دنيس با سردرگمی پرسيد:
- کسی فهميد دامبلدور از چی حرف ميزد؟!
اکثر بچهها مانند خود او گيج شده بودند و سرشان را به نشانهی جواب منفی تکان دادند به جز اريکا که سخت به فکر فرو رفته بود.همه اميدوارانه به او چشم دوخته بودند و هنگامیکه وی سرش را بالا آورد نفسها در سينه حبس شد.
- راستش حالا که درست فکر ميکنم ميبينم فقط يه جمله از حرفاشو فهميدم...ما فقط نيم ساعت وقت داريم!
سدريک بلافاصله گفت:
- پس فکر کنين بچهها...وقتمون کمه،هرکس فکر کنه ببينه راهحلی چيزی پيدا ميکنه.
همه چهار زانو روی زمين نشستند و تمرکز کردند.سکوتی سنگين بر تالار هافلپاف حکمفرما شد که گهگاهی با صدای هرهر و کرکر دخترهايي که در گوشهای از تالار پچپچ میکردند شکسته میشد.بچهها چشمانشان را بسته بودند و به مغزشان فشار میآوردند.در اين ميان کوين زيرچشمی بقيه را از نظر میگذراند و بالاخره با کلافگی گفت:
- ميشه بگين بايد به چي فکر کنيم؟!!!
رشتهی افکار بقيهی بچهها پاره شد و لودو با حرص به کوين گفت:
- تو پنج دقيقه هم نمیتونی ساکت بمونی و بذاری بقيه کارشونو بکنن؟
- حالا کسی هم به نتيجه رسيده؟
و اين واقعيتی تلخ بود که در آن چند دقيقه هيچکس نتوانسته بود راه چارهای بيابد درنتيجه با اين حرف کوين همه سرها را بلند و نچنچ کردند.سرانجام ورونيکا گفت:
- من ميگم چند نفر برن دنبال دامبلدور و برگردوننش تا بهش بگيم بيشتر توضيح بده...آخه يعنی قراره چه اتفاقی بيفته؟!
اريکا و لودو از جا پريدند و گفتند:
- ما میريم.
و تقريباً دوان دوان به طرف حفره رفتند.ابتدا فکر میکردند دامبلدور را در ميانههای راه خواهند يافت اما وقتی به نزديکی دفترش رسيدند فهميدند او آن قدرها که فکرش را ميکنند پير نيست.در مقابل ناودان کلهاژدری ايستادند و با نا اميدی به آن خيره شدند.اريکا که نزديک بود گريهاش بگيرد گفت:
- حالا چيکار کنيم؟ما که اسم رمزو نميدونيم!
اما در مقابل چهرههای حيرتزدهی آن دو ناودان کلهاژدری جان گرفت و کنار رفت.لودو و اريکا ابتدا نگاهی با هم رد و بدل کردند و سپس از پلکان مارپيچی بالا رفتند،در زدند و وقتی دامبلدور گفت: "بفرماييد" با فشاری در را گشودند و وارد دفتر دايرهای شکل او شدند.دامبلدور که در پشت ميزش نشسته و نوک انگشتان درازش را به هم چسبانده بود با چشمان آبی پر فروغش به آنها نگاه ميکرد،لبخند محوی بر لبانش نشسته بود.اريکا و لودو همزمان با هم شروع به صحبت کردند:
- قربان،ما میخواستيم ازتون بخوايم...
- قربان،ما هيچی از حرفاتونو نفهميديم..
- شما گفتين نيم ساعت ديگه...
- ميخواستيم بپرسيم آخه چه اتفاقی...
دامبلدور با آرامشِ تمام دستش را بالا آورد تا آن دو را ساکت کند و در حالیکه چشمانش برق میزد و لبخندش گشودهتر ميشد گفت:
- ميدونم برای چی اومديد و ازتون ميخوام خونسرديتونو حفظ کنيد.
او وسيلهی استوانه شکلی را از روی ميزش برداشت،به راحتی قابل حدس بود که آن را از قبل آماده کرده و آنجا گذاشته بوده است.از همان ابزارهای عجيب دامبلدور بود که بر روی ميزهای پايه کوتاه قرار داشتند.لودو و اريکا،حيران و سرگردان،به او نگاه میکردند که گويا آن وسيله را تنظيم ميکرد.وی بعد از چند دقيقه از جايش برخاست و به وسط اتاق آمد،درست در کنار آندو.
- حالا خوب دقت کنين بچهها،من چيزی بهتون نشون ميدم که اميدورام با درک درست از اون بتونين گروهتونو نجات بدين وگرنه...
او با ظرافت کامل جملهاش را ناتمام گذاشت.استوانهی طلاييرنگ را بالا آورد و درِ کوچکی بر روی آن را با صدای تقی باز کرد...نور عجيبی از داخل دريچهی استوانه تابيدن گرفت و لحظهای بعد تشعشع تابناکش فضای اطراف آنها را پر کرد،گويي به درون آن نور فرو ميرفتند و ناگهان تصاوير تاری در پيرامونشان جان گرفت...اکنون آنها در کلاس معجونسازی بودند،معجون دنيس سر ريز کرده بود و کمی آن طرفتر کوين کنار پاتيلش لبخندی موذيانه بر لب داشت...دوباره همه چيز به درون نور کشيده شد و بعد...آنها در سرسرای بزرگ ايستاده بودند،بچهها مشغول امتحان دادن بودند و درست هنگامیکه برگهها را جمع ميکردند سامانتا افسون پاککننده را بر روی برگهی اريکا اجرا کرد،نفرت بر چهرهاش سايه افکنده بود...پرتوهای نور سرسرا را در خود بلعيد و اينبار...آنها خود را در درمانگاه يافتند،ادوارد دو شيشه پر از معجون را به طرف تخت لودو ميبرد و هنگام دادن يکی از آنها به او برقی شيطانی در چشمهايش ديده ميشد...
