هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۵:۰۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
#1
ويولت و لاوندر تصميم ميگيرن برن به کوچه ی دياگون...همين که وارد *<شهروند جادوگر>* ميشن ، ويولت دست لاو لاو رو ميگيره و يه گوشه ی خلوت ميکشدش...ويولت که چشاش يه برق شرارت آميزی داشت رو به لاوندر ميکنه و ميگه:لاوندر تو که ميدونی منو تو
چقد دخترايه خوشگل و .... هستيم ...لاو لاو تا آخره قضيه رو ميره و بر ميگرده!!!
________
يکم اونور تر 2 تا جادوگر که خيلی خوشتيپ و جنتلمن داشتن از نمايندگی ساعتهای مچی رولکس با يه کيسه پر از جعبه های ساعت بيرون ميامدن...
________
تق!!!


-من واقعا عذر ميخوام تقصيره من بود...<جادوگر اول گفت>

-اوه مادمازل واقعاً متاسفم اجازه بديد کمکتون کنم..<جادوگر دوم گفت>

- چيز خاصی نيست فکر کنم پاشنه ی کفشم شکسته..<ويولت گفت>...مادرم برام از ايتاليا اورده بود..(ميبنده مثل بنز)


_______
ويولت که پشت به دو جادوگر نشسته بود روی زمين در حال بلند شدن بود(با يه حالات اووه !!!) که دو تا جادوگر اصلاً حواسشون به اين نبود که کيسه ساعت هشون رو زمين مونده
_______


-مرسی ..<ويولت گفت>

ويولت لاو لاو رو ديد که با موفقيت تونسته بود بپيچه به بازی!!!

-ميتونم شما رو به يه نوشيدنی کره اي دعوت کنم مادمازل؟...<جادوگری که چند لحظه پيش اون صحنه ی باور نکردنيو موقع بلند شدن ويولت از زمين ديده بود ديده بود گفت>

-اوه متشکرم ولی من بايد به يه قرار ملاقات مهم تو گرينگاتز
برم تا يه معامله ی 10 ميليون گاليونی ببندم..<ويولت گفت و ادامه داد>...ولی شما ميتونيد برام از نمايندگی منگو MNG يه جفت کفش بخريد...
(پرررررررررررو)


-با کمال ميل مادمازل .. <مرد جادوگر گفت>

________
آنها بدونه اينکه يادشون بياد که اصلاً براي چی اونجا بودن به همراه ويولت به سمت کفش فروشی رفتن و بد از جريانتی که تو مغازه افتاد سر کفش پوشيدنه ويولت و دامنه چاک دارش............ويولت ميخنديد و به سمت مرلينگاه زنانه که لاو لاو در آنجا منتظرش بود ميرفت..
________

-کارت عالی بود اينجا به تعداد نفر به نفر اعضا ساعت اصل هست مطمئنم قيمتشون 10 گاليون که هيچی 1000 تا هم بيشتره..<لاوندر گفت و پريد بغل ويوی
>

حالا نميخواد اينجا بپری بغلم ديدی من و تو نيازی به جيب بری و اينجور صحبتا نداريم؟؟ به همين راحتی!!
... <ويولت گفت و در يه چشم بهم زدن آپارت کردن>

+++++++++++++++++++++++++++++++++
ببخشيدم !! حوصلم سريده بود اومدم ديدم سوژش باحاله يه چی نوشتم ، اگه خوشتون نيومد پاکش کنيد...يکم دقت به ساعته پست بکنيد ميفهميد چی ميگم. الان 5 صبحه!!

به دلیل عضو نبودن شما در محفل ققنوس پست شما نادیده گرفته میشود اما بزودی در نقدستان محفل ققنوس نقد و امتیازدهی خواهد شد


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۵:۱۰:۳۷
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۵:۱۲:۱۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۰:۳۴:۰۳

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
#2
ادامه مسير در غار!


