هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۳:۴۴ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
بچه ها سلام راستش دیدم دیگه خیلی تا حالا جدی نوشتم گفتم یه طنزم بنویسم... یه سوژه توپ هم به ذهنم رسیده و میخواستم این نوشته را به دو بخش جدی و طنز تفکیک کنم و اونو توی قسمت جدی بزارم ولی دیدم طولانی میشه پس توی پست بعدیم میزارم.
انتونی که تنها شیر مرد اونجا محسوب میشده میره ببینه کی زده درو شکسته که میبینه هیچکس نیست و به ورونیکا میگه احتمالا غذا زیاد خوردی دلت قضا بلا کرده توهم زده بالا!برو بگیر بخواب بزار ما هم کپه مرگمونو بزاریم/ورونیکا:نه خدائی یه چیزی بود/دالاهوف:اون روی سگ و گربه منو بالا نیار ها اعضصاب مصاب ندارم یه سوزن ببخشید سکتو سمپرا به خودم میزنم یه جوالدوز یعنی کرشیو هم به تو!/ورونیکا:دلمو شکستی برو...دلمو شکسسستی برو
برو...(بچه ها: )دیگه نهههههه نمی خوامت...برو دیگه نهههههه .../دالاهوف::- x نه و نگمه ببر صداتو!الان اسماتونو به عنوان بی انضباطها مینویسم میدم به ارباب بگه خودم فلکتون کنم! بچه ها:نه تو رو /انتونی:خدا خوب پس تا 30 صدم ثانیه دیگه باید تو رختخوابتون باشید./بچه ها: انتونی:خوب باشه تا ده میشمرم:1-2-3-4 ,...
ورونیکا و خانم بلک مشترکانه روی تنها دو تخت موجود در سنت مانگو خوابیده بودند و خوا پرنس چارمینگ را میدیدند!
بادراد/انتونی/لوسیوس و جاگسن هم یکی یه کارتون زیرشون انداخته اند و خر و پفشون اتاق را به لرزه مینداخت.
انتونین:خر...پفففففففف/خرررررررررررررررر....پفففففففف/خرررر...پیف/پیف/واه/واه..
انتونین یه نگاه به بادراد که پشتش را به او کرده و خوابیده میندازد و میفهمد که کار خرابی از اون بوده است...بادراد نشونت میدم...انتونی شکنجه معروفه....حالا دیگه باسه من شیمیائی در میکنی؟...
انتونی دوباره سر جایش برمیگردد و خود را به خوب میزند...
ودر حالت خواب چوبدستیش را به سمت بادراد میگیرد با صدائی خفه در دل میگوید:دابل(دوبل_دوتائی)کرشیووووووووو....
بادراد ناگهان مانند اشخاصی که برق فشار قوی گرفتتشون با شدت از رختخواب به سمت بالا پرت میشود و سرش مثل توپ قلقلی میخوره سقف و دوباره پرت میشه پائین...ولی از اونجائی که این کرشیو دوبل حساب شده بوده
این عمل دوباره اتفاق میفته و بادراد با قیافه ای اینطوری: ولو میشه روی زمین..بعد محوش و رنگ پریده برمیگرده به سمت دالاهوف که داره به سوی او هجوم میبره و میگه:به ارباب توهین میکنی ای موجود ناچیز سوسک بالدار/عنکبوت امازونی/کرم اسکاریس...البوس بو گندو الان خودم ریشاتو با این دستم میکنم...من که میدونم این ریشا مصنوعی...تو از سن بلوغ کوسه بودی..و دست میندازه و با دستان تنومندش ریش بادرادو میچسبه و هی میکشه...
بادراد:ای ملتتتتت به دادم برسید...به سبک برره بخونید:اییییییی ناموسمو کندن هی هی...ریشامو بردن هی هی...ریشامو کندن هی هی...بادراد نصف ریشاش در اثر فشار دستهای انتونین کنده شده بود و ریشاشا از یه طرف صورتش اویزون در دستان انتونین اویزون بود...بادراد از شدت درد اشک تو چشاش جمع شده و ناگهان در یک عملیات منتحرانه با صدائی زنانه فریاد میزند:اییییییی واییییییییی اخخخخخخخخ واخخخخخ کمکککککککک...
ناگهان همه از خواب میپرند و میبینند که انتونی داره ریشای بادرادو میکنه...
بادراد: انتونی: ...بچه ها: ...ولی ناگهان متحول مبیشوند و دلشون به حال بادراد میسوزه و میروند که اونو از انتونی جدا کنن...
لوسیوس و جاگسن دارند از پشت انتونی را میکشند ورونیکا و خانم بلک هم دارند به سبک مسابقه های قویترین مردن ایران!!!اونا را تشویق میکنند...
لوسیوس به انتونی:بابا ولش کن...انتونی:من تا این ریشای سبک اسامه(بن لادن) اینو نکنم ول کن نیستم...ایییییی ملت ولم کنید...ایییی نفس کش...
ناگهان جاگسن یه پلاستیک از توی جیبش دو میاره و محتویات اونو که نون پنیری بوده که مامانش براش درست کرده بوده!!!میخوره و قوی میشه!!!و با تمام قوا از پشت لوسیویوس را میکشه و لوسیوس هم انتونی را دنباله خودش میکشه و انتونی هم که دستش به ریشای بادراد بوده اونا رو میکشه و ریشای بادرادو کامل میکنه...
بادراد: مرگخوارها: دالاهوف:...لوسیوس:باب این چرا خوابه..
جاگسن:بچه پر رو را بیدارش کن...تازه گرفته خوابیده...
لوسیوس هم یه وشگون از انتونی میگیره...انتونی:کی بود چی بود...
بادراد:کی بودو زهر مار کی بودو زهر هلاهل نامرد چرا ریشای منو کندی؟
انتونی:ریشای تو را میخوام چه کار کنم این قدر کثیفه که میکروبام اونجا نمیتونن بمونن..شپش داره...من ریش البوس را کندم ببینید اینه ایناهاش تو دستمه...ولی هوممممم بادراد تو ریشات کو؟...وایییی نکنه دوباره داشتم خواب میدیدم...هوممممم بادراد جون به خدا شرمنده من بعضی وقتا تو خواب اینجوری میشم....
بچه ها:
بادراد با صدائی خروسک گرفته: خودم میکشمت...خودم با دستای خودمممم
انتونی:بابا حالا چیزی نشده که با چسب رازی میچسبونیمش...
بادراد با:اواکادرا و کرشیو میندازه دنبال انتونی که یه دفه میبینه انتونی سیخ میشه و به حالت رکوع خم میشه و میگه:ایییییی جونم ایییییی البالو...ای شفتالو...ای زدر الو...ای کمپوت...ای شیشلیک...اییییی کمسرو تن ماهی جنوب...ای پیتزا خانواده...
ناگهان ارباب که در استانه در وایساده میگه:ببر صداتو...
انتونی:
ارباب:خودمونیم انگار خیلی گرسنه هستیا...دیگه داشتی ما رو زنده زنده سرخ میکردی نمیدونم شیشلیکو...کنسر و...اره گرسنته؟
انتونی: اوهومممممممممممم
ارباب الان ازت پذیرائی میکنم:کرشیوووووو....کرشیووو
ارباب:حالا دیگه واسه من از خودت طنز در میکنی؟موضوع عوض میکنی؟
اصلا اون به کنار این چه سر و صدائیه راه انداختی؟
انتونی:ارباب به خدا جبران میکن تو پست بعدیم خواستم یه تنوعی بشه!تازه الان خدائی بادراد خوش تیپ تر شده!
ارباب:خوب قول میدی جبران کنی؟
انتونی:اره ارباب جون یه سوژه توپ تو ذهنمه تو پست بعدیم میگم...
پس ایندفعه را بخشیدی ارباب جون دمت گرم خیلی با مرامی!
ارباب:اره بخشیدمت میخواستم یه اواکادرا بهت بزنم ولی الان فقط یه کرشیو حرومت میکنم...



