی زد:

_آره...

*********
راهروی زمان تحت نظم شدید و دقیقش همچنان شلوغ بود.ماموران کنترل زمان با تخته شاسی هایشان رفت و آمد ها را کنترل می کردن

مامور کنترل به ساعت عجیبی که در دست داشت نگاهی انداخت. ساعت چهارده عقربه داشت و در زیر آن در فواصل میکرو متری ساعت های دیگری مشاهده می شد .که تعداد عقربه های هرکدام متفاوت بود و به جای عدد در کنار آنها علائم عجیب و غریبی حک شده بود. او سپس به تخته شاسی اش نگاه کرد.

اوتانس ___از هفدهم ژانویه دو هفته ی بعد از زمان حاضر___مخبر اطلاعاتی سازمان_زمان تغییر ایستگاه ساعت دوازده شب___

بلافاصله اوتانس با چهره ای هراسناک از دری در سمت چپ خارج شد.چهره ی بی روح و ترسناک همیشگی اش ، اکنون خود نیز آغشته به ترس و وحشت شده بود.او باید زودتر خبر را به سازمان می داد تا شاید از اتفاق جلوگیری میکرد.

..........


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#21

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لارتن که از همه افراد حاضر شجاعتر مینمود با تردید سری کج کرد و گفت:ولی بارتی...
نماینده رئیس با لحن سرد و بیروحی که مو بر تن هر جنبنده ای راست میکرد گفت:ولی چی کرپسلی؟نکنه میخوای بگی من ارزش چهار فدایی بی ارزش رو ندارم؟
لارتن سرخ شد و با لکنت گفت:نـ..نه منظورم این نبود.
قبل از آن که کار به جاهای باریکتری بکشد کراوچ حرف قبلیش را ادامه داد:میرسیم سر موضوع گروه مقاومت.بودلر چیکار کردی؟
بودلر با اطمینان گفت:کارشون تمومه.همشون رو تحویل آلفونسو دادم تا اگه کاری داشتید برید توی زندان...
کراوچ به سرعت حرف او را برید:نه نمیخوایمش.برو کارشون رو تموم کن.این سومین گروهیه که نابودشون میکنیم.میتونی بری سراغ وزیر بودلر.برو دیگه.
بودلر از جا پرید و پس از ادای احترام به جمع بیرون رفت.کراوچ ادامه داد:خیله خب.بونز تو ارتقاءدرجه داری.کارت سخت تر میشه.وظیفه آموزش و آماده کردن فدائیانی رو داری که اوتانس بهت میده.میتونی بری.
بونز هم بلافاصله از جا بلند شد و بیرون رفت.کراوچ بی توجه به لارتن که سعی میکرد توجه او را جلب کند به اوتانس گفت:تو چی اوتانس؟سی تا فدایی خیلی کمه و خودت هم این رو خوب میدونی.تو که نمیخوای رئیس ازت ناامید بشه.میخوای؟پس پسر خوب.همین الان میری و چند نفر دیگه رو تحویل بونز میدی.برو.
اوتانس به خود لرزید و از جا بلند شد و به دنبال بودلر و بونز بیرون رفت.کراوچ باز هم توجهی به لارتن نشان نداد:آلفونسو من فکر نمیکنم حافظه بودلر اونقدر خوب باشه که راه رسیدن به سلول اعضای مدبا رو بلد باشه.برو کمکش کن.گزارشت رو هم به روش قدیمی بفرست.و بقیه هم میتونن برن تا گزارششون رو تکمیل کنن.وایسا پیکس.آدمین رو به چهار فدایی بسپار.بفرمایید.
آدمین به همراه مردی که پیکس نامیده شد بیرون رفت.
قبل از آن کرپسلی با خشم بر سر کراوچ خراب شود او شروع به دعوا کردنش کرد:یه ذره فکر کن لارتن!من حدس میزدم تو چی میخوای بگی نمیخوام همه چی رو جلوی اون نماینده تام الاختیار بگی.حالا حرفت رو بزن...
لارتن با شرمندگی سر به زیر انداخت ولی وقتی زیر چشمی لبخند کراوچ را دید دل و جرات گرفت و شروع به صحبت کرد:راستش وقتی با بودلر حرف میزدی متوجه چیز عجیبی شدم...
رعد و برق ناگهانی خبر از آشوب آسمانی میداد...
=========
فکر میکنم این اولین پست من در نقش کاربر عضوه!


But Life has a happy end. :)


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#20

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
دهکده ی کثیف و تقریبا متروک ویرویل اینبار میزبان دو میهمان ناخوانده بود. یکی از این دو میهمانان ، آلفونسو بود که پس از مدت ها دفتر نمورش را در زیر زمین های آزکابان رها کرده و به آنجا آمده بود.ردای سیاه و دوتکه اش (که یقه های بزرگ آن را بالا کشانده بود تا صورتش را بپوشاند)،کلاه برج مانند و لبه دارش و عصای صاف و صیقلی اش هیچ کدام با ظاهر دهکده سازگار نبود .اما تاریکی شب که یار وفادار اینکوئیزیتر(inquisitor) ها بود با کمال فروتنی وظیفه ی پوشاندن او را از دید رهگذرانی که هیچ گاه وجود نداشتند بر عهده داشت.

آلفونسو آرام خیابان تاریک و باریک را پشت سر گذاشت و به کوچه ای که از قرار تاریک ترین و نمور ترین کوچه های دهکده بود گام گذاشت .در آنجا هیچ دری وجود نداشت و دیوار های سنگی و خراب دو طرف آن پر از خزه بود.در انتهای کوچه مردی ناتوان و علیل بر روی زمین آرام تکان تکان می خورد و صدای نفس هایش طوری بود که اگر آلفونسو هیکل خموده اش را نمی دید تصور می کرد قاطری زخمی در انتهای کوچه صدا می کند.

