هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷

آرسنيوس جيگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۵ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
از ديگ معجون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا – کوچک
جمعه،در سالن غذاخوري مدرسه هري، هرميون و رون در حال صبحانه خوردن بودند. هرميون داشت در مورد ورد جديدي كه ياد گرفته بود پرچانگي مي كرد .رون به خاطر ضايع بازي ديروزش در كوئيديچ غمگين بود.بعد از تمام شدن صبحانه به پيشنهاد هري براي قدم زدن به حياط رفتند.
هرميون هنوز در حالت پرچانگي بود و مي گفت:ورد خيلي خوبيه.. اينكه آدم لباسش را هر طور كه بخواد بكنه فردا از استاد طلسم هاورد جديدي مي پرسم! آه! اين ديگه چيه؟
و عروسك كوچكي را كه جلوي پايش افتاده بود را برداشت.
- واي هري! اين عروسك چقدر شبيه توئه .چشمهاش هم سبزه .اما... چه بوي بدي ميده..
بوي عروسك آنقدر هرميون را آزرده كرد كه نا خود آگاه عروسك را به زمين انداخت.عروسك روي بوته گلي افتاد و تكه چوبي به بازويش فرورفت هري داد كشيد:آخ خ خ...
و بازويش را گرفت...
ناگهان چشمان هرميون برقي زد و عروسك را برداشت و وحشت زده گفت: هري.... اين عروسك توئه! اگر سوزن يا خاري توش فرو كنيم مثل اينه كه به بدن تو فرو رفته! ولي كي اينوساخته؟
هري حالت آدمهاي خنگ را گرفته بود و رون مثل اينكه يك داستان جنايي را دنبال مي كرد..
هرميون گفت: ما بايد بفهميم كي اين كار رو كرده.هري!اين خيلي خطرناكه! حتما اون كسي كه اينو ساخته داره دنبالش مي گرده!
هري گفت: يعني مي خواستن منو با اين بكشند؟
- شايد... ولي چرا مراقبش نبوده...شايد يه تله است...
و با عجله دور و برشان را نگاه كرد...هيچ كس آن اطراف نبود. سپس ادامه داد:
هري!تو بايد به پروفسور دامبلدور بگي.!
-چي رو؟ اينكه يه عروسك بوگندو كه شبيه خودمه پيدا كردم؟
-هري....!!!!!!! تو ...هيچي....نمي فهمي!
رون هم گفت:اِ!هري!راس ميگه...
-ماهم باهات ميايم!
هري گفت:نه!!! خودم مي رم...
و عروسك را از دست هرميون قاپيد و به طرف ساختمان مدرسه رفت.اما قصدش اين نبود كه آن را به دامبلدور نشان دهد او مي خواست با سيريوس صحبت كند.
ببين!اگه بخوام تمومش كنم خيلي طولاني ميشه!بذار ازاون داستانها باشه كه خواننده پايانشو حدس مي زنه!اين جوري قشنگتره!لطفا!!!

تاييد شد. سعي كن تو كارگاه بهتر بنويسي.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۱۱:۰۷:۳۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۴۲ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی – روز
هر وقت نویل به یاد ان خاطره می افتاد می خندید.
روزی که ولدمورت کشته شده بود.
او با متانت در میان انبوه گلهای ابی نشسته بود تا برای افراد مشتاقی که دورش را گرفته بودند ان روز را تعریف کند:
دوست من هری پاتر به من گفت که اگر جایی مار ولدمورت را دیدم دردم او را بکشم.
من نیز بعد از کشته شدن ظاهری او به دست ولدمورت خلع سلاح شدم و او کلاه انتخابگر مدرسه را روی سرم قرار داد و به اتش کشید.
زمانی که جنگ دوباره اغاز شد طلسم بستن بدن ولدمورت از بین رفت و من شمشیر گریفیندور را دراوردم وبرسر مار فرود اوردم.
شمشیر از ان ضربت سرخ شد و من با به دست اوردن چوب جادویم جنگیدم تا زمانی که هری پاتر ولدمورت را کشت.
پس از داستان حاضران به او نگاه کردندو دیدند که هنوز همان متانت و لبخند شروع کار را به خود دارد.

اي بابا! بايد با اين كلمات بنويسي كه: گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا – کوچک... تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۱۱:۰۵:۲۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷

الستور مودیold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۶ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
...فردای ان روز، هرمیون وحشت زده به علامت شوم سبز بالای خانه خود زل زده بود، بوی چوب سوخته همه جا را فرا گرفته بود...بی اختیار شروع به زیر و رو کردن اوارها کرد، ناگهان چشمش بر روی عروسکی کوچک خیره ماند....
نگاه عروسک هم غمگینانه بر علامت شوم خیره مانده بود...