اونا با نور چوبدستياشون مراقب بودن که هم زمين نخورن هم يهو بيناموسی نشه اون وسط...هيشکودوم حواسش به اين نبود که همينطور که دارن جلو ميرن دهانه ی غار داره کوچيک و کوچيک تر ميشه.
... ششششش... شنيدين؟..<دنيس گفت>
...اه اين ول کن نيس..<ريتا گفت>
..دوباره اون صدا اومد...صدای رو زمين کشيده شدنه يه چيزی يا به ديواره ی غار کشيده شدنش....
صدايه چيه ...!!!!..<ريتا گفت و مثل چی از جاش پريد>
آره منم شنيدم..<فلورين گفت>.... وای ننه کجائی؟!!؟!؟!؟!
فک کنم ننه راست ميگفت اينجا يه خبرايی هست....<درک گفت>

..از اينجا به بعد کار ما مرداس..<دنيس که روشو به سمته خانما کرده بود گفت>..شما يا برگرديد يا همينجا صبر کنين تا منو درک و دابی بريم جلو تر ببينيم چه خبره

همه خانما: آره آره فکره خوبيه خدا به همراتون ما بر ميگرديم و بيرون غار منتظرتون ميمونيم

3 تايی راه افتادن و به اعماق قار پيشروی کردن..

غار نمناک بود و از کف سنگيه اون آب باريکه ايی جاری بود..

...منو واسه چی اورديد؟...<دابی گفت>...من جوونم آرزو دارم.بذاريد برگردم!

بعد دنيس روشو به سمت دابی کرد و با اشاره دستش به سمته جلو گفت به خاطر اين -->

دابی ديد غار به قدری تنگ شده که هيشکدوم از اون پسرايه جوونه قوی هيکل نميتونه ادامه يه مسيرو پيش بره،مسلما ننه هلگا هم اون موقع دختره ريز و ظريفي بوده که تونسته از اونجا رد بشه...

ما به تو افتخار ميکنيم ..<درک گفت>..(و در ادامه دنيس هم قصد تشويق کردن-خر کردن- دابی رو داشت>

دابی چاره اي جز قبول کردن نداشت...به راه افتاد و از شکاف ديوار رد شد..

__________________________________________
سعی کردم بهتر از پست اولم تو خوابگاه بنويسم.نتونستم داستانه ننه هلگا و لودو رو ادامه بدم چون خيلی گنگ بود و نميدونن ميخوان چيکار کنن ولی غار معلومه که توش دنباله انگشترن
ادامه داستان:
دابی تنها...
خانوما در راه برگشت...
ننه هلگا..
لودو اينا..


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۳:۳۲:۳۹

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۳:۳۸ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#3
همين که اين 3 تا راه افتادن به سمت در که برن دنبال دزده ييهو در واز شد ، گلرت که جديداً عضو هافل شده
به سمت اونا رفت ولی نه دانگ در قابلمشو انداخت نه دنيس پيچگوشتيشو نه نيمفا چماقشو...

گلرت که ديد اوضاع وخيمه سری با چوب دستيش هر 3 تاشونو خلع سلاح کرد و رفت به سمتشون تا سلام کنه و
اگه بشه خودشو مرفی کنه،

-گلرت جلو تر اومد و نامه يه لودو رو نشونشون داد:

*حکم عضويت در گوروه هافلپاف*
....

دانگ: اوه آقاي گريندلوالد از ديدنتون خيلی خوش حالم من دانگم اينم بچه ها ( اشاره کرد به نيمفادورا و دنّيس):

گلرت هم با روئی خوش به آنها سلام کرد و خودشو معرفی کرد.

خيلی خسته بود به همين خاطر به طرف تختی که نيمفادورا اونو به سمتش راهنمايی کرده بود، رفت، و با کمک چوبدستيش پرده های مشکی برّاقی را که با حاشيه های طلا يی زيبائی را به بالای آن نصب کرد.

همين که گلرت سرش را رويه بالش گذاشت به خواب رفت...


سلام گلرت عزيز.

خوشحالم كه اولين پستت رو ميبينم.

دوست عزيز. بهتره اول با خوندن چندين پست، كليت رول و تاپيكها رو بفهمي و ببيني كه طرز كارشون چطوريه.
اينطوري خيلي بهتر آشنا ميشي...

