تاريخ: 22/7/2007
دو ساعت پيش
هرمايونی: هی، هری، رون ! يه خبر فوری!
رون: ها! چته؟ چی شده؟
هرمايونی: خبر ندارين؟ ديروز كتابها تموم شده!
هری: خب اين چه ربطي به ما داره؟
هرمايونی: باب؛ اين نويسندهی بوقی رو ببین ما رو گيزر كی انداخته! همون بهتر كه كتابها تموم شد و از شرّتون خلاص
شدم. خب بوووووق ها اگه برين بالای برج هاگوارتز میتونين ببين كه دارن از اون ته همه چيز رو جمع مي كنن. تا همين
الآناِش هم كل درياچه و بيشتر جنگل رو جمع كردن و دارن با سرعت به طرف ما میآن.
رون: خب پس انتظار داشتي كه بذارن تا ابد اينها اينجا بمونن؟ خب بالاخره كه بايد جمعش كنن!
هری: اين امكان نداره! حتّي اگه كلّ دریاچه رو هم خشك كرده باشن، ماهی مركّب به اون گندگی رو چیكارش كردن؟
هرمايونی: خب نكته همينه هری! معلومه كه نابودش كردن!
هری و رون:
خب كه چی؟
هرمايونی:
بووووووووووووووووووووووووق ها! يعني شما نمیفهمین كه اگه همین طوری به ما برسن ما رو هم نابود
میكنن؟
هری و رون:
خب حالا بايستيی چی كار كنيم؟
هرمایونی: خب معلومه؛ باید هرچهزودتر بزنيم به چاك.
هری و رون: پس بزن بريم!
هرمايونی: كجا بريم؟ ما كه جایی رو براي رفتن نداريم.
هري:
راست میگی ها! كجا بريم؟
هرمايونی:
ولی من قبلاً فكرش رو كردم. میگن توی ایران يه سايتی هست به اسم جادوگران كه خيلی سايت
پرمحتوايیاِه و چون تو ایرانه كسی هم كاری به اونجا نداره. تا جايی كه متن كامل كتاب ها و ترجمهشون رو هم مجّانی
میده.
هری: آه!
. قبلاً هم اسمش رو شنيدم. پس بزن بريم.
رون: هری! فكر كردم كه شايد بخوای جینی رو هم با خودت بياری
هرمايونی: تو هم كه فكر خونوادهی خودتي!
رون: :no: به خاطر خودم نمیگم. گفتم چون دوست هریاِه...
هری: نه نمیخواد
فكر كنم اون جا بتونم يكي بهترش رو گيزر بيارم.
رون:
شايد منم يكی بهتر رو پيدا كنم!
هرمايونی: :slap:
رون:
چرا میزنی؟
هری: بس كنين دیگه بیاین بریم!
هرمایونی: راست میگی هری! رون بیا! وقتی اونجا رسیدیم ادبت میكنم.
رون:
الآن
هرمايونی: آفرين بچّهها! از همين طرف. جادوگران اون سمت این جنگله.
هری: هی هرمی! اونجا رو ببين. يه درگاه بزرگ، بدون هيچ دری!
رون: عجيبه يعني چه بلایی سر این در اومده؟
هرمایونی: فقط هم اين نيست، چندتا درگاه ديگه هم اونطرفه!
رون:
عجیبه!
هری: هی! انجا رو يه تابلوئه. روش هم نوشته:
محدودهی بیگانه؛ اگر در (door) ندارين
نزدیك نشويدهرمايونی: بیگانه دیگه كیه؟
صدایی ناشناس: اوه سلام. من بيگانه هستم.
بيگانه: من و غريبه با هم اینجا زندگی میكنيم. نمیذارن تو شهر زندگی كنیم چون همهی در (door) ها رو نابودكردم.
البته مي دونيد كه از روی عمد نبوده، فقط در اثر اصطكاك از بین رفتن. آخه میدونين من عاشق در (door) هام.
بيگانه: حالا درهای من رو بدين.درش بزرگه يا نه؟بزرگه يا خيلی بزرگه يا خيلیخيلی بزرگه؟
دددددددددددرررررررررر
رون: ولی ما كه در نداريم!
