هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بدون نام
هري،رون و هرميون و نويل آرم آرام به سمت كلبه هاگريد ميرفتند و با هم صحبت ميكردند.
نويل:هري به نظرت چرا هاگريد امروز دعوتمون كرده بريم به كلبش؟!نكنه دوباره مي خواد براش دم انفجاري جمع كنيم؟
رون:واي!من كه ديگه طاقت ندارم با اين جونورا سروكله بزنم باور كن هري ديشب تا صبح كابوس ميديدم از دست اينا!
هرميون:نه فكر نكنم اينجوري باشه مگه يه چيزو مي خواد چند بار درس بده؟!احتمالآ ميخواد چون ديروز بهش تو جمع كردن دم انفجاريها كمكش كرديم يه جوري جبران كنه!
با اين حرف هرميون قيافه رون جوري شد كه انگار يه سطل پر آب سرد رويش ريختن.
رون:نه!يعني بايد باز براي اينكه ناراحت نشه اون بيسكويتا و چاي بد مزشو تحمل كنيم؟!واي خدا!
رون جمله آخرو گفت و ايستاد و خيره به كلبه ي هاگريد شد.
هري با خنده:چي شد رون يعني انقدر سخته؟!
رون با همون حالت كلبه هاگريد رو با دست نشون داد كه اون 3 حواسشون به اون نبود!
بر گشتند به سمت كلبه هاگريد و از چيزي كه ديده بودن مثل رون بهت زده شدن.
در كلبه هاگريد باز بود و از همون فاصله 5 متري مي تونستن ببينن كه توي كلبه كامل به هم ريخته و احتمالآ چيزي سالم توش نمونده بود!
هري كه تازه از بهت خارج شده بود چوبدستيشو بيرون كشيد و به سمت كلبه حركت كرد اون 3 نفرم كه تازه متوجه شده بودن چي شده چوب دستيهاشونو بيرون كشيدن و پشت هري به سمت كلبه حركت كردند.
هري با صدايي نگران قبل از رسيدن به كلبه:
هاگريد....هاگريد چي شده؟!....هاگريد اينجايي؟!
بعد از گشتن كلبه و چيزي پيدا نكردن هري با سر در گمي از كلبه بيرون اومد و گفت:
-چرا اينجا اين جوري شده؟هاگريد كجاست؟
هرميون:فكر كنم يكي اينجا دنبال چيزي مي گشته كه كلبه اينجوري شده!اميدواريم هاگريد چيزيش نشده.....
صدايي از طرف جنگل ممنوع شنيد.هري كمي دقت به نقطه اي كه صدا از اونجا اومد كرد شاخه ي درختي هنوز تكون ميخورد.
چوبدستيشو به سمت اون نقطه گرفت و پاورچين پاورچين به سمت اون شاخه ميرفت.در حاليكه شاخه كم كم ديگه بي حركت شده بود.
شاخه رو كنار زد و ديد كه يه نفر يا سرعت به دل جنگل ممنوع ميدويد يه طلسم بيهوشي به سمتش فرستاد و خطا رفت هري سري به سمت دوستانش كه نگاش ميكردند رفت و به سرعت گفت :
- نويل برو از قلعه كمك بيار اونكه اينجا رو اينجوري كرده رفت توي جنگل ممنوع!
رو به هرميون و رون كرد و گفت:ز‍ود باشين بياين !
و هري به سرعت وارد جنگل ممنوع شد.رون و هرميون كه تازه فهميده بودن هري چي گفت به دنبال هري به سرعت وارد جنگل شدند.
اون 3 با تمام سرعتي كه داشتن اون فرد ناشناس رو تعقيب مي كردن.هري چشم از اون فرد ناشناش بر نميداشت تا اينكه پاش به يكي از ريشه هاي درخت گير كرد و خيلي ناگهاني و با شدت زيادي به زمين خورد.
هري خطاب به رون و هرميون كه داشتند به سمت هري برمي گشتند گفت:
- يريد دنبالش من حالم خوبه....اووووي
اي جمله ي آخرو در حالي گفت كه سعي ميكرد از زمين بلند شه ولي دوباره به زمين خورد.
رون كه حال هري رو ديد رو به هرميون كرد و گفت:
-من پيشش مي مونم تو برو دنبال اون نبايد گمش كنيم!
هرميون يه نگاه با نگراني به هري و رون كرد وبا كمي مكث به سرعت دويد به سمتي كه چند لحظه پيش اون مهاجمو ديده بودند!
رون به سمت هري رفت و پرسيد:
-حالت خوبه رفيق؟!
هري سعي به پاشدن دوباره ميكرد با نگراني گفت:
- نبايد ميذاشتي تنها بره.من از پس خودم بر ميومدم!
رون:نترس هرميون از پسش برمياد هر چي باشه اون باهوشترين توي هاگوارتزه،نگران نباش...بزار كمكت كنم!
حتي اين كلمات اميدوار كننده ي رون هم نتونست از نگراني هري كم كنه اين در حالي بود كه خود رون هم با اون حرف هري نشونههاي نگراني و عذاب وجدان توي چهرش نمايان شده بود.
رون در حالي كه كمك به هري ميكرد تا بلند شه گفت:
اگه هرميون بود الان پاتو با يه ورد درست ميكرد حيف كه من توي وردهاي شفابخش هيچ معلوماتي ندارم وگرنه خوبت ميكردم فكر كنم پات شكسته!
هري لبخند تلخي به رون زد و دستشو روي شونه ي رون انداخت و گفت:
-منم بهتر از تو نيستم چون اگه بودم الان پامو درست ميكردم.آييي....رون يكم آرومتر!
رون سرعتشو كم كرد و به سمتي كه هرميون رفته بود ادامه مسير داد.
كمي كه به راهشون ادامه دادن صداي پايي تقريبآ از 10،15 متري شنيدند و هري و رون با نگراني چوب دستيهاشونو آماده نگه داشتند و ايستادند.
از درون تاريكي جنگل بعد از چند دقيقه هرميون با قيافه اي پكر و با سر و وضع خاكي و كثيف و شرمنده بيرون اومد و گفت:
- ببخشيد هري...يه طلسم به سمتم فرستاد كه خورد به درخت و درخت داشت مي اوفتاد روم مجبور شدم يه شيرجه رو زمين بزنم و وقتي پاشدم ديگه نتونستم پيداش كنم!
بعد انگار تازه ياد پاي هري افتاده بود سري اومد جلوي هري و گفت:
- يه لحظه حركت نكن تا پاتو خوب كنم.
هرميون چوبدستيشو به طرف پاي مجروح هري گرفت و يه افسون شفا بخش به سمت پاي هري فرستاد هري يه لحظه احساس كرد پاش گرم شد و دوباره به حالت عادي برگشت و احساس كرد كه ميتونه بدون درد روي پاي خودش وايسه!
هري با خوشحالي گفت:
-هرميون واقعآ كارت عاليه!!
رون با سعي در چاپلوسي گفت :مگه شك داشتي؟من كه بهت گفتم كارش عاليه!
هرميون با اين حرفاي هري و رون لپش گل انداخت و گفت:
-مرسي،بهتره ديگه بريم داره دير ميشه!
هري با اين حرف هرميون به دورو اطرافش نگاه كرد و ديد در حالي كه حواسشون نبوده هوا كاملآ تاريك شده بود!
هري:لوموس!اهان!حالا بهتر شد.
هرميون و رون:لوموس.
و كمي جنگل دورو اطرافشون روشن تر شد.
رون:حالا كدوم طرفي بايد بريم؟!
هرميون:اممم.....فكر كنم از اين طرف.
هري و رون با اطاعت از هرميون به همون سمتي كه با چوب نشون ميداد حركت كردند.
هر سه بي صدا و ساكت به راه خود در جنگل تاريك ممنوعه در حركت بودند كه ناگهان صداي خشن و بمي رو شنيدين:
-شما توي جنگل ما چي كار مي كنيد؟ورود شما به اينجا ممنوعه!
هر 3 با ترس رو به منبع صدا كردند.
سانتور قهوه اي رنگي رو مي ديدند كه از پشت اون سانتورهايي همراه با تير كمان هاي هدف گيري شده به سمت انها بيرون امدند و هري،رون و هرميون رو محاصره كردند.
همون سانتور كه به نظر رهبر اين گروه بود ادامه داد:
-شما اينجا چي ميخوايد؟
و با عصبانيت داد زد:
-چرا اومديد اينجا؟
هرميون با ترس و آشفتگي گفت:
ما اومديم دنبال يه دفاع! اِ نه ببخشيد!اومده بوديم دنبال يه مهاجم كه به ما دستپرد زده بود ببخ.........
هاگريد: اِم! ببخشيد!
هاگريد حلقه محاصره سانتور ها رو شكافت و به سمت هري رفت و دوباره گفت:
-سلام ببخشيد كه مزاحمتون شدم ولي اين بچه ها بي تقصيرن خواستن به من يه كمكي كنند تقصير كار منم بازم ببخشيد!
و بعد يه چشمك به هري زد.
هري به ارومي جوري كه فقط هاگريد بشنوه گفت:
خوشحالم ميبينمت.
سانتور قهوه اي با عصبانيت گفت:
هاگريد تو و اين بچه ها قوانين ما رو نقض كردين!اين يه توهينه!
هاگريد به كمي دستپاچگي گفت:
-ميدونم،ميدونم ولي اينا تقصير نداشتن واسه كمك به من اين كارو كردن،تو كه نمي خواي به يه بچه كه هدفش فقط كمك كردن بوده صدمه بزني.ميخواي؟!
هرميون كه انگار يه كم جرات پيدا كرده بود گفت:
راست ميگه ما فقط ميخواستيم كمك كنيم قصد توهين به شما رو نداشتيم.
هري و رون كه همين جور ساكت بودند بعد از حرف هرميون با هم كفتند:
راست ميگه ما قصد توهين به شما نداشتيم!
سانتورها انگار با اين حرفاي زده شده كمي نرم شده بودند .
بعد از مدتي كه رهبرشون به نظر داشت فكر ميكرد با دستور اون كمانهاشونو پايين گرفتند و رهبرشون گفت:
-هاگريد اين دفعه آخره كه اجازه ميدم برين دفعه بعد بخششي وجود نداره!
هاگريد:ممنون،بچه ها بريم.
بعد همگي به سمت قلعه حركت كردن و در راه كسي چيزي نميگفت و حدود 30 دقيقه طول كشيد تا به قلعه رسيدند.
هري كه توي راه برگشت به قلعه توي فكر اين بود كه چه جوري ماجرا رو براي هاگريد بگه وقتي خواست براي هاگريد توضيح بده كه چه اتفاقي افتاده هاگريد گفت:
-هري،هري اگه ميشه ماجرا رو بزار فردا براي من و دامبلدور تعريف كن چون الان داره ديرتون ميشه،ممكنه مجازات شين.پس برو و فردا بيا بگو چه تفاقي افتاده بود.
هري اومد جيزي بگه كه با نگاه هرميون تسليم شد و چيزي نگفت و هر 3 با هاگريد خداحافظي كرد به سمت خوابگاه هاي خود رفتند.
هري در رختخواب فكرش مشغول اين بود كه اون كس ناشناس كه از دستشون فرار كرده بود كي بود و توي كلبه هاگريد دنبال چي ميگشته و توي اين فكر بود كه از كجا داستانو براي هاگريد و دامبلدور شروع به تعريف كنه كه كم كم خوابش برد.
-----------------------------------------------------------------
بايد ببخشيد كه طولاني شد
خوشحال ميشم نظرتونو بدونم

