هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
#30

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

محفل زندست تا آخر ...




محفلیان هر کدام قسمتیاز بدت آلبوس را تکان می دادند و سعی داشتند او را بیدار کنند. آلبوس یکی از چشمانش را باز کرد و محفلیان همین که چشم بازش را دیدند ، داد زدند: « فلامل نگفته سنگ کجاست؟ »

آلبوس به سختی لب هایش را تکانی داد و این کلمه را بیرون داد: « وسط » و بعد دوباره بیهوش شد.

محفلیان دوباره هر کدام قسمتی از آلبوس را گرفتن و تکانش دادن. آلبوس دوباره چشمانش را باز کرد و به سختی و من من کنان گفت: « جنگل »

در این لحظه هری که ذوق کرده بود ، با خوشحالی گفت: « وسط جنگل »

تمامی محفلیان در یک چشم به هم زدن غیب شدند و و رد قسمت شمال جنگل پدیدار شدند.

آسمون ابری بود و نسیم سردی می وزید و سرما را برای محفلیان ارئه میداد. گلرت رو به هوا کرد و گفت: « مرتیکه بوقی وقت گیر آوردی؟ »

در همین لحظه رعد و برق های متعددی ایجاد شد و این رعد و برق ها با هم در آشمان تشکیل این شکلک را دادند: « »

جسیکا در حالی که سعی می کرد ارایش صورتش را از نسیم تند دور کند ، گفت: « باو این آسمون رو بیخیال بشین ... بریم این سنگ لعنتی رو پیدا کنیم تا پوستم خراب نشده »

به این ترتیب محفلیان به سرعت به راه افتادن.


جنوب جنگل


مرگخواران که لباس های سیاه رنگی به تن داشتند و فرقی با چند سایه نداشتند ، در جنگل پیشروی می کردند. هیچ کدام حرفی نمی زد چون فکر می کردند که حرف شان رسته فکر اربابشان را بهم می زند.

درون فکر اربابشان: « باو امشب من تو مسنجر قرار داشتم ... فلامل لعنتی ... نمی شد این سنگو نابود کنی؟ »

ولدمورت که کم کم حوصله سر می رفت و دپرس می شد ، رو به لینی وارنر کرد و داد زد: « کروشیو » لینی در خود پیچید و داد طد و بعد گفت: « واسه چی ارباب؟ »

ارباب: « واسه هیچی »

در همین لحظه یکی از مرگخواران کمی جلو دوید و بعد هراسان به طرف ولدمورت برگشت و گفت: « ارباب اونجا چند نفر هستن »


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۳ ۰:۱۵:۲۷

تصویر کوچک شده


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
#29

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۴:۴۴
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
پنج دقیقه بعد، جنوب جنگل:

بلاتریکس پوزخندی زد و رو به وزیر دیگر کرد و گفت:

- دوئل دوست داری؟! اوکی! پا بزن تا چرخت بچرخه دوچرخه!
- حالا می بینیم چرخ برا کی می چرخه ...

همه مرگخوارا مات و مبهوت ( همراه با مصرف پاپ کورن) مشغول تماشای دوئل بودن و لرد ولدمورتم که نمیدونست چیکار کنه داشت سر کچلشو داشت می خاروند.
با یه آهنگ وسترنی و اینا ، بلاتریکس و وزیر دیگر هم زمان چوبدستی شون رو به سمت همدیگه می گیرن و ...

- آوادا ...
- بوقی ها ...
- کروشـــ ....
- .... من زنده ام! من که نمردم دارین سر من دوئل می کنین!

همه نگاه ها به مارج دوخته شد که یه نگاه عاقل اندر سفیه نثار ملت مرگخوار کرده بود. وزیر دیگر با شادی و سرخوشی به سمت آغوش باز مارج میره. درست در آخرین لحظه قبل از این که این دو قناری عاشق در آغوش هم قار قار کنن، مارج جا خالی میده و وزیر دیگر تبدیل به یه پرتره روی یه درخت میشه.

- لردی! این چند دقیقه ای که من تو کما بودم، روح نیکلاس فلامل رو دیدم. آخه میدونی این نیکلاس قبلنا عاشق من بود ولی قیافه و اینا نداشت که ... عقل درست حسابی هم نداشت برا همین من زنش نشدم و رفتم ...
- اوی! تورو به ریش مرلین ... اینا رو ولش کن ... فلامل چی بهت گفت
- از زیر زبونش کشیدم بیرون که مقبره ی مرلین درست در مرکز جنگله و یه طلسم خاص ازش محافظت میکنه که این طلسم ...

