هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵
#47

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
بچه ها با چشماني گشاد شده به آنها نگاه كردند: هي...چي شده؟؟؟
لودو با چشماني تنگ شده به آنها خيره شده و بعد ناگهان خودش را انداخت روي ادوارد وشروع كرد به دعوا با اون؛ اريكا هم با چشماني غضب آلود نگاهي به سامانتا كه دور از آنها نشسته بود، كرده وفرياد زد: تو چرا اينكار كردي؟؟ من امتحان تغيير شكلم را خيلي خوب نوشته بودم. تو خيلي نامردي...
سامانتا سرجايش خشك شده بود و با وحشت به اريكا يي كه هميشه آرام و ساكت بود خيره شد. سدريك داشت به زور لودو را از روي ادوارد بلند ميكرد. ورونيكا بلندتر گفت: چي شده بچه ها؟ خب يك چيزي هم به ما بگيد.
اريكا موهايش را از روي صورتش جمع كرد و رو به بقيه گفت: فكر نميكردم بعضي از شماها اينجوري باشيد؛حالا معلوم نيست... شايد بقيه هم همينجوري باشيد. يك مشت نمونه خروار!! واقعآ كه...
سدريك وسط حرفش پريد و گفت: منظورت چيه؟؟؟ دامبلدور به شما چي گفت؟؟!؟
لودو كه از عصبانيت صورتش سرخ شده بود غريد: وقتي ماها پشت هم نباشيم...از هيچ كس انتظار نميره كه ما را از هم جدا نكند. مثلآ ما يك گروهيم. اريكا، حالا منظور پروفسور را ميفهمم. به چيزي گروه ميگن كه همه ي اعضايش با هم باشن و يار هم باشن؛ نه اينكه...
اريكا ادامه داد: دامبلدور چيزهايي از شما به ما نشون داد كه بهمون يك چيزايي رو ثابت كرد.
دنيس عصباني از گوشه اي گفت: حق نداري به ما تهمت بزني اريكا!
اريكا با پوزخندي گفت: تو خودت نميدوني كه كوين چه بلايي سرت آورده. در هر حال من الان به تو هم اعتماد ندارم.
لحن اريكا به يكباره خشك و سرد شد. لودو بالاخره تصميم گرفت موضوع را به بچه ها بگه: ادوارد به من داروي بدي خوروند و باعث شد كه من دو هفته تو درمونگاه بخوابم. اين بود رسمش رفيق؟
ادوارد به تته پته افتاد و گفت: ن..نه...
اريكا گفت: سامانتا ورقه پر از جواب امتحان تغيير شكل من رو پاك كرد. چرا سامانتا؟؟ از توانتظار نداشتم.
اينبار لودو از سامانتا طرفاري نكرد و به جاش گفت: و كوين هم پاتيل معجون دنيس را خالي كرده.
دنيس با ناباوري به كوين كه با لبخندي مظلومانه به او نگاه ميكرد، خيره شد.
هر كدام از بچه ها چيزي ميگفتند و داد وبيداد ميكردند و اريكا عقيده داشت كه بيشتر بچه ها خيانت كارند و بعضي از بچه ها اعتراض ميكردند.

از نيم ساعت گذشته بود و اتفاقي كه بچه ها انتظارش را داشتند نيفتاده بود. اما ديگر بين بچه ها آن يكرنگي و دوستي وجود نداشت. همه با هم دعوا ميكردند و شايد...شايد اين همان اتفاق بزرگ و ناگوار بود. اتفاقي كه زودتر هافلپاف را درهم ميكوبيد.







براوو...
بعد از مدت ها واقعا براي من جالب هست كه يه تاپيكي در طول يك روز سه تا پست پشت سر هم توش خورده . يه جورايي ياد تابستون افتادم . هــــــــــــــــي ... يادش بخير...
خب. حالا ديگه ميريم سراغ نقد پست:
دنيس جا پستت پست خوبي بود . گرچه سوژه ي جديدي نداشت . يه جورايي پستت مكمل پست قبلي بود . يعني روال اتفاقات يه كمي آروم تر شد . اين خودش خيلي جالبه كه توي يه پست به خواننده يه شوكي وارد بشه و توي پست بعدي يه كم اون شوك آروم تر بشه و به تفصيل ماجرا بپردازه .
بيشتر پستت ديالوگ بود . فضاسازيش با اينكه كم بود اما به جا و مناسب بود . يعني جاهايي كه لازم بود از فضاسازي استفاده كرده بودي و حالات افراد رو هم خيلي خوب توصيف كرده بودي.اون ديالوگ ها هم با توجه به پست قبلي ميشه گفت تماما لازم بود . چون توي همين پست كوتاهت تونستي اين مطلب رو به خوبي منتقل كني كه بچه ها در جريان اتفاقات پست* اما * به طور كامل قرار بگيرن.
طول پستت هم عالي بود . هيچ ايرادي نمي شه ازش گرفت . ( قابل توجه لودو )
اما يه جورايي پستت زيادي فشرده بود . خوندنش رو دشوار مي كرد.
چند تا ايراد نگارشي هم داشتي . گفته بودم كه به غلط هاي املايي خيلي حساسم .
در كل مي گم كه واقعا خوب بود.