مرلین مک کینن عزیز!
پستت همون طور که خودت گفته بودی طولانی بود.
پستت با زبان محاوره ای نوشته شده بود. غلط املایی زیاد داشتی.
روند داستان رو زیادی کند کرده بودی. خیلی جاها رو می تونستی حذف کنی.
در کل روی سوژه ات خیلی بهتر و زیباتر می تونستی کار کنی.
می تونستی اون شخص ناشناس رو با توجه به طولانی بودن پستت شناسایی کنی.
اینکه هرمیون نتونسته بود اون ناشناس رو ردیابی کنه باید برای هری و رون خیلی مهم و ناراحت کننده باشه نه اینکه اونها به راحتی بگن " نه اشکالی نداره " .
هم چنین ورود سانتورا می تونست حذف بشه... همچنین اگه هاگرید هم بی تفاوت به مسئله نشون نمی دادی بهتر بود.

در کل فکر میکنم شاید بتونی یک بار دیگه این سوژه رو بدون غیر ضروریات بنویسی. البته بدون اشکال....
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۷:۱۵:۵۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
با سلامی دوباره :من دوباره این نوشته رو میفرستم اما با تایید بازی با کلمات...
...............................................................
لینک بازی با کلمات:
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... id=173774#forumpost173774
..............................................................
-هری بیا... بدو بیا
هرمیون بود .ناگهان نور سبز رنگی از جلوی چشمش عبور کرد نمیدانست چه کند.او و هرمیون تنها و بیکس در جنگل با 4مرگخوا روبه رو بودند.
-نگهشون دارین.لرد داره میاد.
یکسلی فریادی زد که هنجره اش در تلاطم باد گم شد .
-اسنیپ کجاست گفتش خودشو میرسونه.
یکی از مرگخوارها صدایی زد که هری بارها صدای ان را شنیده بود.
صدای پدر دراکو بود .
-لوسیوس طرف پاترو نگه دار من کار دختر رو میسازم.
یکی دیگر از مرگخوارها صداش برخواست.
هری باورش نمیشد بعد از اتفاقی که در راه بازگشت به پناهگاه افتاده بود او دیگر میدانست استن شانپایک به ولدمورت پیوسته.
ناگهان صدایی بلند شد.
-نه هرمیون!!!این کارو نکن .ما مثل ولدومورت نیستیم.
هرمیون ناگهان طلسم اواداکداوارا رو به سوی مرگخوا فرستاد و به دست مرگخوا خورد .
دست او کنده شد .اما تنها ممکن بود طلسم به سینه ی مرگخوار اصابت کند و او نیز مانند ولدومورت طلسم های نابخشودنی استفاده و او را میکشت.
-داره میاد !!! داره میاد!!!
هری صدای یکسلی را شنید که وقتی اسنیپ در حال کشتن دامبلدور بود صدای قهقه اش را شنید.ولدومورت داشت از راه میرسید.
هری بالا رو نگاه کن ...
ناگهان دسته جارو هایی نمایان شد.
-رون!وای اعضای محفل هم با اون هستند.
هری یک طلسم بیهوشی را به سوی لوسیوس فرستاد و او در جا ولو شدو صدای هرمیون راشنید که با چه ذوقی این را گفت .
-ببخشید بچه ها که ترکتون کردم.اتفاقاتی برام افتاد که اگه براتون بگم شاخ در میارین.
-مواظب باش
اقی ویزلی این را گفت در حالی که فرد را روی زمین انداخت.
-هری شاید تو راست میگفتی ولی من الان با تانکس خوشبخت ترین زن وشوهر دنیاییم.
لوپین در حالی که طلسم هایی به طرف مرگخوار میفرستاد اینو گفت .
ناگهان ولدومورت واسنیپ وارد معرکه شدند .
هری هرمیون و رون حیرت زده شدند چون اسنیپ با فرم خاصی وارد شده بود .چشمهایش قرمز و موهایش هم نیز تیره تر وژولیده تر بودند و مهم تر از ان او نیز مانند ولدمورت پرواز کنان به سویشان امد.
-سکتوم سمپرا!! سکتوم...
ناگهان هری جا خالی داد و طلسمی مقابل طلسم اسنیپ فرستاد .
-هری تو زدیش !!!کاشکی من میزدم
هرمیون این راگفت .هری طلسم بیهوشی را به سوی اسنیپ فرستاد و اسنیپ ولو در زمین رها شد.
-شاگرد عزیز خودمه ...سیریوس به من گفت نمیشه با تو شوخی کرد .نیمفادورا بیا کنار من .
لوپین این را گفت و اقای ویزلی فریاد کشید:
تعدادشون خیلی زیاده باید بریم .هر لحظه ممکنه بیشتر بشن .
هری هرمیون ورون دست هم را گرفتند و در تاریکی ناپدید و در حالی که لوپین و اقای ویزلی داشتن سر ولدومرتو گرم میکردن ناگهان در جایی که بوی هوای نم و پر از شن و ماسه بود پدید امدند .
-نه
ولدومورت نعره ای زد اما ان 3 ناپید شدند.بار دیگر ولدومورت شکست خورد.


