- خب! بونز! الان مي خوام بري سنت مانگو! بايد وضعيت اون سه فدايي نگهبان اونجا رو بررسي كني!
- اما .... همين الان.... من.... يعني اون مني كه مال يه زمان ديگه بود گفت 30 تا فدايي!؟
لارتن با حالتي كه انگار بونز يك مطلب ساده را نمي فهمد به او نگاه كرد و گفت:
- خودت الان مي گي مني كه مال يه زمان ديگست! بيرون اينجا تو مال زمان خودتي! فقط هم 5 فدايي وجود داره كه الان سه تاشون نگهبان سنت مانگو هستن! روشنه!؟
بونز در حالي كه سعي مي كرد قضيه را درك كند، سري تكان داد و رمز تازي را كه لارتن به سمتش گرفته بود گرفت.
- قبل از رفتن به بودلر، البته بودلر زمان حال، بگو توي حياط وزارتخونه مي بينمش.
...........................
بيمارستان سنت مانگو درون باغ زيبايي قرار داشت كه البته مهي كه آن ساعت آنجا را فرا گرفته بود، به آن حالتي مرموز داده بود. ادوارد بونز در راه رويي از درختان به سوي ساختمان بيمارستان در حركت بود و به سرنوشت كسي فكر مي كرد كه بخواهد بي اجازه سري به طبقه سوم آنجا بزند! فدايياني كه او ديده بود، به هيچ وجه اهل چشم پوشي نبودند.
وقتي از پله هاي طبقه سوم بالا رفت، در يك چشم به هم زدن فدايي اول(مالفوي) با چوبدستي آماده روبرويش ايستاده بود و همان لحظه سايه اي ديد كه بعد از برگشتن فهميد فدايي دوم(روكوود) است. بي نظير بود! جادوگراني توانمند در جادوي سياه كه تحت فرمان بودند و مي توانستند به صورت گروهي و سازماندهي شده عمل كنند. حدس اينكه فدايي سوم در جايي پنهان از ديد او، آن دو را پشتيباني مي كرد سخت نبود!
به هر حال فدايي اول با ديدن بونز از سر راه او كنار رفت ولي همچنان نگاه سردش را به او دوخته بود.
بونز به سمت دفتر اوتانس حركت كرد
...........................
حياط وزارتخانه، جايي كه اگر به شما نمي گفتند با حياط زندان اشتباه مي گرفتيد! عمارت قديمي وزارتخانه، با ظاهر زشت خود بيشتر به اين تصور دامن مي زد.
دو سياه پوش به آرامي قدم ميزدند و با نزديك شدنشان به يك دسته كبوتر، آنها را را فراري دادند!
- خب بودلر! من مي خوام يه كار ظريف رو برات در نظر بگيرم. كاري كه مدتيه دارم براش دنبال يه فرد مطمئن مي گردم..... كار آسوني نيست، ولي فكر كنم تو از عهدش بربياي!
ويولت با نگاهي پرسشگرانه به او نگاه كرد و لارتن در حالي كه از حركت مي ايستاد، گفت:
- مي خوام از اين به بعد تو رابط وزير باشي!
============================
خب! واقعا ادوارد راست مي گه! من كه خيلي چيزا ازت ياد گرفتم بارتي عزيز!
مي گم فقط تو بنويس، ما بخونيم!
به ادوارد:
يادم بنداز توي يه موقعيت مناسب خفت كنم!
يه بار در عمرم رزرو نكرده خواستم بپستما! ديدم پست زدي، يه پست توپ نوشته بودم كه نصفش پريد!