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بادارد نگاهی گذرا به آناکین که به طرزی مفلسانه روی زمین ولو شده بود، می اندازه بعد هم رویش رو به طرف محل خروج ولدمورت برمی گردونه. آب دهانش رو با صدای بلندی قورت می ده و با قدم هایی استوار به طرف در خروجی حرکت می کنه !
بعد از کمی دور شدن صدای پچ پچ به اوج خود می رسه. تا جایی که بعد از گذشت چندین ثانیه کلمات به وضوح شنیده می شه.
جاگسن: اون چی بود تو دست ولدمورت که باهاش رفت بیرون و بعد از اون هم آناکین این جوری اومد و مرد؟!
ناگهان بادراد از آن جلو با صدای بلندی فریاد می کشه: هوووی... ولدمورت نه لرد سیاه... مثلاً مرگخوار شدی ها !!!
بعد از اون صدایی ناهنجار به گوش می رسه... همگی به طرف آلبوس تقلبی که با بی خیالی روی صندلی ولو شده بود و زیر لب آهنگی بندری رو زمزمه می کرد، برگشتن... او هر از گاهی قسمتی از آهنگ رو با صدای بلندی می خوند و لحظه ای بعد به حالت عادی برمی گشت !
ورونیکا با حالتی بهت زده به آلبوس تصنعی نگاه می کنه... بعد هم با چشمانی که هفت – هشت برابر حالت اولیه ش شده بود، می پرسه: مگه ارباب آلبوس رو مثل خودش درست نکرد؟! ... پس چرا هنوز این داره...
ناگهان بادراد با دستپاچگی وسط حرف ورونیکا می پره و در حالی که دستش رو به نشانه ی سکوت روی بینی اش قرار داده، اون رو از حرف زدن منع می کنه و جواب می ده: چرا... ولی هنوز قسمتی از کار مونده... خب من فعلاً می رم به ارباب کمک کنم... شماها با آناکین این جا باشین !
خانم بلک با سرعتی فرا نوری خودش رو در آغوش ورونیکا - که تنها ساحره ی مرگخوار در آن جمع بود، میندازه و با لب هایی آویزون می گه: نه... نه... من نمی تونم این جسد رو تحمل کنم... من می ترسم !!!
بادراد: واقعاً این مرگخوارای جدید چه شاهکارین... اون وقت همه شون رو هم یه جا جمع کردن... !
سپس بدون هیچ حرف اضافه ای در رو باز می کنه و به راحتی بیرون می ره. بعد از اون سکوتی ناگهانی همه جا رو در برمی گیره. همگی منتظر این هستن که باری دیگر ارباب به داخل اتاق برگرده تا نقشه ی اون ها به طور کامل عملی شه... اما آیا ارباب به داخل اتاق باز می گرده و یا همگی سر کار هستند!؟ ... !
بعد از اون نیز سرمایی ناگهانی به درون اتاق نفوذ می کنه... در جای جای آن رخنه می کنه و باعث می شه تا همه تا مرز جنون از سرما بلرزن... اما بعد همه متوجه می شن این سرما به خاطر وجود آناکینه... !
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه سکوت لوسیوس اعلام می کنه: اگه اینا نمیان خودمون بریم دست به کار شیم... هان؟!
آنتونین خمیازه ای می کشه و با بی تفاوتی می گه: نه بابا... کاری از دست ما برنمیاد !
در همون لحظه در باری دیگه با صدایی موحش از جا کنده می شه... همگی به طرف آن برمی گردن و بعد از دیدن فردی که روبروی اون ایستاده بود، نفس هاشون رو در سینه حبس می کنن... تا شاید آرامشی برای وجود مشوشان به حساب بیاید !!!
( ارباب: چقدر موضوع رو کش می دی!!! )


