هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بادراد با دیدن وضعیت بحرانی و چهره ی بر افروخته ی ارباب دست و پاش رو به شدت گم می کنه و در حالی که صداش می لرزه می گه: حالا چیزه ارباب... مونتاگ فعلاً داره به ماموریتش می رسه... بعد از اون میاد این جا حتماً... !
لرد سیاه نگاهی عاقل اندر سفیه به بادی میندازه و با شیشه ای آزمایشگاهی که در دستانش به چشم می خورده، به طرف صندلی بادراد می ره... بعد هم با یه حرکت ساده اون رو از روی صندلی پرت می کنه و خود جایگزینش می شه... !
مرگخوارای جدید هم هر کدوم به نحوی روبروی ارباب قرار گرفته بودند... جاگسن خودش رو به سمت زمین خم کرده بود... لوسیوس سرش رو پایین گرفته بود و هیچ حرفی نمی زد... ورونیکا به نشانه ی احترام (!) نیشش رو تا بناگوش باز کرده بود... خانم بلک نیز از جادوگران دیگه فاصله گرفته بود و در کنار ورونیکا با ترس و لرز ایستاده بود و در آخر آنتونین به شکل مفتضحانه ای در حال تعظیم کردن بود !
ارباب با دیدن هر کدوم از این ها صدایش را با حالتی موحش صاف کرد. در همون لحظه مرگخوارا به خود لرزیدن و دوباره به حالت اولیه و عادی خودشون برگشتن !
بعد از اون ارباب شیشه آزمایشگاه رو جلوی چشمان تاریک و شیطانی (؟!) خود می گیره و از پشت آن به مرگخوارای جدید که خود آن ها را انتخاب کرده بود، نگاه می کنه. سپس آه عمیقی می کشه و سرش رو به چپ و راست تکون می ده. به بادراد نیم نگاهی میندازه و دوباره سرش رو برمی گردونه. و سرانجام بعد از توضیحات و فضاسازی های بیخود لب به سخن باز می کنه: آآآآه... چقدر من بدشانسم... مثلاً مرگخوار برای خودم انتخاب کردم... طرز قرار گرفتن روبروی من رو هم بلد نیستن... بادرااااد...
بادراد: بله ارباب ؟!
ارباب: طرز وایسادن رو به اینا یاد بده !
بادراد به نشانه ی فرمانبرداری سرش رو به علامت تاٌیید تکون می ده. بعد هم به طرف مرگخوارای جدید قدم برمی داره... سپس سر جاش می ایسته و به مرگخوارا اشاره می کنه که پسرا مانند جادوگر و دختران مانند ساحره ها بایستن... اما در همون لحظه فریادی از پشت سر مانع از این کار می شه !
ارباب: داره کار می کنه... رو نقش داره کار می کنه... آفرین مونتاگ، مرگخوار نمونه ی من... نقشه داره عالی پیش می ره... مونتاگ داره به سمت هدف پیش می ره... داریم موفق می شیم !!!
بادراد با تعجب به شیشه ی آزمایشگاهی که مواد درون اون با رنگ سبزی به جوشش افتادن، خیره می شه و بعد متوجه ماجرا می شه... مونتاگ به خوبی به وظیفه ی خود عمل کرده بود ! ... اما این که چطوری مونتاگ موفق به انجام این کار شد یکی از سوالاتی بود که در ذهن همه ی خوانندگان این پست ایجاد شده بود... بنابراین ادامه ی ماجرا در پست بعد !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۵:۳۶:۳۵

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
لوسیوس و ورونیکا و جاگسن و آنتونین و خانم بلک و ولدمورت ، با قدم هایی تند ولی بی صدا به سمت آزمایشگاه حرکت کردند .

روی صندلی وسط اتاق ، آلبوس اکسترا نشسته بود و به افراد ِدر حالِ عبور و مرور ِ دور و برش نگاه می کرد !
ولدمورت ، پشت صندلی سیاهی نشسته بود و دست روی گردن بادراد (!!!!!) به مرگ خواراش نگاه می کرد و لذت می برد .
هر کس گوشه ای مشغول کاری بود و بادراد در حال گزارش دادن کار ها به ولدمورت بود .

