هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۱۴ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸
#65

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
ولدمورت رويش را به سمت پرسی برگرداند. برق سرخ رنگ چشمانش پرسی را می ترساند. پرسی كاملا وحشت زده چند قدم به عقب رفت اما ولدمورت خنده ی شيطانی اش را نثار او كرد و گفت:
-پس تو می خواستی تفريح من رو بهم بريزی؟ تفريح ولدمورتی كه خيلی وقته بازی نكرده؟

پرسی هيچ چيز نگفت. از نگاه كردن به چشمان سرخ رنگ ولدمورت می هراسيد. نگاهش را به آسمان گرفته و ابری دوخت كه نور خورشيد نا اميدانه از ميان ابرها سوسو می زد. ولدمورت دوباره گفت:
-همه ی ويزلی ها احمقنمد، همشون با من درگيری داشتن! همشون در سطح يه حيوان بودند و هيچ نشانه ای از انسانيت از خودشون نشون ندادن، تو كه اينطور نيستی پرسی ويزلی؟ نه مطمئنم كه تو بالاتر از خانواده ات هستی! مطمئنم كه می تونی به ولدمورت خدمت كنی، مطمئنم كه می تونی مرگخوار بشی، مطمئنم كه می تونی به خانواده ات پشت كنی، مطمئنم...

-خفه شو!

پرسی با عصبانيت اين را گفت و نگاهش را از نگاه ولدمورت دزديد. يك كرگدن بزرگ از نزديكی پرسی رد شد و او را ترساند. ولدمورت چوبدستی اش را درآورد و گفت:
-دوست نداشتم با من اينطوری...

پرسر به ميان صحبت ولدمورت پريد و گفت:
-تو حق نداشتی به خوندام توهين كنی.

ولدمورت خودش را به ناشنوايی زد و ادامه داد:
-...صحبت كنی، با ولدمورت، قويترين و برترين جادوگر جهان! من به تو اجازه دادم مرگخوار بشی اما با جمله ی بی ادبانه و احمقانت اين فرصت رو از دست دادی، من به تو اجازه دادم با مرگخوار شدنت از مرگ فرار كنی، بازم بهت اجازه می دم زنده بمونی، با من دوئل كن، گرچه بازم ميميری اما فرصت داری بيشتر زنده بمونی. تو هم مثل بقيه خانوادت يه كودنی.

پرسی با نفرتی عميق كه از اعماق قلبش نفرت گرفته بود چوبدستی اش را درآورد و به سمت ولدمورت گرفت.



Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۳:۰۸ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸
#64

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
بعد از چند ثانیه بلیز بارونی خود را پوشید و چترش را بر می داشت تا غیب شود ،که در یک همان لحظه پرسی وسط اتاق ظاهر شد.

بلیز فریاد زند :شاید من الان لباس مناسب به تن نداشتم شاید...
_خب حالا، منم حوصلم سر رفته با هم می ریم .
_ا...
_حرف نزن راه بیافت بریم.
و دست بلیز را گرفت و هر دو غیب می شدند.
لحظه ای بعد هر دو در پیاده روی مشنگ ها ظاهر شدند. در همین هنگام چند هیپوگریف از روبرویشان عبور کردند.
بلیز : اگر فقط یک سانت اون ورتر ظاهر شده بودی،الان مرده بودیم.
_دفعه بعد تو غر نزن پیش قدم شو.
_می شه به جای جرو بحث بری اون ها رو نگه داری و یا دست من را ول کنی و بگذاری من کارمو بکنم.
بلیز :کوچه رو مشنگ ها از ترسشون خالی کردن . کارمون راحت شد.
_پس بریم دنبال هیپوگریف ها اول.

بعد از 5 ساعت:

بلیز: این هم آخریش حالا...
_چی شده؟
پرسی جلو می آید و با فردی که باعث خشک شدن او شده است را می بیند.
ولدمورت:بلیزک تفریح من رو خراب می کنی.اون جن رو هم به سزای اعمالش می رسونم که بدون اجازه ی اربابش دستور صادر کرده.
_لرد سیاه عفو کنید من ... همش تقصیر این ویزلی ست اون پشت همه ی این ماجراست. او ما رو مجبور کرده این کارو بکنیم.
پرسی:


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۳۳ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۸
#63