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۲۱:۰۵:۳۸

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
نور سبز تابیده شده از لوله آزمایش ، تنها منبع نور اتاق بود . نوری کم که روی چهره ی ولدمورت نقش بسته و چهره اش را روشن می کرد .
مردمک عمودی چشمش ، حریصانه داخل لوله آزمایش را نگاه می کرد و صورت بی رنگش ، سبز می نمود .

چند لحظه سکوت .... تررررق .
شخصی شنل پوش ، وسط اتاق ظاهر شد . مونتاگ بود .

بادراد با نگاهی حاکی از انزجار به اناکین نگاه کرد و صورتش را به سمت آلبوس اکسترا برگرداند .
ورونیکا با قدم هایی تند به سمت مونتاگ رفت و به زحمت او را برگرداند و به پشت روی سنگ ِ سرد ِ زمین خواباند .

خون جاری از کنار لب مونتاگ ، حکایت از دیرگیری(!) و در نتجیه درگیری با آلبوس دامبلدور اصلی شده بود . شاید اگر با یک نگاه می فهمید و این قدر آیکیو نبود و دیرگیر نبود ، قبل از بیدار شدن دامبلدور از اتاق خارج شده بود .

به زحمت به سمت ولدمورت برگشت و با حرکت لبش ، چیزی گفت. بادراد که کنجکاو شده بود و صداهایی از پشت سرش می شنید ، برگشت و به منظره ی پشت سرش نگاه کرد .