موفق باشي .
اريكا.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۳:۵۰:۴۱

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
#46

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
دنيس با سردرگمی پرسيد:
- کسی فهميد دامبلدور از چی حرف ميزد؟!
اکثر بچه­ها مانند خود او گيج شده بودند و سرشان را به نشانه­ی جواب منفی تکان دادند به جز اريکا که سخت به فکر فرو رفته بود.همه اميدوارانه به او چشم دوخته بودند و هنگامی­که وی سرش را بالا آورد نفس­ها در سينه حبس شد.
- راستش حالا که درست فکر ميکنم ميبينم فقط يه جمله از حرفاشو فهميدم...ما فقط نيم ساعت وقت داريم!
سدريک بلافاصله گفت:
- پس فکر کنين بچه­ها...وقتمون کمه،هرکس فکر کنه ببينه راه­حلی چيزی پيدا ميکنه.
همه چهار زانو روی زمين نشستند و تمرکز کردند.سکوتی سنگين بر تالار هافلپاف حکمفرما شد که گهگاهی با صدای هرهر و کرکر دخترهايي که در گوشه­ای از تالار پچ­پچ می­کردند شکسته می­شد.بچه­ها چشمانشان را بسته بودند و به مغزشان فشار می­آوردند.در اين ميان کوين زيرچشمی بقيه را از نظر می­گذراند و بالاخره با کلافگی گفت:
- ميشه بگين بايد به چي فکر کنيم؟!!!
رشته­ی افکار بقيه­ی بچه­ها پاره شد و لودو با حرص به کوين گفت:
- تو پنج دقيقه هم نمی­تونی ساکت بمونی و بذاری بقيه کارشونو بکنن؟
- حالا کسی هم به نتيجه رسيده؟
و اين واقعيتی تلخ بود که در آن چند دقيقه هيچکس نتوانسته بود راه چاره­ای بيابد درنتيجه با اين حرف کوين همه سرها را بلند و نچ­نچ کردند.سرانجام ورونيکا گفت:
- من ميگم چند نفر برن دنبال دامبلدور و برگردوننش تا بهش بگيم بيشتر توضيح بده...آخه يعنی قراره چه اتفاقی بيفته؟!
اريکا و لودو از جا پريدند و گفتند:
- ما می­ريم.
و تقريباً دوان دوان به طرف حفره رفتند.ابتدا فکر می­کردند دامبلدور را در ميانه­های راه خواهند يافت اما وقتی به نزديکی دفترش رسيدند فهميدند او آن قدرها که فکرش را ميکنند پير نيست.در مقابل ناودان کله­اژدری ايستادند و با نا اميدی به آن خيره شدند.اريکا که نزديک بود گريه­اش بگيرد گفت:
- حالا چيکار کنيم؟ما که اسم رمزو نميدونيم!
اما در مقابل چهره­های حيرت­زده­ی آن دو ناودان کله­اژدری جان گرفت و کنار رفت.لودو و اريکا ابتدا نگاهی با هم رد و بدل کردند و سپس از پلکان مارپيچی بالا رفتند،در زدند و وقتی دامبلدور گفت: "بفرماييد" با فشاری در را گشودند و وارد دفتر دايره­ای شکل او شدند.دامبلدور که در پشت ميزش نشسته و نوک انگشتان درازش را به هم چسبانده بود با چشمان آبی پر فروغش به آنها نگاه ميکرد،لبخند محوی بر لبانش نشسته بود.اريکا و لودو همزمان با هم شروع به صحبت کردند:
- قربان،ما می­خواستيم ازتون بخوايم...
- قربان،ما هيچی از حرفاتونو نفهميديم..
- شما گفتين نيم ساعت ديگه...
- ميخواستيم بپرسيم آخه چه اتفاقی...
دامبلدور با آرامشِ تمام دستش را بالا آورد تا آن دو را ساکت کند و در حالی­که چشمانش برق می­زد و لبخندش گشوده­تر ميشد گفت:
- ميدونم برای چی اومديد و ازتون ميخوام خونسرديتونو حفظ کنيد.
او وسيله­ی استوانه شکلی را از روی ميزش برداشت،به راحتی قابل حدس بود که آن را از قبل آماده کرده و آن­جا گذاشته بوده است.از همان ابزارهای عجيب دامبلدور بود که بر روی ميزهای پايه کوتاه قرار داشتند.لودو و اريکا،حيران و سرگردان،به او نگاه می­کردند که گويا آن وسيله را تنظيم مي­کرد.وی بعد از چند دقيقه از جايش برخاست و به وسط اتاق آمد،درست در کنار آن­دو.
- حالا خوب دقت کنين بچه­ها،من چيزی بهتون نشون ميدم که اميدورام با درک درست از اون بتونين گروهتونو نجات بدين وگرنه...
او با ظرافت کامل جمله­اش را ناتمام گذاشت.استوانه­ی طلايي­رنگ را بالا آورد و درِ کوچکی بر روی آن را با صدای تقی باز کرد...نور عجيبی از داخل دريچه­ی استوانه تابيدن گرفت و لحظه­ای بعد تشعشع تابناکش فضای اطراف آنها را پر کرد،گويي به درون آن نور فرو مي­رفتند و ناگهان تصاوير تاری در پيرامونشان جان گرفت...اکنون آنها در کلاس معجون­سازی بودند،معجون دنيس سر ريز کرده بود و کمی آن طرف­تر کوين کنار پاتيلش لبخندی موذيانه بر لب داشت...دوباره همه چيز به درون نور کشيده شد و بعد...آن­ها در سرسرای بزرگ ايستاده بودند،بچه­ها مشغول امتحان دادن بودند و درست هنگامی­که برگه­ها را جمع مي­کردند سامانتا افسون پاک­کننده را بر روی برگه­ی اريکا اجرا کرد،نفرت بر چهره­اش سايه افکنده بود...پرتوهای نور سرسرا را در خود بلعيد و اين­بار...آن­ها خود را در درمانگاه يافتند،ادوارد دو شيشه پر از معجون را به طرف تخت لودو مي­برد و هنگام دادن يکی از آن­ها به او برقی شيطانی در چشم­هايش ديده ميشد...
پاق
صدای نفس­های سنگين اريکا و لودو به گوش مي­رسيد.آن­دو که احساس مي­کردند مسافت زيادی را دويده­اند دوباره در وسط دفتر دامبلدور ايستاده بودند اما خود او دوباره به پشت ميزش بازگشته بود.آن­دو بعد از اينکه از نفس­نفس زدن بازايستادند باز هم نتوانستند چيزی بگويند،تصاويری که ديده بودند زبانشان را بند آورده بود.سرانجام بريده بريده گفتند:
- قربان...اون تصويرا...
- قربان اونا واقعاً...واقعاً اتفاق افتاده­ن؟
دامبلدور که دوباره لبخندی بر لبانش نشانده بود گفت:
- همه­ی چيزايي که ديديد واقعی بودن و شما بايد با يه نتيجه­گيری درست از مشاهداتتون راه پابرجا موندن گروهتونو پيدا کنيد...پس شب­بخير.
لودو و اريکا سوالات زيادی داشتند و به هيچ­وجه مايل نبودند آنجا را ترک کنند اما جرأت مخالفت با دامبلدور را نداشتند بنابراين از او اطاعت کرده و از دفترش خارج شدند.
وقتی به اندازه­ی کافی از ناودان کله­اژدری فاصله گرفتند اريکا که از بعد از ديدن آن تصاوير داشت منفجر ميشد گفت:
- خدای من،نمی­دونستم سامانتا انقدر بدجنسه...پس اون برگه­ی تغييرشکل منو پاک کرده بود!
- منم نمي­دونستم ادوارد انقدر نامرده!به خاطر اينکه خودش تو کوييديچ بهترين باشه يه معجون ديگه به من داد تا يه هفته تو درمانگاه بيفتم...
- بيچاره دنيس...همون روزی که اسنيپ ميخواست معجونشو به عنوان بهترين معجون معرفی کنه کوين خائن خرابش کرد.
- اصلاً باورم نميشد بچه­ها اينجوری باشن!همون بهتر که از هم جدا بشيم و اون اتفاق...خدای من،ساعت چنده؟
- نيم ساعت شده!الانه که اون اتفاقی که دامبلدور مي­گفت بيفته...
آن دو شروع به دويدن کردند و سراسيمه خود را به تالار هافلپاف رساندند.همه ساکت بودند و قيافه­هايشان طوری بود که به نظر مي­رسيد منتظر نازل شدن بلايي از آسمان هستند.اريکا نفس­نفس زنان گفت:
- اتفاقی نيفتاد؟
بچه­ها يکصدا جواب دادند:
- نه.
آن­گاه سدريک پرسيد:
- دامبلدور چی گفت؟
اريکا و لودو به يکديگر نگاه کردند.لودو پوزخندی زد و به اريکا گفت:
- تو هم به همون چيزی فکر مي­کنی که من ميکنم.
اريکا درحالی­که لبخند شيطنت­آميزی بر لب داشت جواب داد:
- دقيقاً.
و هردو رو به بچه­ها کردند و
--------------------------------------------------------
ميدونم زياده روی کردم،دوستان ميتونن خيلی راحت پست افتضاح منو ناديده بگيرن و داستانو خودشون پيش ببرن


پستت یه زودی توسط اریکا نقد میشه....
فقط یه مطلب رو بگم:
**دیگه پست به این طول نزنید. هیچ کس.
اینجور پست ها باعث میشه تاپیک بخوابه. کسی حوصله نمیکنه پست طولانی بخونه!

