هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
"جَم کُن خودتو داوش."

صدای تشر خواهر بزرگتر در ذهن کلاوس، چنان واقعی بود که برای لحظه‌ای، او را تکان داد.

"یالا دیه کِل، اونی که باس مغزشو کار بندازه تویی، فخط بم بگو باس به کی مُشت بزنم!"

بینی‌ش را بالا کشید. عقب رفت و با پشت دست، چشمانش را پاک کرد. همه‌چیز پیش چشمانش تار بود. می‌توانست آن را به اشک ِ حلقه زده در چشمانش یا عینکی که جایی روی زمین افتاده بود ربط دهد، ولی حقیقتش را بخواهید، ربطی به هیچکدامشان نداشت. گاهی.. بعضی آدم‌ها که می‌روند.. همه‌چیز تار می‌شود..

- ما.. باید..

یک بار دیگر بینی‌ش را بالا کشید. رز با محبت دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- هی.. به خودت سخت نگیر..

کلاوس دست دختر هافلپافی سابق را پس زد. کورمال کورمال با دستانش زمین به دنبال عینکش جستجو کرد.
- نه. ما.. باید.. باید بقیه کتابا رو..

صدای بالا کشیدن بینی‌ش بار سوم در راهروهای سرد و خالی طنین انداخت. دستش برای لحظه‌ای مشت شد. عینک لعنتی کدام گوری..

- هی. بیا.

انگشتان کشیده‌ی یوآن، عینکش را به سمتش دراز کرده بود.
- عینکت اینجاست.

برای لحظه‌ای، دسته‌ی ظریف عینکش را چنان محکم میان انگشتانش فشرد که بیم شکستنش می‌رفت و سپس، نفس عمیقی را از میان دندان‌های به هم قفل‌شده‌ش بیرون داد تا بتواند فکر کند.

"..اونی که باس مغزشو کار بندازه، تویی.."

عینک را به چشمانش زد. در حرکتی ناخودآگاه و همیشگی، دستش به پیچی کشیده شد که سفت کردنش، کار هر روزه‌ی ویولت بود.

- چطور همه‌ی این کارها رو بلدی وقتی از کتاب خوندن متنفری؟

ویولت آخرین تاب را به چهارسوی کوچکش داد و عینک را مثل روز اول، به سمت برادرش دراز کرد.
- من نیگا می‌کنم داداش.

چشمان گرد قهوه‌ای‌ش را گردتر کرد و خندید:
- به همه‌چی، خعلی نیگا می‌کنم!

ابروهای تیره‌ی کلاوس، در هم گره خوردند.
- شاید..

نگاه مرددش میان کتابخانه و راه‌پله‌ی برج ستاره‌شناسی در نوسان بود.
- شاید جواب توی کتابا نباشه..

چشمانش هنوز تار می‌دیدند.
به ویولت ِ بیشتری احتیاج داشت.
اخم کرد و آخرین ذرات یادگاری‌های خواهرش را از اعماق ذهنش بیرون کشید.

- شاید باید به جای کتابا، خودشون رو مطالعه کنیم.
- چه ایده‌ی خوبی، بنابراین تو به دوست مکاتبه‌ای جادوخوارت جغد می‌فرستی یا من از همکار عزیز جادوخوارم دعوت کنم برای پاره‌ای از توضیحات به هاگوارتز بیاد؟

رز با اضطراب خندید و وینکی، به یوآن چشم‌غرّه‌ای رفت. اما کلاوس توجهی به طعنه‌ی او نکرد. بر خلاف خواهر ِ زود خشمش، عصبانی کردن بودلر جوان کار سختی بود.

- هیچکدوم.

لبخندی زد. خاطره‌ی دختری برایش زنده شد که عادت داشت از پشت بام گریمولد همه را تماشا کند.

- از بالای برج ستاره‌شناسی نگاهشون می‌کنیم.

شاید هم..
بعضی‌ها هیچ‌وقت واقعاً آدم را تنها نمی‌گذارند..؟


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۹:۲۹ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
فقدان یک انسان به خودی خود چیزی وحشتناک و خرد کننده است چه برسد که آن فرد خواهرت یا یک دوست بسیار عزیز باشد. هیچ کس توان صحبت نداشت جز یک نفر، جنی مرگخوار که احساس خاصی نسبت به هیچ چیزی جز اسلحه‌اش نداشت. شاید در حالت عادی نداشتن عاطفه یک ضعف اساسی می‌بود اما در این موقعیت یک امتیاز بزرگ برای او بود.

- شما کجا بود؟ باید چی‌کار کرد؟

رز می‌خواست گفته ی رودولف را به او وینکی انتقال دهد اما دهانش باز نمی‌شد، چیزی در گلویش گیر کرده بود و صدایش را خفه می‌کرد. اما وینکی اصلا اهمیت نمی‌داد، شروع به بالا و پایین پریدن کرد و گفت:
- وینکی تحمل نداشت! باید چی‌کار کرد؟!

صداهای عجیبی از دور شنیده می‌شد، شاید جادوخوار ها بودند. رز باید هر چه سریع تر ماجرا را به وینکی می‌گفت، شاید مسلسل او می‌توانست کمی وقت بخرد.
- ب... ببین وینکی، ما می‌ت...تونیم با وسایل م... مشنگی اونا رو از بین ببریم. شاید م... مسلسلت بتونه یکم برامون و... وقت بخره.

وینکی که حالا خوش‌حال بود از این‌که می‌تواند کاری بکند، مسلسلش را آماده رو به در کتاب خانه قرار داد. صدا ها بلندتر و بلندتر می‌شدند.

هاگزهد:

تد، جیمز، ویکتوریا، آریانا و هاگرید خیلی وقت بود که به انگلستان رسیده بودند و خودشان را به سرعت به هاگزهد رسانده بودند، جایی که می‌توانستند از آن‌جا خودشان را به سریع ترین حالت ممکن به هاگوارتز برسانند. جنجالی که بیرون هاگوارتز برپا بود حتی در هاگزمید هم احساس می‌شد بنابراین دریافته بودند که حتما هاگوارتز مرکز تمامی اتفاقات حال حاضر است پس باید سریعا به آن‌جا بروند.