محمد علی جیمز پاتر!
پستت بد نبود ولی زیاد قوی نبود. بعضی جاها خوب کار کرده بودی. اما قسمت هایی هم مشکلاتی داشتی.
خب می تونستی جاهایی از جملات زیبا و یا توصیفات به جا برای بهتر شدن نمایشنامت استفاده کنی.
مثلا نوشتی بودی " هرمیون بود " می تونستی بنویسی " این صدای هرمیون بود که در حالی که نفس نفس می زد این کلمات را به زبان آورد. " !
داشتی " یکسلی فریادی زد که هنجره اش در تلاطم باد گم شد " یا بقیه توصیفاتی که بعد از گفتن دیالوگ نوشته بودی خیلی خوب نبودند.
اولا همین جمله ایراد نگارشی داره و اگه به جای " هنجره اش " نوشته بودی " صدایش " زیباتر بود.
بعد رسیدن ولدمورت رو واضح توضیح نداده بودی. می تونستی ورودشون رو زیباتر بگی.
اسنیپ خیلی راحت در مقابل طلسم هری شکست خورد که کمی نامعقول بود.
فرار ولدمورت هم نباید اینجوری می بود. چون در هاگوارتز نمی شه غیب و ظاهر شد.
در کل باید کمی بیشتر به جملات و اینکه آیا واقعا این بهترین جملاتی هست که می شه در شرایط داستان گفت کار کنی!
می تونی بهتر بنویسی... و ببخشید که کمی هم دیر شد.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط محمدعلی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۲:۱۱:۴۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۶:۴۹:۵۶

هری ا


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 460
آفلاین
تاريخ: 22/7/2007

دو ساعت پيش

هرمايونی: هی، هری، رون ! يه خبر فوری!
رون: ها! چته؟ چی شده؟
هرمايونی: خبر ندارين؟ ديروز كتاب‌ها تموم شده!
هری: خب اين چه ربطي به ما داره؟
هرمايونی: باب؛ اين نويسنده‌ی بوقی رو ببین ما رو گيزر كی انداخته! همون بهتر كه كتاب‌ها تموم شد و از شرّتون خلاص

شدم. خب بوووووق ها اگه برين بالای برج هاگوارتز می‌تونين ببين كه دارن از اون ته همه چيز رو جمع مي كنن. تا همين

الآن‌اِش هم كل درياچه و بيشتر جنگل رو جمع كردن و دارن با سرعت به طرف ما می‌آن.
رون: خب پس انتظار داشتي كه بذارن تا ابد اين‌ها اين‌جا بمونن؟ خب بالاخره كه بايد جمعش كنن!
هری: اين امكان نداره! حتّي اگه كلّ دریاچه رو هم خشك كرده باشن، ماهی مركّب به اون گندگی رو چی‌كارش كردن؟
هرمايونی: خب نكته همينه هری! معلومه كه نابودش كردن!
هری و رون: خب كه چی؟
هرمايونی: بووووووووووووووووووووووووق ها! يعني شما نمی‌فهمین كه اگه همین طوری به ما برسن ما رو هم نابود

می‌كنن؟
هری و رون: خب حالا بايستيی چی كار كنيم؟
هرمایونی: خب معلومه؛ باید هرچه‌زودتر بزنيم به چاك.
هری و رون: پس بزن بريم!
هرمايونی: كجا بريم؟ ما كه جایی رو براي رفتن نداريم.
هري: راست میگی ها! كجا بريم؟
هرمايونی: ولی من قبلاً فكرش رو كردم. می‌گن توی ایران يه سايتی هست به اسم جادوگران كه خيلی سايت

پرمحتوايی‌اِه و چون تو ایرانه كسی هم كاری به اون‌جا نداره. تا جايی كه متن كامل كتاب ها و ترجمه‌شون رو هم مجّانی

می‌ده.
هری: آه! . قبلاً هم اسمش رو شنيدم. پس بزن بريم.
رون: هری! فكر كردم كه شايد بخوای جینی رو هم با خودت بياری
هرمايونی: تو هم كه فكر خونواده‌ی خودتي!
رون: :no: به خاطر خودم نمی‌گم. گفتم چون دوست هری‌اِه...
هری: نه نمی‌خواد فكر كنم اون جا بتونم يكي بهترش رو گيزر بيارم.
رون: شايد منم يكی بهتر رو پيدا كنم!
هرمايونی: :slap:
رون: چرا می‌زنی؟
هری: بس كنين دیگه بیاین بریم!
هرمایونی: راست می‌گی هری! رون بیا! وقتی اون‌جا رسیدیم ادبت می‌كنم.
رون:

الآن

هرمايونی: آفرين بچّه‌ها! از همين طرف. جادوگران اون سمت این جنگله.
هری: هی هرمی! اون‌جا رو ببين. يه درگاه بزرگ، بدون هيچ دری!
رون: عجيبه يعني چه بلایی سر این در اومده؟
هرمایونی: فقط هم اين نيست، چندتا درگاه ديگه هم اون‌طرفه!
رون: عجیبه!
هری: هی! ان‌جا رو يه تابلوئه. روش هم نوشته:
محدوده‌ی بیگانه؛ اگر در (door) ندارين
نزدیك نشويد

هرمايونی: بیگانه دیگه كیه؟
صدایی نا‌شناس: اوه سلام. من بيگانه هستم.
بيگانه: من و غريبه با هم این‌جا زندگی می‌كنيم. نمی‌ذارن تو شهر زندگی كنیم چون همه‌ی در (door) ها رو نابودكردم.

البته مي دونيد كه از روی عمد نبوده، فقط در اثر اصطكاك از بین رفتن. آخه می‌دونين من عاشق در (door) هام.
بيگانه: حالا درهای من رو بدين.درش بزرگه يا نه؟بزرگه يا خيلی بزرگه يا خيلی‌خيلی بزرگه؟ دددددددددددرررررررررر
رون: ولی ما كه در نداريم!
بيگانه: ها! در ندارين؟ پس به چه حقّی اومدین این‌جا؟
هری: حالا مگه اشكالی داره؟
بيگانه: بله كه اشكال داره. الآن همه تون رو توی يه فن مرلينی با پلك‌زدنی نابود می كنم.
رون: بيا ببينم چی‌می‌گی!
بیگانه:
رون:
بيگانه:سلام بچّه ها. شما كی هستين؟
رون: اين چشه؟
بيگانه: ما هم دیگه رو می‌شناسيم؟ ببخشيد از وقتی اون نامردا از پشت با يه‌چیزی زدن تو سرم ديگه چيزها خوب يادم نمی‌مونه.
هرمايونی: بيگانه جان ما دوست‌هات هستيم و امروز اومده بوديم خونه‌ات براي ناهار و الآن دارم می‌ريم. خداحافظ
بيگانه: ولی ما كه هيچ وقت ناهار نمی‌خورديم!
هرمایونی: خب چیزه! امروز استثناعاً به خاطر ما ناهار خوردی! آره.
بيگانه: خب پس صبركنين غريبه رو صدا بزنم بياد خدا حافظی كنه باهاتون. من الآن برمی‌گردم.
هرمايونی: بچّه‌ها بهتره درريم