مرسی
لودو؛






ببخشيد يه خورده دير شد . ولي اين امتحان ها به آدم اجازه ي نفس كشيدن نميدن چه برسه به كانكت شدن .
خب ... حالا مي رسيم به نقد پست .
اول از همه نكات مثبتش رو ميگم .
سوژه ت واقعا عالي بود . اينو بدون تعارف ميگم . خيلي خيلي جالب داستان رو برده بودي جلو . واقعا لذت بردم .
من كه به سوژه ت نمره ي بيست ميدم .
قوانين نگارشي رو هم ميشه گفت خوب رعايت كرده بودي . ايرادي كه توي چشم باشه نداشت . غلط املايي هم نداشتي . اين خودش يه نكته ي مثبته .
فضا سازيت هم ايرادي نداشت . خيلي راحت صحنه رو توي ذهن خواننده مجسم ميكرد.
حالات افراد ( مثلا كلافگي كوين ، حرص خوردن لودو از دست اون ، تعجب لودو و اريكا بعد از فهميدن بلاهايي كه بچه هاي ديگه بر سرشون آوردن و كاملا ازش بي خبر بودن ) به خوبي توصيف شده بود
تنها ايراد پستت رو هم لودو بهش اشاره كرد . طولاني بودن پست باعث ميشه از جذابيت نوشته كاسته بشه . اگر هم پست جالب و پرمحتوايي باشه ، اما به هر حال خواننده رو خسته مي كنه .
اين تنها ايرادي هست كه مي تونم از پستت بگيرم .
در انتها بايد بگم كه توي اين پست تبحر ويژه اي از خودت نشون دادي . واقعا عالي بود . باز هم منتظر پستهاي بعديت هستم .
موفق باشي.
اريكا.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۲۱:۵۲:۴۷
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۵:۲۸:۳۲


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵
#45

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
چهره ی اکثر بچه ها به نوعی با دیدن دامبلدور معطوف شد. هر یک به آرامی از جا برخاستند و به صورتی مشوش در کنار یکدیگر قرار گرفتند. اریکا در کنار سدریک ایستاد و با سقلمه ای آشکار روی او را به سمت خود برگرداند، سپس با حالتی پرسشگرانه به او خیره شد. سدریک نیز در مقابل شانه هایش را بالا انداخت و نگاهش را روی چشمان دامبلدور که از پشت عینک نیم دایره ای شکلش ریز و آبی به نظر می رسید، متمرکز کرد. دامبلدور نیز چند قدمی به جلو برداشت. در را با صدایی بسیار آهسته در پشت خود بست و نفس عمیقی کشید.
در همان لحظه کوین با صدای بلند سکوت را در هم شکست: ما همین الآن می خواستیم پیشتون بیایم... در واقع قضیه از این قراره که ما نمی خوایم هافل رو از دست بدیم... نباید گروه های ما رو عوض کنین... این رو به پروفسور مک گونگال گفتیم ولی قبول نکرد... ما هم سختکوش هستیم... ما...
بعد از آن دنیس که در کنار کوین قرار گرفته بود، دندان هایش را از خشم بر روی یکدیگر سایید و به طرزی نامحسوس به پای او ضربه وارد آورد. سپس طوری که لب هایش تکان نمی خورد، گفت: می شه ساکت شی؟!
کوین صدای خود را قطع کرد و دیگر کوچک ترین کلمه ای بر زبان نیاورد. دامبلدور بعد از شنیدن صحبت های ناگهانی کوین دو قدم دیگر برداشت و چوبدستی اش را بالا آورد. همگی از این حرکت او متعجب شدند، اما او برخلاف تصور اعضای هافلپاف چوبدستی اش را به طرف روشنایی که از آن نور به تالار ساطع می شد، گرفت و وردی مخصوص را زیر لب زمزمه کرد. بعد از آن نیز تنها تاریکی دیده می شد و جز آن خاموشی محض !
سپس کمی سرش را تکان داد و لب به سخن گشود: " همه اینا رو می دونم... و برای همین هم به این جا اومدم... نیم ساعت دیگه ممکنه خیلی اتفاق ها بیفته و دیگه جای جبرانی براش باقی نمی مونه " ... دستش را با حالتی متفکرانه زیر چانه اش قرار داد و ابروهایش را در هم کشید... " البته باید این رو هم در نظر داشته باشیم که همه ی این موضوعات ممکنه برگشت پذیر باشن !
بچه ها با شنیدن این حرف دامبلدور چشمانشان را باریک کردند و در آن تاریکی مطلق عرصه ی دید را بر خود تنگ ساختند. چند نفری از آن ها به یکدیگر نگاهی معنی دار و گذرا انداختند و عده ای دیگر از جمله ورونیکا و اریکا به دامبلدور چشم دوختند. در پس نگاه او چیزی عجیب و شاید مشکوک به چشم می خورد.
سرانجام ورونیکا سوالی را که در ذهن تک تک اعضا ایجاد شده بود، مطرح کرد: منظورتون از این که ممکنه این اتفاقات برگشت پذیر باشن، چیه؟!
دامبلدور به کنار در نزدیک شد و در حالی که دستش را روی دستگیره ی آن قرار داده بود، پاسخ داد: همه چیز دلیل داره... حتی از بین بردن گروه هافلپاف... اگر همگی شما بتونین این دلیل رو کشف کنین موفق می شین و اگر نتونین هافلپاف نابود می شه... من تو این راه بهتون کمک می کنم اما همه چیز به خودتون بستگی داره !
سپس در را به آهستگی گشود. بچه ها که با حالتی بهت زده به این حرکت او نگاه می کردند جز سکوت عملی دیگر انجام ندادند، اما در این بین لودو که متوجه حرف دامبلدور نشده بود، سرش را به علامت عدم تاٌیید تکان داد و گفت: ولی... ولی...
در این میان ورونیکا به حالتی شتاب زده میان صحبت لودو پرید و با سرعت گفت: ولی ما فقط نیم ساعت وقت داریم !
در همان لحظه لبخندی معنی دار بر روی لبان باریک دامبلدور نقش بست. لبخندی که در پس آن راز هایی نهفته، پنهان می نمود. با این حال بعد از رفتن او همگی دور هم جمع شدند تا شاید پاسخی مناسب برای کلمات رمز گشای او بیابند !

| - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - | - |

من یه سوالی دارم... باید جدی بنویسیم یا طنز؟!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#44

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
بچه ها در گروه های چند تایی به گوشه و کنار تالار رفتن ... اریکا و سدریک و دنیس و ورونیکا کنار شومینه نشسته بودندو گویا راجع به چیز مهمی بحث می کردن ... ادوارد، اسپروات و لودو نیز به جمع آونا پیوستن ... اونا راجع به ملاقاتشون با دامبلدور صحبت می کردن ... کوین در حالی که به شدت فکر می کرد سیفون رو کشید و از مرلین گاه خارج شد.یه نگاه به گوشه و کنار تالار انداخت و گروه هفت نفره ی کنار شومینه رو دید که گرم صحبت بودن... به سمت اونا رفت و به زور خودش رو تو جمع اونا جا داد ... سدریک شروع به صحبت کرد:
- خب من فکر نمی کنم به جز جمع هفت نفره ی ما ...
کوین: با من می شین هشت تا!
سدریک ادامه می دم:
- به جز جمع هشت نفره ی ما کسی به بودن یا نبودن هافل پاف اهمیت ده ...
لودو روش رو از گروهی از دختر ها که گوشه ی تالار در حال گفتگو بودن بر می گردونه و می گه:
- مگه اینکه معجزه ای بشه!
- اگه قراره معجزه ای بشه بهتره تا قبل از ساعت 8 اتفاق بیفته!
ورونیکا این رو گفت و به آتش درون شومینه خیره شد ...
اریکا که تا حالا فقط شنونده بود می گه:
- مهم اینه که ما می دونیم دامبلدور با ماست!
ادوارد: درسته! ولی فکر این جارو کردین که چطوری می تونیم با دامبلدور صحبت کنیم؟! با وجود اسنیپ و ... مک گوناگال؟!
- خب می تونیم دامبلدور رو تو تالار احضار کنیم!
- می شه بگی رو چه حسابی این حرف رو می زنی کوین؟!
دنیس در حالی که به سختی خودش رو کنترل کرده این حرف رو با آرامشی ساختگی به کوین می زنه ...
- ما جادوگریم! می توینم با ورد اکسیو اونو بکشونیم اینجا!
اسپروات: این پیشنهاده خیلی خوبیه کوین ... چطوره تو از همین الان شروع کنی شاید دامبلدور زود تر اومد! ( و با اشاره به بچه ها به اونا می فهمونه که حالش خوش نی! اهمیت ندین)
همه بدون توجه به کوین دوباره شروع به صحبت درباره ی اینکه دامبلدور چطور می تونه به اونا کمک کنه، می کنن.( کوین چوب جادوش رو به طرف سقف گرفته و مدام زیر لب می گه اکسیو دامبلدور ... اکسیو دامبل! اکسیو دومبول!) زمان به شدت سپری میشه و درست در ساعت 7:30 در های تالار عمومی به شدت باز میشه و دامبلدور وارد تالار میشه ...