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
بليز تلفن را قطع كرد. به سمت تخت خواب چوبی و قشنگش رفت و روی آن دراز كشيد. اتاق بليز نسبتا كوچك بود اما وسايل بليز طوری در اتاق چيده شده بودند كه اتاق را زيبا نشان می داد. در زير پنجره ی نسبتا بزرگی ميز كار بليز قرار داشت كه روی آن انواع و اقسام پرونده ها ديده می شد. بر روی يكی از ديوارهای اتاق عكس بزرگی از بليز زابينی مشاهده می شد كه در كنار هوكی و پرسی ويزلی ايستاده بود. هوكی هرچند دقيقه يك بار از عكس بيرون می رفت اما بليز و پرسی باهم نون بيار كباب ببر بازی می كردند. روی كاشی های سفيد رنگ اتاق موكت قهوه ای رنگی كشيده شده بود. در وسط اتاق، روی موكت، قاليچه ای به چشم می خورد كه طرح يك پرنده بر رويش بود. بليز آرام از تختش بلند شد و شروع به گرفتن شماره ی تلفونی كرد:
-الو؟

-بخور پلو... موهاهاها... بليز تويی؟

-بله منم، لطفا با معاون وزير بهتر صحبت كن پرسی، بايد ياد بگيری اگه مقامت ازم بالاتر باشه با من شوخی كنی...

-بهتره بهت يادآوری كنم بنده هم خودم معاون ايشون تشريف دارم. بعد الان وقت ندارم به صحبت های بيخودت گوش بدم...

-ببين، اين اخبار رو شنيدی؟ منظورم اين دردسرهای حيونهاست.

-آره بابا...

-خوب پرسی، چند نفر رو بردار و باهاشون برو به اون باغ وحش جادويی، منم با چند نفر می رم كار اون زرافه ی ماگلی رو بسازم، بای.

بليز بدون آنكه ادامه ی حرف های پرسی را بشنود گوشی را گذاشت. به سمت پنجره رفت و آنرا باز كرد. نسيم ملايم و خنكی صورتش را نوازش می داد. بليز سرش را به آرامی تكان داد و گفت:
-بازم يه ماموريت ديگه!

ادامه دارد...



Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#62

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:

وزیر بیجامه خود را تا کمر بالا کشید و بزرو بر روی مبل راحتی خود نشست.روز بسیار خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود.در این روزهایی که وزیر شده بود یک چیز را فهمیده بود!زندگی برای جن،چه وزیر باشد چه زیر دست سخت است.شرشر باران از پشت پنجره شنیده میشد.هوکی همان طور که بر روی صندلی کز کرده بود کنترل تلوزیون را گرفت و تلوزیون را روشن نمود.


تصویر زنی که شتاب زده،مشغول گفتن چیزی بود بر روی صفحه دراز تلویزیون نمایان شد.زن چتری را در دست گرفته بود و تند تند صحبت میکرد.هوکی صدای تی وی را کمی بیشتر نمود و گوش فرا سپرد:
...و در شمال شهر،یک عدد هیپوگریف که از همین باغ وحش فرار کرده به کیف پول یک پیرزن هشتاد ساله تجاوز کرد.البته باید گفت که وزیر و وزارت تا الان برای خرابی درهای این باغ وحش کاری نکردن و حیوان ها همین طوری دارن از باغ خارج میشن...

هوکی آهی کشید و کانال را عوض نمود.این بار،فردی با لباس بارانی بلند و زرد رنگی مشغول گزارش دادن بود:
این زرافه ماگلی که جزو یکی از تنها حیوانات ماگلی موجود در این باغ بود،امروز از باغ فرار کرده و تا الان حدود سس و هشت جارو پرنده رو بدون دم کرده.به گزارش دکتر ادمایر،حیوان شناس و معلم مدرسه علوم فنون جادوگری هاگوارتز،این حیوان وقتی گردنش رو در هوا تکان میده و جاروهارو میبینه،فکر میکنه دم جاروها شاخهای نازک درخت هستن و اونا رو میخوره.چیز عجیب اینه که وزارت هنوز کاری انجام نداده و این باعث خشم مردم داره میشه....

هوکی تلویزیون را خاموش نمود وبا بیحوصلگی به سوی تلفن رفت.
وزیر تلفن را گرفت و شماره بلیز را با انگشتان کوچک خود فشار داد:
الو بلیز؟سرت تو پریز...هاهاها...گذشته از شوخی،چندتا مامور بفرست برن این حیوونا رو جمع کنن.فکر کنم کار خیلی ساده ای باشه. زود بفرست تا این خبرنگارا و اینا اینقدر اراجیف نگن در مورد ما...