باران آرام آرام شروع بع باریدن می کرد.آلفونسو به سمت مرد ملول رفت .همین که او به سمت مرد رفت صدای مرد به گوش رسید:

_آلفونسو ! سریع منو ببر!

صدایش درست مانند کسی بود که بر اثر بیماری ریوی حاد در حال مرگ است.انگار پس از سال ها سخن می گفت.تشخیص این که صدایش به خرخر رادیو شبیه تر است یا سگ بسیار دشوار بود.

آلفونسو رمزتازی را از جیب داخلی ردایش در آورد و دست مرد را گرفت.بلافاصله آنها به زیرزمین آزکابان منتقل شدند و همین که پایشان به زمین برخورد کرد رمزتاز پودر شد و از بین رفت.

او دست مرد را گرفت و به یکی از درها درست قبل از در ورودی تالار زمان برد.جلوی در مرد ایستاد و به آلفونسو گفت:

_زود باش!

آلفونسو که منظور او را دریافته بود چوبدستیش را به سمت او گرفت و به صورت مورب تکان داد.

بلافاصله لباس های پاره و خونین مرد ناپدید شد و لباسی درست مانند آنچه در تن آلفونسو بود بر تن او نیز ظاهر شد.هرچند این لباس جدید تغییری در وضع چندش آور قیافه اش به وجود نمی آورد ولی در هر حال به جز صورت بی شکلش ( که به هر چیزی جز صورت انسان شباهت داشت) سر و وضعش بسیار آراسته تر شده بود.

او بی مقدمه وارد شد . میزی طویل با حدود بیست صندلی (که بر روی هرکدام به جز دو تای آنها افرادی با همین لباس نشسته بودند) تنها وسایل اتاق بودند.بلافاصله همه بلند شدند و ادای احترام کردند.کلاهایشان را بر داشتند و کنار دستشان بر روی میز قرار دادند.

کراوچ :
_نماینده ی مستقیم رئیس!

حالتی آمیخته با تعجب و یا دلسردی در بعضی نمایان شد. از قرار همه انتظار فردی خاص تر را می کشیدند.ادای احترام اولیه شان احتمالا یا به خاطر آلفونسو بود یا برای اینکه جمعشان تکمیل شده بود.

همه بر سر صندلی ها نشستند.چهره های بونز ، بولدر ،کرپسلی ، اوتانس و... همگی منتظر بود.

کراوچ:
_این فرد کاملا تحت اختیار رئیسه (کراوچ به مرد تازه وارد اشاره میکند)..رئیس خودش با استفاده از راههایی هم کنترل افکار و خاطرات و هم کنترل اعمال او رو بر عهده داره...دیروز فدایی جاگسن اونو پیش رئیس برد...و خودش هم...توسط رئیس به قتل رسید و در آزکابان دفن شد...خاطرات همیشه قابل دسترسی هستند...و رئیس نمی خواست کسی اطلاعاتی اضافه در اختیار داشته باشه.

در انتهای میز یکی از اینکوئیزیتر ها که سری تاس داشت گفت:
_خب...دلیلشو گفته بودی ،بارتیموس..ولی می خوام بدونم...ما باید چه جوری گزارشمونو بهش بدیم آیا دیگه نیازی نیست از سازمان برای رئیس بفرستیم...

_چرا ...شما مثل قبل و از طریق همون روش گزارشو می فرستی...اما مامور رئیس در هر بخش سازمان همواره حضور خواهد داشت ... لزومی برای دادن اطلاعات به اون وجود نداره ...اون فقط ناظره...برای تامین امنیتش هر چهار فدایی همیشه همراهشن...خب ...می رسیم سر موضوع گروه مقاومت....


جوابی جز دستکاری زمان برای حضور چهار فدایی در اطراف مامور آن هم با وجود ماموریت های سرکوب گروه مقاومت وجود نداشت. که این دومی هم حضور تمام ساعت فداییان را می طلبید.اما نپرسیدن هیچ سوالی درباره ی این موضوع بر این عقیده صحه می گذاشت که باوری نهانی پاسخگوی این واقعه ی ناممکن باشد .باوری که شاید شباهت بیش اندازه بعضی از افراد جلسه را نیز تشریح می کرد.

__________________________________________

من هنوز در تلاشی بی وقفه برای کم کردن متن هستم.ولی...
___
لارتن جان شما لطف داری....نه بابا این حرفها چیه...

راستی یک موضوع در باره ی پست قبلیی که خودم زدم.
من تو راهروی زمان هر فرد رو (چه خودم..چه بونز چه..و غیره) در زمان های مختلف پیگیر اعمالی کردم که سوژه ایجاد بشه....مثلا وقتی از روند نوشتن ناراضیه کسی، با یه نوشته ی کم درباره ی راهروی زمان می تونه زمانی رو انتخاب کنه هم برای خودش خوشایند تر باشه هم برای نوشتن سوژه داشته باشه. ...مثلا توی همون پست سه تا بونز از سه زمان مختلف وجود داشت...که ایشون می تونن هر کدوم رو ادامه بدن...مثلا بونز کارکشته که وارد دفتر شده بود یا همون بونز که اولین بار اومده بود...فقط در راهروی زمان یک اصل باید رعایت بشه....اون هم اینه که افراد اضافه از آینده میان ..ولی افراد زمان حاضر نباید به آینده برن.


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#19

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
- خب! بونز! الان مي خوام بري سنت مانگو! بايد وضعيت اون سه فدايي نگهبان اونجا رو بررسي كني!

