هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
دیر رسید!

افتاده از پا و از کاروان مانده.. نمی شود کاری کرد! این حالا آن مهمانیست که به اجبار آمده حالا باید کاری بهتر از نگاه کردن داشته باشد.


قبلا هم به این تالار آمده بود.. بارها حضور شکوهمندی در آن داشت. روی صندلی رؤسا می نشست. از بزرگان مجلس بود. چاپلوسان ریز و درشت از هر سوی سالن به سمت او سرازیر بودند و سعی در خودنمایی داشتند.

و حسودانی که تظاهر به آرامش می کردند و در درون بند بند وجودشان در کام آتشی شیطانی بریان بود. هر بار که در دایره ی حضور او قرار می گرفتند سکوت را ریاکارانه پیشه می کردند و هنگامی که سایه اش بر سرشان کمرنگ می شد زیر لب عجوزه وار شکواییه می سراییدند.

و دوستان مورد اعتمادی که وفاداریشان اساطیری بود. سایه ی آنها سایه ی او بود و حضورشان حضور او.. بندهای آتشینی که آنها را مرتبط می کرد و نور تابان و گرمای سوزانشان کورکننده و پزنده بود برای خفاشهای غارهای سیاست.

نخست وزیر بود.. سالهای متمادی، دست راست ملکه، مایه ی مباهات، دارنده ی مدالهای افتخار.. صاحب امضا.. مشهور و والا مقام اما در انتها هر چیزی پایان می پذیرد.

افتخارات خاطره می شود.. خاطره ها تاریخ، تاریخ افسانه می شود و افسانه ها، اسطوره!

افسانه ای بود در دل تاریخ، مرحله ای دیگر از عمر چند هزار ساله ی یک کهنه درخت.. گذر می کرد و می آموخت و امتحان پس می داد.

حالا این جشنی دیگر بود. جشنی دور افتاده برای یک خاطره! همان تالار همیشگی.. مهمانهایی آشنا و غریبه.. از خیلی دور و خیلی نزدیک..

سرو صدای حضورش به گوش می رسید و سایه ای بزرگ از مردی کوچک بر روی سنگفرش آرمیده بود. وقار را می آورد اما اگر غرور می دید می شکست.

حالا وقت آزمونی فرا رسیده بود که تنها علما می گیرند و عقلا باز از آن باز می پرسند و هشیاران سربلندان آنند و با آن نادانها برای همیشه کنار گذاشته می شوند.

در هنگامه ی رقص ناگزیر این جشن نخست وزیر هم می رقصید.. با شور و حرارت و تمام عشقش.. در کمال توجه به او و بی توجهی به هر که قبلا بود.

بی توجه به آتش گرفته ها.. بی توجه به آتشزنه ها و هرکس که در غار سیاست فقط نگاه می کند؛ او می رقصد. رقص آرمانی و فوق العاده ی یک تاریخ.. یک گذشته ی خاک گرفته و سرد شده..

خاطره ی از دل بیرون رفته ی بی جواب.. به تلافی تمام اینها.. بی توجه به آن کس که بود.. این بار او با گنجشکش می رقصد!


ویرایش شده توسط مهران در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۲۳ ۱۹:۱۲:۴۸

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۵:۰۱ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خسته و خندان به خانه رسید.(واج آرایی خ)
خسته از کار و خندان از دوست جدید مرگخوار.
به زودی از هم جدا میشدند اما خوشحال بود که قبل از تغییر محل کار دوستی جدید پیدا کرده. دوستی که باعث دلگرمیش میشد. مثل او به دنبال آرزوهایش بود... هنوز.

-----

صبح برایش جغد فرستاده بود. قبل از بیرون رفتن. آنروز تماما دلشوره داشت. دلشوره ای شیرین. تلاطم بدنی قبل از یک اتفاق خوشایند.

شب به خانه برگشت. چیزی خورد. روی مبل دراز کشید و به رادیوی جادوگری گوش داد. قبل ها قبل از خواب متوجه میشد. چشمانش سنگین میشد. این روزها اما حتی پلک هایش نیز سنگین نمیشد...