****************
این دامبلدور ترجیحا می تونه دامبل خودمون باشه نه دامبلدور تو کتاب!


ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۵:۴۷:۳۳


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
#43

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
بالاخره دنيس از روي كاناپه پايين آمد و بر خلاف ميل شديدش مبني بر اينكه كوين را دقيق و اساسي سر جايش بنشاند ، با ظاهري نسبتا آرام بر روي كاناپه نشست . همه در نهايت سكوت سرهاي خود را به زير افكنده بودند . اما در اين ميان اين صداي كوين بود كه سكوت را شكست : حالا بچه ها ، خارج از اين مسائل ، اونها چه طوري مي خوان ماها رو بندازن توي يه گروه ديگه ؟ مي خوان دوباره با كلاه گروهبندي اين كار رو انجام بدن ؟
دنيس: چه عجب ، تو يه بار يه حرف حسابي زدي .
لودو : ولي خودمونيما ، راست ميگه . تا اون جايي كه همه مون مي دونيم كلاه گروهبندي تصميم خودش رو توي گروهبندي بچه ها تغيير نميده . حالا ملاك اينها چي ميتونه باشه ؟
هانا : خب ... شايد بر حسب نتايج امتحانات امسال يا سالهاي قبليمون اين كار رو بكنن .
هلگا در حاليكه لبخند گشادي بر لب داشت با شور و شوق گفت : آخ جون ، اگه اينجوري باشه كه خيلي خوبه . من حتما ميرم به ...
ورونيكا در حاليكه رنگ صورتش كبود شده بود با عصبانيت حرف هلگا را قطع كرد و بدون توجه به اينكه با او تنها به اندازه چند قدم فاصله دارد فرياد كشيد : واستا ببينم . به همين راحتي داري براي خودت مي بري و مي دوزي ؟ پس تكليف ماها چي ميشه ؟ حالا فرضا تو بري توي گريفيندور يا ريونكلاو ... وقتي ببيني هيچ كس باهات آشنا نيست و يا به سختي تحويلت ميگيرن ، اونوقت حالت جا مياد . اون موقع ديگه مي خواهي چيكار كني ؟ مي خواهي بري التماسشون كني كه تو رو بين خودشون قبول كنن و توي جمع دوستانه شون راهت بدن ؟ واقعا كه...
اريكا با آرامشي بي نظير رشته ي كلام را در دست گرفت و شمرده شمرده گفت : صبر كن ورونيكا . خودت رو عصباني نكن . بعد هم رو به بقيه كرد و طوري ايستاد تا در معرض ديد همه باشد :
ببينين بچه ها ... من نمي دونم توي ذهن شماها در حال حاضر چي ميگذره . چند نفرتون واقعا مي خواهيد كه هافلپاف پابرجا باقي بمونه . كدوماتون دوست داريد كه بريد به يه گروه ديگه و چند نفر از شماها از همون اول كه كلاه گروهبندي فرستادتون به هافل ، ازش بيزار بودين . ولي ... ولي من دارم به اين فكر ميكنم كه ما چقدر زحمت كشيديم تا هافلپاف رو سر پا نگه داريم. تا ديگران به ما سركوفت نزنن و مسخره مون نكنن . تا به همه نشون بديم كه اون چيزي كه بين ماها به صورت كاملا مجسم وجود داره ، اتحاد ماست . نه صرفا امتيازاتي كه گروهمون مي تونه دارا باشه . مثل شجاعت گريفنيدور ، باهوشي ريونكلاو و اصيل بودن اسليترين . ما خيلي زحمت كشيديم . اين يه موضوع غير قابل انكاره . تك تك ماها ، توي اين كارها نقش داشتيم . اما حالا ... چرا بايد اجازه بديم كه ماها رو از هم جدا كنن ؟ اون هم بعد ازاين همه سال كه ديگه واقعا انقدر به هم وابسته شديم . اين حرف كمي نيست ... ما توي اين چند سال شب و روز با هم زندگي كرديم . با هم نفس كشيديم . با هم براي هافلپاف غصه خورديم و با هم براي بالا كشيدنش زحمت كشيديم و از خودمون مايه گذاشتيم . ما بايد يه كاري كنيم تا متوجه بشن كه از خودمون اراده داريم . بايد نشون بديم كه ابزار دست بعضي ها نيستيم . ما ... ما بايد با پروفسور دامبلدور صحبت كنيم .
بعد از گفتن اين حرف ها ، اريكا آه بلندي كشيد و در حاليكه چهره اش كاملا گرفته بود، به جاي قبلي خود برگشت و كنار دنيس نشست . همه هنوز به او چشم دوخته بودند .گويي حرفهاي اريكا، مانند تلنگري بر وجدان خفته ي آنها بود . ورونيكا در دل او را مي ستود و دنيس با نگاهي تحسين آميز او را زير نظر گرفته بود .
بالاخره طلسم سكوت بين بچه ها شكسته شد و سدريك گفت : خب ... بچه ها ... من با اريكا موافقم . ما بايد ترتيب صحبت با پروفسور دامبلدور رو بديم . ولي قبل از اون ... من فكر ميكنم بعضي ها هنوز نياز به فكر كردن بيشتري دارن . بنابراين ، امشب ساعت هشت ، همه همين جا دوباره جمع ميشيم و تصميم نهايي مون رو مي گيم . منظورم اينه كه كدوم يك از ماها ، با اين تصميم جديد موافقن . در غير اينصورت ، اگه به توافق رسيديم ، تصميم مي گيريم كه چند نفر از ماها بهتره كه برن و با پروفسور دامبلدور صحبت كنن. فقط اميدوارم كه حرفهاي اريكا رو فراموش نكنين و عاقلانه تصميم بگيرين . به اميد موفقيتتون . تا ساعت هشت شب.