ولدی : خب بادی جون ، عجب شونه ای داری ها ! حال میده دستم رو بذارم این جا ! ( شونه = شانه = کتف = )
بادراد : بذار بوقی ... چیز ارباب بذار ... راحت باش . آره داشتم می گفتم ، ب این کار می تونیم کاملا محفل ققی رو هم به دستمون بگیریم . البته این دامبل چند وقتیه که پیر شده و کار نمی کنه تو محفل ، باید بببینیم چی کار می کنه . می گفت نمی دونم مثل اینه که می خواد از غول ها هم استفاده کنه ! ( غول های دورگه ی کوچولو و غرغرو ! )
ولدی : عجب ! مونتـــــــــــــــاگ ! این بشر کجا در رفته !؟ کارش دارما ! باید بفرستیمش بره واسه مون تحقیق کنه . مونتــــــــــــــــــــــــاگ !
چند جرقه ی قرمز رنگ از چوبدستی ولدمورت به بیرون پرتاب شد !


* * هاگوارتز * *
مونتاگ و یه سری مرگ خوار قِدیمی در حال حرکت به سمت هاگوارتز بودن تا برن به کمک سرژ . مونتاگ سرعتش را کم کرد و سر اولین پیچ ، از بقیه جا موند و مسیرش رو عوض کرد . ( آیکیلو ها ! : می خواست بپیچوندشون ! )
با سرعت به سمت محوطه ی باز ِ پشت ِ جنگل رفت و ترق ! غیب شد...

* * دم در خونه ی دامبل و خانواده ! * *
کوچه سراسر سکوت و آرامش بود . پرنده در این وقت شب پر نمی زد .
در تمام کوچه تنها حرکت ، حرکت گربه ای بود که با استیصال (!!) بین زباله ها جستجو می کرد و بو میکشید .
تررررررررق !
شخصی سیاه پوش از غیب پدیدار شد و موجب ِ پریدن گربه شد .
گربه با چهره ای خیره به دست فرد نگاه می کرد که به سمت جیب داخل شنل سیاهش می رفت و چند لحظه ای خیره به چوبدستی ِ درون ِ دست مرد نگاه کرد . با زبانش گوشه ی لبش را لیس زد و بعد .... نور سبز دید و گربه بی جان ، بین زباله ها افتاده بود .
شخص ِ شنل پوش کلاه ِ شنلش را عقب انداخت و با چهره ای خشن و موهایی بلند ، به گربه ی بی جان نگاه کرد و لبخندی بی رمق بر چهره ی کج و معوجش نشست .
لبخند چهره ی بی احساس و ناامیدش را روشن تر از قبل کرد .
رویش را برگرداند و به سمت خانه ی شماره ی 99 خیابان رفت و در را با صدای جیر جیر خفیفی باز کرد .
زیر لب زمزمه ای کرد ....
- : امشب مشخص میشه ریشت رو وقت خواب کجا می ذاری ...


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۴:۴۷:۵۵

فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
اتوبوس مقابل سنت مانگو متوقف می شود.
در زیر زمین سنت مانگو
مونتاگ : حالا چه جوری دامبلدور رو بدزدیم؟
جاگسن : نمی دونم .
لوسیوس : به نظر من شبانه باید بریم تو اتاقش.
ولدمورت : آفرین لوسیوس.
آنتونین : حالا چه جوری بریم تو اتاقش.
ملت مرگخوار در حال بحث بودند که یکدفعه بلیز به لرزش درمیاد .
ولدومورت : چی شده بلیز ؟
بلیز : موبایلم داشت ویبره می رفت.
بلیز : جانم . بفرمایید.
فرد : منم سرژ
بلیز : چی شده ؟
سرژ : بیاین این دارت عبدل و دارت ممد ریختن رو سر ما.
بلیز : خوب باشه الان میاییم.
سرژ : خداحافظ
بلیز : خداحافظ
ارباب : بلیز کی بود؟
بلیز : سرژ بود.
خانم بلک : فهمیدم.
ولدومورت : چی رو؟
خانم بلک : ما می تونیم با نفوذ سرژ رو دامبلدور دامبلدور رو بدزدیم و بعدش هم دامبلدور خودمون رو جایگزینش کنیم.
ولدومورت : آفرین خانم بلک
لرد سیاه تو فکرش : خودمونیم ها. عجب مرگخوارهایی انتخاب کردیم.
بلیز : اربای من چند نفر می خوام که بریم هاگوارتز.
ولدومورت : خوب اون مرگخوارهای قدیمی رو با خودت ببر و جدیدها رو بذار باشن.
بلیز : باشه.
در همین لحظه بلیز و همه مرگخوارهای قدیمی غیب میشن .
لوسیوس : ارباب به نظرم باید بریم مشکلات این دامبل رو درست کنیم.
ولدی : گل گفتی لوسیوس.
لوسیوس و ورونیکا و جاگسن و آنتونین و خانم بلک و ولدی میرن که تمام مشکلات این دومبل بدله رو درست کنند.


ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۳:۲۵:۵۴

من یه شبح و�


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
دامبل در حال بندری زدنه
لرد که بقل دستش نشته دیگه اعصاب براش نمونده

لرد: اینو نمیشه اینجوری فرستاد خونه . فورا شناسایی میشه . باید برگردیم و یه مقدار رو دی ان ای هاش کار کنیم بلکه درست بشه

با این دستور ارباب یهو راننده ی اتوبوس شوالیه ی سیاه ترمز دستی رو میکشه و همزمان ترمز رو هم میگریه و فرمون رو به سمت چپ میچرخونه که اتوبوس سر و ته بشه بره به سمت سنت مانگو

مونتاگ که توی این چرخش یهو کلش خورده بود به یه جایی یاد یه چیزی می افته

مونتاگ: ارباب یه مشکلی هست .

ارباب: مشکل؟ نه مشکلی نیست من روی تمام جنبه های این نقشه فکر کردم

مونتاگ: ارباب جسارت نباشه ها ولی فکر کنم یه جاش رو فراموش کردین

ارباب: مثلا کجاش؟

مونتاگ: ارباب ما هنوز نمیدونیم دامبلدور شب ها که میخوابه ریشش رو میگذاره زیر پتو یا روی پتو

ملت مرگخوار با این حرف از خنده روده بر میشن لرد هم داره لبخند میزنه
همین که میخواد جواب مونتاگ رو بده چشمش میافته به دامبلدور که کاملا گیج میزنه

ولدمورت با یه نگاه متوجه میشه دامبلدور شبیه سازی شده این مورد رو هنوز نمیدونه . معلوم نیست ژن اصلی میشکل داشته یا این اطلاعات رو آلبوس یه جای دیگه ای نگه میداره

لرد : حالا ریش مسئله ای نیست . بهش تفهیم میکنم یه بار طوری بخوابه که نصف ریشش بره زیر پتو نصفش بره روی پتو . اون وقت خود منیروا بهش میگه ریشش کجا باید باشه ولی باید تحقیق کنیم آیا نکته ی هست که دامبلدور ما ممکنه ندونه

به این ترتیب همهی مرگخوار ها به این تیجه میرسن که روی این مورد شبیه سازی شده تحقیقات بیشتری لازمه و بهتره فعلا برشگردونن تو سنت مانگو


اتوبوس جلوی سنت مانگو متوقف میشه


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۲:۴۲:۰۰


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
ارباب و آلبوس شبیه سازی شده و بادراد به طرف درب خروجی زیر زمین سنت مانگو رفتن دوست نداشتن کسی دامبلدور رو اینجا ببینه تا نقشه لو نره.... بادراد همه جا را زیر نظر داشت تا مبادا کسی دامبلدور شبیه سازی شده رو ببینه.... اتوبوس شوالیه سیاه مقابل درب سنت مانگو پارک کرد و تعداد زیادی مرگ خوار برای اسکورت دامبلدور و لردسیاه پیاده شدن دامبلدور سوار شد ! خیلی پر انگیزه بود و خیلی حس وفاداری به لردسیاه داشت ارباب هم اومد کنار آلبوس نشت! یک مرگ خوار یک دوربین از ردایش در آورد و از لردسیاه و آلبوس که کنار هم نشته بودن یک عکس گرفت!