- تدی، اینا کین این‌جا افتادن؟

تد به دنبال حرفی که جیمز زده بود به گوشه ی هاگزهد نگاه کرد، آملیا و ریگولوس در حالتی که بیشتر شبیه به جسد به نظر می‌رسیدند گوشه‌ای افتاده بودند. تد به سرع به بالای سرشان رفت و شروع کرد به چک کردن علائم حیاتیشان. بعد از این‌که کارش تمام شد با خیالی آسوده گفت:
- زندن ولی انگار بی‌هوش شدن.

هاگرید به سمت بدن ریگولوس و آملیا رفت و آن‌ها را روی کولش انداخت و گفت:
- اینا با من، دِ یالا سریع برین سمت انبار دیگه شما هم.

هنگامی که به زیرزمین رسیدند، آریانا نگاهی به نقاشی خودش انداخت و در حالی که پوزخند می‌زد گفت:
- نگاه کن، بعد از این‌که من رو دستی دستی به کشتن دادن واسم نقاشی هم کشیدن.

تد و جیمز نقاشی آریانا را جا به جا کردند و مسیرشان رو به هاگوارتز پدیدار شد. تد رو به بقیه گفت:
-آماده‌این؟
- دِ یالا برو داخل دیگه بچه، وقت برای آماده سازی نداریم.





ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۰:۰۳:۵۷

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۷:۵۶ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
خـلـاصــه:

نقل قول:
موجوداتی بی‌چهره که از طریق شاخک‌های اختاپوس‌مانندشون جادوی وجود ساحره‌ها و جادوگرها رو می‌کِشن و اونا رو نابود می‌کنن، دنیای جادوگری رو احاطه کردن. بعدها این نکته کشف می‌شه که جادوگرهای خیلی قوی بر اثر برخورد با شاخکا تبدیل به جادوخوار می‌شن، امّا ضعیف‌ترا فقط می‌ترکن!

اورلا، رز، لاکرتیا و برایان، جسد رودولف رو پیدا می‌کنن که با خون خودش، کلماتی رو روی زمین نوشته بود‌. از جمله: "وسایل مشنگی، مقاومت، هاگوارتز، سر نخ، نذار دستشون.."

از طرفی، تدی، جیمز، ویکتوریا، هاگرید و آریانا با همدیگه‌ن و می‌خوان وارد انگلستان شن.

ویولت، دو جا از دوستاش در برابر جادوخوارها محافظت می‌کنه که دفه‌ی اوّل ورونیکا می‌ترکه و ویولت هم ناچاراً ریگولوس و آملیا رو به مکانی نامعلوم می‌فرسته و دفه‌ی دوّم هم یوآن رو به جایی امن منتقل می‌کنه و متأسفانه خود ویولت به همراه ریتا جان به جان آفرین تسلیم می‌کنن.

یوآن در ادامه با لاکرتیا، اورلا و رز همراه می‌شه که در مواجهه با جادوخوارهای اشغالگر محوطه‌ی هاگوارتز، لاکرتیا توسط جادوخوارها پودر می‌شه و اورلا هم دست به خودکشی می‌زنه. یوآن و رز هم فرصت رو مناسب می‌بینن و هرطور شده، وارد قلعه‌ی هاگوارتز می‌شن.

هاگوارتزی که توش کلاوس داره در مورد جادوخوارها تحقیق می‌کنه و وینکی با داد و هواراش کم مونده همه‌شونو بکشه اونجا.


***


ماه می‌تراوید و چمن سرسبزِ محوطه‌ی هاگوارتز را جلا و روشنایی می‌بخشید.

- من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.

کلاوس آهی کشید، عینکش را برداشت و با سر آستینش، عرقِ نشسته بر روی ابروها و پلک‌هایش را پاک کرد. بعد، نگاهی به وینکی انداخت. چند دقیقه‌ای می‌شد که روی لبه‌ی پنجره نشسته و با دقّت اوضاعِ بیرون را دید می‌زد.

- هیچ ایده‌ای ندارم اونایی که الان داشتن با جادوخورا مبارزه می‌کردن، کیا بودن؟!
- وینکی هم ندونست. ولی این مهم نبود. مهم این بود که بودلرِ عینکی باید کتاب‌ها رو گشت.
- همه‌شون رو گشتم.
- بودلر باید بیشتر گشت.
- ولی من اُمیدی نـ..
- بودلر نباید اُمیدش رو از دست داد و بیشتر از قبل گشت.

جر و بحث با وینکی بی‌فایده بود. کلاوس لبش را گزید و با نگاهی مصمم، باری دیگر، تک‌تک ردیف‌ها و ستون‌های مختلف کتابخانه را از نظر گذراند. تا اینکه بخش ممنوعه نظرش را جلب کرد. بخشی که تا به حال سراغ آن نرفته بود. شاید چون اکثراً نفرین‌های متعددی در دل کتاب‌های آن قسمت گنجانده شده و کلاوس نیز برخلاف خواهر بزرگ‌ترش، آدمی ریسک‌پذیر نبود.

ولی خب..
در آن شرایط، باید دست به هر کاری می‌زد تا زنده بماند.
پس به سمت بخش ممنوعه رفت و با احتیاط، مشغول گشت‌و‌گذار شد.
دو دقیقه بعد، نگاهش روی کتاب "مقابله با ماوراء" قفل شده بود. هنگامی که قصد داشت آن را بیرون بکشد، کتاب سیاه‌رنگ و قطور بغلی نیز بر روی زمین افتاد و بلافاصله صفحاتش به‌سرعت ورق خوردند و قهقهه‌ی وحشتناکش، رنگ از رخسار کلاوس پراند.

- اوه.. نــه!

یک جفت دستِ کثیف از لای کتاب بیرون آمد و به پای کلاوس چنگ زد. بودلر جوان با دستپاچگی عقب‌عقب ‌رفت و سعی کرد آن را لگدمال کند.

- اَه! لعنتی! ولم کن!

بوشــــاک!
در آن میان، تیری داغ از داخل لوله‌های مسلسل وینکی به بیرون جست..