نقد ناظر



خب نمایشنامه خواندنی بود دیالوگها قوی بودن
شخصیت پردازی در پست خوب کار شده بود و این نشون میده که حالات شخصیتهای داستانت توجه میکنی
فضا سازی هم یکی از ارکان قوت پست بود .
اما مشکلی که تو این نمایشنامه ات وجود داد این بود که از دید خودت پست رو نوشته بود چون وقتی این جمله رو خوندم " ا ريكا با آرامشي بي نظير رشته ي كلام را در دست گرفت و شمرده شمرده گفت " متوجه شدم که میخوای به صورت غیر مستقیم این به خواننده بفهمونی که این شخصیت بالاتر از بقیه شخصیتها هست یه جور ژانگولر نویسی بود.
البته این جور نوشتن اصلا بد نیست اما باید بیشتر توجه کنی چون وقتی میخوای به این سبک بنویسی باید جذابیتی تو پست به وجود بیاری که کسی که داره میخونه فکر نکنه که زننده پست داره خودشو تعریف میکنه چون هم از جذابیت پست کم میکنه و هم اون جذابیت لازم رو از دست میده


در حد خوبی بود بازم تلاش کن


سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۳:۰۰:۱۸

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۵
#42

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
شايد اين آخرين جنب وجوش هافل بود. بچه ها دور هم نشسته بودند و فكر ميكردند و هر يك از ته دل مي خواستند تا نظراتي عاقلانه و عملي بدهند. اما در اين ميان برخي از بچه ها به ظاهر خود را متفكر نشان ميدادند و در باطن فكرهاي ديگري داشتند. مثلآ سامانتا در اين فكر بود كه هر طور كه شده به ريوانكلاو برود و... .
ورونيكا كه متوجه اين حالات برخي بچه ها شده بود، گفت: بچه ها. ما فرصت خوبي داريم.
در اينجا ورونيكا كمي مكث كرد تا واكنش بچه ها را ببيند. هانا از آنطرف گفت: راست ميگه ديگه. بيايد به جاي اينكه به اين چيزها فكر كنيم. فكرهامونو بريزيم رو هم تا هممون رو بندازن تو گريف.
در اينجا بود كه ورونيكا كه در لحنش بي توجه به حرف هانا بود گفت: داشتم ميگفتم؛ ما فرصت خوبي داريم چون كه تمام تعطيلات را در كنار يكديگر هستيم تا حسابي در مورد اين موضوع فكر كنيم. هانا به يكباره سرخ شد و در حالي كه داشت به آرامي از بچه ها جدا ميشد؛ چيزهايي را زير لب زمزمه كرد.
ورونيكا كه انگار از كارش خشنود بود رو به بقيه كرد و گفت: چند تاي ديگه شما اينجوري هستيد؟؟
سكوتي سنگين در اتاق حكم فرما شد. بچه ها جرئت تكان خوردن نداشتند؛ شايد از شرم و يا شايد از ترس.هيچ صدايي جز صداي مكرر فنرهاي كاناپه كه دنيس سعي ميكرد بر روي آن بايستد به گوش نمي رسيد. دنيس سرفه اي ساختگي كرد و گفت: وروني اين اصلآ مهم نيست. مهم اين است كه بعضي از بچه ها دوست دارن برن گروههاي ديگه. اصلآ از اولش هم دوست نداشتن كه تو هافل باشن. اما حالا كه موقعيتش پيش اومده، نمي خوان اون رو از دست بدن. اما من...من ازشون ميخوام كه...حالا نميگم كه خودم اصلآ چنين فكرهايي تو سرم ندارم...نه...اما ازشون ميخوام كه تنها همين يك بار را براي سر پا نگه داشتن هافل تلاش كنن و بعد...بعدش اگر پيروز نشديم، هر جايي كه دوست داشتن ميتونن برن...فقط همين يك بار.
بچه ها همچنان سكوت اختيار كرده بودند و اين حتي براي خودشان هم آزار دهنده بود. بالاخره سكوت توسط سدريك كه از جا بلند شده بود شكسته شد: من و اريكا و ورونيكا تا آخرش هستيم و براي نجات هافل هر كاري ميكنيم.
لودو گفت: من هم آخرين تلاشم را ميكنم اما اگه موفق نشديم، سعي نميكنم خودم را ناراحت و اذيت كنم...يعني باهاش كنار ميام.
ادوارد هم فريادي موافق كشيد. اما بقيه ساكت ماندند. يهو كوين فرياد زد: دنيس تو هم عقل داري؟؟؟؟
دنيس پوزخند زنان گفت: من كه از تيمارستان نيومدم عزيزم!
كوين با تعجب گفت: اما من يكي را درست شبيه تو اونجا ديدم !!!
صداي شليك خنده آن هفت نفر تالار را لرزاند و بچه هاي ديگر هنوز هم همانند سنگ در گوشه اي نشسته بودند. بعضي دودل، بعضي كاملآ مخالف، بعضي در فكر بر باد دادن نقشه ي آن هفت نفر و بعضي هم شرمنده جيم شده بودند. گروه هميشه به ظاهر متحد هافل حالا دو گروه شده بود. گروهي با اعتماد به نفس بالا و گروهي ناراضي و خواهان فرار.درست است كه آنها از اينكه نمي توانستند به تعطيلات بروند كمي دلخور بودند؛ اما همگي سعي در يافتن نقشه اي داشتند كه براي آنها همه چيزشان بود.




نقد ناظر



پست جالبی بود
و چه از نظر توصیفات و چه از نظر فضا سازی خوب کار شده بود.
اما یکمی کم جذبه بود نمایشنامت و یه جوارایی اون حسی که باید در خواننده القاء میکرد تا پست رو تا آخر بخونه رو نداشت . سعی کن در سیر اصلی داستان جلو نری یعنی تمام فکرت رو معطوف به سوژه اصلی نکنی کمی هم به حاشیه بکش تا باعث بشه تا هم داستان محدود نشه و هم باعث قوی و جذاب شدن سوژه اصلی بشه

چیزی خاصی نداشت

آفرین در حد خوبی بود


سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۲:۵۶:۳۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵
#41