بيگانه:
ها! در ندارين؟ پس به چه حقّی اومدین اینجا؟
هری:
حالا مگه اشكالی داره؟
بيگانه:
بله كه اشكال داره. الآن همه تون رو توی يه فن مرلينی با پلكزدنی نابود می كنم.
رون:
بيا ببينم چیمیگی!
بیگانه:
رون:
بيگانه:سلام بچّه ها. شما كی هستين؟
رون:
اين چشه؟
بيگانه: ما هم دیگه رو میشناسيم؟ ببخشيد از وقتی اون نامردا از پشت با يهچیزی زدن تو سرم ديگه چيزها خوب يادم نمیمونه.
هرمايونی: بيگانه جان ما دوستهات هستيم و امروز اومده بوديم خونهات براي ناهار و الآن دارم میريم. خداحافظ
بيگانه:
ولی ما كه هيچ وقت ناهار نمیخورديم!
هرمایونی:
خب چیزه! امروز استثناعاً به خاطر ما ناهار خوردی! آره.
بيگانه:
خب پس صبركنين غريبه رو صدا بزنم بياد خدا حافظی كنه باهاتون. من الآن برمیگردم.
هرمايونی: بچّهها بهتره درريم
يك ساعت بعد
هری:
خب بالاخره رسيديم. اين هم سر در جادوگران!
رون: اين سردر كه در نداره!
هري: احتمالاً بيگانه كارش رو يهسره كرده.
رون: بعيد نيست.
هرمایونی: اون آقاهه كه اون جلو وايستاده رو ببينين. چه هيكلی! چه موهایی! به نظر كه آدم خوبی می آد!
رون:آره بريم
----
هری: سلام آقا!
آقاهه: سلام دوستان
رون: ببخشيد شما كی هستين؟
آقاهه: من حاجي داركلرد هستم. عضو شماره 13 سپاه
هرمایونی: چه سپاهی؟
حاجی: خب معلومه سپاه آسلام
رون:
ولش كن باب! اين هم مثل قبليه ديوونه است.
حاجی:
هو! مواظب حرف زدنت باش. وگرنه میدمت دست مَمَل!
هرمایونی:
كی؟
حاجی: لرد مملی ملقّب به ابر يا آبرفوروث طرّاح جادوگران! سلطان آستكبار كه اگه اون نبود جادوگران هم نبود. آسلام در خطر است.
هری: ولی من فكر میكردم كه طرّاح اینجا اسمش «عله» است!
حاجی:
نه! اون فقط وب مستر بود يه زمانی. زوپيس قهرمان است
هرمايونی: الآن چه به سر ابر اومده؟
حاجی:
عله من و اون رو انداخت بيرون
رون: چرا؟
حاجی:
به خاطر نميد!
هری:
نميد ديگه كيه؟
حاجی: نميد يا كوئیرل دوست صميمی عله بود، يعنی نبود، بعداً شد.
رون: :grin: اين عله هم يه چیزیاش میشه ها!
حاجی:
همين الآنش هم شده. اون گوشهي شهر رو میبينين كه عله نوشته كتاب رو افشا نمی كنم! اون
وقت خودش رفته تو حومهی همين شهر دو نفر رو سركار گذاشته و خودش كتاب هفتم رو ترجمه كرده!
هری، رون، و هرمایونی:
رون:
باب تو اين شهر همه ديوونهاند. هری، هرمايونی، كجايين؟
هری:
مرگ از ننگ بودن در اين شهر بهتر است.
هرمايونی:
هيهات من الذلة
رون:
پس من چیكار كنم؟
حاجی:
میتون برگردی به همون جایی كه ازش اومدی. اونها خودشون بلدن چطوری نابودت كنن.
لينك بازی با كلماتشاهزاده خالص عزیز!
پست خوبی ننوشته بودی. می دونم که از بچه های قدیمی سایت هستی.
ولی اگه واقعا برای تأیید اینجا پست زدی باید بهت بگم که این سبک پست نویسی روش مناسبی برای تأیید شدن نیست .
پس یه پست دیگه ( ترجیحا جدی یا مایل به جدی ) بنویس و قدرت رول نویسیتو نشون بده.
نمایش اطلاعات دلیل بر تأیید نیست. موفق باشی.
تأیید نشد.