خُـــــــــــــــر پُــــــــــــــف

حتی متوجه نشد کی خوابید. نیم ساعت بعد از خواب پرید. سراسیمه ساعت را نگاه کرد و نفسی به راحتی کشید. هنوز سه ساعت وقت داشت. ساعت نه شب بود. با خود فکر کرد اگر بیدار بماند مانند شب های قبل، خواب او را با خود میبرد. پس زنگ ساعت جادوگریش را کوک کرد و روی دو ساعت بعد گذاشت. دو ساعت بعد خوب بود. یک ساعت به شیرین ترین اتفاق زندگیش باقی میماند.

باز از خواب پرید. دوباره سراسیمه. ساعت را نگاه کرد. دقیقا دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. ناراحت شد. زنگ ساعت هم حتی نتوانسته بود زودتر بیدارش کند. اما هنوز چند ساعت به صبح مانده بود. هنوز اولین ساعات بعد از نیمه شب و اوایل تولد محسوب میشد.

پس هنوز تبریک لطف خودش را داشت. نامه ای نوشت. عکسی از کیک تولد، مزین به نام زیبای یار نیز به آن ضمیمه کرد. نامه را به پای جغد بست و فرستاد.

عقربه بزرگ به ساعت شش صبح نزدیک میشد. هنوز اما منتظر بود. منتظر جواب جغد. به احترام یار بیدار مانده بود. منتظر بود اما خوشحال بود. خوشحال و خرسند از بهترین اتفاق زندگیش که امروز اتفاق افتاده بود.

بیست و یک سال پیش در چنین روزی...



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۱

آندرومدا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸
از ماست که بر ماست...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 252
آفلاین
خسته شده بود .
از مطرود بودن خسته شده بود . از یکدندگی و لجبازی خسته شده بود . حال که فکرش را می کرد تد ارزش طرد شده از خانواده را نداشت .

چند سالی بود در این فکر بود اما اگر خانواده اش او را می دیدند قطعا زنده نمی ماند . زیرا آخرین روزی که آن ها را دیده بود خواهر بزرگترش به او گفته بود :

_ خواهر خون لجنی دوست من ! اگه روزی دوباره ببینمت مطمئن باش اون روز ، روز آخر زندگیت خواهد بود !

و ار آن روز به بعد هرگز آن ها را ندیده بود .

می خواست دوباره پیش خانواده اش برگردد . دلش برای روز هایی که همراه با بلاتریکس و نارسیسا به هاگوارتز می رفتند تنگ شده بود . دلش برای دعواهایشان تنگ شده بود . برای رنگ آبی تالارشان ، برای عقابی که سوال می پرسید ، حتی برای روح خرابکار هاگوارتز ، پیوز ، دلش تنگ شده بود .

اما آن روز که بلا به دیدنش آمد ، فهمید هنوز هم راه برگشت هست .

فلش بک :

آن روز صبح ، بعد از رفتن تد به سر کار ، صدای در زدن بلند شد .
او به طرف در رفت و آن را باز کرد که با صحنه ی عجیبی رو به رو شد :
زنی قد بلند ، با مو های سیاه مجعد و صورتی سفید و بی روح پست در ایستاده بود .

_ اوه ! خدای من ! بلا ؟!
_ می بینم که بعد از 16 سال هنوز خواهرتو به یاد داری خون لجنی دوست ! ازم دعوت نمی کنی به داخل خونت بیام ؟
_ اممم .. . اوه حتما ! بیا تو !

و آن هنگام بود که خواهرش موضوع را به او گفت :

_ لرد سیاه من رو پیش تو فرستاده . او می دونست که تو دوست داری دوباره پیش خانوادت برگردی . تو میتونی پیش ما برگردی اما باید بهای سنگینی به خاطرش بپردازی .

_ اوه ! هر چی باشه انجام میدم !