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
این جمله را گفت و از تالار خارج شد ...
همه ی بچه ها با چهره های خالی از هر گونه احساسی به حفره ی خروجی تالار خیره شده بودند ... ناگهان صدای فریاد کوین همه را از جا پراند!
- چه خوب دیگه از گروهمون امتیاز کم نمی کنن!!! هر کاری که بخوایم می تونیم بکنیم!
اریکا با بی تفاوتی گفت: فعلا چیزای مهمتری وجود داره ...( ونگاهی به کوین می ندازه و ادامه می ده ) مهمتر از تفریح و زیر پا گذاشتن قوانین!
با تموم شدن حرف اریکا باز همه ی بچه ها به فکر فرو می رن و دوباره صدای گریه ی شدید کوین همه رو به حال خودشون میاره ... همه با تعجب به کوین نگاه می کنن ...
- من می دونم ... حتما منو اخراج می کنن ... کلاه گروه بندی منو به زور انداخت تو هافل ... می گفت من هیچ قدرتی ندارم ... منو حتما اخراج می کنن
دنیس به طرف کوین میاد و دستش رو رو شونه ش می زاره که دلداریش بده ولی یهو حالت چهره ی کوین تغییر می کنه و یه نیشخند می زنه ...
- اهه اهه (خنده!) در این که بازیگر خوبیم شکی نیست! همتون باورتون شد نه؟! شوخی کردم باب خواستم از این حالت بیرون بیاین!!!
دنیس با عصبانیت تمام یکی می خوابونه تو گوش کوین و پیش بقیه ی بچه ها میاد ... اونا هم ترجیح می دادن به شوخی های بی مزه ی کوین اهمیت ندن ... دوباره سکوتی سنگینی بر فضا حاکم می شه که هر چند دقیقه یک بار توسط خنده ی کوین که گوشه ی اتاق نشسته و برا دوستاش اس ام اس می فرسته شکسته می شه ... هر کس می خواد به نحوی این سکوت رو بشکنه ولی نمی دونه چه طور ... بالاخره سدریک به حرف میاد :
- به نظر شما برای چی نباید به تعطیلات کریسمس بریم؟
ورونیکا کمر خودش رو صاف کرد چشماش رو بالا برد و به تقلید از مک گوناگال می گه : چون قراره راجع به شما تصمیماتی اتخاذ بشه!
همه پوزخندی زدن و لودو ادامه داد : خب تنها خوبی که داره اینه که ما تا آخر تعطیلات پیش هم هستیم ... پس بهتره از این لحظات بهترین استفاده رو ببریم!
دوباره غم جدایی همه رو به فکر فرو برد ...ادوارد که تحملش تموم شده بود و نمی تونست این همه نا امیدی و اندوه رو بین هم گروهیاش ببینه با عصبانیت تمام رفت رو یکی از مبلا و شروع به حرف زدن کرد:
- شماها چتون شده؟! همه به این فکر می کنین که هافل قراره از بین بره! ما می تونیم یه کاری کنیم که اونا منصرف بشن ...
کوین می پره وسط و با اشتیاق می پرسه : چه کاری؟!
ادوارد که بدون برنامه ریزی داشت حرف می زد و خودش هم نمی دونست چی داره می گه و هدفش تنها امیدوار کردن بچه ها بود من من کنان می گه : خب ... خب ... می تونیم ... هوووم ... الان نمی دونم چه کار ... ولی با هم فکر می کنیم و به یه نتیجه می رسیم ... مهم اینه که ما هنوز تو یه گروهیم و هیچ چیز نمی تونه وحدت بین ما رو از بین ببره!
یکی از وسط جمعیت فریاد می زنه : تکبیر! کوین هم جو می گیرش : الله اکبر ... الله اکبر ... خامن ...
و با دیدن بچه ها گویا شرم می کنه و ساکت می شه ... اعضای هافل که دیگه اون بچه های نا امید قبل نیستن شروع به صحبت می کنن و هر کس نظری می ده ... تالار که در طول روز بوی یاس و نا امیدی می داد حالا چهره ی جدیدی به خودش گرفته بود ...جنب و جوشی بین بچه ها بوجود اومده بود ... هر کس برای نجات هافل راه حلی پیش نهاد می داد و در این بین نظرات کوین از همه احمقانه تر بود ... نقشه هایی برای از بین بردن وزارتخونه .. ترور وزیر ... استفاده از یک معجون قوی فراموشی برای از بین بردن حافظه ی کارکنان وزارتخونه ... رفتن به خونه ی بازرس و دزدین سوالات تستی ... بچه ها دیگر عادت کرده بودن که به اون اهمیتی ندن ... ادوارد بدون دادن کوچکترین نظری پیروزیش رو تو دلش جشن گرفته ... اون بالاخره موفق شده بود نا امیدی رو از بچه ها دور کنه ... چیزی که سریع تر از نابودی هافل اونا رو نابود می کرد!
----------------------------------
تو عمرم انقد جدی ننوشته بودم!

نقد ناظر

خب برای شروع خیلی خوب بود.
از نوشتن معلوم بود وقت بیشتر روش گذاشتی چون بعضی از جاهای پست خیلی خوب بود و جذابیتش بالا بود.
فضا سازی خوب بود
پست ریتم مناسبی داشت یعنی نه خیلی کند بود ونه خیلی تند بود که بعضی از اعضا مینویسن
روتوصیف مکان و حالت های شخصیتها خوب کار کرده بودی
سدریک
اما باید توجه کنی و تا اونجایی که میتونی به این چیزها توجه کنی چون همین چند کلمه خیلی از خوبی پست کاست
کمی ژانگولر بازی درآورده بودی تو داستان چون آورده شدن بیش از حد شخصیت کوین اینو نشون میداد البته ژانگولر نویسی هم خیلی خوب هست اما به جای اینکه درست استفاده کنی
در هر جال باز تلاش کن و ارزشی نویسی رو رها کن
اما باز چند جا وجود داشت که بوی ارزشی میداد اونم به شدت اول ببینم کی رو دیدی تو دنیایی جادو و جادوگری بیاد اس ام اس ارسال کنه آخه با عقل جور در میاد (البته تو اینجور ارزشی نویسی هیچ چیزی بعید نیست)


سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۱ ۱:۱۹:۰۷

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۳:۳۶ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۸۵
#40

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
پروفسور همانطور كه اشك ميريخت هق هق كنان شروع به صحبت كرد: بعد از اين همه سال... اونا دستمزد منو اينجوري ميدن... اونا گفتن كه... گفتن كه...
و گريه ي پروفسور شدت گرفت، همچون كودكي اشك ميكرد. اريكا و هيپزيبا دستان پروفسور را گرفتند و وي را بر روي نيمكتِ كنار راهرو نشاندند.
پروفسور ادامه داد: اونا ميگن كه... ضعف هافل، به خاطر كوتاهي هاي منه... اونا ديگه منو نميخوان...
و مجددآ سيل اشك ها جاري شد. پروفسور دستان بزرگ خود را بر روي صورت پهنش نهاد و اشك ميريخت...
اريكا و هيپزيبا با تعجب، فقط پروفسور را همچون طفلي نوازش ميكرند و حرفي براي گفتن نداشتند. سدريك نيز جلوي درب اتاق دامبلدور تنها آنها را نظاره ميكرد. تا اين كه هيپزيبا گفت: پروفسور، دامبلدور كه...
اسپروات اجازه نداد او حرفش را ادامه دهد. انگار متوجه منظور هيپزيبا شده بود، در حالي كه بيني اش را بالا ميكشيد گفت: دخترم، پروفسور دامبلدور اين حرف ها رو نزده، اين حرفا مال مسئولين وزارتخونست... . دامبلدور خوب ميدونه كه من هيچ چيز واسه هافل كم نذاشتم...
به نظر اشك هاي اسپراوت تمامي نداشت! او مجددآ شروع به اشك ريختن كرد.
- شايد هم واقعآ من بي لياقت بودم...
در همين لحظه پروفسور اسنيپ مانند جني، جلوي آنها ظاهر شد.
- پروفسور اسپراوت، اصلآ درست نيست كه گوشه راهرو، اون هم جلو اين بچه ها اينجوري گريه كنيد.
چهره ي اسنيپ در آن لحظه واقعآ غير قابل تحمل بود...
اسنيپ رويش را به سمت اريكا و هيپزيبا و سپس سدريك چرخاند و با صداي بي حال خود ادامه داد: مگه شماها الان امتحان تغيير شكل نداريد؟ زود باشيد بريد به سالن عمومي...!
بعد از اين كه اسنيپ عكس العملي از 3 نفر نديد بلند تر گفت: گفتم بريد به سالن عمومي، امتحان داره شروع ميشه... حالا!
با فرياد اسنيپ اريكا، هيپزيبا و سدريك با بي ميلي به سمت تالار اصلي، براي دادن امتحان حركت كردند...


----------------دو ساعت بعد، محوطه هاگوارتز----------------

دانه هاي بسيار ريز برف، بسيار آرام به سمت پايين مي آمدند... محوطه ي هاگوارتز كاملآ سفيد پوش شده بود، گويي كه زمين، پتوي سفيد زمستانيش را برروي خود كشيده است... محوطه هاگوارتز شلوغ بود و همهمه ي دانش آموزان پس از آخرين امتحان در حالي كه به استقبال تعطيلات ميرفتند فضا را پر كرده بود.
اريكا، هيپزي و سدي در گوشه اي دور هم و ساير بچه هاي هافل نيز كمي آنطرفتر ايستاده بود. اريكا، هيپزي و سدي در مورد آينده ي هافل و سايرين در مورد امتحان و تعطيلات سخن ميگفتند...

به ناگاه آنها فردي را كه با قدم هاي كشيده از ميان جمعيت به سمت آنها ميآمد احساس كردند. اين پروفسور مك گوناگال بود كه با سرعت به آنان نزديك ميشد.
- سلام بچه ها. همگي شما خيلي سريع به تالارتون بريد. به ساير دوستانتون هم اطلاع بديد. من چند دقيقه ديگه ميام اونجا تا مطلبي رو بهتون بگم...