عـــــااااه!
و آن کتاب نفرت‌انگیز را به عبارتی، به قتل رساند. پژواک جیغ هراس‌انگیزش، مو بر تن کلاوس سیخ کرد. ظاهراً صدایش چنان بلند بود که حتی جادوخوارها هم آن را شنیده بودند.

وینکی به آرامی جلو آمد.
- حال بودلر خوب بود؟

کلاوس آهی از سر آسودگی کشید. امّا قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید..

- کی اونجاس؟
- خودت رو نشون بده!

نفس هردو در سینه حبس شد. سرعت قدم‌هایی که به گوش‌شان می‌رسید، با سرعت ضربان قلب‌شان برابر بود. وینکی مسلسلش را بالا گرفت و کلاوس چوبدستی‌اش را. شاید اگر خواهرش جای او بود، با کله به جلو می‌تاخت.
ولی او کلاوس بود. آرام، محتاط، منطقی.

و لحظه‌ای بعد، پیکرِ دو تازه‌وارد از کنار پیچ راهرو پدیدار شد.
یکی دُمِ نارنجی داشت و دیگری شال‌گردنِ مشکی و طلایی.

- یوآن! رز!
- وینکی! کلاوس!


به سمتِ یکدیگر دویدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد از مدت‌ها بی‌خبری، حالا کمتر احساس تنهایی می‌کردند.

کلاوس بی‌صبرانه گفت:
- نمی‌دونم چجوری بگم که از دیدنتون خوشحالم! چطوری خودتون رو به اینجا رسوندین؟

یوآن شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هوووف! داستانش مفصّله. تا همینجاشم خودمم تعجب کردم چطور زنده موندم!
- منم همینطور.

- پس دوستان کجا بود؟

یوآن و رز هردو یک لحظه به نگاهِ پرسشگرانه‌ی وینکی خیره شده و بعد، سرشان را پایین انداختند. غمی مشترک در دل هر چهار نفر سنگینی کرد. کلاوس حالا می‌فهمید که چقدر شانس آورده که توانسته با دو بازمانده ملاقات کند.

ثانیه‌هایی به همین منوال گذشت تا اینکه بودلر سکوت را شکست. دیگر بیش از این نمی‌توانست تحمل کند. مدت‌ها بی‌خبر بود و حالا در دلش آشوبی به پا بود.

- و.. و ویولت؟ اون چی؟ خبری ازش ندارین؟

رز این دفعه واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. رویش را برگرداند و سعی کرد جیکش در نیاید. روباه نیز دستش را بین موهایش کشید. نگاه کلاوس لحظه‌به‌لحظه آشفته‌تر می‌شد.
دعا می‌کرد حدسش درست نباشد..

- بـ.. بگین خب! چیزی شده؟

یوآن سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند. طاقت نگاه کردن به چهره‌ی معصوم کلاوس را نداشت.

- ببین.. اون با من بود. ریتا هم اونجا بود. کلی از اونا هم دور و برمون بودن. من.. من واقعاً نمی‌دونستم چیکار کنم. ولی ویولت.. منو از مخمصه در آورد و.. خودش..

و در آن لحظه، دو چیز شکست.
بغض رز، و بلافاصله، دلِ نازُکِ کلاوس.
و یوآن هم فوراً او را محکم در آغوش کشید. طوری که عینکش به زمین افتاد.

- متأسفم، ولی درست فهمیدی..!

و شانه‌ی روباه، کم‌کم خیس شد از اشک‌های پسربچه‌ی تک‌و‌تنهای ریونکلاوی..!‌


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۶:۱۳:۵۴


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱:۱۲ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
یوآن نیز به گروه سه نفره ی اورلا، رز و لاکریتا پیوست. اما چه فایده ای داشت. آن‌ها باید وارد هاگوارتز میشدند اما نه با آن همه جادوخوار.

- میشه بریم حداقل یه جایی توجه شون جلب نشه تا فکر کنیم؟

لاکریتا با اعتراض این را اعلام کرد. لحظه ای بعد متوجه شدند اورلا در بین شان نیست.

- بیا این دختره که مثلا به خودش میگفت عقاب جا زد. حالا باید چیکار کنیم؟

رز به دوست هافلپافی اش نگاه کرد که سوالی پرسیده بود. درواقع مسئله این بود که چرا جادوخوارهایی که هاگوارتز را محاصره کرده بودند این سه نفر را نمیدند البته این به نفع همان سه نفر بود تا بتوانند جایی برای مخفی شدن پیدا کنند.

- بیاین!

صدایی از پشت سنگی بزرگ آن ها را صدا میزد. اول یوآن و سپس بقیه برگشتند و اورلا را دیدند که آن ها را صدا میزند اما هیچ حرکتی نکردند.

- بیاین دیگه! چرا خشک تون زده؟

بالاخره یوآن با وحشت اولین قدم را برداشت و بعد رز و سپس لاکریتا. وقتی هرسه به پشت سنگ رسیدند لاکریتا گفت:
- فک کردیم در رفتی عقاب!

اورلا چشمانش را چرخاند و گفت:
- حداقل باید یه جایی رو برای نقشه کشیدن پیدا میکردیم.
- خب؟

چند لحظه چهارنفر به یکدیگر زل زدند. هیچ یک هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. اما بعد یوآن به سمت بوته ای خاردار شیرجه زد و چهار شاخه‌ی بلند آن را کند و جلوی دختر ها انداخت.
- بردارین! از هیچی بهتره.

همان پوزخند همیشگی را بر لب داشت. وقتی خودش یکی از شاخه ها را برداشت و روی پوستش کشید تا نشان دهد تیز است بقیه نیز شاخه ها را برداشتند. لاکریتا زیر لب گفت:
- ببین کارمون به کجا رسیده که مجبوریم با شاخه بجنگیم.
- بعدش چی؟

رز امیدوار به هم گروهی هایش نگاه کرد. سکوتی برای چند لحظه حکم فرما بود تا این اورلا آن را شکست:
- باید بریم بجنگیم. نمیدونم ممکنه هممون بمیریم. اما اگه کسی زنده موند خواهشا صبر نکنه و وارد هاگوارتز شه.