_ لرد سیاه میدونه که تا چند روز دیگه که کله زخمی 17 ساله میشه ، قراره اون رو جا به جا کنن . و همچنین میدونه که یکی از جاهای که ممکنه آورده بشه خونه ی توست و تو اطلاعاتی در این باره داری . او از تو میخواد چند تا کار براش انجام بدی تا به جمع ما بپیوندی :

1. اطلاعاتت در این زمینه رو تحوبل ارباب بدی .
2. شوهر خون لجنیت رو بکشی .
3. کله زخمی رو براش ببری .


.... و این گونه بود که اولین ماموریت او آغاز شد
آوردن پسر برگزیده




Only Raven

هر کسی به اصل خود باز می‌گردد...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۱

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
در تاریخ رسیدگی به خاطرات و یادها و دفترچه های خاطرات مرگخواران همیشه و فکر میکنم تا به ابد مهمترین خاطره وجودی تشکیل انجمن مرگخواران هیچ گاه از ذهن هیچکدام از اعضای این محفل و همچنین نماد اصلی آنها که یک مار می باشد خارج نگردد.
از آنجایی که این مار هر ساله خود را می‌خورد و دوباره و دوباره از خورانیده خود زاییده می‌شود ترس بسیار شدیدی و مهلکی در دل اعضای محفل مارها ایجاد شده است که هیچ کدام از روز ازلیت و تا به ابدیت نتوانسته اند خاطره‌ی این چنین مهمی را حتی برای ذهن سرشار از تحرک و تعقل خود نیز تعریف کرده و زبان به کنایه بگشاند.


اما بعد از سالها و بازهم یکی از اعضای طرد شده‌ی این گروه بود که این واقعیت بسیار بسیار ترسناک را آشکار کرده و پرده از راز دیرینه این محفل برداشت و آن چیزی نبود جز نامه‌‌ی لرد ولدمورت به تام ریدل کبیر که از دیرین میزیست و چنان که باید تا شاید پیش میرفت و هیچ کس را توان مقابله با او نبود. و اما متن نامه چنین بود:


" به نام کبیر "

لرد ولدومورت: و آن زمان که هیچ نبود...



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۳۵ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۱

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۰:۳۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲
از لینی بپرسید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
خاطرات هوگو آبدارچی

یک روز در ابدارخانه ی ریدل نشسته بودم و از پنجره رو به بیرون انجا گیس و گیس کشی ریگول و لودو را تماشا میکردم و تخمه میشکاندم که ناگهان سوزشی را روی علامت مرگخواری ام احساس کردم.
سراسیمه به اتاق لرد رفتم.کنار در ایستادم و در زدم.
تق تق تق تق.
-بیــــــــــــــــــــا
از صدای کشدار ارباب خیلی تعجب کردم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم
ارباب:
من :
بعد از مدتی که بخود اومدم گفتم : ارباب کاری داشتین؟
ارباب درحالی که کمرش رو لیف میزد گفت: اره داشتم زود برو واسه من یک نوشیدنی خنک بیار.
-اخه ارباب من بلد نیستم.
-بیار
-باشه.
و از اتاق به سوی آبدارخانه رفتم.
ناگهان فکری به سرم زد.سریع یک چای درست کردم و ریختم تو لیوان.بعد یکم شکر و آبلیمو بهش زدم و چهار تا یخ انداختم توش و برای ارباب بردم.
در اتاقو زدم و وارد شدم.
ارباب که حالا از وان بیرون اومده بود.و حوله به تن کرده بود جلوی نور افتاب وایساده بود.
-ارباب؟چرا جلوی نور خورشید واسادین؟پوستتون میسوزه ها.
-میخوام موهام خشک بشه اشکالی داره؟
-خب چرا افتاب؟بیاین خودم با سشوار خشکش میکنم.
- :vay: تو کی میخوای بفهمی که من مو ندارم؟
-پس چرا جلوی افتاب واسادین؟
- حالا بگو بیبنم نوشدینیو اوردی؟
-اره ارباب بفرماین.
-هوووووورت هووورت.چقد بدمزس.هوووووووووووووورت.این نوشیدنیه بیخود اسمش چیه؟هووووووووووورت
-ارباب اسم نداره
-چی؟
-ینی منظورم بود اسمش ice tea هست
-هووووورت.به هر حال خیلی بیخوده.ولی میشه بازم برام بیاری؟



و اینگونه بود که ice tea اختراع شد


همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
یک روز در خانه نیشسته بودیم ، یَک دفعه دیدم تیلیفون زنگ زد ، تیلیفونَ برداشتم گفتم "کیسه؟"
گفت دیوید کاپرفیلد هَسه.
گفتم دیوید با من چه کّار داری؟ گفت : بیا اینجا یه خورده به من جادو یاد بده می خوام مجسمه آزادی رو غیب کنم .