----------------نيم ساعت بعد، تالار عمومي هافلپاف----------------

پروفسور مك گوناگال در حالي كه انگشتان دستانش رو به هم گره كرده بود، شق و رق جلو بچه ها ايستاده بود و با همان حالت هميشگي به آنها نگاه ميكرد.
- اهووم. خوب بچه ها، من اينجام تا مطلبي رو بهتون اطلاع بدم. و اون هم اينه كه بچه هاي گروه هافلپاف، هيچكدومشون، امسال نبايد به تعطيلات برن...
صداي همهمه و پچ پچ از ميان بچه ها بلند شد...
- اهووم.
با اين صدا از جانب پروفسور مك گوناگال، همه ساكت شدند...
- حتمآ همونطور كه ميدونيد، راجع به شما قراره تصميماتي اتخاذ بشه. به همين دليله كه شما بايد در هاگوارتز بمونيد...
- اما پروفسور...
مك گوناگال حرف اريكا رو قطع كرد و ادامه داد: دوشيزه زادينگ، اين مسائل به من مربوط نميشه، بنابراين در اين مورد از من سؤالي نپرسيد. در ضمن، پروفسور اسنيپ به من اطلاع دادند كه شما قبل از امتحان به همراه دو نفر ديگه (مك گوناگال نگاه شماتت باري به هيپزيبا و سدريك ميندازه.) در راهروها پرسه ميزديد. به همين دليل و به همچنين به دليل دير اومدن شما سه نفر سر جلسه ي امتحان، جمعآ 20 امتياز از هافلپاف كم ميشه!
مك گوناگال نگاهش رو از كليه ي بچه ها ميگذراند و پس از مكثي كوتاه، با صدايي آهسته ادامه ميده: البته فكر نميكنم ديگه لازم باشه از اين گروه بيش از اين امتياز كم بشه!
اين جمله را گفت و از حفره خارج شد...


نقد ناظر


خب این پست خیلی از پست قبلیت خوب بود آفرین

دیالوگها قوی و تاثیر گذار بود چون بجا آورده شده بود
فضا سازیت هم خیلی خوب بود بعضی جاها حتی بسیار جذاب شده بود.
فقط یه چیز به جای اینکه هی پشت سر هم در یکی خط بگی یک ساعت بعد .......... نیم ساعت بعد .....کلماتی مناسبی بیار مثلاً .....مدتی بعد و غیره چون این جور زیاد جالب نیست این نظر من هست
حتماً قبل از فرستادن پست یه یکی دو باری مرورش کن تا اگه غلطی چیزی بود رفع کنی

پست خوبی بود. آفرین

سدریک


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۴ ۲۲:۴۴:۵۹
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۹ ۰:۰۷:۰۴

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
#39

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
هر کس با خود در عین خارج شدن از تالار حرف میزد .بعضی ها هنوز گیج و منگ بودن که آیا صحبتهای پروفسور اسپروات درست هست یا همش خیالی بیش نیست و در حالی که در این افکار کلنجار میرفتند به سالن اجتماعات نزدیک میشدند
بعضی ها هم در این فکر بودن که آیا از این امتحان سربلند بیرون می آیند یا باید از الان خودشونو افتاده حساب کنند.
اما خارج از همه اینها هوای بیرون هاگوارتز درست ماننده مار در حالا پوست انداتن بود و پاییز داشت جای خود را به زمستانی پر از سوز و سرما میداد ،صدای سو سوی باد هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد طوری که درختان جنگل ممنوعه را تکان های شدیدی میداد و در بعضی جاهاکه درختچه هایی که ریشه کم عمقی داشتن را از بیخ میکند وبه بالا میبرد اما پس لحظه در جایی دیگر این درختچه ها را پرت میکرد تا بمانند و بپوسند ...
ابرهای ماننده لشگری بزرگ در حال جمع شدن بودن انگار که در حال یورش بودن تا با با بارنها و برفهایی خود و البته با کمک باد به سرعت و شدت به پنجره های تالار بزنند.
سقف داخل تالار عمومی بازتاب همان اتفاقاتی که بیرون میگذشت را نشان میداد و هر کسی که به آن نگاه میکرد ترسی دهشتناکی در دلش سایه می افکند.
صدای هیاهو دآنش آموزان گروه های دیگر بلند شده بود و همه در حال خوردن صبحانه خود بودند تا آخرین امتحانهای خود رابدهند و نفس راحتی بکشند اما در این میان میز هافلپاف عاری از هر گونه هیاهویی بود انگار که اشباحی در آن نشسته بودند و غذا میخوردند بدون هیچ صدای تنها صداهایی که شنیده میشد فقط صدای قاشق ها وبشقابها بود.
حتی در بعضی جاهای میز جای خالی تعداد مشاهد میشد که بعضی ها در حال آمدن بودن بعد از همه و آخر از همه دو نفر بودن که با قدمهای آهسته در حال داخل شدن بودند قدمهای آنها ماننده
قدمهای آهسته هماننده نشستن برگی بر روی زمین بود.
قدمهای آهسته ای هماننده راه رفتن حلزون بر روی زمین بود.
این دو انگار از چیزی به شدت رنج میبردند که گریبانشان شده بود.
سرانجام به میز هافلپاف رسیدن و در جاهای خالی نشستن اما بدون هیچ حرکتی فقط در حال تماشای بیرون بودن
که ناگهان صدایی آنها را به خود آورد
- شما نمیخواهید چیزی بخورید ... آهای با شما هستم .سدی .اریکا هواستون کجاست پس !!!؟
سدریک : میل ندارم بخور تو لودو...
اریکا : شما بفرمائید مثلاً میخواهید امتحان بدید یه دفعه ممکن ضعف کنید و غش کنید
لودو: هر جور میلتون هست ...اصلاً به من چه!
بعد از حرف لودو اریکا صورتش را به طرف میز معلمان گرفت تا پرفسور اسپروات را پیدا کند اما هیچ نشانی از او نبود انگار که کسی به این نام وجو نداشت چون بقیه معلمان بدون هیچ تغییری در حال خوردن غذای خود بودن و حتی پروفسور مک گوناگل داشت با اسنیپ خوش و بش میکرد و هر از گاهی نوشیدنی های خود را به هم تعارف میکردن
با این حرکت ها در درون اریکا تنفری را به وجود می آورد که حالش را به هم میزد و با تکان سرش رویش را برگرداند و با چشمانی که میدرخشید به افکار خود داخل شد تا همچنان غم نابود شدن هافل ماننده خوره وجودش را دربرگیرد.