با تردید به دوستانش نگاه کرد شاید آخرین نگاه...
- باشه؟
- باشه!

یوآن در چشمان اورلا زل زد و این را گفت و سپس دقیقا مانند یک گریفندوری از پشت سنگ بیرون پرید و بقیه نیز همین کار را کردند. اما اورلا نه اورلا پرواز کنان به سمت جادوخواران حمله ور شد. میدانست که جادویی که از او گرفته میشود خیلی زیاد است اما باید بحث یه نسل بود! نسل جادوگران!

یوآن، رز و لاکریتا هم از روی زمین به جادوخوار ها حمله میکردن. چند لحظه ی اول همه چیز خوب بود. اورلا چنگال هایش را در بدن جادوخوار ها فرو میکرد و سه نفر دیگر چوب هایشان را تا این که...

بووووم

شاخکی صاف در بدن لاکریتا فرو رفت و او را پودر کرد! همین امر باعث شد ارتفاع اورلا به طور ناخداگاه کم شود و یکی از جادوخوار پای او را بگیرد و به زمین بکشاند. اورلا به حالت انسانی باز گشت و چوب را از زیر ردایش بیرون آورد و شروع به جنگیدن کرد تا این که یکی از جادوخواران او را به زمین انداخت. آماده شد تا شاخک ش را به طرف او نشانه بگیرد تا این که چشم اورلا به چاقویی افتاد که روی زمین بود. دستش را دراز کرد و آن را را به طرف خود کشید...

رز و یوآن دیگر جادوخواری دورشان وجود نداشت. اما آن به جای خالی لاکریتا نگاه میکردند. رز بهترین دوستش را از دست داده بود و بغض کرده بود. هردو خشکشان زده بود. یوآن به حلقه ی تنگی که دور اورلا به وجود آمده بود نگاه میکرد. هنوز هیچ صدایی نیامده بود.

اورلا با خود فکر کرد که نباید انقدر به طرز وحشتناکی بمیرد، نباید پودر شود! چاقو را برداشت و در قلبش فرو کرد و با تمام توانی که داشت جیغ کشید. جیغی که بالاخره رز و یوآن را وادار به حرکت کرد.

حالا فقط آن دو بودند... یوآن و رز به طرف در هاگوارتز دویدند و بالاخره وارد شدند!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۹:۱۰ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
امنیت، کلمه‌ای که در این زمان آن را فقط در فرهنگ نامه ها می‌شد دید. دیگر امنیتی وجود نداشت، دیگر زندگی وجود نداشت و دیگر هیچ چیز جز زنده ماندن اهمیت نداشت. هاگوارتز، مکانی که همیشه فانوسی از جنس امید برای جادوگران بود هم حالا از این قاعده مستثنی نبود.

- من باید این کتابا رو بگردم، باید یه راه برای آزاد شدن از این بدبختی پیدا کنم.
- وینکی دونست اما نتونست اجازه داد.
- خب چرا؟

و چیزی نگذشت که کلاوس جوابش را گرفت. از پنجره به بیرون نگاهی کرد و متوجه فاجعه ی پیش رویش شد، جادوخوار ها به هاگوارتز راه یافته بودند. چند دقیقه تا مرگ و نابودی فاصله داشت و هنوز نتوانسته بود راهی برای خلاصی از جادوخوار ها را بیابد. عینکش را برداشت و اشک جمع شده در چشمانش را با پشت دستش پاک کرد و بعد با نگاهی غم آلود به وینکی نگاه کرد و گفت:
- ما همین حالا هم تموم شدیم، پس بذار من جایی بمیرم که دوست دارم. این آخرین خواسته ی من قبل از مرگم اینه که بذاری آخرین تلاشم رو هم بکنم.

وینکی نمی‌دانست چه جوابی بدهد. جایی را نمی‌شناخت که بخواهد آن‌جا بمیرد و هیچ خواسته ی قبل از مرگی هم نداشت.
- وینکی هم خواست این‌جا موند و به بودلر کمک کرد.

لبخندی بر لبان کلاوس نقش بست و سپس هر دو مشغول زیر و رو کردن کتاب ها و مدارک مختلف برای آخرین بار شدند.

***


یوآن دوان دوان به سوی هاگوارتز، آخرین امیدش، می‌دوید. وقت برای سوگواری و ترسیدن نداشت، باید زنده می‌ماند و راهی برای رهایی از این اوضاع می‌یافت. این تنها راه جواب دادن به فداکاری دوستانش بود.

اما چیزی که رو به رویش وجود داشت تمام امیدهایش را سوزاند. تمام مدت از دست جادوخوار ها فرار کرده بودند تا به هاگوارتز برسند و حالا هاگوارتز هم در محاصره ی جادوخوار ها بود. این یعنی تمام این مرگ و میر ها برای هیچ و گوج بودند.

- یوآن!

نمی‌دانست چه کسی او را صدا می‌زد، احتمالا توهم زده بود و این صدا تنها نتیجه ی آرزو های پوچش برای داشتن یک همراه بود. اما باری دیگر این صدا را شنید.

- یوآن!

به پشت سرش نگاه کرد و در کمال تعجب گروه دیگری از جادوگران را دید. لاکرتیا، رز، اورلا و برایان هم آن‌جا بودند. از دیدن این‌که چند نفر دیگر هم زنده و با او هستند نزدیک بود فریاد بزند و دنیا را روی سرش بگذارد ولی این‌کار تنها باعث نابودی آن‌ها می‌شد. با لبخندی گشاد بر لب گفت:
- شما این‌جا چی‌ کار می‌کنین؟!

اورلا برای جواب دادن پیش قدم شد و جواب داد:
- رودولف مرد، یعنی خودکشی کرد. اون با خونش رو زمین نوشته بود جادوخوارا جادوگرای ضعیف رو نابود و جادوگرای قوی رو مثل خودشون می‌کنن و باید با وسایل مشنگی مقاومت کنیم. نوشته بود که برای فهمیدن سرنخ باید بیایم هاگوارتز.