- اما .... همين الان.... من.... يعني اون مني كه مال يه زمان ديگه بود گفت 30 تا فدايي!؟

لارتن با حالتي كه انگار بونز يك مطلب ساده را نمي فهمد به او نگاه كرد و گفت:
- خودت الان مي گي مني كه مال يه زمان ديگست! بيرون اينجا تو مال زمان خودتي! فقط هم 5 فدايي وجود داره كه الان سه تاشون نگهبان سنت مانگو هستن! روشنه!؟

بونز در حالي كه سعي مي كرد قضيه را درك كند، سري تكان داد و رمز تازي را كه لارتن به سمتش گرفته بود گرفت.

- قبل از رفتن به بودلر، البته بودلر زمان حال، بگو توي حياط وزارتخونه مي بينمش.

...........................

بيمارستان سنت مانگو درون باغ زيبايي قرار داشت كه البته مهي كه آن ساعت آنجا را فرا گرفته بود، به آن حالتي مرموز داده بود. ادوارد بونز در راه رويي از درختان به سوي ساختمان بيمارستان در حركت بود و به سرنوشت كسي فكر مي كرد كه بخواهد بي اجازه سري به طبقه سوم آنجا بزند! فدايياني كه او ديده بود، به هيچ وجه اهل چشم پوشي نبودند.

وقتي از پله هاي طبقه سوم بالا رفت، در يك چشم به هم زدن فدايي اول(مالفوي) با چوبدستي آماده روبرويش ايستاده بود و همان لحظه سايه اي ديد كه بعد از برگشتن فهميد فدايي دوم(روكوود) است. بي نظير بود! جادوگراني توانمند در جادوي سياه كه تحت فرمان بودند و مي توانستند به صورت گروهي و سازماندهي شده عمل كنند. حدس اينكه فدايي سوم در جايي پنهان از ديد او، آن دو را پشتيباني مي كرد سخت نبود!

به هر حال فدايي اول با ديدن بونز از سر راه او كنار رفت ولي همچنان نگاه سردش را به او دوخته بود.
بونز به سمت دفتر اوتانس حركت كرد

...........................

حياط وزارتخانه، جايي كه اگر به شما نمي گفتند با حياط زندان اشتباه مي گرفتيد! عمارت قديمي وزارتخانه، با ظاهر زشت خود بيشتر به اين تصور دامن مي زد.
دو سياه پوش به آرامي قدم ميزدند و با نزديك شدنشان به يك دسته كبوتر، آنها را را فراري دادند!

- خب بودلر! من مي خوام يه كار ظريف رو برات در نظر بگيرم. كاري كه مدتيه دارم براش دنبال يه فرد مطمئن مي گردم..... كار آسوني نيست، ولي فكر كنم تو از عهدش بربياي!

ويولت با نگاهي پرسشگرانه به او نگاه كرد و لارتن در حالي كه از حركت مي ايستاد، گفت:
- مي خوام از اين به بعد تو رابط وزير باشي!


============================
خب! واقعا ادوارد راست مي گه! من كه خيلي چيزا ازت ياد گرفتم بارتي عزيز!
مي گم فقط تو بنويس، ما بخونيم!

به ادوارد:
يادم بنداز توي يه موقعيت مناسب خفت كنم!
يه بار در عمرم رزرو نكرده خواستم بپستما! ديدم پست زدي، يه پست توپ نوشته بودم كه نصفش پريد!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۷:۵۳:۳۲
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۶:۰۳:۰۵
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۶:۰۴:۳۰
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۶:۰۵:۳۹

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#18

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
_بله ،قربان!
کراوچ بعد از گقتن این حرف از صندلی بلند شد و به سمت در رفت. بونز تعجب کرد زیرا بارتی می بایست دستورات را به او بدهد در حالی که اکنون در حال خارج شدن از در بود.بونز رویش را به سمت مردی که در سایه بود برگرداند و زمزمه کرد:
_ببخشید رئیس....
_من رئیس نیستم...
سپس به جلو خم شد و صورتش معلوم شد.چهره اش بسیار شبیه به کراوچ بود ولی اندکی جوان تر به نظر می رسید.
بونز:
_اما بارتی که بیرون رف....
_آره دیگه...بارتی رفت...خب حالا بگذریم...
او در حالی که از روی صندلی بلند می شد ادامه داد:
_دنبالم بیا .
بونز سری تکان داد وهمراه او از در خارج شد و بار دیگری در راهرو نمناک و تاریک قدم گذاشت و از پله ها پایین رفت.پایین رفتن از پله ها به درازا انجامید .از قرار این بار مقصدشان انتهای پله ها بود.
پس از چند دقیقه ایستادند. سر انجام به انتهای پله ها رسیده بودند و دری نیمه باز در مقابلشان نمایان شده بود . مرد در را با عصایش باز کرد و بونز را به داخل دعوت کرد.
در اولین نگاه راهرو خلوتی به نظر می رسید .اما پس از چند ثانیه که چشمش به تاریکی عادت کرد متوجه شد که افرادی در رفت و آمدند و تعدادی نیز با تخته شاسی هایی در طول راهرو قدم می زنند .بونز برگشت اما با تعجب متوجه شد که کسی که پشت او ایستاده لارتن کرپسلی و این بار با همان قیافه ی همیشگی است.بونز سعی کرد تعجبش را پنهان کند.اما وقتی دید که بودلر_که چند دقیقه ی پیش عازم سلاخی گروه مقاومت شده بود_ نیز از سوی دیگر راهرو در حال عبور است ، با تعجب به لارتن نگاه کرد.
کرپسلی او را به یکی از در های بی شمار راهروی طویل که در مقابلشان بود هدایت کرد.وقتی داخل شدند .لارتن پشت میز نشست و او را نیز به نشستن دعوت کرد.
_خب ..ادوارد بونز ... برای اولین باره که داری اینجا یای نه؟
_البته.
او به یکی از تابلو ها در کنارش اشاره کرد(که از قرار تصویر اینکوئیزیتری در حال دستکاری ابزاری قول پیکر بود) و گفت:
_حدود 18 سال پیش ... برای اولین بار لزوم ایجاد این قسمت به وجود اومد....رئیس دستور تاسیس این بخش رو صادر کرد تا کار های سازمان مخفی تر بشه و تحقیقات از زیر زربین جاسوس های دشمن دربیاد.