ارباب: چیکار میکنی ...چرا عکس میگری؟

مرگخوار: برای تیتر اول روزنامه شایعه سازی میخوام... (( آلبوس در کنار لردسیاه ائتلاف جبهه سیاه و سفید)) هوم میدونی چقدر با حال میشه!

ارباب: ای خاک بر سر کی تو رو مرگ خوار کرده میخوای همه چیز لو بره فعلا صبر کن بعد که آلبوس رفت اونجا و به اهداف والای خود رسیدیم بعد هر غالطی خواستی بکن.

اما ناگاه آلبوس بلند شد و سرش رو هی بالا پایین میکرد! و صدای تنکو از خودش در می آورد .... گوپس...گوپس..گوپس ...من دی جی دامبل هستم!
ارباب: این چش شد! بادراد زود بیا اینجا !

بادراد : ارباب متاسفانه موی ریش که برای شبیه سازی آلبوس به کار بردیم کمی آغشته به مواد اکستسی بوده ...!

ارباب: حالا میگی چیکار کنیم ؟ اینجوری که اگه بره خونه زنو بچش ...

لوسیوس: ارباب نگران نباش تازه اینجوری به مقاصد خود بیشتر میرسیم این ماده باعث میشه که او هرگونه احساس دل رحمی رو هم که شاید از دی ان ای دامبل به دست آورده باشه از دست بره ...

آلبوس چوب دستی خودش رو که ارباب خودش براش ساخته بود رو در میاره و از پنچره اتوبوس میکنه بیرون ..چند تا بچه کودکستانی که داشتن توی پارک با هم تاب میخوردن رو نشونه میگره و میگه: آواداکورا!
آلبوس: من خیلی سیاهم

ارباب خوب بس دیگه بهتره نقشه رو طبق برنامه انجام بدیم لوسیوس تو هم بهتره بری کمک بقیه هم رزمانت برای دزدین آلبوس اصلی و بردنش به دژمرگ!

لوسیوس : چشم ارباب!


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۲:۱۷:۵۱

جادوگران


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نور خورشید از پنجره ای مکانی که ارباب و مرگخوارانش در انجا قرار داشتند به داخل میتابید و به انها اجازه میداد که حاصل دسترنج خود را بنگرند.
...بله او الحق و الانصاف که کپی ای برتر از اصل بود/او الان یکی از نادر ترین و بهترین جادوگران حال حاضر دنیا بود...در بدن او خون دو تن ار بهترین جادوگران قرن یعنی:ارباب و دامبلدور جریان داشت/علاوه بر اینکه خون اصیل ارباب به او این اجازه را میداد که
رفتار مسخره دامبلدور را کنار بگذارد و بتواند از همه قدرتی که الان در وجودش بود استفاده کند...
در اولین اقدام بدل از جای خود برخاست و در جلوی ارباب زانو زد...
بعد بلند شد و به تجزیه و تحلیل محیط پیرامونش پرداخت با نگاهی عمیق و پر نفوذ به همه جزئیات توجه میکرد...ارباب برای چند دقیقه وارد ذهنش شد تا بتواند از منظر او دنیا را بنگرد:
...همانند سایر یاران ارباب کاملا به ارباب وفادار بود و طرفداران ارباب یعنی مرگخواران را دوستان خود و دشمنان انها یعنی محفلیان را دشمنان خود میپنداشت...قدرتی بس عظیم در تجزیه و تحلیل امور و واکنشهائی خیلی سریع به کنشهای دیگران داشت...به خوبی میدانست در چه موقع از چه طلسمی استفاده کند و بهترین راهها و طرق را برای مبارزه در ذهن خود داشت...ولی زیاد راغب به مبارزات تن به تن و کلاسیک نداشت...درایتی فوق العلده داشت او میدانست که باید در نقش اصل خود یعنی دامبلدور در بین محفلیان ظاهر شود تا بتواند با کمک هوشش انها را مثل بچه هائی رام به هر سو که خود میخواست رهنمون سازد...
ولی برای قرار گرفتن این بدل در نقش اصلش باید ابتدا دامبلدور ناپدید میشد تا این بدل را جایگزینش کنند
ارباب از ذهنش خارج شد و با ندائی چندین مرگخوار را به سمت خود خواند و به انها ماموریتشان یعنی دزدیدن البوس را تفهیم کرد...
مرگخواران به راه افتادندو ارباب بدل را برای انجام اخرین اصلاحاتی که باید در ظاهرش برای مطابقت با دامبلدور اصلی صورت میگرفت با خود برد...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۱:۰۶:۴۷


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
سکوت بود
لیموزینی مشکی با سرعت هر چه تمام پیچید و جلوی بیمارستان ترمز کرد
چند نفر در حالی که شنل سیاهرنگی بر سر داشتند به داخل بیمارستان رفتند
موناگ در حالی کهبشدت عرق میریخت.... بسته سیاهرنگی را حمل میکرد...طوری مواظب بود گویا اگر این بسته از دستش بیفتد...انفجاری بزرگ اتفاق میفتاد

همگی به سمت آزمایشگاه حرکت کردند
بدون معطلی در را باز کردند و مشغول به کار شدند

---
بادراد:مونتاگ....مونتاگ...بسته رو بده
مونتاگ به اهستگی بسته را به بادراد داد
بادراد در بسته را باز کرد و چند تراشه ریش سفید از آن خارج کرد!!
ریشها را به داخل لوله آزمایشی وارد کرد و سپس لوله به داخل دستگاهی برد
دستگاه با صدای وحشتناکی شروع به کار کرد
-ارباب!!
بلافاصله همه مرگخوارها بر زمین افتادند
ولدمورت با چشمهای قرمز رنگ چشم به آنها دوخته بود....

ولدمورت:موناگ همه چیز آمادست؟
مونتاگ:بله ارباب..همه چیز آمادست!!
لرد با دستان سفید و بی روح خودش دکمه توقف دستگاه را زد..دستگاه متوقف شد
خنده ای بی رحمانه ای سر داد و فریاد زد::آلبوس!!...دی ان ای تو در دستان منه!!...بزودی ارتشی از کلونی های((شبیه سازی)) خودت رو بر ضد خودت تشکیل میدم!!...اما فعلا فقط یک کلونی درست میکنم!!چون مطمئنم از پس یکیشم بر نمیای!!

ولدمورت به آرامی با چاقو دست خودش را زخمی کرد و چند قطره از خون اصیل اسلیترینی خودش رو داخل لوله آزمایش کرد.....سپس به مرگخوارای خود دستور داد تا یک ساحره از بین سیاه ها پیدا کنند تا مادری و سرپرستی نوزاد را برعهده بگیرد
-----------------------------
نه ماه بعد!!

صدای نوزاد کودکی در اتاق طنین انداز شد
مرگخوارها با عجله دور کودک حلقه زدند ....ولدمورت یک پارچ!!! معجون پیری!! وارد دهن کودک کرد...کودک بلافاصله به سن و سال دامبلدور در امد!!....از نظر ظاهر هیچ تفاوتی با آلبوس دامبلدور نداشت!!!....

ولدمورت حافظه کودک را نظیم کرد و ماموریتهایش را به او اعلام کرد!
آلبوس اکسترا!!!....بلافاصله ذات پلید خودش را پذیرفته بود..مشخص بود همان چند قطره خون اسلیترین کار خود را کرده بود
-------------
امیدوارم دوستان این سوژه رو شهید نکنند!!!


