هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۸۶
#34

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
...........................................................................
لوسیوس مالفوی از سوی دیگر تالار نمایان شد هری و لوسیوس هردو با هم نعره زدند
_ اکسپلیارموس...
_ آواداکداورا ...
اشعه های سبز و قرمز به هم خوردند و هر کدام به طرفی رفتند اشعه ی هری به مرگ خواری برخورد کرد که چند لحظه پیش در حال مبارزه با لوپین بود . مرگ خوار به طرف پله ها پرت شد لوپین چوب دستی او را در هوا گرفت و زیر پایش خورد کرد .
هری دوباره به طرف لوسیوس بر گشت
پتریفیکوس... طلسم هری با برخورد پرتوی زردی به او نا تمام ماند ... دراکو دوباره طلسم دیگری به سوی هری روانه کرد هری غلتی زد و جاخالی داد ... در همین حین الستور را دید که طلسمی را به سوی دراکو روانه کرد . طلسم به او برخورد کرد و با سر به زمین خورد . الستور فریاد زد : فعلا بچه ای دراکو ...
..........................................................................
لبخندی از سر پیروزی بر لبان الستور نشست که ناگهان...
_ پرفسکرامپو!
طلسمی که از طرف هیبت مرگ خواری که از ظرافتش معلوم بود کسی نیست جز بلاتریکس لسترنج به الستور برخورد کرده و باعث شده بود که مد آی مودی بی هوش در گوشه ای بیفتد...
هری اینبار دست به کار شد و خواست طلسمی را به طرف بلاتریکس بفرستد که ناگهان تمام وزارت در تاریکی سیه فامی فرو رفت!
سیاهی وحشت ناکی که تنها یک تعبیر داشت...
بازگشت ولدمورت!



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#33

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
...........................................................................
لوسیوس مالفوی از سوی دیگر تالار نمایان شد هری و لوسیوس هردو با هم نعره زدند
_ اکسپلیارموس...
_ آواداکداورا ...
اشعه های سبز و قرمز به هم خوردند و هر کدام به طرفی رفتند اشعه ی هری به مرگ خواری برخورد کرد که چند لحظه پیش در حال مبارزه با لوپین بود . مرگ خوار به طرف پله ها پرت شد لوپین چوب دستی او را در هوا گرفت و زیر پایش خورد کرد .
هری دوباره به طرف لوسیوس بر گشت
پتریفیکوس... طلسم هری با برخورد پرتوی زردی به او نا تمام ماند ... دراکو دوباره طلسم دیگری به سوی هری روانه کرد هری غلتی زد و جاخالی داد ... در همین حین الستور را دید که طلسمی را به سوی دراکو روانه کرد . طلسم به او برخورد کرد و با سر به زمین خورد . الستور فریاد زد : فعلا بچه ای دراکو ...
..........................................................................


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#32

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
ــــــــــــــــــــ
جناب عدالت جو
ایگور عزیز گفتن که داستان کم کم باید چهار صفحه باشه
پس بهتره که این طور بشه و ما سعی میکنیم با جنگ و موضوعات تازه به موضوع فعلی جلوه بدیم تا خسته کننده نشه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۱ ۱۶:۳۷:۵۲



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#31

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
..........................................................................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
==============
داستانو به مالفوی کشوندم . سعی کنیم با چند تا پست دیگه این داستانو تموم کنیم تا هیجانش کم نشه . نفر بعد سعی کنه بیشتر به توصیف در گیری ها و ورود محفل ققنوسی ها به وزارت بنویسه .


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#30

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...

===================
دوباره شروع کردم که پست ها سنگین نشه صفحه بالا نیاد!