بونز به طومار بلند و قاب گرفته ای بر روی دیوار نگاهی انداخت که احتمالا همان دستور تاسیس بود.

در همان هنگام در باز شد.و فرد شنل پوشی با کلاه برج مانند و لبه دار وارد شد. تمام شنلش خیس بود .معلوم بود که از جایی دور می آید زیرا در اطراف قلعه باران نمی بارید.

در پشت در چشم بونز به کرپسلی افتاد که با لباسی دیگر در حال صحبت با بودلر و کراوچ بود.اما در همان هنگام در بسته شد.
تعجب او زمانی شدت گرفت که فرد شنل پوش کلاهش را برداشت.او خودش بود.او بونز بود که اندکی پیر نر به نظر می رسید.همین که بونز جوان(که روی صندلی نشسته بود) خواست عملی انجام دهدکرپسلی چوبدستیش را در آورد و او را به صندلی قفل رد.
_بونز !..ببخشید...خودت بعدا متوجه میشی...
بونزی که تازه داخل شده بود در حالی که با دستانش به او اشاره می کرد گفت:
_این مال چه زمانیه؟
لارتن:
_اولین ورودت به این بخش.
_آهاا!.چه جالب....خب لارتن!...اوتانس .. به من گفته فدایی سی اُم رو فرستاده سنت مانگو ...به عنوان نگهبان....گفت بهت بگم 10 دقیقه ی دیگه نوبت توئه بری اونجا.
بونز با تعجب با خود گفت:((فدایی سی اُم...اما تا کنون تنها 5 فدایی داشتند))
کرپسلی رو به بونز جوان که بر روی صندلی بود کرد و گفت:
_من الآن باید برم....لارتن میاد همه چیز رو برات وضیح می ده توضیح می ده؟
در برای دومین بار باز شد و بودلر به همراه کراوچ و بونزی دیگر وارد شد.
کراوچ رو به بونز ی که در حال صحبت با لارتن بود کرد و گفت:
_بونز بیا اینجا...خواهشا...بودلر میگه...رئیس مدبا نیاز به بازجویی داره...
_مگه یک بار هفته ی پیش بازجویی نشده.
_چرا ولی...رئیس نکته ی جدیدی می خواد...متنشو پست کن دفتر آلفونسو تو پرونده ها قرار بده.
_باشه
سپس از کنار سومین بونز گذشت و همراه بودلر از اتاق خارج شد.لارتن نیز به سرعت با رمزتاز خود را غیب کرد.
سومین بونز به کراوچ گفت:
_همون طور که رئیس گفته بود انجامش دادیم.
کراوچ:
_عالیه.فکر کنم اوتانس تو دفتر بقلی منتظرته.
_باشه.
سپس او نیز رفت.کنار هم قرار دادن گفته ها برای بونز (که روی صندلی نشسته بود اصلا امکان پذیر نبود.یکی می گفت اوتانس در سنت مانگو به نگهبان نیاز دارد ...دیگری می گفت...اوتانس در دفتر بقلی است...خودش را سه بار دیده بود...گویی قوانین زمان در این عمق از جزیره به هم خورده بود.
کراوچ پشت میز نشست و گفت:
_خب چی داشتم می گفتم.....آهان.....تحقیقات باید از زیر زربین جاسوس های دشمنان درمی اومد..
طوری حرف می زد انگار سخنان قبلی را او گفته بود در حالی که کرپسلی در حال صحبت کردن با او بود.
.برای همین...دفتر اصلی سازمان رو در اینجا ساختیم....و با استفاده از زمان برگردون های خاص ... سعی کردیم...اعمال و رفتار جوع کننده ها رو در یک زمان مشخص بررسی کنیم مثلا ...زندانی برای بازجویی می اومد و ما با استفاده از زمان برگردون در یک زمان چند نفره از ون بازپرسی می کردیم....امیدوارم متوجه شده باشی.
بونز سری تکان داد.
کراوچ طلسم بدن بند را از بین برد و کاغذی به او نشان داد:
_همه چیز در اینجا توضیح داده شده....حدود دو دقیقه ی دیگه...اوتانس تو رو به دفترت می بره...خودش توضیح می ده.
سپس از در خارج شد .و به راهرو رسید.احساس فشاری که تحمل می کرد معلوم بود.ناگهان صورتش تغییر کرد و جوان تر شد ..موهایش...بدنش....معلوم بود که معجون مرکب مصرف کرده است...وقتی تغییر تمام شد سرش را بالا گرفت ....او بونز بود.
بلافاصله یکی از ماموران در حالی که بر روی تخته شاسی اش چیزی می نوشت گفت:
_بونز...ادوارد بونز....از چهار روز جلوتر اومدی ..نه؟
_آره
او بر روی تخته شاسی اش چیز دیگری نوشت و گفت:
_علامت زدم....خب می تونی بری.
سپس بونز از اتاق خارج شد.بلافاصله اوتانس از دری از سمت چپ بیرون آمد. و به انتهای راهرو رفت.و مامور بر روی تخته شاسی اش نوشت:
بارتی کراوچ از گذشته....در ساعت 1 و بیست دقیقه...به اتاق معجون.

در بیرون در کرپسلی منتظر بونز بود.وقتی بونز خارج شد.به او گفت:
_بریم....لیست رو آوردم...
_بریم.
در همان هنگام آلفونسو دوان دوان از پله ها پایین آمد .
_رئیس گفته به زودی مامور مستقیمشو می فرسته.
شادی و شعف در چشمانشان نمایان شد وقتی آلفونسو رفت.بونز با پوزخندی به در انتهای راهرو که از آن آمده بود،نیم نگاهی کرد و گفت:
_در کدوم زمان...گذشته یا آینده؟
لارتن نیز پوزخندی زد و به در نگاه کرد.


____________________
هرچی سعی کردم کوتاه بشه...نشد.

به بونز:من متاسفانه قبلا عضو نبودم....در مورد پست ه هم نظر لطفته....شرمنده کردی مارو

درآخر در مورد اینکوئیزیتر هم یه چیزی بگم....فکر کنم به کار بردن خود لفظ اینکوئیزیتر خودش حال و هوای خاصی ایجاد کنه. البته نه اینکه همه جا بگیم اینکوئیزیتر ولی خب یکی دو بار بگیم جالبه.....درواقع خواستم با لفظ اینکوئیزیتر ماموران اعدام کلیسا در زمان قدرتشو ن رو به خاطر بیارم. این طوری در کنار توصیفات سازمان، این یاد آوری کمک میکنه که خواننده فضا رو بهتر مجسم کنه...البته شاید اشتباه می کنم....


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۲۳ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#17

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
مرد كه يك مامور(اينكوئيزيتر)* بلند پايه بود به آفتاب پشت كرد و به سمت قلعه پيش رفت.پرتو خورشيد كه به شدت به سرخي گراييده بود، جلوي پاي او و بر روي راه ناهموار و سنگلاخي افتاده بود و پستي و بلندي هاي آن را نمايان كرده بود به طوري كه سطح زمين به يك خارپشت شباهت پيدا كرده بود.به تناسب راه مرد هم نااستوار راه مي رفت. هرچه كه بيشتر پيش مي رفت ..سرماي نفرت انگيز بيشتر مي شد و در وجودش رخنه مي كرد.او اين سرما را خوب مي شناخت. اين منطقه با سرما و فريادهاي دردناكش شناخته شده بود. به سمت قلعه پيش رفت.به سمت دروازه فلزي كه كاملا تازه مي نمود.درهاي فلزي به طور خودكار در مقابلش گشوده شدند. حتي درها نيز با مشتريان هر روزشان آشنا بودند.به سمت سرازيري قلعه پيش رفت. به راهش ادامه داد تا به دروازه ي ديگري رسيد..اين دروازه نيز مانند دروازه ي پيشين خودبه خود گشود شد و مرد به درون راهروي سرد و تاريك قدم نهاد. صداي گامهايش در راهروي سنگي منعكس مي شد.راهرو بسيار طولاني بود.كمي جلوتر دري در سمت راست نمايان شد كه بسيار زيبا بود و زيبايي آن با محيط راهرو تضادي عجيب داشت. مرد در برابر در نايستاد به راهش در ميان تاريكي ها ادامه داد.مدتي پيش رفت تا به در ديگري كه در انتهاي راهرو قرار داشت رسيد.در از زيبايي چيزي كم از در پيشين نداشت اما در عظمت و شكوهش از آن سر بود.مامور بلندپايه جلوي در ايستاد و در زد.صدايي از داخل شنيده شد:
-: بيا تو..!!
در با صداي خفيفي باز شد.مرد سراسيمه به مرتب كردن لباسش پرداخت و سپس در راه به آرامي هل داد و به اتاق وارد شد.چنين اتاقي در اين قلعه ي قرون وسطايي و عاري از هر گونه هنري جز عجايب به شمار مي آمد. اتاق به دقت تزئين شده بود ديوارها به رنگ آبي كمرنگ و سفيد بود كه رگه هاي آبي لاجوردي و سياه در آن جا خوش كرده بود. ديوار مملو از تابلوهاي زيبا و تابلو فرش بود. زمين سنگ فرشي صيقلي داشت كه بر روي آن فرشينه ي پر نقش و نگار بزرگي پهن بود. در انتهاي اتاق ميز بزرگي وجود داشت كه در پشت آن دو صندلي قرار داشت. بر روي يكي از صندلي ها مردي نشسته بود كه صورتش در ميان تاريكي بود و در كنار آن مرد بارتي كراوچ معاون تشكيلات نشسته بود كه به مرد لبخند مي زد.
-: بالاخره اومدي ..بونز!؟
-:‌فكر نكنم دير كرده باشم ..قربان!
-: نه دير نكردي...بشين و گزارشتو بگو..
مردي كه صورتش در ميان تاريكي بود اينها را گفت و سپس به صندلي خالي اي كه در مقابلش بود اشاره كرد. مردي كه نامش بونز بود تشكر كرد و در مقابل آن دو كه احتمالا رئيس و معاون سازمان بودند نشست و شروع به دادن گزارش كرد:
-:‌همه چيز همونطور كه گفتيد انجام شد..كرپسلي سرپرست و مامور تعليم جاسوسها شد..بودلر و همكارانش هم به دنبال دستگيري گروه مدپا رفتند....(بونز مكثي كرد سپس ادامه داد)در كل همه چيز طبق دستور بوده و هيچ جاي نگراني نيست.
رئيس دستش را به نشانه ي سكوت بلند كرد سپس گفت:
-: خوبه ..اگه اينطور كه تو ميگي باشه ...به زودي اعضاي گروه مدپا به فداييان ما تبديل مي شن و ما وارد مرحله ي جديدي از فعاليتمون مي شيم...مرحله اي كه نويد آينده اي بهتر رو مي ده...
سپس رو به بارتي كراوچ كرد و گفت:
-:‌بارتي .هرچه زودتر دستورالعمل را به آلفونسو، اوتانس، كرپسلي ، بونز و بودلر بده تا اين مرحله با موفقيت تموم شه...تا به مرحله ي مورد نظر من برسيم...م مي خوام كه هرچه زودتر فداييان من حاضر بشن...
-: بله قربان!
-------------------------
* ترجمه ي فارسي اينكوئيزيتر مامور تحقيق يا مفتش عقايد( بازجو) هست كه من به طور خلاصه اونو به مامور تغيير دادم...
اين پست در راستاي ورود من به سازمان بود...
به بارتي: سوالي كه براي من پيش اومده اينه كه شما قبلا عضو بودي يانه؟ آخه پستهات (مخصوصا جدي) در سطح عالي قرار داره..من واقعا خيلي خوشم اومد از نوشتنت ...مخصوصا اون قسمت كله پا شدن كراوكر و اون موش و گربه ..اقعا عالي بود..من به وجودت تو ريون افتخار مي كنم...
هرچه زودتر مشخص كن كه بايد چه كار كنيم لطفا...