جنگ هاگوارتز بار دیگر داشت تکرار می‌شد اما این دفعه مسئله خیر و شر نبود، مسئله بودن یا نبودن جادوگران بود.


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۴:۰۵ شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تا به حال به فلسفه‌ی "چمدان بستن" فکر کرده‌اید؟

منظورم "دلیل" این کار نیست. منظور، فلسفه‌ی پشت آن است. چرا آدم‌ها باید موقع رفتن چمدان ببندند؟ چرا باید دانه دانه وسایلشان را بچینند داخل چمدانی؟ چرا باید زمانشان را برای چنین چیزی تلف کنند؟ چرا باید.. چمدان‌ها را بست؟

چمدان‌ها باید بسته شوند. آرام آرام.. اندک اندک.. آدم‌ها باید شانس دیدن رفتن‌ها را داشته باشند. باید بدانند کسی دارد می‌رود. باید ببینند چطور لباسی را تا می‌کند و گوشه‌ی چمدانی می‌گذارد. باید ببینند آخرین لبخندی که به گلدان جامانده‌ای می‌زند. باید ببینند آخرین گام‌های مرددش به سمت کتابخانه‌ش را. باید ببینند با تردید، لب به دندان گزیدنش را. باید.. سیر ِ سیر.. فرصت داشته باشند آخرین بار تماشا کنند رفتنش را.

هیچ‌کس نباید ناگهان ناپدید شود. هیچ‌کس نباید بدون تا کردن لباسی، خندیدن به دفترچه خاطراتی و کنار گذاشتنش، انتخاب لباس‌هایی برای ماندن و لباس‌هایی برای بردن، نگاه کردن به آلبوم عکسی و رها کردنش زیر تخت.. بدون چمدان بستن.. بدون دادن آخرین فرصت‌ها برای تماشا شدن به کسانی که دوستش دارند.. برود.

یک‌جایی، یک روزی، یک کسی بالاخره در کشوری، قانونی برای اجباری بودن چمدان بستن وضع می‌کند و آن‌وقت..

هیچ‌کس بدون چمدان بستن از زندگی دیگری نمی‌رود..
****
ورونیکا اسمتلی منفجر شد.

نه مقدمه‌ای داشت و نه متأخره‌ای. نه آخرین نگاهی و نه آخرین کلامی. نه آخرین خنده‌ای و نه آخرین دست تکان دادنی. نه آخرین فریادی و نه آخرین خروشی. هیچ و هیچ و هیچ.. لحظه‌ای بود و لحظه‌ی دیگری.. نبود.

ویولت بودلر در حالی که پهلوهایش تیر می‌کشیدند، تنها با تمام توانش به سمت گروه دونفره‌ی یوآن آبرکرومبی و ریتا اسکیتر می‌دوید. از همان فاصله هم می‌توانست استیصال چشمان آبی یوآن و قطرات عرق بر پیشانی ریتا را ببیند.

- اکسپکتوپاتورونام!

با ضربه‌ی پرنده‌ی کوچک نقره‌ای‌رنگ، برای ثانیه‌ای، شکافی در محاصره‌ی جادوخوارها ایجاد شد.

و همان لحظه هم ویولت می‌دانست تنها یکی از آن دو نفر را می‌تواند بیرون بکشد.

یک بار.

برای اولین و آخرین بار در تمام عمرش، خودخواه شد.
- اکسیو یوآن!

موجودی با موهای نارنجی ژولیده با سرعتی نفس‌گیر به سمت ویولت شتاب گرفت. لحظه‌ای پیش از این که با برخورد به بودلر ارشد، هر دو روی زمین بغلتند، ویولت گوشه‌ای شیرجه زد و اجازه داد شتاب پیشین، یوآن را به فاصله‌ای بسیار دورتر.. و بسیار امن‌تر.. پرتاب کند.

آنگاه خودش را به حلقه‌ی محاصره‌ی جادوخوارها کوبید.

چهره‌ی خشمگین ریگولوس. چهره‌ی متحیر و رنگ‌پریده‌ی یوآن. آخرین نیشخند به پهنای صورت جیمز. نگاه مطمئن چشمان کهربایی تدی. لبخند ملایم شاهزاده خانم..

- ریتز!

چرخید و راه شاخکی را به سمت کتف بی دفاع ِ ریتا سد کرد. چاقویش را بی‌رحمانه تاب داد و بُرید و ضربه زد و دفاع..

- نـ..

نقل قول:
نه مقدمه‌ای داشت و نه متأخره‌ای. نه آخرین نگاهی و نه آخرین کلامی. نه آخرین خنده‌ای و نه آخرین دست تکان دادنی. نه آخرین فریادی و نه آخرین خروشی.


چمدانی بسته نشد اما..

ویولت بودلر هم رفت. ریتا اسکیتر هم رفت. و از آن گروه شش نفره، تنها سه نفر باقی ماندند تا خبرها را به تنها بودلر باقی‌مانده در هاگوارتز برسانند..

یک‌جایی.. یک‌وقتی.. یک کسی..

باید قانونی علیه چمدان نبستن‌ها وضع کند..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۲:۵۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
ورونیکا به هزاران تکه‌ی پازل تبدیل شد.
ریگولوس و آملیا به جایی نامعلوم پرواز کردند.
رفیقان یک‌به‌یک رفتند و حالا ویولت بودلر تک و تنها مانده بود در محاصره‌ی سیل جادوخوارها.
پای تقصیرهایش!

"چطوری..؟"
دورخیز کنان، انگشتانش را محکم‌تر از قبل به دور چوبدستی حلقه کرد. جرقه‌ی بنفشِ نه‌چندان اطمینان‌بخشی از نوکش سرک کشید.
یک راه بیشتر نداشت..

- اکسپکتو پاترونام!

پرنده‌ی تازه‌نفسِ دیگری اوج گرفت و به یاریِ هم‌نوعِ ضعیف‌شده‌اش شتافت تا سدّ محکمی را در برابر جادوخوارها بسازد.

"هرطور شده! به هر قیمتی!"