اما بايد يه توضيح بدم كه شما اگر اين پست رو هم به اين شكل نميزدي و خودت رو اينطوري با شهيد كردن سوژه ي دزد و اينا وارد نميكردي و فقط داستان قبلي رو ادامه ميدادي؛ در پست بقيه ي دوستان خود به خود و در زمان مناسب وارد خوابگاه ميشدي و مياي تو داستان ها. پس در اين مورد هيچوقت عجله نكن. چرا كه تاثير ميزاره تو كيفيت پستت و يه جورياي بلاخره ارزشي ميشه. چرا كه آدم ميخواد هر طور شده خودش رو وارد كنه! به هر قيمتي!
در ضمن پستي كه ميزني بايد سوژه داشته باشه خودش و بعد هم يه سوژه بده دست نفر بعد كه بتونه قشنگ ادامه بده... نه اينطوري كه! البت چون شروع بود ايرادي نداره ولي براي دفعات بعد دقت كن.

پس چندين پست رو بخون تا طرز كار تاپيكها رو كامل بگيري...


موفق باشي. به اميد پستهاي بهتر و در راستاي داستان و با سوژه هاي جالب.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۶:۵۰:۱۶

تصویر کوچک شده


Re: دفتر ناظران محترم تالار اصلی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
#4
سلام دوستای خوبم . من چجوری وارد محفل بشم وقتی هیشکودوم از تاپیکاش برام باز نیست تا اجازه بگیرم ازشون.

دوست عزیز شما می تونید از طریق تاپیکگفتگو با ناظران محفل ققنوس با ناظرین این انجمن صحبت کنید.

برای عضویت در محفل باید در تاپیک اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!یک پست غیر ادامه دار بزنید و در صورت تائید عضو محفل ققنوس می شوید.

موفق باشید
.


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۲۰:۵۲:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۲۷ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
#5
نام:گلرت
نام خانوادگی:گریندلوالد
تاریخ تولد:1878
گروه:هافلپاف
شغل:محقق برجسته جادوی سیاه
خصوصيات ظاهري: قد متوسط و چهارشانه مو و ریش سفید ابریشمی صاف و بلند.چشمهای فندقی
(دوران کودکی خاموش و رمز آلودی چون لرد ولدمورت دارد)

گلرت دانشجوی با استعداد مدرسه جادوگری دورمشترانگ از زمانی اسمش بر سر زبانها افتاد که توانست به وضوح برخورداریش را از استعداد شگرفش در علوم جادوی سیاه را به اثبات برساند.

(- بنا به گفته تاریخ نویسان اگر زنده میماند به مراتب قدرتمند تر از لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور بود -)

با توجه به ملایمتی که دورمشترانگ نسبت به جادوی سیاه نشان میداد او توانست به سرعت پیشرفت خاصی را در این زمینه از آن خود کند.

ولی با شدت گرفتن رفتارهای سوء او و برخوردهای اصیل پرستانه اش(همچنین علامت معروفش بر روی دیوار دورمشترانگ) مدیران مدرسه اش مجبور به اخراج او از مدرسه شدند.
پس از بازگشت به منزل خاله اش باتیلدا بگشات با چهره ی هم رده ی خود آلبوس دامبلدور آشنا میشود و با هم به نتایج و نقطه نظرهای مشترکی میرسند.

....سرانجام به دست دوست قدیمی خود آلبوس به دلیل نامعلومی کشته میشود....

چوب دستی : چوبی شبیه به شمشیر نک تیزبه طول 14 اینچ که با اعمال زور به جنیان برایش ساخته بودند.

اسرار خاموش:هنوز کسی نمیداند که آیا دامبلدور دوست صمیمی خود را کشته یا نه.آنها با هم بسیار صمیمی بودند.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۱۱:۲۵:۵۰

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶
#6
هر سه با سرعت به کمک نور چوبدستی هایشان در اعماق جنگل به سرعت در حال پیدا کردن راه فراری از دست دسته غولهای یاغی ای که بعد از ماه ها توانسته بودند به جنگل ممنوعه برسند,در دل تاریکی قدم برمی داشتند.به ذهن هری تنها چیزی که خطور می کرد کلبه هاگرید بود ولی او می دانست که اگر پای غولها به آنجا برسد,هاگرید هم در خطر خواهد بود در حین فرار ,هری هرمیون را می دید که هر ازگاهی طلسم های بیهوشی قرمز رنگی را روانه ی پشتشان می کرد.

ناگهان رون ایستاد و با ترس به پشت خود نگاه کرد و در جایش میخکوب شد.هرمیون و هری مرتب فریاد می زدند:رون!!بدو!بدو!!
آنها درخت بزرگی را رد کرده بودند که مانع دیدن چیزی بود که رون از ترس آن میخکوب شده بود.