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۰:۲۹:۵۳

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
#16

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
***
جزیره ی پوشیده شده از سنگ های سیاهی که دژ آزکابان همچون بزرگترین تخته سنگ آن ، به نرمی روی آن جا خوش کرده بود. حتی در روشنایی نیز خوفناک به نظر می رسید.آفتاب در آسمان مغرب ، در حال نور افشانی بود اما این نورافشانی غروب ر سردی و خشکی بی انتهای جزیره و اطرافش تاثیری نداشت.

شاید به دلیل افتادن سایه ی سنگ های سیاه بود که آبهای اطراف جزیره به شکل نفت و به رنگ سیاه مات و بی روح در آمده بودند و شاید هم دلیل دیگری وجود داشت.....دریا به مانند ظرفی از رنگ زرد مات و کمرنگی بود که جزیره ی مخوف چون قطرات جوهری سیاه در وسط آن قرار داشت.

دروازه ی قلعه ی بی شکل گشوده شد و چندین فرد شنل پوش به همراه چند اینکوئیزیتر (inquisitor) از آن خارج شدند .بلافاصله دروازه بسته شد.

صدای برخورد کفش ها و عصاهایشان در آن سکوت خوفناک بسیار نامانوس بود.همین که به لبه تخته سنگی رسیدند که در کنارش آتشدانی قرار داشت .همه متوقف شدند.
یکی از آنها یقه ی بلند ردای سیاهش را پایین آورد و چهره اش معلوم شد .:
_همون طور که پیام رئیس رو با هم خوندیم. اون مژده داده که روزی که دروازه های آزکابان باز بشه و فدائیان آزاد بشن تا ماموریت ها رو به انجام برسونن. اون به همه پاداش خواهد داد.اما برای چنین روزی بر طبق دستوراتش عوملی نیازه.او رو به شنل پوشی در سمت راستش کرد:
_بودلر....ما دیگه نیاز به جاسوسی در گروه مقاومت نداریم...رئیس دستور سلاخیشون رو داده...باید سعی بشه تا قبل از مجازات هرچه تعداد افراد بیشتری جذب سازمان بشن...درضمن دستگیریشون باید طوری انجام بشه که بدون سرو صدا باشه و کسی کشته نشه...درست مثل این که وزارتخونه دستگیرشون کرده...
هیچ کس حرکتی نکرد.و او ادامه داد:
_البته این دستور تنها محدود به اعضای کمیه که اونا دارن ...برخلاف اعضا رئیسشون رو قبل از رسیدن مامورین وزارتخونه ، تحویل اوتانس بدین.
او با دستش به مرد بلند قامت و خمیده ای در سمت راستش اشاره کرد.
و مرد خمیده که اوتانس بود سری تکان داد .
_گزارش اتفاقات داخلی وزارت بر عهده ی توئه ،آلفونسو....رئیس منتظره..
آلفونسو که هیکلی عظیم الجثه داشت با حرکت سرش موافقت کرد.
_اما اینبار قبل از ارائه ی گزارش باید پیش بارتیموس بری...
آلفونسو که تنها چشمانش از تاریکی که کلاه برج مانند بر صورتش افکنده بود ، و نیز از پوشش یقه اش معلوم بود،نگاهی پسشگرانه به اینکوئیزیتر کرد .اما او سری به نشانه ی بی اطلاعی تکان داد و سخنانش را از سر گرفت.در همانهنگام بودلر به همراه سه اینکوئیزیتر به سمت آتشدانی رفتند که در کنار دروازه ی قلعه قرار داشت و به درون آتش های سبز درون آن رفتند و ناپدید شدند.
_خب کرپسلی ... با وجود تغییرات چهره و هویتت رئیس ...هنوز هم موافقه که تو بر روی تربیت جاسوس کارکنی...نمی دونم رئیس بهت اطلاع داده یا نه؟...تو باید یکی از افرادتو بفرستی تا معاون وزیر بشه..اون از موضوع خبر دار شده و حالا...تو از طریق اون فردی که تعیین می کنی پیام های رئیس رو به وزیر می دی...
فردی که اینکوئیزیتر او را کرپسلی خطاب کرده بود نیز به همراه دو نفر از شنل پوشان به سمت آتشدان رفت.
نور زرد مات آفتاب اکنون به سرخ گرائییده بود و خورشید به تلاشش برای روشن ساختن جزیره ادامه می داد تلاشی که بی نتیجه بود.
مرد سیاه پوشی که تنها در روی صخره ایستاده بود نیز گویی متوجه این تلاش بیهوده ی آفتاب شده بود.زیرا پوزخندی زد و راه قلعه را در پیش گرفت.....