ولدمورت ، بالای سر معاونش آناکین مونتاگ ایستاده بود و به چشم های سرخش به او نگاه می کرد .

ولدمورت : نه آناکین ، تو نباید بمیری ! ( )
آناکین : نــــ .... نـــه .... ولدو ! من .... من دارم .... من دارم میمیرم ! اووهوو اووهوو
مرگ خوارا : آناکین ، تو نباید بمیری !
آناکین : نـــ ... نه ... من دارم میمیرم !
بادراد : آناکین ، تو باید بمیری !
آناکین : نـــه .... نـــ ... بادراد ، من دارم میمیرم ! ( )

صدای چند نفس صدا دار و کشیده و خشک ، در فضای اتاق پیچید و بعد سکوت و بدن بی جان آناکین مونتاگ .

مرگ خوارا : نه آناکین ! تو نباید می مردی !
بادراد ( زیر لب ) : اناکی ! تو باید می مردی !

چند ساعتی ولدمورت و مرگ خواراش کنار پیکر آناکین ایستادند . کمی بعد ، ولدمورت بی اختیار روی ِ زمین ِ سرد نشست و دستش ، پیکر سردتر ِ اناکین را حس کرد .

ولدمورت : دوستان من ، یاران و همران سیاهی . این جا ( اشاره یه جایی بین ورونیکا و خانم بلک ) جای یکی از مرگ خوارای من بود . آناکین ! اون الان بین ما نیست ولی همیشه تو قلب ما می مونه ( هوووق ) . بهتره یادش رو زنده نگه داریم و این کار محفلی ها رو با ضربات مخصوص خودمون جواب بدیم .
حالا وقتشه از اون همه علم و دانش(!) مرگ خواری استفاده کنیم و محفلی ها رو ... آره دیگه شروع کنیم ! ( )

با گفتن این جملات به سمت در خروجی رفت و خارج شد .


فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بادراد با دیدن وضعیت بحرانی و چهره ی بر افروخته ی ارباب دست و پاش رو به شدت گم می کنه و در حالی که صداش می لرزه می گه: حالا چیزه ارباب... مونتاگ فعلاً داره به ماموریتش می رسه... بعد از اون میاد این جا حتماً... !
لرد سیاه نگاهی عاقل اندر سفیه به بادی میندازه و با شیشه ای آزمایشگاهی که در دستانش به چشم می خورده، به طرف صندلی بادراد می ره... بعد هم با یه حرکت ساده اون رو از روی صندلی پرت می کنه و خود جایگزینش می شه... !
مرگخوارای جدید هم هر کدوم به نحوی روبروی ارباب قرار گرفته بودند... جاگسن خودش رو به سمت زمین خم کرده بود... لوسیوس سرش رو پایین گرفته بود و هیچ حرفی نمی زد... ورونیکا به نشانه ی احترام (!) نیشش رو تا بناگوش باز کرده بود... خانم بلک نیز از جادوگران دیگه فاصله گرفته بود و در کنار ورونیکا با ترس و لرز ایستاده بود و در آخر آنتونین به شکل مفتضحانه ای در حال تعظیم کردن بود !
ارباب با دیدن هر کدوم از این ها صدایش را با حالتی موحش صاف کرد. در همون لحظه مرگخوارا به خود لرزیدن و دوباره به حالت اولیه و عادی خودشون برگشتن !
بعد از اون ارباب شیشه آزمایشگاه رو جلوی چشمان تاریک و شیطانی (؟!) خود می گیره و از پشت آن به مرگخوارای جدید که خود آن ها را انتخاب کرده بود، نگاه می کنه. سپس آه عمیقی می کشه و سرش رو به چپ و راست تکون می ده. به بادراد نیم نگاهی میندازه و دوباره سرش رو برمی گردونه. و سرانجام بعد از توضیحات و فضاسازی های بیخود لب به سخن باز می کنه: آآآآه... چقدر من بدشانسم... مثلاً مرگخوار برای خودم انتخاب کردم... طرز قرار گرفتن روبروی من رو هم بلد نیستن... بادرااااد...
بادراد: بله ارباب ؟!
ارباب: طرز وایسادن رو به اینا یاد بده !
بادراد به نشانه ی فرمانبرداری سرش رو به علامت تاٌیید تکون می ده. بعد هم به طرف مرگخوارای جدید قدم برمی داره... سپس سر جاش می ایسته و به مرگخوارا اشاره می کنه که پسرا مانند جادوگر و دختران مانند ساحره ها بایستن... اما در همون لحظه فریادی از پشت سر مانع از این کار می شه !
ارباب: داره کار می کنه... رو نقش داره کار می کنه... آفرین مونتاگ، مرگخوار نمونه ی من... نقشه داره عالی پیش می ره... مونتاگ داره به سمت هدف پیش می ره... داریم موفق می شیم !!!
بادراد با تعجب به شیشه ی آزمایشگاهی که مواد درون اون با رنگ سبزی به جوشش افتادن، خیره می شه و بعد متوجه ماجرا می شه... مونتاگ به خوبی به وظیفه ی خود عمل کرده بود ! ... اما این که چطوری مونتاگ موفق به انجام این کار شد یکی از سوالاتی بود که در ذهن همه ی خوانندگان این پست ایجاد شده بود... بنابراین ادامه ی ماجرا در پست بعد !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۵:۳۶:۳۵