يك ساعت بعد

هری: خب بالاخره رسيديم. اين هم سر در جادوگران!
رون: اين سردر كه در نداره!
هري: احتمالاً بيگانه كارش رو يه‌سره كرده.
رون: بعيد نيست.
هرمایونی: اون آقاهه كه اون جلو وايستاده رو ببينين. چه هيكلی! چه موهایی! به نظر كه آدم خوبی می آد!
رون:آره بريم
----
هری: سلام آقا!
آقاهه: سلام دوستان
رون: ببخشيد شما كی هستين؟
آقاهه: من حاجي دارك‌لرد هستم. عضو شماره 13 سپاه
هرمایونی: چه سپاهی؟
حاجی: خب معلومه سپاه آسلام
رون: ولش كن باب! اين هم مثل قبليه ديوونه است.
حاجی: هو! مواظب حرف زدنت باش. وگرنه می‌دمت دست مَمَل!
هرمایونی: كی؟
حاجی: لرد مملی ملقّب به ابر يا آبرفوروث طرّاح جادوگران! سلطان آستكبار كه اگه اون نبود جادوگران هم نبود. آسلام در خطر است.
هری: ولی من فكر می‌كردم كه طرّاح این‌جا اسمش «عله» است!
حاجی: نه! اون فقط وب مستر بود يه زمانی. زوپيس قهرمان است
هرمايونی: الآن چه به سر ابر اومده؟
حاجی: عله من و اون رو انداخت بيرون
رون: چرا؟
حاجی: به خاطر نميد!
هری: نميد ديگه كيه؟
حاجی: نميد يا كوئیرل دوست صميمی عله بود، يعنی نبود، بعداً شد.
رون: :grin: اين عله هم يه چیزی‌اش می‌شه ها!
حاجی: همين الآنش هم شده. اون گوشه‌ي شهر رو می‌بينين كه عله نوشته كتاب رو افشا نمی كنم! اون

وقت خودش رفته تو حومه‌ی همين شهر دو نفر رو سركار گذاشته و خودش كتاب هفتم رو ترجمه كرده!
هری، رون، و هرمایونی:
رون: باب تو اين شهر همه ديوونه‌اند. هری، هرمايونی، كجايين؟
هری: مرگ از ننگ بودن در اين شهر بهتر است.
هرمايونی: هيهات من الذلة
رون: پس من چی‌كار كنم؟
حاجی: می‌تون برگردی به همون جایی كه ازش اومدی. اون‌ها خودشون بلدن چطوری نابودت كنن.

لينك بازی با كلمات


شاهزاده خالص عزیز!
پست خوبی ننوشته بودی. می دونم که از بچه های قدیمی سایت هستی.
ولی اگه واقعا برای تأیید اینجا پست زدی باید بهت بگم که این سبک پست نویسی روش مناسبی برای تأیید شدن نیست .
پس یه پست دیگه ( ترجیحا جدی یا مایل به جدی ) بنویس و قدرت رول نویسیتو نشون بده.
نمایش اطلاعات دلیل بر تأیید نیست. موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط شاهزاده خالص در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۲۲:۱۷:۰۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۶:۳۲:۲۳

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
در یکی از روز های زیبای بهار در محدوده ی هاگوارتز سه نفر در حال دویدن بودند.
رون:بریم به طرف دروازه تا بتونیم غیب شیم.
صدایش آکنده از ترس بود. با چهره ای که رنگ به صورت نداشت به هری وهرمیون
نگاه کرد.
هری :نه بهتره بریم تو جنگل تا بتونیم از گراوپ و بقیه ی موجودات جنگل کمک بگیریم.
هرمیون: راست می گه .فقط سریع تر چون مرگ خوار ها وغول ها الآن میرسند.تازه ممکنه....
ناگهان سرمایی تمام وجود شان را در بر گرفت. تمام شادی ها از ذهنشان رخت بربست.هری
هیچ کاری نمی توانست بکند فقط قیافه ی فرد جلوی چشش بود.صورتی بدون احساس چشمانی
بسته خانم ویزلی که شوکه شده بود. در همین حال یک سمور ویک موش عظیم الجسه دور آنها می چرخید.هری دوباره از زمین بلند شد و هر سه به طرف جنگل رفتند.
-آواداکداورا
نوری سبز از کنار آنها رد شد وبه درختی کهن سال خورد که از وسط شکافی بزرگ خورد.
حالا دیگر به جایی رسیده بودند که هوا تقریباً گرگ و میش بود وتقریباً صدای گراوپ را
می توانستند بشنوند.هاگرید و چارلی کنار گراوپ بودند.
هاگرید:تو...
هری: بعداً برات توضیح میدم مرگ خوارا...
ترس در چهره ی هاگرید و چارلی دیده می شد.
هری سعی کرد رهبری را به دست بگیرد:هاگرید تو و گراوپ برید سراغ غولها.چارلی تو با من و رون بیا . هرمیون تو هم یه پاترونوس برای قلعه بفرست و کمک بخواه بعدشم بیا پیش ما.
برای هری خیلی عجیب بود که همه از دستورش اطاعت کردند.هری و رون و چارلی به طرف مرگ خواران رفتند.5مرگ خوار نقاب دار بودند
-اکسیو نقاب.
همه ی نقاب ها در دست هری جمع شد. آنها را انداخت و به مرگ خواران نگاه کرد:
بلاتریکس- دولوهوف-گری بک -اوری ویک مرگ خوار سیاه پوست که هری نمی شناختش
-آواداکداورا
هری با انعطاف نرمی که به بدنش داد توانست از طلسم جاخالی دهد.هرمیون از راه رسید.
هر چهار نفرشان چوبدستی هایشان را به طرف بلاتریکس بلند کردند و
هری:اکسپلیارموس.
رون:استیو پفای.
چارلی:کروشیو.
هرمیون: آواداکداورا.
چهار نور با هم تر کیب شدند و به سینه ی بلاتریکس خوردند و لحظاتی بعد او با چشمانی باز روی زمین افتاده بود.
هرمیون رو به آن چهار مرگ خوار کرد و وردی زیر لب گفت و آن چهار نفر مثل اینکه یک طناب به دورشان بسته شده باشد به هم بسته شدند.
بعد به کمک هاگرید رفتند ولی هاگرید با چتر صورتی رنگش آنها را به قطب شمال فرستاده بود.
...................................................................................................................
دیگه اینو قبول کنید.

جک اسلوپر عزیز!
پستت نسبت به پست قبلی بهتر بود ولی هنوز اشکالاتی داری که بزرگ هستن و باید برطرف بشن.
اولین جمله پستت ایراد داره. " در یکی از روز های زیبای بهار در محدوده ی هاگوارتز سه نفر در حال دویدن بودند. "
اینجور که تو نوشته بودی خواننده حس می کنه که اون ها دارن برای تفریح و یا بازی می دوند.
باید نشون می دادی که اونها دارن به خاطر چیزی می دوند یا از دست کسی فرار می کنند.
مثلا می نوشتی " یکی از روزهای زیبای بهار بود ولی وجود اتفاقاتی که چند ساعت پیش به وقوع پیوسته بود ، آن روز را به یک روز وحشتناک تبدیل کرده بود.
حمله ناگهانی مرگ خواران و همدستی غولان با آن ها کافی بود که یک روز گرم زیبا ، بدتر از بدترین روزهای سرد زمستان شود. "
ببین من الان می تونم اینو خیلی بیشتر ادامه بدم و زیاد در موردش توضیح بدم که خواننده کاملا فضا رو در ذهنش مجسم کنه.