وقتی زمان صرف صبحانه به اتمام رسید دیگر همه خودشونو برای آخرین امتحان آماده میکردند بعضی ها در حال رفتن به داخل خوابگاه خود بودن تا قلم های پر خورد را به همراه جوهر بیاورند و بعضی ها هم در تالار های در حال گشت زنی و مرور کتابهای خود بودن تا نکات اصلی کتاب را حفظ کنند .
تا اینکه زنگی به صدا درآمد و پروفسور مک گوناگل در سالن عمومی را باز کرد و از همه خواست تا داخل بشن و در میزهایی که مخصوص به نامشان هست بنشینند .
با شنیدن صدای زنگ بچه ای هافلپاف به هیاهو افتادن و به دستپاچه گی افتادن حتی آه از ناله ای بعضی ها بلند شد اما دیگر هیچ سودی نداشت یا باید به سر امتحان میرفتند و یا میماندن و به خاطر اعتراض به امتحان نمیرفتن اما همه رفتن را انتخاب کرده بودن و چنین شد که رهسپار آخرین امتحان خود در آخرین سال با نام هافلپاف شدند.
باز آخرین کسانی که از تالار خارج شدند اریکا ، هپزیبا و سدریک بودند که با حالتی اندوهگین در حال خارج شدن از تالار و رفتن به سر امتحان تغییر شکل بودن ... کم کم به سالن عموم رسیده بودند که ناگهان اریکا ایستاد و تالار سمت چپی نگاه کرد.
سدریک : اریکا چرا واستادی
هپزیبا : اریکا داره امتحان شروع میشه ها چرا اینجا ایستادی ؟؟!!
سرش را بلند کرد و گفت :
اریکا : من دارم میرم به دفتر مدیرمدرسه تا ازش بخوام از این تصمیم دست بکشه
و به سرعت به سمت تالاری که به دفتر مدیر هاگوارتز منتهی میشد دوید. هپزیبا و سدریک که دو دل بودن که بروند یا برگردن به سر امتحان ایستادن اما بعد از چند لحظه آخر تصمیم خودشون رو گرفتن و با سرعت به دنبال اریکا رفتن
هر سه دیگر داشتن عقاب دفتر مدیر را میدیدند که بدون هیچ حرکتی ایستاده بود اما لحظاتی بعد در حالی که آنها داشتن نزدیکش میشدن چرخید و بعد از چندثانیه پروفسور اسپروات درحالا گریه کردن بود از آن خارج شد و شروع به دور شدن از عقاب سنگی کرد.
وقتی اریکا و هپزیبا پروفسور اسپروات را دید با صدای "چی شده پروفسور" به طرف او دویدن!!!


----------------------------------------------


خب به نظر من اگه پایه داستان رو قوی نکنیم دیگه نمیشه داستان رو به خوبی جلو برد و به خوبی هم تمومش کنیم به همین خاطر باید اول رو کمی جدی آغاز کنیم البته منم طنز هم میزنم اما این فعلا جدی زدم تا بعد.



اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۸۵
#38

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
اسپراوت در نزديكي در خروجي تالار هافل كه تا چندي ديگر قرار بود به متروكه اي بدل شود ايستاد و در حالي كه پشت به بچه داشت با صدايي سرشار از اندوه، در حالي كه سعي ميكرد بغض خود را فرو دهد گفت: بچه ها من هر كاري ميتونستم كردم، واسه سرپا نگه داشتن هافل، ولي اونا قبول نميكنن، حتي اونا به من گفتند كه بهتره بازنشسته بشم...
با اين جمله بغض پروفسور تركيد، دستمال گل گلي خود را بر صورت نهاد و همانطور كه پشت به بچه ها داشت از تالار خارج شد...
سكوتي مرگ بار در تالار طنين انداز شد... همگي به فكر فرو رفتند... آيا آنها بايستي از دوستان خود جدا ميشدند؟؟ يعني آنها ديگر اسپراوت مهربان را نميديدند؟ آيا اين بهانه اي براي اخراج تمامي يا عده اي از بچه هاي هافل از هاگوارتز بود؟؟ ولي انگار آنها از فرط درس خواندن و فشار امتحانات خنگ شده بودند...
سر انجام اين لودو بود كه سكوت مفلوك را شكست: من بدون سامانتا هيچ جا نميرم!
كوين: يعني من ميتونم برم گريف؟؟
دنيس: بچه ها ميگن تالار ريوان خيلي باحاله!
ادوارد: من فكر كنم از هاگوارتز اخراج شم...
ورونيكا: يعني من كدوم گروه ميفتم؟؟
ناگهان اريكا با فرياد خود مانع از ادامه صحبت افراد شد: بچه ها....! چي ميگيد؟ يعني براتون اصلآ مهم نيست كه هافل داره نابود ميشه؟
سدريك در حالي كه به ديوار تكيه داده بود گفت: فكر نميكنم براشون مهم باشه، چون اگه مهم بود قبل از اين كه وزارت اين تصميم رو بگيره؛ درست حسابي فعاليت ميكردن!
لودو: بچه ها چطوره تحصن كنيم؟ كلاس ها رو نريم! غذا نخوريم...! اصلآ از تالار هافل بيرون نميريم... خوبه؟
ادوارد: فكر بدي نيست. اونجوري شايد من اخراج نشدم.
سدريك: خوبه، ولي ما نميتونيم با وزارت و مديريت مقابله كنيم، اونا كارشون رو ميكنند.
وروني: حالا يه چند وقت امتحانش ميكنيم...
ملت: اهوم...
اريكا: ببينم اين بازرسه كي مياد حالا؟
لودو: پروفسور گفت 2-3 روز ديگه.

................................
صبح روز بعد...

ادوارد: بچه ها پاشيد، پاشيد، امتحان نيم ساعت ديگه شروع ميشه، زود باشيد بايد بريم...
ملت به هر زور و زحمتي بود بلند شدند تا از شر اين امتحان آخر هم خلاص شوند.
هلگا در حالي كه دستش را روي دهان گذاشته بود: واي... من فراموش كردم ديشب قبل از خواب كتاب رو مرور كنم!
دنيس در حالي كه خميازه ميكشيد: من كه همه چي يادم رفته!
ورونيكا در حالي كه ردايش را به تن ميكرد: اِ... من چرا ديشب درس نخوندم؟؟
همگي در حال خروج از تالار براي رفتن به سالن عمومي براي صبحانه و بعد از آن امتحان بودند كه به ناگاه اريكا فرياد زد: اِ... بچه ها، چرا ما يادمون رفت، ما قرار بود تحصن كنيم... وايستيد. نريد. اِ... لودو تو ديگه چرا، تو كه خودت گفتي اعتصاب ميكنيم!
لودو در حالي كه داشت كتابش را ورق ميزد: حالا من يه چيزي گفتم.
دنيس: حالا كه از خواب بيدار شديم ميگي؟ حالا كه حاضر شديم ديگه، بريم...
هلگا: من كه نميتونم نرم، كلي درس خوندم، نميخوام اين امتحان آخر رو بيافتم.
ورونيكا: البته من كه در هر صورت ميافتم، ولي صبحونه رو نميتونم نخورم، خيلي گشنمه جون اريكا.
ادوارد: آره، من هم بدون صبحونه ميميرم...
هر كس چيزي ميگفت و بچه ها در حال خروج از در تالار بودند....

________________________________________
دوستان من فقط يه مطلب رو عرض كنم و اون اين كه
رول هاي اين تالار نه طنز كامل و نه كاملآ جدي هستند...
البته هركس بنا به علاقه خودش ميتونه به يكي از اين دو شيوه نزديكتر بنويسه و ايرادي نداره... (اين رو چون دوستان پرسيده بودند و جاي ديگه هم مطرح شد گفتم.)


نقد ناظر


شروع یا همون نیمه اول پست خیلی خوب و جذاب بود و میشه گفت بهترین قسمت پست همین شروع تا اول شروع دیالوگ
میتونستی باز کر کنی و بیشتر احساسیش کنی حتی با چند تا دیالوگ بجا میشد شروع بسیار خوبی داشت.
اما با اولین دیالوگ پست خیلی افت کرد و همه چیز رو خراب
من که وقتی دیالوگ اول رو خوندم گفتم دیگه ارزشی شد که البته شد
قسمت دوم پست فقط دیالوگ بود که این اصلاً خوب نیست دیالوگ هر چه قدر کم باشه اما به جاش از عناصر دیگر نمایشنامه نویسی استفاده بشه خیلی خوب هست .سعی کن بشتر تلاش کنی و فقط به این فکر نباشی که یه پست زدی همه چی تموم شد .

در هر حال ضعیف بود. بیشتر تلاش کن

سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۹ ۰:۰۰:۴۰

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.