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
لوسیوس و ورونیکا و جاگسن و آنتونین و خانم بلک و ولدمورت ، با قدم هایی تند ولی بی صدا به سمت آزمایشگاه حرکت کردند .

روی صندلی وسط اتاق ، آلبوس اکسترا نشسته بود و به افراد ِدر حالِ عبور و مرور ِ دور و برش نگاه می کرد !
ولدمورت ، پشت صندلی سیاهی نشسته بود و دست روی گردن بادراد (!!!!!) به مرگ خواراش نگاه می کرد و لذت می برد .
هر کس گوشه ای مشغول کاری بود و بادراد در حال گزارش دادن کار ها به ولدمورت بود .

ولدی : خب بادی جون ، عجب شونه ای داری ها ! حال میده دستم رو بذارم این جا ! ( شونه = شانه = کتف = )
بادراد : بذار بوقی ... چیز ارباب بذار ... راحت باش . آره داشتم می گفتم ، ب این کار می تونیم کاملا محفل ققی رو هم به دستمون بگیریم . البته این دامبل چند وقتیه که پیر شده و کار نمی کنه تو محفل ، باید بببینیم چی کار می کنه . می گفت نمی دونم مثل اینه که می خواد از غول ها هم استفاده کنه ! ( غول های دورگه ی کوچولو و غرغرو ! )
ولدی : عجب ! مونتـــــــــــــــاگ ! این بشر کجا در رفته !؟ کارش دارما ! باید بفرستیمش بره واسه مون تحقیق کنه . مونتــــــــــــــــــــــــاگ !
چند جرقه ی قرمز رنگ از چوبدستی ولدمورت به بیرون پرتاب شد !


* * هاگوارتز * *
مونتاگ و یه سری مرگ خوار قِدیمی در حال حرکت به سمت هاگوارتز بودن تا برن به کمک سرژ . مونتاگ سرعتش را کم کرد و سر اولین پیچ ، از بقیه جا موند و مسیرش رو عوض کرد . ( آیکیلو ها ! : می خواست بپیچوندشون ! )
با سرعت به سمت محوطه ی باز ِ پشت ِ جنگل رفت و ترق ! غیب شد...

* * دم در خونه ی دامبل و خانواده ! * *
کوچه سراسر سکوت و آرامش بود . پرنده در این وقت شب پر نمی زد .
در تمام کوچه تنها حرکت ، حرکت گربه ای بود که با استیصال (!!) بین زباله ها جستجو می کرد و بو میکشید .
تررررررررق !
شخصی سیاه پوش از غیب پدیدار شد و موجب ِ پریدن گربه شد .
گربه با چهره ای خیره به دست فرد نگاه می کرد که به سمت جیب داخل شنل سیاهش می رفت و چند لحظه ای خیره به چوبدستی ِ درون ِ دست مرد نگاه کرد . با زبانش گوشه ی لبش را لیس زد و بعد .... نور سبز دید و گربه بی جان ، بین زباله ها افتاده بود .
شخص ِ شنل پوش کلاه ِ شنلش را عقب انداخت و با چهره ای خشن و موهایی بلند ، به گربه ی بی جان نگاه کرد و لبخندی بی رمق بر چهره ی کج و معوجش نشست .
لبخند چهره ی بی احساس و ناامیدش را روشن تر از قبل کرد .
رویش را برگرداند و به سمت خانه ی شماره ی 99 خیابان رفت و در را با صدای جیر جیر خفیفی باز کرد .
زیر لب زمزمه ای کرد ....
- : امشب مشخص میشه ریشت رو وقت خواب کجا می ذاری ...