اینطوری باید بنویسی... باید جوری بنویسی که خواننده در حس داستان وارد بشه و خودشو اونجا تصور کنه!
بعد هم در مورد دیالوگ هات... باید قبل از نوشتن دیالوگ ، حالات شخصیت ها رو هم توصیف کنی.
مثلا دومین دیالوگ رو می تونستی به این صورت بنویسی " هری در حالی که مرتب برمی گشت و عقب نگاه می کرد با نگرانی گفت : نه بهتره بریم... " و بقیش هم به همین صورت.
قسمت مرگ فرد و تا رفتن آن ها به جنگ خیلی نامفهوم توضیح داده شده بود و باید بیشتر توصیف می کردی تا کاملا مشخص بشه چی به چیه!
بعد از این داستان خوب پیش می ره ولی باز می تونستی هیجان و اضطراب رو در پستت بیشتر کنی.
بعد از مرگ بلاتریکس ، زود مرگ خوارا رو دستگیر کرده بودی که خیلی معقول به نظر نمی رسید.
در کل سوژه اش کمی تکراری بود و کمی از کتاب هفت هم برداشت شده بود.
باید یکی دیگه بنویسی و چیزهایی که بهت گفتم رو توش رعایت کنی. موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۳:۳۲:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶

آلبوس سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
هری ، رون و هرمیون ، به سرعت می دویدند و در عین حال اطرافشان را زیر نظر داشتند تا گولیده نشده خفت نشوند و به دست آقای بد و عوامل دستنشانده ی صهیونیسم که همان نماد ولدمورت یا شایدم برعکس باشد ، نیفتند . تا اینکه به ساختمانی سنگی رسیدند که نیمی از وی!!؟ (گول خوردی ) نیمی از آن خراب شده و قابل سکونت نمی بود ،اما محل مناسبی برای مخفی شدن به نظر میرسید ...

هری : رون برو ببین اونجا امنه یا نه!
رون : من؟ چرا من؟ مگه من گفتم اونجا امن نباشه! به من چه! من وکیل می خوام ! تو داری کودک درونه منو بازیهای خطرناکی میدی! من ازت خسارت تخریب شخصیت کودک درونم رو میگیرم ! کثافت ! عوضی ! من حا...
هری! : خفه شو! بس کن ! بوقی! بوق! بوق!! دیوانه ! نمی خوام! خودم میرم ! یه مشت دارچین آویزون کردم به خودم! ....

رون دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و زیر لب موذیانه خندید! و پشت سر هری و هرمیون به سمت خرابه سنگی حرکت کرد .

درون خرابه جز چند تکه چوب سوخته که نشان از اقامت افرادی دیگر در زمانی قبل تر را داشت چیز دیگری دیده نمی شد. به علت باران دیشب سنگها نمناک بودند و زمین گل بود . رون به محض رسیدن روی زمین نشست و شروع کرد به گلوله کردن گل ها و خوشحال و خرم سوت میزد و قاه قاه می خندید! هرمیون با جعبه ی پیامرسان جدید شرکت یوهو ! با ویکتور چت میکرد و راز و نیاز را می نمود! و هیچ کس غیر از هری نگران وضعیت پیش آمده نبود! با اینکه این موضوع خیلی مرموز بود ولی چون هری دیگر زیر دست جی کی رولینگ نبود تا بترکاند احمق تر از آن بود که به موضوع شک کند و چون هنوز در جو دوران قهرمانیش بود فکر میکرد این از حماقت آن دوست!
هری به دیوار خرابه تکیه داده بود و سرش را مکرر به دیوار می کوبید و تلاش میکرد فکری برای رهایی از این مخمصه بکند.
رون پشت سرش ادای هری را دی می آورد و هرمیون تلاش میکرد از خنده به روی زمین نیفتد و اشک در چشمانش جاری شده بود ، در همین لحظه ناگهان هری برگشت و متوجه آن دو شد! اخمی کرد و گفت ..

هری : شما احمقا دارین چه غلطی میکنید؟!! بدبختا دنبالمونن! بگیرنمون از سقف آویزونمون میکنن! با چوب اونقد میزنن تو دهنمون خون بالا بیاریم! با لگد میزنن تا غدد بزاقی دهنمون از کار بیفته و دهنمون از خشکی ترک برداره بعد اینقد آشغال به خوردمون میدن که پوستمون تاول بزنه از چشمون خون بریزه لثه هامون سیاه شه دندونامون دونه دونه بیفته ، اسید معده بالا بیاریم ، بگم؟! بازم بگم؟!! می فهمید؟!

رون و هرمیون کف کرده بودند ، کمی به هری نگاه کردن و نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و زدند زیر خنده ، قاه قاه! دلشان برای هری می سوخت ولی خب چاره ای نبود!

شب شد ، هری را که خیلی جو گرفته بود تصمیم گرفت نگاهی به دورو اطراف بیندازد تا از امنیت محل اختفایشان مطمئن شود ، نگاهی به دو دوستش انداخت و برای آخرین بار به چهره های معصومشان نگاه کرد ، هری میرفت تا یا کشته شود و یا به خانه برگردد ! جینی منتظر او بود؟ جینی منتظر کی بود؟ جینی !! راستی جینی الان چه میکرد؟!
جعبه ی پیامرسان یوهوی هرمیون را برداشت و چوبدستیش را داخل جعبه کرد تا وارد شود ، جعبه روشن شد و هری طلسمی را زیر لب زمزمه کرد ، جینی در خانه پشت جعبه ی پیغام رسانش مشغول بود و با نویل و فیلیگانت؟! میترکاند! و شعله اش را برای هری خاموش کرده بود! هری که دید جینی خاموش است آهی کشید ، و ناگهان ویرش گرفت با چند شعله ی روشن که نمی شناخت چت کند! شعله ی با رنگ صورتی جیغی که علامت قلبی درونش سو سو میزد و زیرش نوشته شده بود شعله ی " آتیش پاره " توجهش را جلب کرد! شعله را با وردی فراخواند و شعله روی جعبه شروع به سوختن کرد هری زیر لب گفت

هری : ای اس ال میدهید آیا ؟
و شعله هایی به شکل کلمات انگلیسی پر پر کرد و تشکیل جمله ی "ای اس ال میدهید آیا " را داد.(برای فضا سازی بود این! )
آتیش پاره : f/london/17
هری : ایول چه خوب! با من دوست میشی؟!
آتیش پاره : جلوه پویا نگار!!(وبکم) بده ببینم!
هری چوبدتیش را از درون جعبه بیرون کشید و داخل جای دیگری از جعبه کرد و سه بار به سمت چپ چرخاند و وردی خواند.
آتیش پاره : اه اه چقدر خزی باب! نارنجی پوشیدی؟! جلف سوسول..واستا ببینم!! این خوشگله که اونجا خوابیده کیه؟
هری: رون؟! رونه! رفیقمه!
آتیش پاره : x:!! میشه بیدارش کنی بگی بیاد جلو خودتم بری ببینی بیرون میانگین قد چمنا چند سانته؟!!
هری : اینا رو بکنم دوست میشی باهام؟!
آتیش پاره : j-: آره باب تو خیلی جیگری برو !! x:

هری خوشحال به سمت رون رفت و بیدارش کرد و خودش به سرعت رفت تا میانگین بگیره ، از اولین علف سمت چپ شروع به اندازه گیری کرد و.....

صبح شد و هری سینه خیز با اندازه گیری آخرین چمن به سمت خرابه رفت ، و وقتی وارد شد.......

هری از خواب پرید و خودش رو کنار فرزند دلبندش آلبوس کوچولوی جیگر دید و احساس خوشبختی کرد و نتیجه ی اخلاقی گرفت که اصولاً اچ پی بنیان بالی وودی عمیقی داره !