بدون لحظه‌ای درنگ، از حواس‌پرتی جادوخوارها نهایت استفاده را برد و با جهشی بلند، خودش را از بینِ روزنه‌ی کوچکِ میانِ آنها عبور داد، قبل از اینکه مورد اصابت شاخکِ یکی از آنها قرار بگیرد و درجا پودر شود.

فرصت این را نداشت که بالاخره برای یک بار هم که شده، به قد و قواره‌ی ریزش افتخار کند.
پس چرخید و اطرافش را دید زد..
و دید!

چندین متر آنطرف‌تر، یوآن و ریتا در حال دست و پنجه نرم کردن با گروهِ دیگری از جادوخوارها بودند و گاه و بی‌گاه با خوش‌شانسی در برابر ضربات مرگبار شاخک‌هایشان جاخالی می‌دادند.

- منظره‌ی قشنگیه، نه ریتا؟
- نمی‌دونم، نمی‌دونم.. اَه، لعنت!

روباه، شلغمش را به سمت یکی از جادوخوارها پرتاب کرد. این کارش مثل سیخونک زدن به آنها بود.
با نیشخندی تلخ، عقب‌عقب برگشت و با خانم خبرنگار پشت‌به‌پشت شد.

- از گفتنش زیاد خوشم نمیاد ولی الآن دقیقاً وسط یه ساندویچ گیر افتادیم.

و چندین متر آنطرف‌تر، ویولت دیگر حال خودش را نفهمید.
همه‌ی این تقصیراتی که به گردن گرفته بود و نگرفته بود، برای هفت جدّش بس بود. دفترچه‌ی صد برگ تقصیرهایش پُر شده بود. حتی حاشیه‌ی برگ‌هایش!
دیگر ریتز نه!
دیگر روبان نه!
دیگر..

"دیه تنهاتون نمی‌ذارم!!"

حتی نیم‌نگاهی به پشت سرش نینداخت. بدون اتلاف وقت، ماشه‌ی پاهایش را کشید و مثل یک فشنگ به هدفش هجوم آورد.
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. باید مرگ خیلی‌ها را تلافی می‌کرد.
شاید یکی از آن دو نفر را می‌توانست نجات بدهد.
مرلین را چه دیدی، شاید جفتشان را.
شایدم هیچکـ..

- نــــه!

تصویر کم‌رنگِ پیرمردی با ریش نقره فام جلویش نقش بست.

- پروف!

آلبوس دامبلدورِ مجازی خندید.
- شاید بتونی کاری کنی که روح‌های کم‌تری ناقص و علیل بشن.

پهلوی ویولت تیر کشید.
پیکرِ ذره‌ذره شده‌ای که تنها یک ارّه‌برقی از آن به یادگار مانده بود..

- اگه این به نظرت هدف ارزشمندیه..

مُشت‌های ویولت لرزید.
"هدف ارزشمند.. چرا که نه؟!"

- پس عجله کن!

و انگار آن زنجیری که به دور پاهای بودلر جوان بسته شده بود، پاره شد.
با نعره‌ای به جلو تاخت. مثل یک کله‌خرِ معرکه!
کله‌خرهایی که دست به هر کاری می‌زنند.
برای زنده ماندن..
برای زنده نگه داشتن..!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
مثل خیلی چیز ها، خودکشی هم به دو دسته تقسیم می شود.سالم یا ناسالم. سالمش پریدن از روی پل سقوط با سرعت 210 مایل در ساعت به ته جاده و یا روش هایی از این قبیل تقیسم می شود. اما ناسالمش، شیوه ایست که به هیچ ذهنی اعم از انسان تا غیر انسان، نمی رسد.
***

ارولا، برایان، لاکریتا و رز بدون هیچ حرکتی عامل مرگشان زل زده بودند و به احتمال زیاد ذهنشان درگیر افکاری بود که در دقایق آخر زندگی به فکر می رسد.دعا خواندن برای آمرزش، نگران بودن برای بقیه ی دوستان و خانواده و یا چاره ای برای مشکلشان.

- فکر کدوم بوقی ای بود که این نوع " خاص " از خودکشی را استفاده کنیم؟ خودکشی به راه های ساده تر و دلپذیر تری هم ممکن بود!

جمله ای به شدت احمقانه ولی کاملا درست! تنها از ذهن رز بر می آمد که در وضعی که معلوم نیست تا چند دقیقه ی دیگر زنده است یا نه، به شیوه های خودکشی فکر کند.


- نمی دونم! نمی دونم!

ارولا در گیر پیدا کردن راه حلی بود تا از این وضعیت نجات پیدا کنند، اما سوال رز همه ی محاسباتش را در عرض چند ثانیه بهم ریخته بود. حالا دیگر نمی توانست فکرش را روی راه حل متمرکز کند و فقط به این فکر می کرد که ایده ی آپارات تا/به هاگوارتز در این وضعیت، از آن ایده هایی بود که مایه ی ننگ یک روانکلاوی می شد.


- خوب کسی راه حلی داره؟

لاکریتا بلک که حالا به گربه تغییر شکل داده بود، با امید این سوال را پرسید که البته و بی شک جوابش چیزی جز سکوت نبود، اما همیشه عاملی هست که نمی گذارد وقایع به طوری که باید جلو بروند و واکنش برایان هم از این عامل ها بود. اصل ذات یک گریفندوری حمله به حریف است که خیلی جاها جواب می دهد اما بعضی جاها هم تبدیل به خودکشی ناسالم می شود.

برایان چوب دستی اش را از جیب ردایش در آورد، اولین اشتباه. آماده ی حمله شد، دومین اشتباه. با سلاح جادویی به جنگ با جادوخور ها رفت، سومین اشتباه. اجرای طلسم، آخرین اشتباه برایان دامبلدور.

انرژی ساطع شده از برایان و چوب دستی اش، توجه جادو خور ها را به خود جلب کرد. خیلی زود برایان به اشتباهش پی برد اما متاسفانه فرصتی برای اصلاح آن نداشت. او در مرکز دایره ای بود که دورتادورش جادوخور ها ایستاده بودند و هر لحظه حلقه را تنگ تر می کردند.