همون موقع شمال جنگل:

- آلبوس پاشو!
- نمی پاشم ...


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۲ ۲۳:۱۳:۰۷

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
#28

هری جیمز پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 232
آفلاین
شمال جنگل

پس از چند دقیقه محفلی ها به مقر خود باز گشتند و با دامبلدور که رنگ از صورتش پریده بود و بر روی تشکی ساده خوابیده بود مواجه شدند. جسیکا به سرعت کنار دامبلدور رفت و نبض آن را گرفت و گفت:
- حالش اصلا خوب نیست. ممکنه تا فردا بیشتر زنده نمونه. باید هر چه زودتر سنگ را پیدا کنیم.

هری پس از شنیدن حرف های جسیکا به کندرا گفت:
- نقشه الان دست شماست خانم دامبلدور؟

کندرا سرش را به نشانه تایید تکان داد و نقشه را از ردایش بیرون آورد و به هری داد.

هری پس از این که نقشه را از کندرا گرفت مشغول بررسی آن شد و گفت:
- من فکر کنم این نقشه کامل نیست. آخه بعضی از قسمت هاش را نکشیده. به احتمال زیاد یه نقشه دیگه ای هم هست.

گلرت نقشه را از دست هری گرفت. نگاهی به نقشه کرد و سپس گفت:
- به احتمال زیاد حرف هری درسته. ولی بهتره تا آلبوس بیدار شد از خودش بپرسیم.

جسیکا با حرف گلرت مخالفت کرد و گفت:
- ما باید همین الان آلبوس را بیدار کنیم.

و سپس از آلبوس را از خواب بیدار کرد.

جنوب جنگل

پس از کشته شدن مارج به دست بلاتریکس دعوایی میان وزیر و خود بلاتریکس صورت داده بود. همه ماجرای سنگ جادو را فراموش کرده بودند و مشغول وحشی بازی های خود بودند. ولدمورت نیز مانند بقیه مرگخوارانش مشغول نگاه کردن دوئل تا پای مرگ بلا و وزیر شد.


این شناسه قبلیمه

شناسه جدیدمه

ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک

ای جادوگران و ساحره ها. بدانید که هری مرد بزرگی بود. راه او را ادامه دهید.
ارزشی ولدک کش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
#27

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
جنوب جنگل

عمه مارج دست از خوردن بلغاری‌ش برمی‌داره و ساندویچ رو گوشه ای پرت میکنه و ریپر به خیال ِ یک بازی، دوان دوان میره تا ساندویچ رو بیآره!!

- پس گردنی میزنی!!؟ فکر کردی اینجا جنگله!!؟

عمه مارج درحالی که با خشم کلاه گیس ِ لرد رو از سرش ورمی‌داره و زیر ِ پاش میندازه، برای حمایت از سیبل مشت‌های گره خورده ش رو نشون ِ لرد میده!!

- پیرزن ِ احمق معلومه خوب اطرافت رو نگاه نکردی!! آره اینجا جنگله!! اصلن تو چطور جرأت می‌کنی با مقام ِ اعظم و بزرگتر و کبیرتر وووو ..‏ بالاتر و والاتری مثل ِ من اینطوری رفتار کنی!!؟

مارج درحالی که دستش رو دور شانه‌ی سیبل قرار میده با کنایه نگاهی به لرد میندازه و میگه:

- تو دیگه هورکراکسی نداری!! هورکراکس‌هات رو به خاطر سپردی لرد!!؟ نسپردی!!؟ بسپر!! چون پرنده مردنی‌ست

بلاتریکس با خشم چوب جادوش رو به کناری پرتاب میکنه و محکم به سینه ی مارج میکوبه و مارج محکم به درخت تنومندی برخورد میکنه؛ وزیر ِ دیگر با اشک خودش رو بالای سر ِ مارج می‌رسونه:

- این رسم ِ مهمون‌نوازیه بلا!!؟ این طفل معصوم هنوز نود ساله‌ش هم نشده بود دستاش تا حالا خار نرفته بود توشون!! واااااااااااای ببین استخون ترقوه‌ش شکست!!