آلبوس سیریوس پاتر عزیز!
پست گنگ و قاطی پاتی نوشته بودی. اینجور نوشته ها زیاد جالب نیست.
زیاد هری پاتری نبود .
این نوع سبک برای رول نویسی زیاد کار برد نداره. احساس می کنم روی پستت کار کردی ولی خیلی خوب از آب در نیومده.

بزرگترین اشکال پستت اینه که از یک فضا به فضای دیگه پریدی و از یک جو وارد جو دیگه شدی. معلوم طنزه یا جدی؟ هری پاتریه یا نه؟ واقعا جنگه با شوخیه؟
بهتره که یک پست یک دست با یک روند یکسان بنویسی تا مشخص بشه سبکت چیه و چقدر قدرت رول نویسی داری!
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط آلبوس سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۱۸:۰۶:۳۹
ویرایش شده توسط آلبوس سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۱۸:۲۳:۲۶
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۲۰:۴۷:۰۹

این چیه؟


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۴ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
-هری بیا بدو بیا
هرمیون بود .ناگهان نور سبز رنگی از جلوی چشمش عبور کرد نمیدانست چه کند.او و هرمیون تنها و بیکس در جنگل با 4مرگخوا روبه رو بودند.
-نگهشون دارین.لرد داره میاد.
یکسلی فریادی زد که هنجره اش در تلاطم باد گم شد .
-اسنیپ کجاست گفتش خودشو میرسونه.
یکی از مرگخوارها صدایی زد که هری بارها صدای ان را شنیده بود.
صدای پدر دراکو بود .
-لوسیوس طرف پاترو نگه دار من کار دختر رو میسازم.
یکی دیگر از مرگخوارها صداش برخواست.
هری باورش نمیشد بعد از اتفاقی که در راه بازگشت به پناهگاه افتاده بود او دیگر میدانست استن شانپایک به ولدمورت پیوسته.
ناگهان صدایی بلند شد.
-نه هرمیون!!!این کارو نکن .ما مثل ولدومورت نیستیم.
هرمیون ناگهان طلسم اواداکداوارا رو به سوی مرگخوا فرستاد و به دست مرگخوا خورد .
دست او کنده شد .اما تنها ممکن بود طلسم به سینه ی مرگخوار اصابت کند و او نیز مانند ولدومورت طلسم های نابخشودنی استفاده و او را میکشت.
-داره میاد !!! داره میاد!!!
هری صدای یکسلی را شنید که وقتی اسنیپ در حال کشتن دامبلدور بود صدای قهقه اش را شنید.ولدومورت داشت از راه میرسید.
هری بالا رو نگاه کن ...
ناگهان دسته جارو هایی نمایان شد.
-رون!وای اعضای محفل هم با اون هستند.
هری یک طلسم بیهوشی را به سوی لوسیوس فرستاد و او در جا ولو شدو صدای هرمیون راشنید که با چه ذوقی این را گفت .
-ببخشید بچه ها که ترکتون کردم.اتفاقاتی برام افتاد که اگه براتون بگم شاخ در میارین.
-مواظب باش
اقی ویزلی این را گفت در حالی که فرد را روی زمین انداخت.
-هری شاید تو راست میگفتی ولی من الان با تانکس خوشبخت ترین زن وشوهر دنیاییم.
لوپین در حالی که طلسم هایی به طرف مرگخوار میفرستاد اینو گفت .
ناگهان ولدومورت واسنیپ وارد معرکه شدند .
هری هرمیون و رون حیرت زده شدند چون اسنیپ با فرم خاصی وارد شده بود .چشمهایش قرمز و موهایش هم نیز تیره تر وژولیده تر بودند و مهم تر از ان او نیز مانند ولدمورت پرواز کنان به سویشان امد.
-سکتوم سمپرا!! سکتوم...
ناگهان هری جا خالی داد و طلسمی مقابل طلسم اسنیپ فرستاد .
-هری تو زدیش !!!کاشکی من میزدم
هرمیون این راگفت .هری طلسم بیهوشی را به سوی اسنیپ فرستاد و اسنیپ ولو در زمین رها شد.
-شاگرد عزیز خودمه ...سیریوس به من گفت نمیشه با تو شوخی کرد .نیمفادورا بیا کنار من .
لوپین این را گفت و اقای ویزلی فریاد کشید:
تعدادشون خیلی زیاده باید بریم .هر لحظه ممکنه بیشتر بشن .
هری هرمیون ورون دست هم را گرفتند و در تاریکی ناپدید و در در حالی که لوپین و اقای ویزلی داشتن سر ولدومرتو گرم میکردن ناگهان در جایی که بوی هوای نم و پر از شن و ماسه بود پدید امدند .

دوست عزیز!
شما ابتدا باید در بازی با کلمات تأیید شوید و سپس اینجا پست خود را ارسال کنید.
لطفا پس از تأیید ، دوباره این پست را تکرار کنید.
با تشکر


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۱۱:۰۸:۰۴

هری ا


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۹ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
از زندان نورمنگراد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
هر سه با سرعت به کمک نور چوبدستی هایشان در اعماق جنگل به سرعت در حال پیدا کردن راه فراری از دست دسته غولهای یاغی ای که بعد از ماه ها توانسته بودند به جنگل ممنوعه برسند,در دل تاریکی قدم برمی داشتند.به ذهن هری تنها چیزی که خطور می کرد کلبه هاگرید بود ولی او می دانست که اگر پای غولها به آنجا برسد,هاگرید هم در خطر خواهد بود در حین فرار ,هری هرمیون را می دید که هر ازگاهی طلسم های بیهوشی قرمز رنگی را روانه ی پشتشان می کرد.

ناگهان رون ایستاد و با ترس به پشت خود نگاه کرد و در جایش میخکوب شد.هرمیون و هری مرتب فریاد می زدند:رون!!بدو!بدو!!
آنها درخت بزرگی را رد کرده بودند که مانع دیدن چیزی بود که رون از ترس آن میخکوب شده بود.

هر ی و هرمیون بازگشتند تا ببینند قضیه از چه قرار است,هری رون را دید که پاهایش به شدت می لرزیدند.هری با دلهره ی فراوان به تاریکی پشت درختان که نگاه رون به آن دوخته شده بود نظر انداخت.

از یک سو آنها درختان را می دیدند که با لرزش گام های غولهای یاغی دانه دانه بر زمین می افتادند و از سوی دیگر دسته سانتورها را دیدند که به سرعت به سمت آنها می آمدند و در حال احاطه کردن دایره ای عظیم به دور آن سه بودند.

آنها نیز ترسیده بودند و مطمئنا باعث این همه سر و صدا و واهمه را هری و دوستانش می دانستند.
هرمیون دست جفت آنها را گرفت و دوباره بدون هیچ نگاهی به پشت به دویدن ادامه دادند.

دود کلبه ی هاگرید و سوسوی نوری که از پنجره آن بیرون می آمد قابل رویت بود.به دویدن خود به سمت کلبه هالگرید قانع شدند با این حال که می دانستند این کار هاگرید را نیز به دردسر و یا حتی از دست دادن جانش می اندازد.آنها می دویدن و نور نقره فام ماه نیز که بر موج های کوچک دریاچه منعکس می شد آنها را همراهی می کرد.

تیر های کمان سانتورها یکی پس از دیگری در جلوی پایشان به زمین می نشست.آنها باید هر چه زودتر خود را به هاگوارتز می رساندند و خبر از انقلاب جهانی جامعه جادوگری و یکی شدن آن غول ها با ولدمورت را می دادند.خیلی ها را از دست داده بودند.
جرج ویزلی و بیشتر اعضای محفل, حتی مرگخوارها پدر و مادر هرمیون را نیز شکنجه داده بودند.ولی الان وقت ناراحتی و سوگ و عزا نبود. فقط می بایستی به تنها پناهگاه احتمالی که هنوز از دست متحدین لرد سیاد در امان مانده بود می رفتند.
به کلبه هاگرید رسیده بودند شروع به در زدن کردند ولی هیچ جوابی نیامد و در ی باز نشد,آنها وقت نداشتند که منتظر باز شدن در کلبه باشند .غرش غولها و لرزش زمین آنقدر هراسناک بود که ناخودآگاه باز شروع به فرار به سمت هاگوارتز کردند.
تقریبا جنگل را رد کرده بودند و در بالای تپه دروازه ی مدرسه را می دیدند.