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۴:۴۷:۵۵

فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
اتوبوس مقابل سنت مانگو متوقف می شود.
در زیر زمین سنت مانگو
مونتاگ : حالا چه جوری دامبلدور رو بدزدیم؟
جاگسن : نمی دونم .
لوسیوس : به نظر من شبانه باید بریم تو اتاقش.
ولدمورت : آفرین لوسیوس.
آنتونین : حالا چه جوری بریم تو اتاقش.
ملت مرگخوار در حال بحث بودند که یکدفعه بلیز به لرزش درمیاد .
ولدومورت : چی شده بلیز ؟
بلیز : موبایلم داشت ویبره می رفت.
بلیز : جانم . بفرمایید.
فرد : منم سرژ
بلیز : چی شده ؟
سرژ : بیاین این دارت عبدل و دارت ممد ریختن رو سر ما.
بلیز : خوب باشه الان میاییم.
سرژ : خداحافظ
بلیز : خداحافظ
ارباب : بلیز کی بود؟
بلیز : سرژ بود.
خانم بلک : فهمیدم.
ولدومورت : چی رو؟
خانم بلک : ما می تونیم با نفوذ سرژ رو دامبلدور دامبلدور رو بدزدیم و بعدش هم دامبلدور خودمون رو جایگزینش کنیم.
ولدومورت : آفرین خانم بلک
لرد سیاه تو فکرش : خودمونیم ها. عجب مرگخوارهایی انتخاب کردیم.
بلیز : اربای من چند نفر می خوام که بریم هاگوارتز.
ولدومورت : خوب اون مرگخوارهای قدیمی رو با خودت ببر و جدیدها رو بذار باشن.
بلیز : باشه.
در همین لحظه بلیز و همه مرگخوارهای قدیمی غیب میشن .
لوسیوس : ارباب به نظرم باید بریم مشکلات این دامبل رو درست کنیم.
ولدی : گل گفتی لوسیوس.
لوسیوس و ورونیکا و جاگسن و آنتونین و خانم بلک و ولدی میرن که تمام مشکلات این دومبل بدله رو درست کنند.


ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۳:۲۵:۵۴

من یه شبح و�


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
دامبل در حال بندری زدنه
لرد که بقل دستش نشته دیگه اعصاب براش نمونده

لرد: اینو نمیشه اینجوری فرستاد خونه . فورا شناسایی میشه . باید برگردیم و یه مقدار رو دی ان ای هاش کار کنیم بلکه درست بشه

با این دستور ارباب یهو راننده ی اتوبوس شوالیه ی سیاه ترمز دستی رو میکشه و همزمان ترمز رو هم میگریه و فرمون رو به سمت چپ میچرخونه که اتوبوس سر و ته بشه بره به سمت سنت مانگو

مونتاگ که توی این چرخش یهو کلش خورده بود به یه جایی یاد یه چیزی می افته

مونتاگ: ارباب یه مشکلی هست .

ارباب: مشکل؟ نه مشکلی نیست من روی تمام جنبه های این نقشه فکر کردم

مونتاگ: ارباب جسارت نباشه ها ولی فکر کنم یه جاش رو فراموش کردین

ارباب: مثلا کجاش؟

مونتاگ: ارباب ما هنوز نمیدونیم دامبلدور شب ها که میخوابه ریشش رو میگذاره زیر پتو یا روی پتو

ملت مرگخوار با این حرف از خنده روده بر میشن لرد هم داره لبخند میزنه
همین که میخواد جواب مونتاگ رو بده چشمش میافته به دامبلدور که کاملا گیج میزنه

ولدمورت با یه نگاه متوجه میشه دامبلدور شبیه سازی شده این مورد رو هنوز نمیدونه . معلوم نیست ژن اصلی میشکل داشته یا این اطلاعات رو آلبوس یه جای دیگه ای نگه میداره

لرد : حالا ریش مسئله ای نیست . بهش تفهیم میکنم یه بار طوری بخوابه که نصف ریشش بره زیر پتو نصفش بره روی پتو . اون وقت خود منیروا بهش میگه ریشش کجا باید باشه ولی باید تحقیق کنیم آیا نکته ی هست که دامبلدور ما ممکنه ندونه