با اشتباه برایان تمرکز جادو خور ها از روی بقیه ی گروه برداشته شد و دختر ها فرصتی را پیدا کردند تا بتوانند فرار کنند.به طور کل فرار کردن راه حل نیست مخصوصا اگر دوستتان و کسی که جانش را برایتان فدا کرده خود در خطر باشد.اما دو نکته بین دخترها وجود داشت؛ یک هیچ کدام گریفندوری نبودند و شاجاعت از افتخارات بیشمارشان نبود، دو سرنوشت برایان معلوم بود و آنها هیچ کاری نمی توانستند برای نجات او بکنند پس بهترین راه فرار کردن بود.

دخترها شروع به دویدن در جهتی که خودشان هم نمی داستند، کردند. آنها نمی دانستند باید به کجا بروند فقط این را می دانستند که اگر نمی خواهد مانند برایان بمیرند، باید چاره ای بیاندیشند که هم با هاگوارتز برود و هم مقداری سلاح مشنگی پیدا کنند، اما چه جوری؟ جواب این سوالات اغلب در ذهن یک روانکلاوی باید باشد اما این بار به طور استثنا به ذهن هافلپافی سابق خطور کرد.

لاکرتیا ناگهان دست از دویدن کشید. ارولا سرعتش را کمتر کرد و با داد گفت:
- عجله کن.

لاکرتیا روی زانویش خم شد و همان طور که نفس نفس می زند ، یکی از دستانش را از روی زانویش برداشت و بالا برد. ارولا ایستاد و دختر دیگر که حلوتر بود، برگشت.

- رودی می خواست چیزی به ما بگه. بیشتر از این چیزی که فهمیدیم. ما به سلاح مشنگی نیاز داریم و کجا هست که هرچیزی رو که نیاز داریم توش داره؟

جواب مشخص بود، " اتاق نیازمندی ها "


- و چگونه می شه اونجا رفت؟

" تابلوی آریانا دامبلدور در کافه ی هاگزمید "


- چه طور می شه اونجا رفت؟

" خودکشی ناسالم دیگری! "


و کمی بعد بود که صدای پاق از سه طرف به گوش رسید.





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
قانون طبیعت است عزیزان من. زمین می‌چرخد، آتش گرما می‌بخشد، عمل مساوی عکس‌العمل است، دو به علاوه‌ی دو می‌شود چهار و..

ریگولوس بلک همیشه جان سالم به در می‌برد.
****

ویولت تمام قدرتش را به کار بست تا میان تکه‌پاره‌های کسی که روزگاری ورونیکا بود، دنبال نشانه‌های آشنایی از او نگردد.
"من ورنی رو به کشتن دادم."

بودلر ارشد مهارت‌های بی‌بدیل بسیاری داشت. او می‌توانست با پاره‌آجر چیزی اختراع کند، احمقانه‌ترین طلسم‌ها به فکرش می‌رسید، مدافع قهاری بود، چاقوی ضامن‌دارش را متبحرانه میان انگشتانش می‌چرخاند..

و..

همیشه می‌توانست تقصیرها را به خودش ربط دهد.

سرش را از برابر دو شاخک هم‌زمان دزدید و ارّه‌برقی ورونیکا را قاپید.

- ریداکتو!

به لطف ریگولوس رنگ‌پریده که سرانجام به خودش آمده بود، انفجاری دقیقاً میان ویولت و اولین گروه از جادوخوارها، محفلی سابق را به سمت ریگولوس و آملیا و جادوخوارها را در جهت مخالف پرتاب کرد. قبل از این که با برخورد سختی به زمین، نفس از میان شش‌هایش وحشت‌زده به بیرون بگریزد، زنجیر ارّه‌برقی را کشید.

- آخ!

هم‌زمان با برخوردش به زمین، صدای غرّش اره‌برقی اطمینان ِ دردناکی به او بخشید. چرخید و اره را به سمت آملیا پرتاب کرد.
- میل! بگیرش!

آملیای وحشت‌‌زده تنها واکنشش به اره‌برقی‌ای که چرخ‌زنان به سمت صورتش می‌آمد، جیغ خفه‌ای بود که با دزدیدن سرش همراه شد. ریگولوس ِ پشت ِ سر ِ او با واکنشی ناخودآگاه، هر دو دستش را بالا آورد و اره‌برقی را با خوش‌شانسی مطلقی میان زمین و هوا گرفت. بر اثر وزن اره‌برقی تلو تلو خوران به عقب رفت.

"من ورنی رو به کشتن دادم.. چون می‌خواستم داوشمو نجات بدم.."

- اکسپکتوپاترونوم!

فریاد بعدی ویولت، با ظهور پرنده‌ی درخشانی همراه شد. چند لحظه.. چند لحظه‌ی بسیار کوتاه، همه، جادوخوار و جادو دار، به درخشش غیر قابل باور سپر مدافع دختر جوان چشم دوختند.

- میل رو بردار و بزن به چاک!

"ولی دیه بقیه‌شونو به کشتن نمی‌دم."
پیشاپیش ریگولوس و آملیا که هردو با هم، حتی از تکه‌های ورونیکا هم بی‌مصرف‌تر بودند، ایستاد و تک تک ذرات مغز ریونکلایی‌ش را به کار انداخت.
"چطوری..؟"

- البته، ایده‌ی خیلی خوبیه، فقط این که، نمی‌دونم فقط منم یا به نظر توام جادوخوارها خیلی موافق به نظر نمیان؟!

"لعنت بهت بلک. تو بدترین موقعیت باس دو خط زر بزنی!"

ویولت چرخید.
حرکت احمقانه‌ای بود، ولی چرخید و پشتش را به جادوخوارهایی کرد که موقتاً توجهشان به سپر مدافع او جلب شده بود.
- میلو بیگی.
- چیکار..
- وینگاردیوم له‌ویوسا!

ریگولوس، اره‌برقی و آملیا مانند چماق کذایی ِ فیلم‌های هری پاتر در هوا بلند شدند.

- نـــه!! نکـ..
- سرعتتونو خودت کم کن!