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
#61

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
صداي بالهاي هانتيگل آرام آرام دور ميشد و سكوت سنگيني بر فضا حاكم شد رون از دست لاكهارت بسيار عصباني بود و چيزي نمانده بود كه بغزش بتركد.بالاخره صدايي از دور به گوش رسيد گويا صداي مهربان پروفسور گرابلي پلنك بود كه فرياد مي زد:
_ريبيوس...بچه ها...پاتر ... ويزلي؟
هري و رون:بله پروفسور؟خوب شد كه اومديد يك هانت..
_خودم همه ماجرا را شنيدم چرا زودتر خبرم نكردين؟
هاگريد:ويلهلمنا نمي دونستم تو هم اينجايي.
- اما بچه ها منو ديده بودند.نه؟ولش كن بحث فايده اي نداره.
و رويش را به هري كرد و گفت:
_ هري اونطور كه من مي دونم تو جستجوگر گريفيندور هستي و جارو سواريت خوبه.پس هر چه سريعتر جاروي خودتو بيار.منم با جاروم تاسه دقيقه ديگه اينجام.باشه
_ چشم پروفسور.

سه دقيقه بعد

ويلهلمنا:خوب هري آماده اي؟
هري:اما پروفسور شما به من نگفتيد قراره چي كار كنيم؟
_اوه بله ببخشيد!كاري كه مي كنيم اينه:دنبال هانتيگل مي ريم تا لونه اش رو پيدا كنيم.
_اما ...
_اما نداره ، اگه دوستاتو مي خواهي بهتره كه راه بيفتي.
_چشم.
هري و ويلهلمنا بالاخره پرواز كردند ويلهملمنا به زيبايي هانتيگل را دنبال مي كرد.يك مورد به نفعشان بود كه سرعتشان از هانتيگل بيشتر بود و براحتي به او مي رسيدند.اما ويلهلمنا از او جلو نمي زد تا لانه اش را بيابد بالاخره لانه از دور نمايان شد.فضايي بزرگ روي دامنه پر شيب كوه بود كه همه اش از كاه و پر و برگ طلايي كه هري آنرا نديده بود پر شده بود.بالاخره تصميم براين گرفته شد كه از او جلو بزنند.با سرعت هر چه بيشتر به لانه رسيدند گويا هانتيگل آنها را نديده بود.هرميون آنجا بود و با شجاعت تمام براي فرار مي انديشيد.( ) ناگهان رويش را برگرداند و هري و ويلهلمنا را ديد ذوق زده شد.و هري را در آغوش گرفت از ويلهلمنا هم تشكر كرد.ويلهلمنا با خود يك عدد تير و كمان كه بزرگ تر از حد معمول بود به اضافه يك شيشه از معجوني خاص آورده بود و مي خواست...

-------------------------------
پ.ن:براي تازه وارد ها:"ويلهلمنا همون گرابلي پلنك است.(اسم كوچيكشه)


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۱۱:۴۰:۲۸

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷
#60

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
هری : جوجه اش رو گذاشت بعد از انتقام ببردش !!! فکر نمیکردم این همه بی احساس باشه !
هاگرید : حالا جای این حرفا نیس ! اون الان بر میگرده واسه جوجه !

لاکهارت پایین ردایش را تکاند و با غروری خاص گفت : من وظیفه خودم رو انجام دادم . بهتره برم !
رون ناگهان از جا پرید و ردای لاکهارت را چنگ زد : اگه وظیفه ات به باد دادن هرمیون بود گل کاشتی ! اما وظیفه ات چیز دیگه بوده ...
لاکهارت : مطمئنا من تقصیری نداشتم ! پسرم تو میتونی با دختر دیگه ای دوست بشی ! چون جای شکی نیست که هرمیون برای همیشه رفت . ( سعی کرد جمله آخر را با اندوه بیان کند . )
رون : اما اون هانتیگل بر میگرده دوباره . و تو هم باید باهاش بری ! اونوقت هرمیون فقط مدت کوتاهی رو غایب بوده !

در گیری میان آن دو ادامه داشت ...