پاق
صدای نفسهای سنگين اريکا و لودو به گوش ميرسيد.آندو که احساس ميکردند مسافت زيادی را دويدهاند دوباره در وسط دفتر دامبلدور ايستاده بودند اما خود او دوباره به پشت ميزش بازگشته بود.آندو بعد از اينکه از نفسنفس زدن بازايستادند باز هم نتوانستند چيزی بگويند،تصاويری که ديده بودند زبانشان را بند آورده بود.سرانجام بريده بريده گفتند:
- قربان...اون تصويرا...
- قربان اونا واقعاً...واقعاً اتفاق افتادهن؟
دامبلدور که دوباره لبخندی بر لبانش نشانده بود گفت:
- همهی چيزايي که ديديد واقعی بودن و شما بايد با يه نتيجهگيری درست از مشاهداتتون راه پابرجا موندن گروهتونو پيدا کنيد...پس شببخير.
لودو و اريکا سوالات زيادی داشتند و به هيچوجه مايل نبودند آنجا را ترک کنند اما جرأت مخالفت با دامبلدور را نداشتند بنابراين از او اطاعت کرده و از دفترش خارج شدند.
وقتی به اندازهی کافی از ناودان کلهاژدری فاصله گرفتند اريکا که از بعد از ديدن آن تصاوير داشت منفجر ميشد گفت:
- خدای من،نمیدونستم سامانتا انقدر بدجنسه...پس اون برگهی تغييرشکل منو پاک کرده بود!
- منم نميدونستم ادوارد انقدر نامرده!به خاطر اينکه خودش تو کوييديچ بهترين باشه يه معجون ديگه به من داد تا يه هفته تو درمانگاه بيفتم...
- بيچاره دنيس...همون روزی که اسنيپ ميخواست معجونشو به عنوان بهترين معجون معرفی کنه کوين خائن خرابش کرد.
- اصلاً باورم نميشد بچهها اينجوری باشن!همون بهتر که از هم جدا بشيم و اون اتفاق...خدای من،ساعت چنده؟
- نيم ساعت شده!الانه که اون اتفاقی که دامبلدور ميگفت بيفته...
آن دو شروع به دويدن کردند و سراسيمه خود را به تالار هافلپاف رساندند.همه ساکت بودند و قيافههايشان طوری بود که به نظر ميرسيد منتظر نازل شدن بلايي از آسمان هستند.اريکا نفسنفس زنان گفت:
- اتفاقی نيفتاد؟
بچهها يکصدا جواب دادند:
- نه.
آنگاه سدريک پرسيد:
- دامبلدور چی گفت؟
اريکا و لودو به يکديگر نگاه کردند.لودو پوزخندی زد و به اريکا گفت:
- تو هم به همون چيزی فکر ميکنی که من ميکنم.
اريکا درحالیکه لبخند شيطنتآميزی بر لب داشت جواب داد:
- دقيقاً.
و هردو رو به بچهها کردند و
--------------------------------------------------------
ميدونم زياده روی کردم،دوستان ميتونن خيلی راحت پست افتضاح منو ناديده بگيرن و داستانو خودشون پيش ببرن
پستت یه زودی توسط اریکا نقد میشه....
فقط یه مطلب رو بگم:
**دیگه پست به این طول نزنید. هیچ کس.
اینجور پست ها باعث میشه تاپیک بخوابه. کسی حوصله نمیکنه پست طولانی بخونه!
مرسی
لودو؛ببخشيد يه خورده دير شد . ولي اين امتحان ها به آدم اجازه ي نفس كشيدن نميدن چه برسه به كانكت شدن . خب ... حالا مي رسيم به نقد پست .اول از همه نكات مثبتش رو ميگم . سوژه ت واقعا عالي بود . اينو بدون تعارف ميگم . خيلي خيلي جالب داستان رو برده بودي جلو . واقعا لذت بردم . من كه به سوژه ت نمره ي بيست ميدم . قوانين نگارشي رو هم ميشه گفت خوب رعايت كرده بودي . ايرادي كه توي چشم باشه نداشت . غلط املايي هم نداشتي . اين خودش يه نكته ي مثبته . فضا سازيت هم ايرادي نداشت . خيلي راحت صحنه رو توي ذهن خواننده مجسم ميكرد.حالات افراد ( مثلا كلافگي كوين ، حرص خوردن لودو از دست اون ، تعجب لودو و اريكا بعد از فهميدن بلاهايي كه بچه هاي ديگه بر سرشون آوردن و كاملا ازش بي خبر بودن ) به خوبي توصيف شده بود تنها ايراد پستت رو هم لودو بهش اشاره كرد . طولاني بودن پست باعث ميشه از جذابيت نوشته كاسته بشه . اگر هم پست جالب و پرمحتوايي باشه ، اما به هر حال خواننده رو خسته مي كنه . اين تنها ايرادي هست كه مي تونم از پستت بگيرم . در انتها بايد بگم كه توي اين پست تبحر ويژه اي از خودت نشون دادي . واقعا عالي بود . باز هم منتظر پستهاي بعديت هستم .موفق باشي.اريكا.