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#15

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
فقط در ابتدا قبل از نوشتن یک چیزی بگم: یک نکته ای که هست اینه که مامور اهدای فداییان اوتانس هست نه آلفونسو...آلفونسو رئیس بررسی پرونده هاست..البته در چند نوشته های قبلی (اون اولا ) یک مقدار قاطی شد ولی از این به بعد بهتره هر کدوم رو در پست خودشون به کار ببریم.
من توی متن زیر برای یکدستی نوشته با پست قبلی همون آلفونسو رو در نظر گرفتم.
________________________________
دستور جدید رئیسه .لارتن!تو دیگه تکراری شدی...
در همین هنگام روکوود _که چوبدستی نداشت_دستهایش را بلند کرد.اما لارتن منظور آلفونسو را در یافته بود."لارتن تو دیگه تکراری شدی!" پس رابطه ی او با رئیس و سازمان امنیت فاش شده بود و اکنون لارتن می بایست از بین می رفت.لارتن یک قدم به طرف چپ رفت و آلفونسو را دید که قبل از ترک سیاه چال چوبدستی اش را به آن سمت گرفت.همان لحظه که او از جلوی فدایی کنار رفت لارتن (!) ظاهر شد و روکوود که گویی از ابتدا به دنبال آن لارتن بوده است دستانش را دور گردن او حلقه کرد و فشار داد .لارتنی که تازه ظاهر شده بود در دستان روکوود دست و پا می زد و لارتنی که با آلفونسو صحبت کرده بود این صحنه را تماشا می کرد.
دومین لارتن آن قدر دست و پا زد تا بالاخره روکوود او را خفه کرد.و لارتن اصلی به سمت دری رفت که آلفونسو برای او باز گذاشته بود.
لارتن که گویی روزی دوبار از این اتفاقات برای او می افتد با بی تفاوتی رو به آلفونسو _که کنار در منتظرش بود_کرد و گفت:
_کدوم گروه متوجه شده من با سازمان در ارتباطم؟
آلفونسو:
_هیچکدوم.ولی مدت زمان زیادی بود لارتن کرپسلی داشتیم.به دستور رئیس معاون وزیر باید کشته میشد و چه کسی بهتر از تو که دگرگون نما هم هستی.
لارتن:مثل قبل باید اطلاعات جدید رو از بارتی بگیرم؟
آلفونسو:آره ...
سپس به پلکان اصلی رسیدند که به دفتر آلفونسو و خارج قلعه ی مخوف آزکابان ختم میشد. اما لارتن همراه آلفونسو نرفت.
_خب ،آلفونسو تو برو من با اوتانس کار دارم.
آلفونسو سری تکان داد و رفت.
لارتن در حالی که به سمت دفتر اوتانس_مامور اهدای فدائیان _ می رفت به دستور رئیس فکر می کرد.او به خوبی از عقیده ی رئیس آگاه بود.کاملا دست نوشته ی او را به خاطر داشت که در اولین روز های خدمت در سازمان ،سال ها پیش به یاد داشت.
".....دنیا باید هم شر را در خود جای بدهد و هم نیکو یی را.همواره این نبرد بوده است که زندگی را رقم زده و تاریخ را ساخته است.روزی که یکی از این دو عنصر از ذات هستی حذف شوند، آن روز ،روز رستاخیز است..... ."
رئیس همواره معتقد بود که :
هر جا انسان هایی گرد هم آمده باشند .در میانشان همواره تفرقه وجود دارد.این انسان ها تنها هنگامی واقعا به یکدیگر عشق می ورزند ،تنها هنگامی زیبایی های اطرافشان را درک می کنند،تنها هنگامی به ژرفای آنچه در اختیار دارند پی می برند که آنها را بدست آورند .خودشان بدست آورند و برای بدست آوردنشان تلاش کنند.
باز گوشه ای دیگر از دست نوشته ها در فکرش ظاهر شدند.
"انسان ها تنها هنگامی دوست داشتن را درک می کنند .که نیروی شری آنها را تهدید کند.قدرتی بزرگ ، با فشاری که بر آنها تحمیل می کند ،آنها را منسجم سازد.فشاری از اطراف این انسان های پراکنده را متحد سازد... این قدرت درک در طول سال های قدرت سیاهی(قیام ولدمورت) همیشه دیده میشد.افراد نگران بودند.بسیاری تازه در آن دوران خطر بود که واقعا به دوستانشان عشق ورزیدند....
دوستی واقعی ،محبت و تمام آنچه انسان را زنده می کند و به او ارزش می بخشد .در آن هنگام مشاهده می شد... در آن دوران ترس و وحشت، که اندوه را در میان مردم همچون دانه های گندم می پاشیدند.از آن دانه های غم و وحشت بذر دوستی رشد می کرد.در آن موقع همه ارزش لحظات زیبا را می دانستند ... اتحادی پنهان اما عمیق در میان جادوگران بود..."
این کلمات مدت ها بود که از ذهنش دور شده بود.این ها قسمت هایی از متنی بود که اولین بار با امضای آن عضو سازمان شده بود.متن دست نوشته ی رئیس.برای افراد خارج سازمان همچنین کلماتی از سوی رئیس قسی القلب و ماموران سیاهش بسیار بعید بود .مامورانی چون کراوچ که دستور قتل افراد بسیاری را صادر کرده بود.افراد بسیاری را تنها به ظن همکاری با مرگخواران و جاسوسی در وزارتخانه راهی آزکابان کرده بود.کمتر کسی می دانست که سازمانی که این چنین مخوف به نظر می رسید روزی بر چنین پایه هایی بنا شده بود.
به در دفتر رسیده بود و ذهنش به سنت مانگو معطوف بود.اوتانس باید رئیس آن جا می شد.اما به خوبی می دانست که رئیس بیمارستان را برای فداییان و آزمایش ها نمی خواهد .او هنوز به بعضی ارزش های انسانی پایبند بود و سو استفاده نکردن از بیماران بیگناه نیز هنوز یکی از آن ارزش ها بود.
لارتن در زد و وارد شد.