ناگهان تمام وجود هری منقلب شد, سرمای آشنایی در جان او رخنه کرد و همه ی شادی ها را از وجود او بیرون کشید.
_دیوانه سازها!!!!!
آنها را می دید که تعدادشان زیاد و زیادتر می شد و به سمتشان در حال پرواز بودند.دیگر این هری نبود که پاهایش در حال دویدن بودند و این هری نبود که به طور نا خودآگاه سپر مدافع گوزن نقره ایش را به سمت آنها شلیک کرد.

تعقیب و گریز نابرابری بودد ولی اگر کسی به قلعه نمی رسید و خبر از حمله ی آنها به آخرین جای امن باقی مانده نمی داد تا دروازه ی قلعه را ببندند دیگرهیچ امیدی برای آنها باقی نمی ماند.هری گوزن مدافعش را می دید که همراه آنان می دود و اسکورتشان می کند.دیوانه ساز ها تک تک هجوم می آوردند ولی تا به نزدیکی آنها می رسیدند به دلیل وجود سپر مدافع هری مثل توپی که به دیوار می خورد عقب می رفتند...

گلرت گریندلوالد عزیز!
پست خوبی نوشته بودی.
کمی موضوع پستت ناتمام به نظر می رسید که اگر یه موضوعی رو انتخاب می کردی که می تونستی آخرش رو هم بدون زیاد شدن پست بنویسی بهتر بود.
از قسمت هایی از کتاب هفتم استفاده کرده بودی که باید تا پایان زمان سیاست جلوگیری از افشاسازی کتاب این کار رو نمی کردی.
پس بهتره برای اینکه برای خودت دردسر نشه دیگه تکرارش نکنی! در کل خوب بود...
فقط این ترس رون کمی زیادی اغراق بود .
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۶:۳۸:۱۶
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۷:۴۵:۴۶
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۲۰:۳۳:۲۹

تصویر کوچک شده


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۴۳ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶

نیکلاس فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۲۷ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از [fa]گورستان[/fa][en]ΠΣCЯΘΡΘLІδ[/en]
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
غروب خورشید برای آن سه زیبا بود، اما این زیبایی با مشاهده چهار نفر و فرار و گریز و درگیری با آنان از میان رفت. این امکان پذیر نبود، مرگخواران! همان یاران وفادار لرد سیاه! آنان در محوطه قلعه هاگوارتز بودند. رون از بازویش خون می رفت، مسلما فاصله مرگخواران تا آنها بیشتر از پانصد متر بود، افسونی به رون اصابت نکرده بود، اما او زمین خورده بود، دستش به تخته سنگ قدیمی تپه پایین درخت بید سیلی زن اصابت کرده بود. قلب هری فرو ریخته بود،عرق مانند آبشار از پیشانی اش می آمد، آنها بالای تپه در حالت سینه خیز پایین را نگاه می کردند، جایی که چهار مرگخوار در حالی که شنل های یک دست سیاه پوشیده بودند و ماسک های مسخره شان را به صورت داشتند، در حال بالا آمدن از تپه بودند، اما با هوشیاری بالا می آمدند، حتی یکی از افسون های هری هم به آنها اصابت نمی کرد. در کنار هری هرمیون بود که نگرانی در نگاهش موج می زد و اثری از چوبدستی در دستانش دیده نمی شد،اما دائما در حال پیشنهاد افسون ونحوه هدایت آن به هری بود:
- هری ببین..زاویه بئش بده...یه پتریفیکیوس توتالس بفرست سمت اون یکی...نه گفتم زاویه..بده..اون یکی رو گفتم..هری...حواست با منه؟؟...
هری با نعره ای زد و به هرمیون نگاهی خشمگین انداخت و گفت:
- میشه ساکت شی...؟؟جای کمک به من حرف میزنی؟؟ برو به رون برس...برو تو قلعه خبر بده..
- اوه..هری من روحمم خبر نداشت که قراره بیام دوئل، چوبدستیم پایین تپه افتاده.. اومدیم مثلا تو طبیعت آروم و ساکت تکلیف انجام بدیم...واای..مواظب باش...
افسونی با اخگر قرمز رنگ، با سرعت خیره کننده ای از کنار سر هری عبور کرد و به پشت هری رو علف ها، در فاصله یک متری رون بود که با صدای آرامی ناله میکرد و از شدت درد متوجه آن شلیک افسون نشد، از شدت درد و خونریزی به خود می پیچید.
فقط هری بود، تک و تنها! هرمیون در حال کمک کردن به رون بود تا به سمت قلعه بروند، هری را صدا کرد اما هری توجهی نکرد، در حالیکه بغض کرده بود، اشک را از روی صورتش پاک می کرد و با رون به سوی قلعه می رفت. چهار مرگخوار سر حال بدون کوچک ترین آسیب دیدگی ای در مقابل هری در فاصله کمتر از 10 متر در دامنه تپه ایستاده بودند، نگاه هری به نوک چوبدستی های آن سیاه پوشان شیطان صفت افتاد که هم زمان با هم چهار افسون با اخگرهای یک دست سبز رنگ از سویشان فواره کرده و به سویش هدایت شد، بهترین موقعیت بود تا آن افسون باستانی را ایجاد کند، همه افسون ها را بر گرداند به سوی خودشان! افسون را با صدای بلند زمزمه کرد:
- کرولسینیوس اندراما!!!
اما اثری از سوی چوبدستی اش دیده نشد، مات و مبهوت شد، چهار افسون به او اصابت کردند.

- نظر تو چیه هری؟...هی هری..کجایی؟ هری...!
هری با وحشت به خودش آمد!صدایی دخترانه نامش را صدا میکرد،.در کنارش رون و هرمیون بودند، در دستانش کتاب و قلم های جادویی را مشاهده می کرد، به اطرافش نگاه میکرد، خورشید در حال غروب بود و این زیبا بود، بوی چمن به مشامش می رسید، بالای همان تپه بودند: یک رویا بود!
رون وهرمیون با تعجب به هری نگاه می کردند، رون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- رویا بود؟ چی رویا بود؟چیزی شده...ها رفیق؟؟ ولش کن..ماخواستیم بگیم نظرت چیه که امشب بریم مهمونی ارواح!نیک دعوتمون کرده...
هری لبخندی زد وبا نگاهی امیدوار کننده گفت:
- نه رون! شما برید، من میخوام اینجا باشم، دیرتر میام.
هرمیون و رون در حال بلند شدن از روی تپه چمنی و به دست گرفتن کتاب ها و کیف هایشان بودند که هرمیون با خنده گفت:
- اوه رون..بریم..هری میخواد بیشتر درس بخونه...
و در حالیکه خنده های کوتاهی سر دادند، او را در آن طبیعت رها کردند.