ریپر دوان دوان و با لپ‌های پر از بلغاری برمیگرده و به صحنه ی جنایت نگاه میکنه؛ اشک توی چشماش حلقه میزنه و از حال میره ‏


ویرایش شده توسط عمه مارج در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۲ ۱۹:۰۹:۱۵
ویرایش شده توسط عمه مارج در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۲ ۱۹:۱۴:۵۳

موندنی شو!


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۶:۰۵ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
#26

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


مکان:خانه شماره 12 گریمالد:

-سه متر زمین پشت همین خیابون دارم.ازتون خواهش میکنم سرش دعوا نکنین....بطور مساوی بین خودتون تقسیمش کنین.یه فندک داشتم که قبلا به هری بخشیده بودمش...اونو دوباره به هری میبخشم...کتاب بیدلمو هم به هرمیون داده بودم...اونو این دفعه به جرج میبخشم.به منم ربطی نداره که بعد از مردن من دعواشون میشه.من که دیگه نیستم...خواهش میکنم در فراق من زیاد اشک نریزین.روماتیسم دارم.از رطوبت خوشم نمیاد.از این به بعد بجای قسمتهای مختلف مرلین به ریش من قسم بخورین.کچل شدنو برای همه شما ممنوع میکنم.حتی ریزش مو هم نباید داشته باشین.کچلا جانی میشن!
-اهو اهو اهو اهو...

صدای گریه محفلی های فضای خانه را پرکرده بود.کندرا که دیگر طاقت دیدن پسرش را در آن وضعیت نداشت ازاتاق بیرون آمد.اشکهایش را باگوشه ردای مالی پاک کرد.
-پسر بیچاره من.داره جوونمرگ میشه!هیچی از زندگی کوتاهش نفهمید.بمیرم براش.انگار همین دیروز بود که نقشه مقبره مرلینو آورد داد به من.گفت به کسی نشونش ندم چون سنگ جادو رو اونجا پنهان کرده...

هری پاتر که باز به دلایل نامعلومی زخم درد(!) گرفته بود از جا بلند شد.
-سنگ جادو؟همونی که ولدمورت دنبالش بود؟ولی...مگه نابود نشده بود؟

کندرا جواب داد:
-ظاهرا آلبوس اونوبه نیکلاس فلامل داده که ببره و در مقبره مرلین پنهان کنه.نیکلاسم قبل از مرگ همین کارو کرده.اونا فکر میکردن بهترین مکان برای سنگ همونجاس.

هری پاتر همانطور که زخم روی پیشانیش را میمالید از جا بلند شد.
-منتظر چی هستین؟اون سنگ میتونه زندگی پروفسور دامبلدورو نجات بده!الان تو این موقعیت نمیتونیم دامبلدورو از دست بدیم!


خانه ریدل:

-فنجان-نیم تاج-قاب آویز-ملاقه-مسواک-لنگه دمپایی-روفوس...هوففف...ظاهرا همه هورکراکسام از بین رفته...باز من موندم و خودم!باید یه قیچی بردارم بیفتم به جون این روحم و تیکه تیکش کنم.وگرنه...زبون بلا لال...نابود میشم!

سوروس اسنیپ درحالیکه بی سیمی در دست و وسیله عجیبی در گوشش داشت وارد اتاق شد.
-ارباب همین الان گزارش رسید که محفلی ها به مقصد نامعلومی محفل رو ترک کردن.همشون...آلبوس دامبلدور هم همراهشونه.

لرد با بی حوصلگی جواب داد:
-اصلا برام مهم نیست.به سیبل بگو بیاد اینجا.

ده دقیقه بعد:

-سنگ جادو...درسته.منم قبلا دنبالش بودم ولی دامبلدور لعنتی نابودش کرد!

سیبل تریلانی درحالیکه سرش روی گردنش کج شده بود با صدای دورگه ای جواب داد:
-سنگ نابود نشده...سنگ در مقبره مرلین که در مکان ناشناخته ای میان جنگل ممنوعه قرار داره پنهان شده.کسی که سنگ را بدست بیاورد جاودانه خواهد شد!

لرد سیاه لبخندی زد و از جا بلند شد.


