باشد كه الف دال پيروز باشد!!گرابلي انگشتش را درهوا تكان داد و گفت :
- هرگز ، الف دال و اوباش در دو جهت مخالف هم هستند ، ما هرگز نبايد از يه گروه مخالف كمك بگيريم .
گودريك سرش را به علامت تاييد نشان داد و گفت :
-
گرابلي درست ميگه ، ما به كمك اونا نياز نداريم ؛ الآن خيلي از اين بچه هاي الف دال دوستان محفلي خودمون هستن كه به تازگي وارد گروه شدن . پس ما با هم برابريم .
اگه اونا ميرن بمرگ خوارا رو بيارن ، ما هم دوستاي محفلي خودمون رو داريم .
دامبل شونه ي بلندي از جيبش در آورد و مشغول شانه كردن ريش هاي بلندش شد .
با ارامش و خونسردي خاص خودش گفت :
- نگران نباشيد ، با اين شناختي كه من از تام دارم هيچوقت راضي به همكاري با آمبريج نمي شه .
آنسوي ماجرا، خانه ي ريدل آمبريج به همرا جوخه ي بازرسي پشت در خانه ي ريدل ايستاده بودند و به سنگ هاي تاريك و ساختمان قديمي آنجا نگاه مي كردند .
دراكو از ته جمعيت به سمت آمبريج آمد و گفت :
- پرفسور ، نمي خوايد در بزنيد؟!!
آمبريج سرش را به علامت مثبت تكاني داد و سپس به سمت در برگشت و چند ضربه اي به آن وارد كرد .
از پشت در صداي زني آمد و پرسيد :
- كيه ؟!!كيه؟!!
آمبريج بادي به غبغب داد و گفت :
- منم منم مادرتون ، غذا آوردم براتون .
- اگه راست ميگي دست هاتو از زير در نشون بده .
آمبريج دستش را از زير در داخل برد ، سپس صداي بارتي به گوش رسيد كه گفت :
- اِ...دستاي مادر ما سفيد بود ، مثل دستاي تو وزغي نبود .
ملت جوخه (خطاب به آمبريج):
-
به من چه ؟!! خودشون پرسيدند كيه .
ده دقيقه بعد لرداُوف (به روسي يه چيزي مي شه ديگه
) بر روي مبل راحتي اش تكيه داد بود و همچنان كه به سبك گادفادري به سيگار برگش پوك مي زد خطاب به آمبريج گفت :
- شما دقيقا از ما چي مي خوايد ؟!!
- فقط يه ذره كمك ، اونم به خاطر نابودي همزمان محفل و الف دال.
- و اونم به چه دليل ؟!!
- خب ...خب...
----------------
آقايون و خانوماي نويسنده ....خواهش مي كنم سوژه رو زود جلو نبريد ...و در ضمن سوژه رو به بوق هم نديد .
با تشكر از همگي
ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۶ ۲۳:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۶ ۲۳:۱۹:۲۹
[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت