در همین لحظه جیمز با عصبانیت میره به سمت در و میگه:
- چیه بابا چیکار داری؟ چارتا رول گذشته همه اش خواب تو خواب شده الان اعصاب مصاب ندارم دیگه!:vay:
گیش! گیش! بوم!جیمز بعد از اون جمله یه سیلی به لیلی و یکی به سوروس میزنه و سر خودشم به دیوار میکوبه تا مطمئن بشه این دفعه دیگه خوابی در کار نیست.
بعد از دقایقی که لیلی سره جیمز رو پانسمان کرد، سوروس رو به اتاق نشیمن دعوت کردن تا بالاخره ببینن قضیه از چه قراره.
جیمز با اکراه ظرف شیرینی رو به طرف سوروس گرفت.
- بفرمایین دهنتون شیرین کنین!
کوفت بخوری...- عزیزم چیزی گفتی؟
سوروس شیرینی رو برداشت و گفت:
- نه چیز خاصی نگفت... پاتر ها کلا چیز خاصی ندارن که بگن.
جیمز ظرف شیرینی رو روی میز کوبید و گفت:
- اولا که عزیزم رو با من بود! تو حرف نزن! خودم بخوام جواب میدم. دوما حالا که رات دادم بیای تو واسه من لات بازی در نیار! اینجا دیگه هاگوازتز نیستا! سره کوچه رو دیدی؟ وزارتخونه پایگاه باسیج زده! سیریوس یه بیسیم هم داده به خودم. کافیه که ندا بدم بیان! خلاصه حواستو جم کن!
سوروس کاملا حرفای جیمز رو نادیده گرفت و گفت:
- من اومدم اینجا تا در مورد پسرتون توی هاگوارتز حرف بزنم. ایشون به شدت در دروس مختف ضعیفه! اکثر معلما براش کلاس جبرانی گذاشتن که هزینه هاش رو هنوز پرداخت نکردین... به اخطاریه هایی هم که واستون اومده بی توجه بودین.
جیمز که حوصله اسنیپ رو نداشت گوی زرینی رو از جیبش در آورد و مشغول بازی شد.
- ... خلاصه اینکه خانواده ای به بی توجهی شما نوبره! اینکه من اومدم، صلاحدید مدیریت مدرسه بوده و جایگاهی که ایشون برای اعتبار و آبروی شما قائله.
- خب... بوق زدنات تموم شد؟ لیلی عزیزم، یه کیسه طلا از جیب ردام در بیار بده آقا بره پی کارش.
لیلی با چشمانی اشک بار به جیمز گفت:
- مرد تو اصلا گوش دادی ببینی چی میگه؟ میگه پسرمون داره اخراج میشه. این امتحانات آخرین فرجه اش برای حضور در هاگوازتره. میگه نه انضباطش در حدیه که بشه تحملش کرد و نه درساش! فقط چپ و راست توی قلعه داره پاترونوس میزنه! از کل عمرش این بچه یکی خلع سلاح رو یاد گرفته یکی هم این پاترونوس! مرد اصن به من گوش میدی چی میگم؟ آخه تو چقد بی مسئولیتی؟ همه رفیقات وزیر و وکیل و دکتر مهندس شدن تو همینجوری نشستی خونه! به مرلین با سیریوس ازدواج می کردم الان بهم میگفتن خانوم وزیر! اه!
بعد از این نطق کوبنده، زیره گریه زد و به درون اتاقش رفت و در رو بهم کوبید! ( حالا جرئت داری برو بازش کن، با عشق هم نبسته
)
- خوب شد؟ همینو میخواستی مریض؟ برو بیرون از خونه من!
جیمز با دستانش به سمت در اشاره می کرد و شعله های خشم در چشمانش زبانه می کشید.
سوروس لب هایش را بر هم فشرد، از جایش برخاست، ردای مشکی اش را تکانی داد و از خانه خارج شد.
یک ماه بعدصبح یکی از روز های زمستان بود. امتحانات ترم هاگوارتز تمام شده بود. جیمز و لیلی در آغوش یک دیگر نخوابیده بودند چون هوای اتاق به اندازه کافی گرم بود و نیازی به آغوش گرم نبود. مثل آدم یکی اینور تخت یکی اون ور تخت خوابیده بود.
در با صدای تق تق اشاره کرد که یک نفر پشتش است.
- عزیزم در میزنن.
- احتمالا سیریوسه... فیفا پونزده آورده.
- عزیزم اونکه خودش کلید داره.
- ها؟ آها راس میگی.
جیمز به سختی از رخت خواب گرم و نرمش بیرون آمد و به سمت در رفت و آن را گشود. در آستانه در پسری با سه چمدان در پشت سرش ایستاده بود و با چهره ای خنگول مآب و خندان به جیمز زل زده بود.
- سلام پدر... اخراج شدم