شمال جنگل:

-بچه ها من اصلا راضی نیستم به خاطر بیماری من این همه زحمت بکشین.بذارین با آرامش بمیرم!منم با این حال و روز دنبالتون اومدم، ولی حتی خود منم نمیدونم مقبره مرلین کجاس...این نقشه نیکلاس خیلی گنگه.هیچی نمیشه ازش فهمید.شاید مجبور بشیم چند روز تو جنگل دنبالش بگردیم.این جنگل خطرناکه!میفهمین که؟

ولی هیچکس دور و بر آلبوس نبود که به او جواب بدهد...چون مالی همه اعضای محفل را برای جمع کردن هیزم به اطراف فرستاده بود!


جنوب جنگل:

-سیبل...زود باش.پیشگویی کن خب...از کدوم طرف باید بریم؟
-پیشگوییم نمیاد ارباب!
-بیخود نمیاد...یه پس گردنی میزنم مثل بلبل پیشگویی کنی...دو ساعته ما رو علاف کرده تو جنگل، میگه پیشگوییم نمیاد!همین الان تعیین کن که از کدوم طرف باید بریم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۲ ۶:۱۶:۱۲


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۰
#25

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
مینیروا دوان دوان از دست طلسم های رنگارنگ فرار میکرد تا بلکه بتونه دامبلدورو پیدا کنه که ناگهان
.....

جسد پیرمردی را دید که دمر روی زمین افتاده بود.

جسد بی جان مردی را که سال ها در کنار او بود....جسد بزرگ ترین جادوگر قرن.

پوزخند نازکی چهره ارباب تاریکی را تزیین کرده بود و مرگ خواران با یکدیگر پچ پچ میکردند:

- دیدی چطوری پخش زمین شد؟

-من که ندیدم طلسمی از چوبدستی اریاب خارج بشه

مینیروا که پشت ستونی پنهان شده بود ناگهان چیزی را دید که ولدمورت و مرگ خوارانش از دیدن آن غافل شدند

***چشمک کوچکی از سوی جسد***



Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
#24

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
آنتونین از غفلت دامبلدور نهایت استفاده را کرد و طلسمی حواله ی او کرد؛دامبلدور خودرا از مسیر حرکت طلسم کنار کشید و اخگر قرمز رنگ به گودریک گریفیندور اثابت کرد و جسم او به هزاران ذره ی نور تبدیل شد و در نهایت از بین رفت.
-دامبلدور با این که پیر و خرفت شدی،ولی نمیتونم انکار کنم که تو درست کردن شبه انسان ها،کارت رو خوب بلدی.

دامبلدور و لرد سیاه شروع به چرخیدن به دور یکدیگر در محوری دایره ای شکل کردند و با چوبدستی سینه ی یکدیگر را نشانه گرفتند.
-میدونم تام.ولی از تو انتظار نداشتم متوجه ی واهی بودن اون نشی.
-علاقه ای به بحث با تو ندارم.

هنوز هیچ طلسمی از نوک چوبدستی آن دو خارج نشده بود که معلم ها به داخل اتاق هجوم آوردند و در کسری از ثانیه،اتاق،مملو از اخگر های سبز و قرمز شد که از هر طرفی شلیک میشد؛کم کم جدال بین آن دو گروه به راه پله و پس از آن به راه رو های هاگوارتز کشیده شد.پس از چند دقیقه محفلی ها هم که معلوم نبود چگونه از آنجا سر درآورده اند؛به معلمین هاگوارتز اضافه شدند و کار مرگخواران دو برابر شد.در همین لحظه مک گونگال که پشت به پشت پروفسور اسپراوت ایستاده بود متوجه ی غیبت چند نفر از مرگخواران شد.
-پومونا؟تو کسی از مرگخوارا رو دیدی که کشته بشه؟
-نه مینروا ولی به جای دلسوزی برای اونا،مراقب طلسم هایی باش که دارن میان سمتت.
مک گونگال خودش را از مسیر طلسم سبز رنگی که به سمتش می آمد،کنار کشید و سعی کرد در میان نور اخگر ها،دامبلدور را بیابد تا موضوع را به اطلاعش برساند.




Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹
#23

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
مرگخواران با سرعت به طرف برج غربی حرکت می کردند و پشت سر آنها آلبوس داشت وارد سراسری می شد و امید داشت مرگخواران رو پیدا کنه.

ولدمورت در را باز کرد.

داخل برج بسیار ساکت بود. اتاق مدیر همیشه مرتب و بی سر و صدا بود اما این بار چشم انداز زیبای خود را از دست داده بود.