نیکلاس فلامل عزیز!
پستت خوب بود. چند تا ایراد کوچیک داشتی.
اول اینکه اول پست کمی ابهام داشت. آمدن مرگ خواران خیلی ناگهانی بود و همچنین خونی شدن بازوی رون.
نوشته بودی " عرق مانند آبشار از پیشانی اش می آمد " خب خیلی اغراق بود. ب
هتر بود دیالوگ ها رو درشت نمی کردی. کمی هم در پاراگراف بندی مشکل داشتی که اگه کمی بازتر می نوشتی باعث راحت تر خوندن خواننده می شه.
داشتی " نگاهی امیدوار کننده " خب خیلی معنی نمی داد. یعنی هری به امید اینکه واقعا اون رویا حقیقی بشه روی تپه ها می مونه؟
خب کلمه " طبیعت " هم کمی به محوطه هاگوارتز نمی خوره! چون ما دقیقا نمی دونیم که اونجا خودش اینطوری شده باشه. شاید کار جادو باشه.
همین دیگه.... سعی کن همیشه برای پستهات وقت بزاری و روشون کار کنی. موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۶:۱۶:۲۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
[spoiler=خطر!!!خطر افشاسازي!!!!!!! ]
_بنگ...!
_هري...! بيا اينجا...!(هرميون جيغ ميزد)هري تلوتلو خوران سعي كرد منبع صدا را پيدا كند.حتي تصورش را هم نميكرد كه اينگونه،ناگهاني،محاصره شده باشد.با اينكه در هيئت مبدل بود اما ميتوانست احتمال بدهد كه تا چند لحظه ي ديگر اثر معجون مركب از بين خواهد رفت.

نمي توانست راه مستقيم را به سمت هرميون انتخاب كند،يك مغازه ي مشنگي را دور زد و به سمت انتهاي كوچه دويد...دو مرگخوار سياه پوش به و ضوح ديده ميشدند كه پشت به او، به شخصي نزديك مي شدند كه روي زمين دراز افتاده بود...كفش هاي مردانه اش براي هري آشنا بود؛همين كافي بود تا طلسمش را روانه كند:...استوپيفاي!

نزديك ترين مرگخوار مانند دوكي كه آخرين چرخش را ميزند،با يك نيم چرخش به سمت هري،نقش زمين شد. به محض اينكه دومين نقابدار به سمت هري برگشت،طلسم ديگر به سينه اش اصابت كرد.

_رون! حالت خوبه..؟
رون با قيافه اي تشكر آميز ،به طوريكه كمي هم گيج ميزد:آره ..وقتي به شكل خودم بر مي گشتم اونا من رو ديدند...متاسفم؛ نميتونستم كاري بكنم...

هري منظورش را دقيقتر ميفهميد چون بعد از چند لحظه ي ملالت بار به شكل خودش برگشت؛رون بازويش را گرفت تا با هم به دنبال هرميون بروند.صداي جيغ مشنگ ها كمتر ميشد ولي انفجارها شدت بيشتري ميگرفت...افرادي كه از كنارشان هراسان ميگذشتند،با ديدن جوبدستي در دست هري و رون وحشت زده تر ميشدند .

انفجاري در ديوار خانه اي كمي جلوتر از آنها رخ داد كه مسلما ناشي از طلسم يك مرگخوار نبود و لحظه اي بعد هري كاملا مطمئن شد:يك غول خاكستري،كمي كوچكتر از ساختمان بلندي كه لحظه اي پيش ويران كرده بود،راهشان را بريد...اما در يك خط به مسيرش به سمت حاشيه ي شهر ادامه داد.هري و رون هم به سمت اولين تقاطع راهشان را كج كردند.

رون با حالت احمقانه و ملتمسانه اي فرياد زد :هرميون ...!(و آرام تر ادامه داد:)ديگه به خاطر غذا بهتون فشار نميارم...خدايا! فقط هرميون رو سالم پيدا كنم!(و باز فرياد زد:)...هرميون!

منوري جادويي با رنگ قرمز و زرد از سمت راست تقاطع به هوا رفت.رون بلا فاصله از جا كنده شد و به آن سمت دويد و نرسيده به پيچ...معلوم شد هرميون را ديده است؛دستش را به سمتش دراز كرد و هرميون بعد از نگاهي به رون،كه براي هري به اندازه ي يك سال طول كشيد،به پشت سرش نگاهي كرد و بعد هري را ديد و اشاره اي به هري كرد.هري بازوي رون را محكم گرفت...صداهاي اطراف در هجوم فشار هوا خفه ميشد و سه نفر در چرخش در فضاي تاريك بيكران.
[/spoiler]
سارا گفته بودي برات باز هم بنويسم تا مطمئن بشي.

ریگولوس عزیز!
پست خوبی نوشته بودی.
فقط یک مشکلی که داشت این بود که موضوع رو درش مشخص نکرده بودی و نگفته بودی چرا اونها وارد این جنگ شدن و چی شده بود؟
اما در کل خوب نوشته بودی. مطمئن شدم.
فقط باز هم باید روی نوشته هات کار کنی.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۶:۰۴:۱۵

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
دو روز پیش در پناهگاه نامه ای به دست هری رسیده بود با این متن:
با سلام خدمت شما آقای پاتر
ضمن عرض تبریک جهت به هلاکت رساندن لرد ولد مورت
از شما خواهشمند است جهت کاری مهم به همراه آقای رونالد
ویزلی و خانم هرمیون گرنجرسفر کوتاهی طی هفته ی آینده
به قلعه ی هاگوارتز داشته باشید.
ارادتمند شما
اعضای شورای تصمیم گیری
مینروا مک گوناگال-آبروفوت دامبلدور
دورولوس آمبریج- کرنلیوس فاج
حالا هری ،رون و هرمیون در هاگوارتز بودند و قرار بود
تا ساعتی دیگر جلسه ای بر گزار شود که هیچ کدامشان موضوع
آن را نمی دانستند.هرمیون در کتابخانه،رون در اتاق ضروریات
و هری درمحوطه ی هاگوارتز قدم می زد.بالا خره هرسه جلوی
دفتر مدیر جمع شدند وداخل رفتند.اعضای شورای تصمیم گیری
پشت میز گردی نشسته بودند. هری،رون و هرمیون هم پشت میز
نشستند.
موضوع جلسه انتخاب مدیر بود که مک گوناگال. با اکثریت آرا
مدیر شد.
بعد از جلسه هری،رون و هرمیون دوباره به محوطه ی هاگوارتز
رفتند تا قدم بزنند که صدای نعره ی بلندی از جنگل آمد هرسه به
طرف جنگل رفتند کمی که پیش رفتند دیدند هاگرید وگراوپ در حال
مبارزه با ده مرگ خوار هستند و صورت گراوپ هم به سختی زخمی
شده. هری ورون رفتند که با مرگ خواران مبارزه کنند وهرمیون هم
یک پاترونوس فرستاد تا کمک برسد. سرانجام همه با کمک هم ده
مرگ خوار را دستگیر کردند که گری بک،بلاتریکس،دولوهوف و
اوری جزو آنها بودند وهر کدام یک بلیط بدون برگشت به آزکابان
گرفتند.
..........................................................
من فروردین تو بازی با کلمات قبول شدم.اشکالی که نداره؟

جک اسلوپر عزیز!
پست کوتاه بود و سریعی بود. در مورد هیچ کدام از اتفاقات آن طور که باید توضیح داده نشده بود.
اولا برای انتخاب مدیر فکر نمی کنم لازم به وجود هری ، رون و هرمیون باشه مگر اینکه ذکر می کردی که اونها از مهم ترین افراد وزارت خونه شدن!
بعد هم چرا رون توی اتاق ضروریاته؟ چرا هرمیون توی کتابخونست؟ چرا هری توی محوطه هاگوارتزه؟ بهتر نبود با هم بودن و در مورد اینکه چرا اومدن هاگوارتز صحبت می کردن؟
خیلی سریع جلسه رو تموم کردی و خیلی سریع مرگ خوارا رو وارد کردی و خیلی سریع هم فرستادیشون آزکابان!
کلا پستت اصلا شبیه یک نمایشنامه نبود.
نمایشنامه باید دیالوگ داشته باشه ، توصیف حالات و شخصیت ها داشته باشه ، شرایطی که شخصیت ها در اون حضور دارن رو نشون بده و در آخر وقتی یک نفر رو داره اون رو می خونه وارد داستان شده و دارای حس داستان باشه.
یک بار دیگه سعی کن. موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۵:۵۶:۴۷

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.