تیلیفونه قطع کردم سریع خودم را رساندم پیشَ دیوید .
گفتم : سلام ، گَسَ رها به کاره هو؟
دیوید هم گفت : هو .
گفتم : مجسمه آزادی غیب کاره سانامنتو به کاری ییلاخا گوتزا؟

دیوید یَک نیگاه بهم کرد و گفت : چَرا مثل آدم سخن نَمی گویی؟
گفتم : فکر کردم خارجی بیدی خواستم باهات خراجکی صحبت کنم ، بهت گفته بیدم که مگه فشفشه نبیدی؟

گفت : هو ، ولی اینیکی پای آبروم در میون بید ، جان ننه جانت یه کاری کن که بتانم غیبش کنم .

ادنکی تفکر کردم ، سپس تامل کردم و در آخر بفهمستم که کافی نیست ، بنابراین به سمت مرلینگاه در برفتم که کمی فکر کنم .
بعد از ساعاتی از مرلینگاه خارج شدم و پیش دیوید رفتم .

- دیوید فهمیدم ، تو ورو جلوی سین ، ادا در بیار که مثلا داری موجسمه غیب مَکنی ، منم این پشت وای میستم و واقعا غیب مَکنم ، نظرت چیه؟ گَسَ به کاره؟

دیوید خوشحال شد و گفت : هو به کاره.

ساعاتی بعد من پشت موجسمو ایستاده بیدم و دیوید همین که شروع کرد به ادا در آوردن مو هم غیبش وکردم، دوباره با علامت او ظارهش کردم .

و اینگونه بید دفترچه ی دروغها ببخشید خاطرات عزیز مو موجسمه آزادی رو غیبیدم .




از خاطرات دوشنبه ، یک مرگ خوار شپلخ شده


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
چون به هاگزمید رسیدیم ، از برهنگی و عاجزی به دیوانگان آزکابان ماننده بودیم و سه ماه بود موی سر بازنکرده بودیم و می خواستم که در گرمابه رَوم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و دوستم هریک لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پاره ای در پشت بسته از سرما.

گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد ؟ پاتیلکی بود که شامکی در آن می پزاندم ، بفروختم و از بهای آن گالیونی چند،سیاه، در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دَمَکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود بازکنیم .

چون آن گالیونها را پیش نهادم ، در ما نگریست ؛ پنداشت که ما دیوانه ایم . گفت :

-« بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون می آیند .»

و نگذاشت که ما به گرمابه در رَویم . از آنجا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم .
ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می نگریستیم و مکاری از ماسی پولی خارجکی می خواست ، و هیچ چاره ندانستیم .
ولی شنیده بودمی که ولدمورت امروز به هاگزمید بآمده و این بود فرصتی خوب تا ما هم به گرد او آییم و هم فرصتی بیابیم که شوخمان را آخر باز کنیم .

با آخرین ورق های مانده و مرکب خشک شده ، رقعه بنوشتم و هرگونه که بود آن را به لردسیاه رساندمی .
در حال دیدم که چهل گالیون بر ما فرستاد تا با آن به حمام رویم و جامه ای نو بر تن کنیم و روز بعد به مجلس لرد وزیر شدیم .
مردی بود لاغر و کچل و در عین حال ادیب و فاضل و بارز .

ما را به نزدیک خویش باز گرفت و مرا در بغل و گفت :

- « آیا از این خواسته ات مطمئن می بودی.»

و علامت مثبت مرا از سر بگرفتی .

پس آستینم را بالا زدی و چوب دستی را به طرف دست عریان من بگرفت .