ولدمورت به سرعت داخل شد و به طرف شمشیر گودریک گریفندور رفت. دستش را دراز کرد تا آن را بردارد اما ناگهان یک فوت به عقب پرت شد.

ذرا درشت به وجود آمدند. نوری بسیار آزار دهنده به وجود آمد.

چند ثانیه بد مردی قد بلند و چهار شانه و ریش های دراز قهوه ای با کلاهی بر سرش در اتاق ظاهر شد.

ولدمورت در حالی که چشمانش از حقه در می آمد گفت: گودریک؟

در همین لحظه دامبلدور هم وارد شد اما قبل از این که طلسمی به طرف ولدمورت بفرستد متوجه حضور گودریک شد.



Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹
#22

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- اما ارباب دامبلدور داره میاد این طرف!
- پس مجبوریم قلعه رو دور بزنیم... دامبلدور فکر کرده با یه سری افسون امنیتی میتونه منو نگه داره.. اما کور خونده...

دامبلدور به سرعت پیش میرفت و به گروه مرگخواران که دور تر میشدند نگاه میکرد.با دیدن حرکت شتاب زده ی آنها از حرکت باز ایستاد. حتی اگر مقصر مرگخواران بودند میشد کاری کرد؟او باید به دیگران میپیوست و جنگل را نجات میداد. دامبلدور به سرعت بازگشت و در کمال تعجب و ناراحتی متوجه شد که تعداد دانش آموزان در حال آب پاشی نصف شده است.او مسئولیت جنگل و گروه باقیمانده ی دانش آموزان را به مینروا واگذار کرد و راه افتاد. به پشت جنگل رسید و با موضوعی مواجه شد که درکش بسیار مشکل بود.
آتش در حال گسترش بود و به سمت قلعه پیش میرفت.


آن سوی قلعه مرگخواران

- عالیه! بالاخره داریم میرسیم..
- اوه.. ارباب... قلعه خیلی وسیعه.. راه زیادی مونده...
- نگران نباش آستوریا! پیروزی که اونجا منتظر ماست ارزش همه ی این راهو داره.
مرگخواران با سختی و مشقت در آن گرمای طاقت فرسای آتش به راهپیمایی پایان ناپذیرشان ادامه میدادند. تا این که با صدای جیغ رز از حرکت ایستادند.او با انگشتش به قسمت غربی قلعه که در حال سوختن بود اشاره میکرد.لرد ولدمورت فریاد زد:
- سریع تر!
و به میزان قابل توجهی به سرعت خود افزود به طوری که رفتنش بی شباهت به دویدن نبود.قلعه نباید از بین میرفت. مخصوصا بالاترین برج غربی. که در آن شمشیر گریفندور در دفتر دامبلدور در گرمای آتش محسور شده بود.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۶ ۱۲:۴۸:۳۰


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
#21

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
دامبلدور در فکر فرو رفته بود. ناگهان لب به سخن گشود و گفت: به همه ی دانش آموزان بگید بیان و برای خاموش کردن آتیش کمک کنن و من و تمام معلم ها به دنبال مجرم می گردیم.

--------------

نیم ساعت بعد هزاران دانش آموز چوب هایشان را به طرف جنگل گرفته بودند و از هر چوب اندازه نیم لیتر آب در روز بیرون می آمد.

آلبوس و چند تن از معلمان به سرعت در حال دویدن به اطراف بودند. آلبوس حین حرکت با چوبش آب به طرف جنگل می پاشید.


در بین مرگخواران

ولدمورت به جنگلی نگاه می کرد که دیگر تبدیل به خاکستر شده بود و نیشخند می زد و از کارش نهایت لذت را می برد اما ناگهان آنتونین آرامش او را به هم زد و گفت: ارباب آلبوس داره میاد بهتر نیست دیگه بریم؟

-نه ما هدفمون تسخیر هاگوارتز هست!

رز ویزلی در حالی که به جنگل چشم دوخته بود و اشک می ریخت گفت: اما ارباب من که فکر می کنم آتیش زدن جنگل برای امروز بسه......نه؟!

-نه بچه ... الان اونا به خاموش کردن جنگل مشغول هستند و ما می تونیم از این فرصت استفاده کنیم و هاگوارتز رو تسخیر کنیم.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۵ ۲۰:۲۳:۳۴

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.