آماندا یکی از دانش آموزان هاگوارتز ، همان اطراف - مشغول جمع آوری نوعی گیاه بود تا برای کلاس گیاهشناسی ببرد .
در این بین متوجه گیاهی غریب شد . حس کنجکاوی اش تحریک شد . هر چه فکر کرد به خاطر نیاورد که در کلاس های گیاهشناسی درباره اش شنیده باشد . در کتابی هم عکس آن را ندیده بود . تصمیم گرفت به کلبه هاگرید که همان نزدیکی ها بود برود تا اطلاعاتی درباره آن گیاه از او جویا شود . مطمئن بود هاگرید آن را میشناسد . از نظر آماندا هاگرید استاد و خبره هر چیز بود .
به طرف کلبه هاگرید پیش رفت .
بر خلاف میلش هاگرید تنها نبود . بی توجه به سه نفر دیگر یکراست به طرف هاگرید رفت . تا چشمانش را دید متوجه نگاه وحشت زده او به نقطه ای شد . سرش را برگرداند تا ببیند چه چیزی مایه حیرت هاگرید شده .
اما ناگهان خشکش زد .
موجودی زشت به سرعت به طرف آن ها بال میزد .

آماندا با فریاد هاگرید که میگفت « سرت رو بنداز پایین !» به خودش آمد و از روس غریزه نقش زمین شد .
آن موجود نا امید نشد و دوباره به طرف آماندا خیز برداشت .
این بار هاگرید اورا به کناری هول داد و فریاد زد : هانتیگل فهمیده یکی اضافه ای ! فکر میکنه آماندا اومده تا اونو بکشه !

با یک لحظه غفلت آماندا در چنگال هانتیگل اسیر شد که به طرف کلبه هاگرید یورش برد و مایه ویرانی آن گشت .
جوجه اش را برداشت و به طرف آسمان بال کشید . آن قدر پیش رفت تا در مقابل چشمان هاگرید ، رون و هری تبدیل به یک نقطه در آسمان آبی شد .


تصویر کوچک شده


Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷
#59

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
گیلدروی با دیدن هانتیگل عصبانی: اممم ... خانم گرنجر ! من الان فهمیدم که باید برم و دندونام رو مسواک بزنم اگر امکانش هست...!
و یک تکونی به دستش میده ولی هرمیون ول کن نیست.
_پروفسور جون چند نفر در خطره باید خیلی سریع با من بیاین ... اوناهاش دیگه اونجاست!

گیلدروی که تسلیم شده بود ، دوان دوان به همراه هرماینی به طرف کلبه حرکت کرد.

داخل کلبه
هری یک طلسم دیگه به طرف هانتیگل میفرسته .
_زرشک! این هم که اثر نداره! هاگرید ، این بی بیه این جوجه هه خیلی پوست کلفته!

رونالد : باو هاگرید این جوجه رو ول کن بریم بهتره ما خودمون هم نجات پیدا میکنیم!

هاگرید سرش رو تکون میده و میگه : دیگه فایده ای نداره! اگر هم جوجه رو بهش بدیم ، اون تا انتقامش رو نگیره از اینجا دور نمیشه ، حداقل باید یک نفر رو ببره لونش تا خیالش از بابت انتقام راحت بشه ! این خاصیت همه هانتیگل هاست!

هانتیگل این بار با غرشی رعد آسا به طرف کلبه هجوم برد و خانه چوبی بعد از این برخورد به شدت لرزید.

هری خواست که طلسم دیگری را روانه هانتیگل کند که متوجه اومدن گیلدروی و هرمیون شد.
_ هی ... هرمیون و پروفسور لاکهارت دارن میان!

بیرون کلبه
هرمیون برای اینکه لاکهارت صدایش را در بین غرش های وحشتناک هانتیگل بشنود فریاد کشید :
_ پروفسور لاکهارت ، حالا باید برین و بهش بگین که کی هستین!

برای یک لحظه دوباره غرور و خودپسندی لاکهارت در چهره اش دیده شد ولی بلافاصله بعد از جیغ وحشتناک دیگرِی که هانتیگل کشید به سرعت ترس به چهره رنگ پریده اش بازگشت.

گیلدروی : خیلی... خیلی خوب خانم گرنجر!
و سپس چند قدم جلو رفت و هرمیون هم به دنبالش دوید ولی از روی شانس بد گیلدروی بود که هانتیگل مسیرش را تغییر داد و به طرف گیلدروی هجوم آورد و وی را با پنجه هایش گرفت.

جیغ و داد گیلدروی وحشت زده هیچ تاثیری روی هانتیگل نگذاشت ، برعکس پرنده عظیم الجثه و خشمگین همچنان به مسیرش ادامه داد و با پنجه آزادش هرمیون رنگ پریده را گرفت و در آسمان آبی به پرواز در آمد.

هانتیگل انتقامش را گرفته بود و تنها کار دیگری که باقی مانده بود برگرداندن جوجه اش به نزد خودش بود.