نوری بدیدم سبز رنگ و سپس احساسی خوش و بوی زندگی تازه .


با تلخیص،خاطرات ناصر ژوزف مرگخوارانی


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
کودک بود ، طفل بود .
پسرک مو قرمز از رول نویسی هیچ نمیدانست ، به گروهایی رفت ، برای اولین بار در عمرش چت کرد ، از دوستان خوبی که پیدا کرده بود رول نویسی یاد گرفت ، ولی باز بوقی بود ، میگذارم پای کودک بودنش .
سر مسائلی بلاک شد . رفت . . . رفت. . . و رفت. . .

با شناسه ای جدید بازگشت ، نوجوان شده بود و قدر بزرگتر ، اینبار یکی از شخصیت های بزرگ گریف بود، رول نویسی اش بهتر شده ود ولی باز هم بوقی بود ، می گذارمش پای تینج بودنش . کار کرد ، با شوخی و مسخره بازی پست میزد ، برای اولین بار در عمرش ناظر شد ، آن هم یک انجمن خصوصی .
یکی از دوستهای پر ادعایش برگشت ، با پا در میانی و جلو انداختن رفقای مشترک خانه و کاشانه اش را گرفت .
دیگر نمی توانست با آن شخصیت بماند ، رفت و در جبهه ی کاملا مخالف قبلش بازگشت .
بزرگتر شده بود ، با تجربه تر شده بود ، متوجه شده بود که نباید سر هرچیزی ناراحت بشود ،دوستان تازه ای یافت و عاشق رنگ جدیدی شده بود . پست میزد ، زول می نوشت ، با همان شیطنت سابق ، نمی دانم پیشرفت داشت یا نه ولی دوباره ناظر شد ، مدتی از شخصیتش فردی با مزه تولید کرد ، آنتونین او را "بابالرد" خطاب می کرد ، خوشحال و راحت بود با این دوستان جدید و این گروه خوب .

و اکنون با آرامشی بی وصف و خوشحالی فراوان به آینده اش نگاه می کند . . .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
_ نه ، بیل من حتی یک ثانیه دیگه هم این خونرو تحمل نمی کنم ، می تونی بعدا به من ملحق شی .

پس از فریاد زدن این جملات به درون اتاق دویدم ، صورتم از اشک خیس بود ؛ باورم نمی شد که این جوری مالی منو جلوی همه تحقیر کرده .

با عصبانیت اشکامو پاک کردم ، زندگی با مالی توی یه خونه امکان نداشت چمدونمو به سرعت آماده کردم و به طرف در خونه رفتم تا از شر مالی و تمام افراد این خانواده خلاص بشم .

_ فلور وایسا . کجا میری تو که جاییو نداری .

به سرعت برگشتم و بیلو با نگاهم میخ کوب کردم .

_ دارم میرم به جایی که خیلی وقت پیش باید می رفتم .

بیل پرسید : کجا ؟! خونه مادر پدرت ؟! چه جوری می خوای یه شبه ویزا بگیری برای آپارات ؟!

جوابشو ندادم و به راه افتادم . وقتی بالاخره بعد از نگاهای پر نفرت و حسادت مالی ، به در رسیدم بیل آخرین تلاششو کرد .

_ فلور، لطفا . به خاطر من ...

این حرفش نرمم کرد ، جوری که حتی حاضر بودم برگردم توی اتاق با بیل اما صورت مالی و پوزخند ویزلیا و دو سه تا محفلیه تو اتاق منو به خودم اورد ، به آرومی به بیل نزدیک شدم ، بوسه ی کوچکی به گونش زدم و گفتم : بیل تو همیشه توی قلب من می مونی ، اما تصمیم من به این راحتیا عوض نمی شه .

بیل که فهمیده بود مبارزرو باخته پرسید : فقط بگو کجا میری ؟

لبخندی زدم و گفتم : اگه زنده بودم منو تو ارتشی می بینی که تنها دوای درد منه .

و از در بیرون رفتم ، لحظه ای از حس خوب آزادی لذت بردم سپس به خانه ی ریدل آپارات کردم .