پ.ن.من با مدیر صحبت کردم.قرار شد که داستان که تمام شد به صورت داستان برای مقالات بفرستمش!فقط لطفا داستان رو کم کم 4 صفحه دیگه بذارید بکشه بعد توسط خود من یا شخص دیگری داستان رو تموم میکنیم و میفرستیم برای بخش مقالات!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#29

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................
مالفوی با حالت آماده باش به سمت خروجی حرکت کرد.جلوی در خروجی دو نگهبان در حال نوشیدن قهوه بودند. مالفوی چوبش را به سمت دیگر گرفت و بعد سنگی قهوه ای رنگ را با چوبش پرت کرد.
دو نگهبان سریع به سمت دیگر رفتند تا ببینند چه شده و مالفوی جوان....
..................................................................
فرسخ ها آنطرف تر هری پاتر در برابر صورت گریان و خشمگین نارسیسا ایستاده بود و به سخنان نارسیسا گوش میداد.
_ تو به پسرم خیانت کردی... باعث شدی که بره آزکابان!
هری از حرف هایی که نارسیسا میزد ، هیچ چیزی متوجه نمیشد تنها چیزی که می دانست این بود که جانش را نجات دهد...
..................................................................
نارسیسا جادوی سیاه بلد بود شانس هری بسیار کم بود.ولی او باید به فکر چاره ای باشد...ولی بعد از آنجا به کجا برود؟آیا جای دیگری دارد؟ولی فعلا انگار صدایی از درون بهش میگفت فقط باید از این مخمصه فرار کند و جان سالم به در ببرد.
-اره هری پاتر من نمیدونم چرا لرد زحمت کشتن تو رو به خودش داده.الان من اینقدر شکنجت میکنم تا نتونی از جات پاشی دیگر.در همین لحظه بود که سایه ای به آنها نزدیک شد.هری با امید به آن نگاه کرد...نارسیسا هنوز متوجه سایده نشده بود.
...................................................................
نفس در سینه هری حبس شده بود و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
_ و حالا پاتر ... به زودی انتقام پسر و شوهرم رو میگیریم... آواد...
ولی نارسیسا نتوانست جمله اش را کامل کند زیرا طلسمی قوی به طرف وی پرتاب شده بود و هم اکنون بیهوش در گوشه ای افتاده بود!
_ دنبالم بیا پاتر ... اینجا خیلی خطرناکه!
هری توانست صورت بی حالت و موهای چرب اسنیپ رو تشخیص بده...
...................................................................
اسنیپ بازگشته بود ولی اینبار برای کمک به هری و نه برای خیانت به آنها!ولی چرا هری باید به او اعتماد کند.همچنان فکر میکرد و دنبال اسنیپ به میرفت.میدانست حداقل بهتر از نارسیسا دل شکسته است.دلش برای نارسیسا میسوخت.او هم حق داشت و پسر عزیزش را در زندان میدید ناراحت و عصبانی میشد.هری به او حق میداد ولی فعلا موضوع مهمتری در پیش رو داشت.اسنیپ او را به کجا میبرد؟نزد ولدومورت یا محفلی ها؟او هرگز به اسنیپ اعتماد نکرده بود ولی اینبار انگار کسی او را به دنبال او هل میداد.هری خود را به دست سرنوشت سپرده بود.سرنوشتی که هیچکس از پایان آن امیدی نداشت!
.......................................................................
اسنیپ هری را نه به محفل برد و نه نزد ولدومرت ! بعد از نیم ساعت که بدون صحبتی پیش رفتند کنار خانه ی متروکه ای رسیدند . از پنجره ی شکسته ی خانه نور کم سویی به بیرون میتابید . هری هنوز نمی دانست کجاست فقط دنبال اسنیپ حرکت می کرد . اسنیپ داخل خانه شد کسی پشت به انها ایستاده بود.
........................................................................
مرد کله ی بی مویی داشت و قدش کوتاه و پشتش خمیده بود...
گویا ناگهان آب سردی بر روی هری ریخته باشند!
_ پیتر پتی گروو! تو ... تو هستی؟
این جمله رو هری در حالی که اسنیپ بدون هیچ حرفی در کنارش نشسته بود خطاب به مرد خمیده پشت گفت و وقتی این حرف رو زد ، فرد مذکور چرخید و هری در کمال تعجب متوجه شد حرفش راست بوده است!
.........................................................................
آقای عدالت جو اینم شخصیت جدید!
راستی دوستان دوباره پست ها داره بلند میشه ... نفر بدی سه تا پاراگراف رو کم کنه ...