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۵:۵۳:۳۵
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۵:۵۴:۳۴
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۸:۱۲:۴۸
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۸:۱۴:۳۹
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۸:۱۶:۰۲
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۸:۱۹:۳۲

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷
#58

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
پس از چند دقیقه به دفتر لاکهارت رسید . رنگ دفترش بر خلاف همیشه که صورتی بوده ، نارنجی بود . نمی توانست وقتش را تلف در زدن بکند ، بدون درنگ وارد شد .

- چیکار می کنی دوشیزه گرنجر ؟ یه اهمی یه اوهومی

هرمیون نگاهی به لاکهارت انداخت که موهای طلاییش را که با یک دست گرفته بود ، با دست دیگر شانه می زد ( اگر یاد سکانس شب بخیر لورا افتادین تعجب نکنین ) و شتابان گفت :

- پروفسور ... پروفسور لاکهارت ، یه هانتيگل به خونه ی هاگرید حمله کرده ! بیاین کمک کنین !

لاکهارت که صورتش از عجز در ادا کردن کلمه ای سرخ شده بود گفت :

- یه هانــ... چی چی ؟

هرمیون که بار دیگر می خواست دانسته هایش را به نمایش بگذارد گفت :

- یه هانتيگل . شما داخل کتاب سفر با غول هاتون با سه تا از اونا هم زمان جنگیدین ! حالا سریع تر بیاین بریم !

لاکهارت با استرس و ترسی ، که منشائی نا معلوم داشت ، گفت :

- خب ، من الان کارای مهم تری دارم ... یعنی قرار از پیام امروز برای مصاحبه بیان . برو به پرفسور مک گوناگل بگو ! واقعا متاسفم
- اما پرفسور فقط شما تا حالا تجربه ی جنگ با اون رو دارین ... بیاین دیگه .... لطفا
- باشه ! ولی یه دقیقه صبر کن ، آماده بشم !

لاکهارت که سعی در کشتن وقت داشت ، به سمت کمد لباس هایش رفت و بعد از چند دقیقه از میان n ردای نارنجی رنگ یکی را انتخاب کرد و به طولانی ترین نحوه ردا پوشیدن ، آن را پوشید .

- پروفسور ! دیگه آماده هستین . بریم ؟
- دخترک گلم (!) یه کم دیگه صبر کن ؛ مو هام موندن .
-

پنج دقیقه بعد ، هرمیون در حالی که فکر می کرد احتمالا تا حالا فقط نیمی از هری و رون باقی مانده است ، همراه با پرفسور گیلدروی لاکهارت که آن را کشان کشان می برد ؛ از دفترش خارج شدند و به طرف در خروجی هاگوارتز رفتند .

- دختر می شه انقدر من رو نکشی ؟ خودم میام !
- ببخشید پروفسور .

هرمیون در سرسرا را با تمام زورش باز کرد و با اشاره ی دستش گفت :

- آهان پروفسور ، اون جا....



Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷
#57

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
سوژه ي جديد
هري عزيز!
اميدوارم بعد از كلاس "دارك آرتز" وقت داشته باشين با بچه ها يه سر بهم بزنين.
قربانت هاگريد.


با ديدن نامه، هري به نظرش رسيد كه يك هفته اي است كه به هاگريد سر نزده. پس به سرعت جواب نامه را نوشت و به پاي هدويگ بست.

بعد از كلاس، هري به همراه رون و هرميون مسير كلبه ي هاگريد را در پيش گرفتند و شكاربان هاگوارتز كه به كدو حلوايي هايش رسيدگي مي كرد، به گرمي از آن ها استقبال كرد:

-سلام بچه ها! چه خوب شد اومدين. بايد يه چيزي رو بهتون نشون بدم. بريم تو.

درون كلبه همه چيز مثل هميشه بود و فقط يك شيء عجيب در كنار شومينه با پارچه پوشانده شده بود و صداهاي عجيبي هم از آن به گوش مي رسيد!

-اهم! درباره ي اين با كسي صحب نكنين! اين يه چيز فوق العاده ست.

هرميون در حالي كه با ترديد به آن نگاه مي كرد گفت: «نكنه بازم.....»

-نه! اژدها نيست. يه چيز جالب تره! در واقع خيلي شانس آوردم كه تونستم اينو گير بيارم. اين روزا جوجه ي "هانتيگل" همه جا گير نمياد! ببينين چه عقاب خوشگليه!

و وقتي روكش قفس را برداشت، يك جوجه ي زشت كه هيچ شباهتي به عقاب نداشت نمايان شد. در واقع به جاي پر فلس داشت و بال هايش مثل خفاش پره اي بودند!