به این ترتیب همهی مرگخوار ها به این تیجه میرسن که روی این مورد شبیه سازی شده تحقیقات بیشتری لازمه و بهتره فعلا برشگردونن تو سنت مانگو


اتوبوس جلوی سنت مانگو متوقف میشه


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۲:۴۲:۰۰


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
ارباب و آلبوس شبیه سازی شده و بادراد به طرف درب خروجی زیر زمین سنت مانگو رفتن دوست نداشتن کسی دامبلدور رو اینجا ببینه تا نقشه لو نره.... بادراد همه جا را زیر نظر داشت تا مبادا کسی دامبلدور شبیه سازی شده رو ببینه.... اتوبوس شوالیه سیاه مقابل درب سنت مانگو پارک کرد و تعداد زیادی مرگ خوار برای اسکورت دامبلدور و لردسیاه پیاده شدن دامبلدور سوار شد ! خیلی پر انگیزه بود و خیلی حس وفاداری به لردسیاه داشت ارباب هم اومد کنار آلبوس نشت! یک مرگ خوار یک دوربین از ردایش در آورد و از لردسیاه و آلبوس که کنار هم نشته بودن یک عکس گرفت!

ارباب: چیکار میکنی ...چرا عکس میگری؟

مرگخوار: برای تیتر اول روزنامه شایعه سازی میخوام... (( آلبوس در کنار لردسیاه ائتلاف جبهه سیاه و سفید)) هوم میدونی چقدر با حال میشه!

ارباب: ای خاک بر سر کی تو رو مرگ خوار کرده میخوای همه چیز لو بره فعلا صبر کن بعد که آلبوس رفت اونجا و به اهداف والای خود رسیدیم بعد هر غالطی خواستی بکن.

اما ناگاه آلبوس بلند شد و سرش رو هی بالا پایین میکرد! و صدای تنکو از خودش در می آورد .... گوپس...گوپس..گوپس ...من دی جی دامبل هستم!
ارباب: این چش شد! بادراد زود بیا اینجا !

بادراد : ارباب متاسفانه موی ریش که برای شبیه سازی آلبوس به کار بردیم کمی آغشته به مواد اکستسی بوده ...!

ارباب: حالا میگی چیکار کنیم ؟ اینجوری که اگه بره خونه زنو بچش ...

لوسیوس: ارباب نگران نباش تازه اینجوری به مقاصد خود بیشتر میرسیم این ماده باعث میشه که او هرگونه احساس دل رحمی رو هم که شاید از دی ان ای دامبل به دست آورده باشه از دست بره ...

آلبوس چوب دستی خودش رو که ارباب خودش براش ساخته بود رو در میاره و از پنچره اتوبوس میکنه بیرون ..چند تا بچه کودکستانی که داشتن توی پارک با هم تاب میخوردن رو نشونه میگره و میگه: آواداکورا!
آلبوس: من خیلی سیاهم

ارباب خوب بس دیگه بهتره نقشه رو طبق برنامه انجام بدیم لوسیوس تو هم بهتره بری کمک بقیه هم رزمانت برای دزدین آلبوس اصلی و بردنش به دژمرگ!

لوسیوس : چشم ارباب!