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۵۰ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#28

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................
مالفوی با حالت آماده باش به سمت خروجی حرکت کرد.جلوی در خروجی دو نگهبان در حال نوشیدن قهوه بودند. مالفوی چوبش را به سمت دیگر گرفت و بعد سنگی قهوه ای رنگ را با چوبش پرت کرد.
دو نگهبان سریع به سمت دیگر رفتند تا ببینند چه شده و مالفوی جوان....
..................................................................
فرسخ ها آنطرف تر هری پاتر در برابر صورت گریان و خشمگین نارسیسا ایستاده بود و به سخنان نارسیسا گوش میداد.
_ تو به پسرم خیانت کردی... باعث شدی که بره آزکابان!
هری از حرف هایی که نارسیسا میزد ، هیچ چیزی متوجه نمیشد تنها چیزی که می دانست این بود که جانش را نجات دهد...
..................................................................
نارسیسا جادوی سیاه بلد بود شانس هری بسیار کم بود.ولی او باید به فکر چاره ای باشد...ولی بعد از آنجا به کجا برود؟آیا جای دیگری دارد؟ولی فعلا انگار صدایی از درون بهش میگفت فقط باید از این مخمصه فرار کند و جان سالم به در ببرد.
-اره هری پاتر من نمیدونم چرا لرد زحمت کشتن تو رو به خودش داده.الان من اینقدر شکنجت میکنم تا نتونی از جات پاشی دیگر.در همین لحظه بود که سایه ای به آنها نزدیک شد.هری با امید به آن نگاه کرد...نارسیسا هنوز متوجه سایده نشده بود.
...................................................................
نفس در سینه هری حبس شده بود و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
_ و حالا پاتر ... به زودی انتقام پسر و شوهرم رو میگیریم... آواد...
ولی نارسیسا نتوانست جمله اش را کامل کند زیرا طلسمی قوی به طرف وی پرتاب شده بود و هم اکنون بیهوش در گوشه ای افتاده بود!
_ دنبالم بیا پاتر ... اینجا خیلی خطرناکه!
هری توانست صورت بی حالت و موهای چرب اسنیپ رو تشخیص بده...
...................................................................
اسنیپ بازگشته بود ولی اینبار برای کمک به هری و نه برای خیانت به آنها!ولی چرا هری باید به او اعتماد کند.همچنان فکر میکرد و دنبال اسنیپ به میرفت.میدانست حداقل بهتر از نارسیسا دل شکسته است.دلش برای نارسیسا میسوخت.او هم حق داشت و پسر عزیزش را در زندان میدید ناراحت و عصبانی میشد.هری به او حق میداد ولی فعلا موضوع مهمتری در پیش رو داشت.اسنیپ او را به کجا میبرد؟نزد ولدومورت یا محفلی ها؟او هرگز به اسنیپ اعتماد نکرده بود ولی اینبار انگار کسی او را به دنبال او هل میداد.هری خود را به دست سرنوشت سپرده بود.سرنوشتی که هیچکس از پایان آن امیدی نداشت!
.......................................................................
اسنیپ هری را نه به محفل برد و نه نزد ولدومرت ! بعد از نیم ساعت که بدون صحبتی پیش رفتند کنار خانه ی متروکه ای رسیدند . از پنجره ی شکسته ی خانه نور کم سویی به بیرون میتابید . هری هنوز نمی دانست کجاست فقط دنبال اسنیپ حرکت می کرد . اسنیپ داخل خانه شد کسی پشت به انها ایستاده بود.
=================================
از دوستان می خوام شخصیت جدیدی وارد داستان کنن تا یه کم داستان جذاب تر بشه .



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۲۴ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#27