-نمي دونم از كجا اومده توي جنگل ممنوعه، آخه مادر اينا تقريباً به اندازه ي اژدهاست! من كه تا حالا اين اطراف نديدم هانتيگل پرواز كنه. ولي به هر حال مي خوام بزرگش كنم!

هري در حالي كه دقيق تر حيوان را بررسي مي كرد، پرسيد: «حالا به عنوان غذا چي بهش.....»

ناگهان كل كلبه به لرزه افتاد و صداي جيغ بلند و كر كننده اي بلند شد و قبل ازينكه بفهمند صدا از كجاست، تكه ي بزرگي از سقف كلبه فرو ريخت!

هاگريد در حالي كه وحشت كرده بود، گفت: «اون....اون مادرشه!»

هري در حالي كه چوبدستي اش را بيرون مي آورد، رو به هرميون فرياد زد: «تو برو كمك بيار!»

و هرميون هراسان راه دفتر استاد "دارك آرتز" ، استاد محبوبش، گيلدوري لاكهارت را در پيش گرفت....




Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۸:۳۱ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷
#56



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
آلبوس سوروس با عصبانیت کنترل تلویزیون رو به طرف گلدون دفترش پرت کرد.گلدون بر اثر برخورد با کنترل به هزاران تکه تبدیل شد.در همین راستا یکی از تکه های بزرگش که هنوز مقادیر زیادی خاک و گل به همراه داشت به مجسمه سنگی دامبلدور برخورد کرد و بر اساس یکی از قوانین مشنگی فیزیک مجسمه هم شروع به حرکت کرد و بعد از شکستن پنجره اتاق وزیر به بیرون افتاد و صدای له شدن چند نفر در زیر آن به گوش رسید:
-آییییییییییی
-پلخخخخخخخخخت!
-دوممممممممب!
-پوففففففففففففف!

وزیر:ای بابا چرا اینجوری شد؟
آلبوس سوروس به شدت در فکر بود تا بتواند جلوی گلگومات را بگیرد.اگر تدی گرگینه فرار کرده بود مشکلی نبود.در ان صورت گلگومات را برای مهارش میفرستاد.ولی حالا که گلگومات فرار کرده بود نمیتوانست از کسی برای مهارش استفاده کند!

آلبوس که از این وضع به شدت عصبانی بود و احساس میکرد به چهره وزارتش خدشه وارد شده است تلفن دفتر را برداشت.از انجا که تلفن های وزارت شبکه بود هر کس در هرجای وزارت گوشی را برمیداشت زنگ باقی تلفن ها به صدا در میامد تا ملت برای گوش وایسادن و فضولی کردن دچار زحمت نشوند!

آلبوس بعد از اینکه مطمئن شد همه گوشی ها را برداشته اند با عصبانیت فریاد زد:همه تا دو دقیقه دیگه توی دفتر مــــــــــــــــــن!اعلام وضعیت قرمز!هر کی نیاد خودم قرمزش میکنم!
و گوشی را سر جایش کوبید.هنوز به روی صندلی برنگشته بود که جماعتی پونصد شیشصد نفره در دفتر را شکتند و به داخل اتاق سرازیر شدند!

آلبوس:
تدی از سر و کول یکی از ماموران وزارت بالا رفت و خودش را به آلبوس رساند و گفت:ای بابا این کارها چیه.وضعیت قرمز اعلام میکنی همه هول میشن.حالا مگه چی شده؟یه غول از کنترل خارج شده.داره یه کم کره زمین تخریب میکنه!چیزی نیست که براش وضعیت قرمز ایجاد کنی!
آلبوس با جذبه یک وزیر مقتدر فریاد زد:خــــــــاموش!همه به من گوش کنید.هرچی توی وزارت خونه ارتش پیدا میکنین جمع کنید.از گرگینه ها و سنتورها گرفته تا گارد ویژه حفاظت از وزیر!همه رو لازم داریم.وقتی جمع کردین تو حیاط جمع بشین من باهاتون میام بریم گلگومات رو بگیریم.زود باشین!

کارکنان وزارت به همان سرعتی که وارد شده بودند خارج شدند و از دفتر وزیر چیزی بیشتر از یک مخروبه به جا نگذاشتند!
آلبوس به تدی نگاه کرد که هنوز دفتر را ترک نکرده بود و گفت:زود باش برو موجوداتت رو جمع کن.من وزیرم.همه چی باید تحت کنترلم باشه...!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.