هر ی و هرمیون بازگشتند تا ببینند قضیه از چه قرار است,هری رون را دید که پاهایش به شدت می لرزیدند.هری با دلهره ی فراوان به تاریکی پشت درختان که نگاه رون به آن دوخته شده بود نظر انداخت.

از یک سو آنها درختان را می دیدند که با لرزش گام های غولهای یاغی دانه دانه بر زمین می افتادند و از سوی دیگر دسته سانتورها را دیدند که به سرعت به سمت آنها می آمدند و در حال احاطه کردن دایره ای عظیم به دور آن سه بودند.

آنها نیز ترسیده بودند و مطمئنا باعث این همه سر و صدا و واهمه را هری و دوستانش می دانستند.
هرمیون دست جفت آنها را گرفت و دوباره بدون هیچ نگاهی به پشت به دویدن ادامه دادند.

دود کلبه ی هاگرید و سوسوی نوری که از پنجره آن بیرون می آمد قابل رویت بود.به دویدن خود به سمت کلبه هالگرید قانع شدند با این حال که می دانستند این کار هاگرید را نیز به دردسر و یا حتی از دست دادن جانش می اندازد.آنها می دویدن و نور نقره فام ماه نیز که بر موج های کوچک دریاچه منعکس می شد آنها را همراهی می کرد.

تیر های کمان سانتورها یکی پس از دیگری در جلوی پایشان به زمین می نشست.آنها باید هر چه زودتر خود را به هاگوارتز می رساندند و خبر از انقلاب جهانی جامعه جادوگری و یکی شدن آن غول ها با ولدمورت را می دادند.خیلی ها را از دست داده بودند.
جرج ویزلی و بیشتر اعضای محفل, حتی مرگخوارها پدر و مادر هرمیون را نیز شکنجه داده بودند.ولی الان وقت ناراحتی و سوگ و عزا نبود. فقط می بایستی به تنها پناهگاه احتمالی که هنوز از دست متحدین لرد سیاد در امان مانده بود می رفتند.
به کلبه هاگرید رسیده بودند شروع به در زدن کردند ولی هیچ جوابی نیامد و در ی باز نشد,آنها وقت نداشتند که منتظر باز شدن در کلبه باشند .غرش غولها و لرزش زمین آنقدر هراسناک بود که ناخودآگاه باز شروع به فرار به سمت هاگوارتز کردند.
تقریبا جنگل را رد کرده بودند و در بالای تپه دروازه ی مدرسه را می دیدند.

ناگهان تمام وجود هری منقلب شد, سرمای آشنایی در جان او رخنه کرد و همه ی شادی ها را از وجود او بیرون کشید.
_دیوانه سازها!!!!!
آنها را می دید که تعدادشان زیاد و زیادتر می شد و به سمتشان در حال پرواز بودند.دیگر این هری نبود که پاهایش در حال دویدن بودند و این هری نبود که به طور نا خودآگاه سپر مدافع گوزن نقره ایش را به سمت آنها شلیک کرد.

تعقیب و گریز نابرابری بودد ولی اگر کسی به قلعه نمی رسید و خبر از حمله ی آنها به آخرین جای امن باقی مانده نمی داد تا دروازه ی قلعه را ببندند دیگرهیچ امیدی برای آنها باقی نمی ماند.هری گوزن مدافعش را می دید که همراه آنان می دود و اسکورتشان می کند.دیوانه ساز ها تک تک هجوم می آوردند ولی تا به نزدیکی آنها می رسیدند به دلیل وجود سپر مدافع هری مثل توپی که به دیوار می خورد عقب می رفتند...