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................
مالفوی با حالت آماده باش به سمت خروجی حرکت کرد.جلوی در خروجی دو نگهبان در حال نوشیدن قهوه بودند. مالفوی چوبش را به سمت دیگر گرفت و بعد سنگی قهوه ای رنگ را با چوبش پرت کرد.
دو نگهبان سریع به سمت دیگر رفتند تا ببینند چه شده و مالفوی جوان....
..................................................................
فرسخ ها آنطرف تر هری پاتر در برابر صورت گریان و خشمگین نارسیسا ایستاده بود و به سخنان نارسیسا گوش میداد.
_ تو به پسرم خیانت کردی... باعث شدی که بره آزکابان!
هری از حرف هایی که نارسیسا میزد ، هیچ چیزی متوجه نمیشد تنها چیزی که می دانست این بود که جانش را نجات دهد...
..................................................................
نارسیسا جادوی سیاه بلد بود شانس هری بسیار کم بود.ولی او باید به فکر چاره ای باشد...ولی بعد از آنجا به کجا برود؟آیا جای دیگری دارد؟ولی فعلا انگار صدایی از درون بهش میگفت فقط باید از این مخمصه فرار کند و جان سالم به در ببرد.
-اره هری پاتر من نمیدونم چرا لرد زحمت کشتن تو رو به خودش داده.الان من اینقدر شکنجت میکنم تا نتونی از جات پاشی دیگر.در همین لحظه بود که سایه ای به آنها نزدیک شد.هری با امید به آن نگاه کرد...نارسیسا هنوز متوجه سایده نشده بود.
...................................................................
نفس در سینه هری حبس شده بود و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
_ و حالا پاتر ... به زودی انتقام پسر و شوهرم رو میگیریم... آواد...
ولی نارسیسا نتوانست جمله اش را کامل کند زیرا طلسمی قوی به طرف وی پرتاب شده بود و هم اکنون بیهوش در گوشه ای افتاده بود!
_ دنبالم بیا پاتر ... اینجا خیلی خطرناکه!
هری توانست صورت بی حالت و موهای چرب اسنیپ رو تشخیص بده...
...................................................................
اسنیپ بازگشته بود ولی اینبار برای کمک به هری و نه برای خیانت به آنها!ولی چرا هری باید به او اعتماد کند.همچنان فکر میکرد و دنبال اسنیپ به میرفت.میدانست حداقل بهتر از نارسیسا دل شکسته است.دلش برای نارسیسا میسوخت.او هم حق داشت و پسر عزیزش را در زندان میدید ناراحت و عصبانی میشد.هری به او حق میداد ولی فعلا موضوع مهمتری در پیش رو داشت.اسنیپ او را به کجا میبرد؟نزد ولدومورت یا محفلی ها؟او هرگز به اسنیپ اعتماد نکرده بود ولی اینبار انگار کسی او را به دنبال او هل میداد.هری خود را به دست سرنوشت سپرده بود.سرنوشتی که هیچکس از پایان آن امیدی نداشت!


=====================
دوستان خواهش میکنم مقداری به توصیف صحنه و افکار اشخاص هم بها بدهید و از مقدار دیالوگ کم کنید...ممنون میشوم!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۰۴ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#26

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................
مالفوی با حالت آماده باش به سمت خروجی حرکت کرد.جلوی در خروجی دو نگهبان در حال نوشیدن قهوه بودند. مالفوی چوبش را به سمت دیگر گرفت و بعد سنگی قهوه ای رنگ را با چوبش پرت کرد.
دو نگهبان سریع به سمت دیگر رفتند تا ببینند چه شده و مالفوی جوان....
..................................................................
فرسخ ها آنطرف تر هری پاتر در برابر صورت گریان و خشمگین نارسیسا ایستاده بود و به سخنان نارسیسا گوش میداد.
_ تو به پسرم خیانت کردی... باعث شدی که بره آزکابان!
هری از حرف هایی که نارسیسا میزد ، هیچ چیزی متوجه نمیشد تنها چیزی که می دانست این بود که جانش را نجات دهد...
..................................................................
نارسیسا جادوی سیاه بلد بود شانس هری بسیار کم بود.ولی او باید به فکر چاره ای باشد...ولی بعد از آنجا به کجا برود؟آیا جای دیگری دارد؟ولی فعلا انگار صدایی از درون بهش میگفت فقط باید از این مخمصه فرار کند و جان سالم به در ببرد.
-اره هری پاتر من نمیدونم چرا لرد زحمت کشتن تو رو به خودش داده.الان من اینقدر شکنجت میکنم تا نتونی از جات پاشی دیگر.در همین لحظه بود که سایه ای به آنها نزدیک شد.هری با امید به آن نگاه کرد...نارسیسا هنوز متوجه سایده نشده بود.
...................................................................
نفس در سینه هری حبس شده بود و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
_ و حالا پاتر ... به زودی انتقام پسر و شوهرم رو میگیریم... آواد...
ولی نارسیسا نتوانست جمله اش را کامل کند زیرا طلسمی قوی به طرف وی پرتاب شده بود و هم اکنون بیهوش در گوشه ای افتاده بود!
_ دنبالم بیا پاتر ... اینجا خیلی خطرناکه!
هری توانست صورت بی حالت و موهای چرب اسنیپ رو تشخیص بده...