_________________________
زیادی طولانی شد. معذرت.


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۲۱:۵۹:۰۷

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
#14

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سر انجام تمام اعضای مقاومت در برابر اینکوئیزیتور(گروه مدبا)در کلبه جمع شدند.و حتی با ارزش ترین مهره جاسوسیشان در آن کلبه بود.چهره بارتیموس از نگرانی در هم رفت.آنها خیلی چیزها میدانستند.از جمله نام کارکشته ترین مامورشان لارتن کرپسلی را.صدایی دورگه گفت:بسه دیگه.نمیخوام تو تاریکی بفرستمتون که فردا کله تون رو برام پس بفرستم.گزارشاتون رو میخونم و جوابتون رو با همون روش قدیمی میدم.برید دیگه.
بارتیموس خیلی دیر فهمید که اعضای مدبا دارند خارج میشوند و به سختی خود پشت یک بوته پنهان کرد.5 پیکر سیاه پوش از کلبه خارج شدند و اگر حتی یکی از آنها نگاهی به پشت سرش مینداخت بارتیموس را میدید ولی بخت با او یار بود.با تعجب نگاهی به آن 5 نفر انداخت و در کمال ناباوری مامورشان را ندید.به احتیاط به در کلبه نزدیک شد و پاورچین پاورچین قصد ورود داشت که ناگهان:
_:دستا بالا!
بارتیموس با وحشت از جا پرید و وقتی پیکر سیاهپوش و باریک پشت سرش را دید که قهقهه میزد با عصبانیت فریاد زد:ویولت!کی میخوای دست از این شوخی های مسخره ات برداری!ممکن بود طلسمت کنم!
ویولت کلاه شنلش را کناری زد و با خنده دست او را گرفت:من ممکن بود طلسمت کنم ولی تو نه!بیا بارتی گزارشم رو بشنو اینقدر جوش نخور واسه قلبت بَده!
بارتیموس با عصبانیت به دنبال ویولت حرکت کرد.باید به رئیس خبر لو رفتن لارتن را میداد.
=====
آلفونسو پرسید:خب چطوره؟امیدوارم بد نباشه چون جونم بالا اومد تا اطلاعاتش رو ذخیره کنم و حافظخ اش رو رو به راه.
لارتن با بی تفاوتی محض گفت:چه ناراحت کننده!حالا اون به دستورمون گوش میده یا نه؟من نمیخوام یه خرابکاری تحویل رئیس بدم چون میخواد خودش به شخصه روش کار کنه.
آلفونسو خنده ای کرد و در سلول را گشود:بیا بیرون روکوود.
مرد مثل یک آدم آهنی بیرون آمد.آلفونسو با خنده موذیانه عقب عقب رفت و ناگهان دستوری غیر عادی برای روکوود صادر کرد:مردی که جلوته و موهای نارنجی داره رو بکش روکوود!اکسپلیارموس!
لارتن نتوانست چوبدستیش را بقاپد ولی همچنان با خونسردی با قاتل بالفطره روبه رویش که تشنه به خون او بود خیره شد.تنها از آلفونسو پرسید:چرا؟
آلفونسو در حالی که از سیاهچال خارج میشد دستی برای لارتن تکان داد:دستور جدید رئیسمه.لارتن تو دیگه تکراری شدی!


But Life has a happy end. :)


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۳:۱۴ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶
#13

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
جنگل مجاور دهکده هاگزمید! کم کم داشت تصور می کرد مخبرشان اشتباه کرده! دو ساعتی می شد که کلبه را زیر نظر گرفته بود. از سرما می لرزید و با خود فکر کرد که دیگر برای این کارها پیر شده! حتی یک بار وسوسه شد با استفاده از چوبدستی اش، یگ آتش کوچک روشن کند. اما به ریسک دیده شدن نمی ارزید. اصلا به این خاطر خودش آنجا بود که کار درست و بی نقص انجام شود. لارتن هم که برای سر و سامان دادن به پروژه فدایی دوم فرستاده بود. پس باید صبر می کرد.

در همین افکار بود که صدایی از از سمت راستش شنید و متعاقب آن شخصی را دید که به طرف کلبه می رود و با احتیاط خاصی هم اطرافش را دید می زند. فقط یک لحظه تابش نور ماه در صورت او کافی بود که او را بشناسد! کسی که مدتها بود اینکوئیزیترها(inquisitor) بدنبالش بودند.

ریموس لوپین...

بعد از وارد شدن لوپین به کلبه، کور سویی از پنجره کلبه دیده شد و سپس شخص دیگری که کلاه لبه دارش روی صورتش را سایه کرده بود دیده شد که او هم به طرف کلبه رفت.

بارتیموس با احتیاط نزدیک شد. نباید از صحبت های داخل کلبه بی نصیب می ماند!

-------------------------------------------------------

لارتن از لای میله های سلول، به آن موجود فلک زده که با مردگان تفاوتی نداشت، خیره شد.....


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.