[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۷:۵۴ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
-------------چند دقیقه بعد ، طبقه ی ششم ، اتاق هفتم ------

اولین شفادهنده : خوب ، آماده این که چاقو هارو از شکمش در بیاریم ؟
دومین شفادهنده : نه من از خون میترسم ؟
اولین شفادهنده یک پس گردنی زد پس کله ی شفادهنده ی دوم و گفت : اول اون چاقورو در می آریم که بالا تر از همست . باشه ؟
خوب فکر کنم 1 ساعت طول بکشه تا این چاقو رو در بیاریم .
در همین لحظه هدویک بال بال زنان به درون اتاق آمد و رو به شفادهنده ها کرد و گفت : واقعا اگه به جای شما دو تا بوق می گذاشتن اینجا بهتر بود . بعد تند تند گفت : برای در آوردن 1 چاقو 1 ساعت طول می دیدین ؟
بعد پرید روی شکم رون و همیه ی چاقو ها را در آورد .
شفادهنده : واقعا ما بوق بودیم ؟
هدویگ که بال بال زنان در حال بیرون رفتن از اتاق بود گفت : بله .
شادهنده ی اول در کشوی کنار تخت رون را باز کرد و یک معجون در آورد و درون دهان رون ریخت ؟

--------- چند ساعت بعد ---------

رون رو ی تختش نشسته بود و هی می گفت : هرمیونو ، بردن ، هی هی ؟ منو کشتن ، هی هی ؟ زن آیندمو بردن هی هی ؟
شفادهنده : آقای ویزلی بشنین سر جاتون ، شما هنوز خوب نشدین ؟
رون که جو کامل اونو گرفته بود گفت : نه ! من انتقام خون خودمو ازش می گیریم ؟
سپس از جاش از جاش بلند شد و لباسشو عوض کرد و به سمت در بیمارستان راه افتاد .
یک قدم پاشو از بیمارستان بیرون نگذاشته بود که با صدایی تغ و توغی غیب شد و در جایی که ویکتور کرام هرمیو ن رو دزدیده بود ظاهر شد .

هرمیون : رون کمکم کن ؟
رون هیچ حرکتی از خودش نشان نداد و و فقط به سمت ویکتور کرام رفت و با حرکتی ویکتور کرام را نقش بر زمین کرد و گفت ": فکر می کنی کی هستی یه قلدر حسابی ، شاهدو که نیستی والا برگه ی سبز درویش فکر می کنی کیم من کودن و خیلی ساده ، یک سو سول حسابی ، با کم ترین اراده ، همه رو زدی نداری یک مساوی ، نه یک باخت . این دفعه رو کور خوندی بری بخندی آسون ، دزدی هرمیونو ...

رون این را گفت و به سمت هرمیون رفت ولی در همین لحظه ویکتور کرام دو تا کلت در آورد و ( بنگ ... بنگ ... )
ویکتور کرام به یکی از نوچه هاش نگاه کرد و گفت : ببرین بندازینش جلوی بیمارستان سنت مانگو ...


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دو شفادهنده اسپروات را برندند توی اتاق و ...

--------------------------------------------------------------------------
طبقه ی اول بیمارستان جادویی سنت مانگو
--------------------------------------------------------------------------
ایییییییی ( صدای ترمز ماشین ) ....
تق...
در بیمارستان باز شد و یه جسد افتاد تو راه روی بیمارستان که چهار تا چاقو خورده بود تو شکمش .
آب دارچی : نمنه ؟! این چیه ؟ وای ....خون ..... خون.....

یک دقیقه بعد
همه ی شفادهنده ها و ... دورجسد حلقه زده بودند .
ملت :
در همین هنگام هدویگ بال بال زنان وارد بیمارستان شد
هدویگ : وای .... بگو نمردی بگو زنده ای ...... رون اگه مامانت بفهمه منو می کشه .
یکی از شفادهنده ها : مگه چی شده ؟
هدویگ که داشت بال هاش رو دونه دونه می کند و بر سر رون می ریخت گفت : ما رفته بودیم پارک تا رون و هرمیون با هم حرف بزنن و قرار .... بزارن . مال هم گفت من تعقیبشون کنم ببینم به هم دیگه چی میگن .
ملت : نمنه . چی میگه ؟
هدویگ که دیگه همه ی پراشو کنده بود گفت : رون و هرمیون تازه داشتند با هم حرف می زدند که یه دفه ویکتور کرام با 10 تا از نوچه هاش ریختن تو پارک و چهار تا چاقو زدند تو شکم رون و هرمیونو دزدیدند .
چند دقیقه بعد
چهر تا از شفادهنده ها : اماد این ؟ وینگاردیوم له ویو سا .!
رون از جاش بلند شد و در هوا معلق موند .
شفادهنده : ببرینش طبقه ی شیشم اطاق هفتم ، باید چاقو ها رو در بیاریم و ...