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۸:۳۲ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#25

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نگهبان در راهروی زندان قدم می زد و با خود فکر می کرد اگر هنوز دیوانه سازها نگهبان اینجا بودند، الان او سر کار مورد علاقه خود بود!
ولی ناگهان صدای بلندی شبیه ناله از یکی از سلول های انتهایی بلند شد.
مرد به طرف انتهای راهرو دوید و وقتی به روبروی آخرین سلول سمت راستی رسید با صحنه عجیبی روبرو شد
....................................................................
نگهبان با هیکل نیمه جان مردی جوان و شانزده - هفده ساله رو به رو شده بود که داشت از شدت درد به خود میپیچید.
نگهبان که دست پاچه شده بود با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : نگران نباش... دارم میام!
و سریع در سلول تاریک را باز کرد ، ناگهان پسرک از جا برخواست و با یک حمله ناگهانی چوب نگهبان را از جیب ردایش قاپ زد!
_ آوداکاداوارا!
کمی بعد زندان تاریک لحظه ای چند در نور سبز رنگ طلسم درخشید و بعد دوباره به خاموشی رفت...
....................................................................
زندانی ابتدا با جادویی سر و وضعش را مرتب کرد.انگار مطمئن بود که دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را برای فرار بگیرد.بالاخره بعد از 10 دقیقه آرایش به سمت در خروجی دوم رفت.
چوب دستی خود را تکان داد و زیر لب وردی را با آرامش زمزمه کرد...طلسمی به سمت قفل در رفت و آن را ذوب کرد...این طلسم رو قبل از اینکه گیر کارگاهان و هری پاتر بیفتد از لرد یادگرفته بود.همانطور که پیش میرفت ناگهان صدای نگهبانی دیگر را شنید.پس کنار دیوار رفت و خود را آماده حمله کرد.
....................................................................
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود...
صدای تق تق کفش های سنگین مرد نگهبان در تالار زندان طنین انداز شده بود.
در کمال تعجب مرد جوان و هراسیده ، نگهبان به سمت دیگری حرکت کرد و بلافاصله بعد از دور شدن وی ، مرد جوان به سمت دیگر تالار ، جایی که خروجی را نشان میداد حرکت کرد.
...................................................................
مالفوی با حالت آماده باش به سمت خروجی حرکت کرد.جلوی در خروجی دو نگهبان در حال نوشیدن قهوه بودند. مالفوی چوبش را به سمت دیگر گرفت و بعد سنگی قهوه ای رنگ را با چوبش پرت کرد.
دو نگهبان سریع به سمت دیگر رفتند تا ببینند چه شده و مالفوی جوان....
..................................................................
فرسخ ها آنطرف تر هری پاتر در برابر صورت گریان و خشمگین نارسیسا ایستاده بود و به سخنان نارسیسا گوش میداد.
_ تو به پسرم خیانت کردی... باعث شدی که بره آزکابان!
هری از حرف هایی که نارسیسا میزد ، هیچ چیزی متوجه نمیشد تنها چیزی که می دانست این بود که جانش را نجات دهد...
..................................................................
نارسیسا جادوی سیاه بلد بود شانس هری بسیار کم بود.ولی او باید به فکر چاره ای باشد...ولی بعد از آنجا به کجا برود؟آیا جای دیگری دارد؟ولی فعلا انگار صدایی از درون بهش میگفت فقط باید از این مخمصه فرار کند و جان سالم به در ببرد.
-اره هری پاتر من نمیدونم چرا لرد زحمت کشتن تو رو به خودش داده.الان من اینقدر شکنجت میکنم تا نتونی از جات پاشی دیگر.در همین لحظه بود که سایه ای به آنها نزدیک شد.هری با امید به آن نگاه کرد...نارسیسا هنوز متوجه سایده نشده بود.





==========
از نفر بعدی خواهش میکنم کاری کنه که اون سایه متعلق به یکی باشه که هری رو نجات بده که داستان طولانی بشه.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.