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۲:۱۷:۵۱

جادوگران


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نور خورشید از پنجره ای مکانی که ارباب و مرگخوارانش در انجا قرار داشتند به داخل میتابید و به انها اجازه میداد که حاصل دسترنج خود را بنگرند.
...بله او الحق و الانصاف که کپی ای برتر از اصل بود/او الان یکی از نادر ترین و بهترین جادوگران حال حاضر دنیا بود...در بدن او خون دو تن ار بهترین جادوگران قرن یعنی:ارباب و دامبلدور جریان داشت/علاوه بر اینکه خون اصیل ارباب به او این اجازه را میداد که
رفتار مسخره دامبلدور را کنار بگذارد و بتواند از همه قدرتی که الان در وجودش بود استفاده کند...
در اولین اقدام بدل از جای خود برخاست و در جلوی ارباب زانو زد...
بعد بلند شد و به تجزیه و تحلیل محیط پیرامونش پرداخت با نگاهی عمیق و پر نفوذ به همه جزئیات توجه میکرد...ارباب برای چند دقیقه وارد ذهنش شد تا بتواند از منظر او دنیا را بنگرد:
...همانند سایر یاران ارباب کاملا به ارباب وفادار بود و طرفداران ارباب یعنی مرگخواران را دوستان خود و دشمنان انها یعنی محفلیان را دشمنان خود میپنداشت...قدرتی بس عظیم در تجزیه و تحلیل امور و واکنشهائی خیلی سریع به کنشهای دیگران داشت...به خوبی میدانست در چه موقع از چه طلسمی استفاده کند و بهترین راهها و طرق را برای مبارزه در ذهن خود داشت...ولی زیاد راغب به مبارزات تن به تن و کلاسیک نداشت...درایتی فوق العلده داشت او میدانست که باید در نقش اصل خود یعنی دامبلدور در بین محفلیان ظاهر شود تا بتواند با کمک هوشش انها را مثل بچه هائی رام به هر سو که خود میخواست رهنمون سازد...
ولی برای قرار گرفتن این بدل در نقش اصلش باید ابتدا دامبلدور ناپدید میشد تا این بدل را جایگزینش کنند
ارباب از ذهنش خارج شد و با ندائی چندین مرگخوار را به سمت خود خواند و به انها ماموریتشان یعنی دزدیدن البوس را تفهیم کرد...
مرگخواران به راه افتادندو ارباب بدل را برای انجام اخرین اصلاحاتی که باید در ظاهرش برای مطابقت با دامبلدور اصلی صورت میگرفت با خود برد...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۱:۰۶:۴۷


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
سکوت بود
لیموزینی مشکی با سرعت هر چه تمام پیچید و جلوی بیمارستان ترمز کرد
چند نفر در حالی که شنل سیاهرنگی بر سر داشتند به داخل بیمارستان رفتند
موناگ در حالی کهبشدت عرق میریخت.... بسته سیاهرنگی را حمل میکرد...طوری مواظب بود گویا اگر این بسته از دستش بیفتد...انفجاری بزرگ اتفاق میفتاد

همگی به سمت آزمایشگاه حرکت کردند
بدون معطلی در را باز کردند و مشغول به کار شدند

---
بادراد:مونتاگ....مونتاگ...بسته رو بده
مونتاگ به اهستگی بسته را به بادراد داد
بادراد در بسته را باز کرد و چند تراشه ریش سفید از آن خارج کرد!!
ریشها را به داخل لوله آزمایشی وارد کرد و سپس لوله به داخل دستگاهی برد
دستگاه با صدای وحشتناکی شروع به کار کرد
-ارباب!!
بلافاصله همه مرگخوارها بر زمین افتادند
ولدمورت با چشمهای قرمز رنگ چشم به آنها دوخته بود....

ولدمورت:موناگ همه چیز آمادست؟
مونتاگ:بله ارباب..همه چیز آمادست!!
لرد با دستان سفید و بی روح خودش دکمه توقف دستگاه را زد..دستگاه متوقف شد
خنده ای بی رحمانه ای سر داد و فریاد زد::آلبوس!!...دی ان ای تو در دستان منه!!...بزودی ارتشی از کلونی های((شبیه سازی)) خودت رو بر ضد خودت تشکیل میدم!!...اما فعلا فقط یک کلونی درست میکنم!!چون مطمئنم از پس یکیشم بر نمیای!!

ولدمورت به آرامی با چاقو دست خودش را زخمی کرد و چند قطره از خون اصیل اسلیترینی خودش رو داخل لوله آزمایش کرد.....سپس به مرگخوارای خود دستور داد تا یک ساحره از بین سیاه ها پیدا کنند تا مادری و سرپرستی نوزاد را برعهده بگیرد
-----------------------------
نه ماه بعد!!

صدای نوزاد کودکی در اتاق طنین انداز شد
مرگخوارها با عجله دور کودک حلقه زدند ....ولدمورت یک پارچ!!! معجون پیری!! وارد دهن کودک کرد...کودک بلافاصله به سن و سال دامبلدور در امد!!....از نظر ظاهر هیچ تفاوتی با آلبوس دامبلدور نداشت!!!....

ولدمورت حافظه کودک را نظیم کرد و ماموریتهایش را به او اعلام کرد!
آلبوس اکسترا!!!....بلافاصله ذات پلید خودش را پذیرفته بود..مشخص بود همان چند قطره خون اسلیترین کار خود را کرده بود
-------------
امیدوارم دوستان این سوژه رو شهید نکنند!!!


[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.