:grin:
-------------------------------------------------------------------------


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
سلام.اقا ببخشید من نمیدونم باید پست رو ادامه بدم یا نه.بنابراین ببخشید اگه وقفه ایجاد کردم.
گلخانه اسپراوات
-آخه عزیزم...اینجوری که نمیشه...به سلامتت لطمه میخوره..بعدشم هر جا بری قبل از اینکه برسی به اونجا کلا به فنا رفته..
-نههههههههههههه... من نمیتونم ازش دل بکنم...اون تنها مونس و همدم تنهاییهای من بوده و هست..
- حالا بیا بریم یه سر به سنت مانگو بزنیم ببینیم اصلا راه علاجی داره یا نه...چون ماشاالله خیلی رو فرمی...
این صدای اسپروات و تانکیان بود که در گوشه‌ای تاریک از گلخانه اسپراوات با هم صحبت می‌کردند.و پس از مدتی مدید بالاخره اسپراوات قبول کرد که به همراه تانکیان به سنت ماگو برود..
-ولی بهت گفتم فقط برای اینکه ببینیم معالجه‌اش چه جوریه و آیا اصلا داره یا نه؟
-باشه..باشه ...حالا تو بیا بریم..فقط صبر کن....
تانکیان در این لحظه سپر مدافعی برای خود درست کرد تا زمان حرکت با اسپروات به در و دیوار برخورد نکند و بتواند سالم به سنت مانگو برسند.
-اااااااا!تانکیان چرا سپر مدافعت یه ریشه؟
-خب اخه میدونی من بعد از اینکه ریشم رو زدم به خاطر شوک احساسی که بهم دست داد تصمیم گرفتم لااقل سپر مدافعم رو ریش نگه دارم..خب بیا بریم دیگه...
و آنها بسوی سنت مانگو رونه شدند...
نزدیکی سنت مانگو.
-ااااااااااااا!اینا چرا اینجوری نیگا میکنن؟مگه چی شده؟
-اخه اونا مثل من سپر مدافع ندارن.
-تانکیان تانکیان نیگا!این آقاهه همونایی هستن که مشنگا بهشون میگن فضول؟
-نه بابا !بدبخت خبرنگاهر.بریم بینیم چی میگه...
-ولی من به خدا خودم شنیدم که یکی به شبیه اینا میگفت فضول!!!
-
آنها به نزدیکی خبرنگار رسیدند و صدای او را شنیدند...
-بله.بدلیل لرزش بی‌وقفه ای منطقه از نیم ساعت پیش تا بحال تمامی مغازه‌ها تعطیل شدند ...کارشناسان پیش بینی کردن که زلزه‌ای بس بزرگ در راه است...وای..لرزش داره بیشتر میشه...پناه بگیرین
-ااااااااااا!تانکیان اینا چرا تا ما اومدیم در رفتن؟
-فکر کنم از من ترسیدن ...آخه میدونی من یه رگه‌ام به ولدی میرسه(خالی بندی)...ولی عجیبه من که لرزشی احساس نمیکنم...تو چی؟
-نه...منم همین طور...بریم؟
-باشه...
بیمارستان سوانح و آسیبهای جادویی سنت مانگو
به محض اینکه اسپراوات وارد سنت مانگو شد آنجا هم به لرزه درآمد...
-کمک!!!زلزله!
-زلزله نیست اسپراوات اومده!
بلافاصله چند تا شفادهنده پریدند روی اسپروات تا او را متوقف کنند..
-اااااا!تانکیان اینا چرا همچین میکنن؟کمکم کن!
-نگران نباش ...اینا میخوان معالجت کنن...
-آخه اینجوری؟غیرتت کجا رفته پس!!!خاک بر اون ریشت!!!
-اااااا!راست میگه ...آقایان خواهش میکنم ...کنترل کنین خودتون رو...نا سلامتی من رفیقشم...برین کنار!
-خب تموم شد..بله جناب شما امری داشتید؟