گلرت گریندلوالد عزیز!
پست خوبی نوشته بودی.
کمی موضوع پستت ناتمام به نظر می رسید که اگر یه موضوعی رو انتخاب می کردی که می تونستی آخرش رو هم بدون زیاد شدن پست بنویسی بهتر بود.
از قسمت هایی از کتاب هفتم استفاده کرده بودی که باید تا پایان زمان سیاست جلوگیری از افشاسازی کتاب این کار رو نمی کردی.
پس بهتره برای اینکه برای خودت دردسر نشه دیگه تکرارش نکنی! در کل خوب بود...
فقط این ترس رون کمی زیادی اغراق بود .
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۶:۳۸:۱۶
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۷:۴۵:۴۶
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۲۰:۳۳:۲۹

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#7
هری بوی متعفن موش خرمایی مرده ای را که در گوشه ی قبری افتاده بود به سختی تحمل می کرد.
او ناخودآگاه به نقطه ای در انتهای جاده ی خالی نگاهی انداخت.چراغ های کم نور دهکده در بالای تپه سوسو می زدند باز به قبر پدر و مادرش نگاهی انداخت و سخت در خود فرو رفت.چطور می توانست باور کند که آنها او را در کودکی اش ترک کرده اند و شاهد ازدواج تنها پسرشان با دختر ویزلی ها نیستند.
جینی با افسونی که از هرمیون یاد گرفته بود حلقه ی گل رز قرمزی را درست کرده بود و بر سر قبر والدین هری گذاشته بود.
جینی:هری!
هری از جا پرید,برگشت و به جینی چشم دوخت.جینی با نگاه عاشقانه ی خود به او تمام حرف هایش را گفت.
تمام غم و غصه های هری ناپدید شد...

تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱۸:۱۲:۴۳
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۲۳:۰۱:۵۵
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۲۳:۰۲:۳۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۸:۱۹:۲۱

تصویر کوچک شده


Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#8
چرا تو بازی کلمات بدون دلیل پستمو پاک کردید


تصویر کوچک شده


Re: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱:۰۳ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#9
من چه گناهی کردم که هنوز جواب بازی و ایفامو نمیدید ؟

بعدشم منی که بخوام نقشمو ادامه بدم باید از خارج هاگوارتز باشم. گروهم کجاس؟ البته تو معرفی شخصیت توضیح دادم


تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#10
نام:گلرت
نام خانوادگی:گریندلوالد
تاریخ تولد:1878
گروه:رئیس گروه deathly hollows در مدرسه دورمشترانگ
شغل:محقق برجسته جادوی سیاه
خصوصيات ظاهري: قد متوسط و چهارشانه مو و ریش سفید ابریشمی صاف و بلند.چشمهای فندقی
(دوران کودکی خاموش و رمز آلودی چون لرد ولدمورت دارد)
[spoiler=معرفی کوتاه شخصیت]گلرت دانشجوی با استعداد مدرسه جادوگری دورمشترانگ از زمانی اسمش بر سر زبانها افتاد که توانست به وضوح برخورداریش را از استعداد شگرفش در علوم جادوی سیاه را به اثبات برساند.

(- بنا به گفته تاریخ نویسان اگر زنده میماند به مراتب قدرتمند تر از لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور بود -)

با توجه به ملایمتی که دورمشترانگ نسبت به جادوی سیاه نشان میداد او توانست به سرعت پیشرفت خاصی را در این زمینه از آن خود کند.

ولی با شدت گرفتن رفتارهای سوء او و برخوردهای اصیل پرستانه اش(همچنین علامت معروفش بر روی دیوار دورمشترانگ) مدیران مدرسه اش مجبور به اخراج او از مدرسه شدند.
پس از بازگشت به منزل خاله اش باتیلدا بگشات با چهره ی هم رده ی خود آلبوس دامبلدور آشنا میشود و با هم به نتایج و نقطه نظرهای مشترکی میرسند.(توضیحات اضافه باعث افشا شدن کتاب 7 میشود...)

....سرانجام به دست دوست قدیمی خود آلبوس به دلیل نامعلومی کشته میشود....

چوب دستی : چوبی شبیه به شمشیر نک تیزبه طول 14 اینچ که با اعمال زور به جنیان برایش ساخته بودند.

علامت معروفش روی دیوار دورمشترانگ:در امضا میبینید

اسرار خاموش:هنوز کسی نمیداند که آیا دامبلدور دوست صمیمی خود را کشته یا نه.آنها با هم بسیار صمیمی بودند.[/spoiler]


متن من در اسپویلر قرار گرفت.من باید اول در بازی با کلمات و بعد در تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی تایید بشم بعد معرفی شخصیت کنم.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۱۷:۱۵:۳۲
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۱۸:۱۸:۵۹
ویرایش شده توسط gelert grindelwald در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۰:۳۶:۳۸

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.