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۱

آندرومدا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸
از ماست که بر ماست...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 252
آفلاین
مطمئنا دلتنگ می شد .
چگونه می توانست از خانواده ای که 2 سال نزد آنها زندگی کرده بود دل بکند ؟! غرق در خاطراتش شده بود که متوجه شد فلور ، مدتی تکانش میداده است .
- آندرو ؟ آندرو ؟ آندرو ؟!
- بله فلور ؟ کاری داشتی ؟!
- خوبی تو ؟! میگم ... ، مطمئنی میخوای بری ؟! خواهش میکنم ازت ! محض رضای سالازار نرو !
- فلور ! چند دفعه ما با هم حرف زده باشیم خوبه ؟نمیتونم بمونم ! خواهش میکنم شرایطم رو درک کن !
- باشه آندرو ، فقط گفتم ...، گفتم ...، گفتم شاید نظرت عوض شده باشه . هر وقت حاضر شدی بیا کنار شومینه ، بچه ها میخوان باهات خداحافظی کنن .
- باشه ، ولی میخوام اول با ارباب صحبت کنم . وقتی بر گشتم میام برای خداحافظی .
- باشه ، پس تا بعد .

خانه ی ریدل ها :

مسیر آشنای همیشگی را طی کرد .
وقتی به پشت در اتاق لرد رسید، تردید کرد. پس از مکث کوتاهی ، تردید را نادیده گرفت و در زد.

- وارد شو .

به فضای مخوف و تاریک همیشگی وارد شد. لرد سیاه، مانند همیشه ، پشت میز نشسته بود و به صندلی چرمی اش تکیه زده بود. در سمت چپ میز سبدی قرار داشت که در آن ماری خوابیده بود .

- دوشیزه بلک! اینوقت از روز ، اینجا چی میخوای؟

مانند همیشه ، موهای پشت گردنش از ترس راست سیخ شده بود و جرأت نداشت به اربابش نگاه کند ، اما دریافت که اگر بیش از این درنگ کند ، کروشیو های لرد امانش نخواهد داد . پس چند قدم به جلو رفت و بادگاری را روی میز لرد گذاشت و به جایش باز گشت.

- ار... باب! میخواستم ازتون مرخصی بگیرم . برای مدتی میخوام از اینجا برم .
- چه مدت ؟
- 10 ماه، تقریبا.
- خزانه ها رو به اتمامه. مرخصی داده شد، اما بدون حقوق و مزایا.
- یک خواهش دیگه هم ازتون داشتم . من میرم ارباب ، اما خواهش میکنم شما نرید !
- کروشیو ، چطور جرأت میکنی حقی رو که برای خودت قائل میشی ، از اربابت صلب کنی ؟ ارباب خودش میدونه چه کار بکنه و چه کار ، نه . مرخصی !

پس از تعظیم کوتاهی ،از اتاق خارج شد و به سمت تالار آبی، به راه افتاد .

کنار شومینه :

فلور ، از گریه ، چشم هایش قرمز بود. تری، برای دلداری دادن به فلور، سعی داشت شیرینی خامه ای بزرگی را در دهان او بچپاند. لودو ، روی مبلی نشسته بود و به تلاش تری نگاه می کرد. بقیه ی اعضا، هر کدام گوشه ای ایستاده بودند و به آندرومدا و چمدانی که کنارش بود، نگاه می کردند .

وزیر : مطمئنی که میخوای بری ، دختر جان ؟!
- میدونی که دلم نمیخواد ! اما مجبورم وزیر ، مجبور !
- خن ، فقط میخواستم بگم هر وقت خواستی ، میتونی برگردی. این جا، همیشه جایی برای تو هست!
- مطمئن باش که برمی گردم! اوه، فلور! محض رضای سالازار بس کن ! گفتم که برمی گردم! راستی ، تا یادم نرفته! یادگاری شما هم روی میزمه . همممم ...، بهتره برم دیگه! تابعد!

سپس به سمت در ورودی تالار به راه افتاد و آنجا را، با هق هق های فلور ترک کرد!


.............................


پ.ن.

THE END !


Only Raven

هر کسی به اصل خود باز می‌گردد...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.