شفادهنده‌ها اسپراوات را طناب‌پیچ کرده بودند و در ان لحظه به سمت تانکیان برگشته بودند...(البته شفادهنده‌های محترم از فرط عجله چوبدستیهاشان را جا گذاشته بودند)
-نمنه؟؟؟؟ نه به مرلین...فقط میخواستم بگم خواهشا یه کم یواشتر!
-خب !امرتون چیه؟اسپراوات عزیز؟
-نتیبلممن یبمیبل مدیبمیی..
- جانم متوجه نشدم؟
-فکر کنم اگه اون طناب را از دهانش بیرون بیارید بتونه جوابتون رو بده...ما اومدیم تا ببینیم راه علاج چاقی اسپراوات چیه تا الساعه درمانش کنیم؟
-نم...نم...نم منخوام...
-چی میگی ؟صبر کن...
-میگم من الان نمیخوام معالجه کنم فقط میخواستم راهش رو بدونم....
-نترس..عزیزم..نترس بابایی...هیچی نیست...نترس
این شفادهندگان بودند که داشتند وی را دلداری می‌دادند ولی گوش وی بدهکار نبود.
-نه...من دوست ندارم...
-تانکیان اجازه میدهید که از راه خودمون استفاده کنیم؟
-راه خودتون..ولی آخه...
-نترسین...هیچ خطری نداره فقط سر عقل میاد..شفادهنده اسمیت اماده‌این؟
-بله قربان...
-پس یک ...دو....سه...حالا
و دو شفادهنده همزمان با هم با کمال سخاوت با چماق‌های خود به سر وی ضربه زدند.
-تانکی جون؟
-جونم؟
-از اون بال کفتر میایه...
-نمنه؟
-یک دونه ولدی میایه!!!
-خب فکر کنم غملیات ما با موفقیت انجام شد موافقین شفادهنده اسمیت؟
-بله فکر کنم درست جواب داد...اسپراوات عزیز آیا مایلین که ما الان نسبت به کوچیک کردن شکم شما اقدام کنیم؟
-اسپراوات چیه اسمیت جونننننننننننننننن؟بگو اسپی!آره معلومه که آماده‌ام..احساس می‌کنم یه کم خیکم از فرم خارج شده...
تانکیان و شفادهنده‌ها به هم خیره نگاه کردند و اینجوری شدند:
-
-بسیار خب آقای تانکیان شما میتونید برید و فردا صبح بیاید دنبال خانم اسپروات..
-باشه....ولی مشکلی پیش نمیاد؟
-نه..نترسین..ما مدتهاست منتظر خانم اسپراوات هستیم.
سپس شفادهنده‌ها نگاهی اینجوری به هم کردند.
-باشه پس من میرم..اسپراوات جون کاری به من نداری؟
-نه فقط خیلی وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم...
-چی؟بفرمایید.
-سیا کچک جان جان تو منو دیوانه کردی!!!
شفادهنده‌ها:
-
تانکیان:
-همه رو ساحره میگیره ما رو دیوانه‌ساز
اسپراوات گفت:
-عزیزم چیزی گفتی؟
-من!!!نه عیزیم.حالا بعدا سر این موضوع با هم صحبت می‌کنیم.باشه؟فقط بهم قول بده بگذاری شکمتو کوچیک کنند..باشه؟
-باشه عزیزم..برام گل بفرستی ها!
دوباره شفادهنده‌ها:
-
تانکیان:
-ولدی بیا منو بکش!!!!ولدی بیا منو بکش!!!
-با من بودی؟
-نه...نه...حتما برات گل می‌رستم..بای بای...
-بای بای عشق من...
تانکیان:
-
سپس یکی از شفادهنده‌ها‌ به اون یکی گفت:
-شفدهنده اسمیت شما آماده هستی؟
-بله...با کمال میل...
-بسیار خب..اسپراوات جان بیا بریم....
و این داستان ادامه دارد....


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۰:۴۱:۲۶
ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۰:۴۳:۰۹

فریا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.