قانون طبیعت است عزیزان من.

با حرکت تند و بی‌رحمانه‌ی چوبدستی، سرعتی غیر قابل باور و -متأسفانه برای پسر اسلیترینی و دختر گریفندوری- تهوع‌آور به خارج از دایره‌ی محاصره‌ی جادوخوارها پرتاب شدند.

ریگولوس بلک همیشه جان سالم به در می‌برد!

ویولت نفس عمیقی کشید و با چشم، کوشید دو نفر ِ باقی‌مانده را پیدا کند.

و ویولت بودلر همیشه پای تقصیرهایش می‌ایستد!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۴۷ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
سوال: سپر مدافع ریگولوس مستقیما در ژرفای دره سقوط کرد.
جواب: خب که چی؟

هر چرندی که در مدرسه توی سرتان فرو کرده اند را بریزید دور. سوالی بودن یا نبودنِ جمله را علامت سوال تعیین نمی کند.

***

مردمک چشم های آملیا سوزان بونز، درست همان جایی که سپر مدافع لحظه ای پیش محو شده بود را نشانه رفته بود.
_جهش ژنتیکی. واو.
_ریداکتو!

بنظر می رسید آملیا، در میان زوزه ی باد تنها همان یک کلمه را شنیده باشد و بنظر میرسید کلمه ی مذکور به اندازه ی کافی سنگین بوده باشد. "ریداکتو" نه البته. "جهش ژنتیکی".
_جهش ژنتیکی... هه.

آملیا چشم هایش را چرخاند. بنظر می رسید موقتا دیوانه شده باشد. صدا های ممتد حاصل از درگیری ای که پشت سرش در حال وقوع بود، ثانیه ای متوقف نمی شد.

"ریداکتو".

ویولت که راستش احساس میکرد مدتهاست به فضای خالی روبرویش زل زده، به سمت دو نفری برگشت که روبروی آملیای حیرت زده و مستاصل، چوبدستی های "جادویی" خود را تهدید آمیز به سمت "جادو" خوار هایی که دورشان را گرفته بودند، نشانه رفته بودند و راستش را بخواهید تنها ویولت میدانست که حتی نمیدانند با یک چوبدستی جادویی در مقابل یک جادوخوار چه میتوان کرد.

_باشه... اینجوریه؟

لب های مرد جوان، به سمت بالا انحنا برداشتند.
_بسیارخب! نشونتون میدم.

بنظر نمی رسید ذره ای هم عجله داشته باشد. شاید چون... نمیدانست چه چیزی را باید "نشونشون" دهد.

می دانید... حجمی سیاه رنگ و عظیم الجثه، در آن سوی دره به چشم می خورد.

_هنوزم دارم میریم هاگوارتز؟

شتاب اشعه ی سرخ رنگی که از چوبدستی ریگولوس بیرون جهید، خودش را هم به عقب راند.

ویولت، طوریکه انگار ریگولوس همان لحظه با فیگورِ علامه ی دهر گرد بودن زمین را اظهار داشته است، به او خیره شد. پلک سمت راستش آهسته بالا پرید.
_داوشم اون توئه!
_میدونم خب. حتما تو و جادوخوارای دنبالت خوب میتونین ازش محافظت کنین.

صدای ویولت بلند تر شد. چرخش دسته ی چاقوی ضامن دارش کف دستش را خراشید.
_میگم اون توئه! باس بریم ورش داریم!
_ویولت. ما نمیتونیم ورش-ویولت!
_لعنتی تو چرا نمی فهمی؟
_ویولت.
_خودت بودی وایمیسادی نگا کنی برن جرواجرش-
_بودلر!

می دانید... ریگولوس برای ساکت کردن کسی مثل ویولت اصلا عددی نبود. میل شدید به حمله و ریز ریز کردن موجودِ عجیب و غریبی که روبروی ویولت ایستاده بود، فریاد ویولت را سرکوب کرد و وادارش کرد به نهایتِ آن چشمانِ سیاه رنگ و براق خیره شود: ریگولوس به سمت او برگشته بود.

صدایش، در کسری از ثانیه، دوباره آرام بود.
_ویولت.
_ها؟
_آروم باش.

نگاه ویولت، روی نقطه ای بالای شانه ی ریگولوس ثابت شد.

نگاه ریگولوس، آگاه از فاجعه ای که یک لحظه پشت کردنش به بار آورده بود، و ناتوان از پشت سرش را نگاه کردن، هنوز توی چشمان ویولت گره خورده بود. نگاه ویولت، روی مبارزه ی عظیمی که پشت سر ریگولوس در حال وقوع که... چه عرض کنم... به پایان رسیده بود متمرکز شد و راستش را بخواهید، ریگولوس ترکیدن چیزی را درون آن حجمِ قهوه ای رنگ احساس کرد. درست همزمان با... صدای جیغی که از پشت سرش شنیده شد.

منتظرش بود. می دانید؟! چشمانش منتظر صدای جیغ مانده بودند. پاهایی که به ورونیکا پشت کردند، منتظر صدای جیغش مانده بودند.

با صدای برخورد جسمی آهنی به زمین، صدای اره ی برقی به ناگاه قطع شد.

می دانید... ترسناک بود که تمام این ها داشت پشت سرِ "او" اتفاق می افتاد، ریگولوس نمی خواست به ماجرا ربطی داشته باشد. نمیخواست ورونیکا پشتِ سرِ او مُرده باشد، نمی خواست ورونیکا اصلا مرده باشد.

ریگولوس، جایی در پیش روی ویولتی که داشت کسری از ثانیه را صدم به صدم تجربه می کرد، چشم هایش را بست.
_تموم شد؟

در پاسخ، تنها توانست برخورد حجمِ هوای سردی را احساس کند که در اثر دویدن و گذشتنِ ویولت به شانه اش برخورد کرد.
_اوکی... درک میکنم. تازه شروع شده.

***

سوال: خب که چی؟
جواب: سپر مدافع ریگولوس مستقیما در ژرفای دره سقوط کرد.

هر چرندی که در مدرسه توی سرتان فرو کرده اند را بریزید دور.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.