بسيار عالي... تاييد شد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۹:۴۱:۰۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا – کوچک
فردای ان روزی که رون با هرمیون قهر کرده بود هرمیون غمگین و عروسک به دست در جنگل قدم میزد که گلی را دید.
به سویش رفت وآن را کند وبعد از آن ناگهان مرد شنل پوشی را دید ناگهان نور سبزی از چوب دستی شنل پوش برخاست وکمی بعد هرمیون تاق باز بر روی زمین افتاده و مرده بود.


دوست من، سعي كن يه سوژه قشنگ برداري و اونو كامل پرورش بدي. تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۹:۴۰:۱۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ جمعه ۱۳ دی ۱۳۸۷

نویل لانگ  باتم old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
سلام چطوری
باشه ببینید من اصلا نخواستم به کسی بی احترامی کنم ویا خدایی نکرده توهینی کنم من فقط خواستم فضای تاپیک یه خورده عوض بشه ولی شما سخت مقرراتی هستید

گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا – کوچک


بوی گل های غمگین و سرما زده ی جنگل سر سبز ممنوعه به مشام میرسید, چوبهای وحشت زده ی غمگین انچنان میلرزیدند
که گویی دیدن فردا برایشان ارزویی بیش نیست.

هنوز صدای خش... خش... نمناکی, از انسوی قلعه می امد و چشمان هرمیون گویی با موجهای کوچک و زیبایی که بر سطح دریاچه پدیدار می شدند پیمانی ابدی بسته بود

ممنونم


تاييد شد.


ویرایش شده توسط نویل لنگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۱۸:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۹:۴۱:۰۸

کسی قورباغه منو ندیده :oops: :oops:


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ جمعه ۱۳ دی ۱۳۸۷

آرسنيوس جيگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۵ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
از ديگ معجون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا – کوچک
جمعه،در سالن غذاخوري مدرسه هري، هرميون و رون در حال صبحانه خوردن بودند. هرميون داشت در مورد ورد جديدي كه ياد گرفته بود پرچانگي مي كرد .رون به خاطر ضايع بازي ديروزش در كوئيديچ غمگين بود.بعد از تمام شدن صبحانه به پيشنهاد هري براي قدم زدن به حياط رفتند.
هرميون هنوز در حالت پرچانگي بود و مي گفت:ورد خيلي خوبي است.. اينكه آدم لباسش را هر طور كه بخواهد بكند فردا از استاد معجون ها ورد جديدي مي پرسم! آه! اين ديگر چيست؟
و عروسك كوچكي را كه جلوي پايش افتاده بود را برداشت.
- واي هري! اين عروسك چقدر شبيه تواست .چشمهايش هم سبز است .اما... چه بوي بدي مي دهد..
بوي عروسك آنقدر هرميون را آزرده كرد كه نا خود آگاه عروسك را به زمين انداخت.عروسك روي بوته گلي افتاد و تكه چوبي به بازويش فرورفت هري داد كشيد:آخ خ خ...
و بازويش را گرفت...
ناگهان چشمان هرميون برقي زد و عروسك را برداشت و وحشت زده گفت: هري.... اين عروسك تواست! اگر سوزن يا خاري در آن فرو رود مثل اين است كه به بدن تو فرو رفته! ولي كي اين را ساخته؟


همين داستانك رو با رعايت محاوره اي بودن ديالوگ ها و همچنين يك پايان معقولانه، دوباره بفرستيد. تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۹:۳۸:۴۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا – کوچک
یه روز پدر و مادرش می خواستند به بیرون بروند که برای هرمیون یه عروسک کوچک چوبی بخرند . بعد وقتی که رسیدند خونه آنها گفتند : تولدت مبارک دختر عزیزم .
فردا صبح یه نفر برایش گل قرمز آورده بود ولی هیچ اسمی رون آن نوشته نشده بود که ببینه چه کسی آن را آورده ، بعد وقتی که می خواست آن را بو کنه یدفعه صورت خوشگلش سرخ شد.
او با دیدن آن گل ها وحشت زده شد . گل ها با نوار سبزی بسته شده بود و او فهمید که آن گل ها از طرف یک جادوگر فرستاده شده بود به همین دلیل غمگین شد و به اتاقش رفت .

سلام امید وارم حال شما خوب باشد ببین من از این بهتر نتونستم بنویسم من الان خیلی ناراحت هستم .

بای


تاييد نشد


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۲۲:۴۳:۲۷
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۹:۳۷:۱۱

[color=FF3300][font=Arial]�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین

کلمات جدید:


گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا - کوچک


1) از ده کلمه ای که تعیین شده حداقل 7 تا باید در داستان به کار بره!

2) کلماتی که تعیین شدن رو لطفا در نوشته تون رنگی کنید....میتونید هم نکنید اما این به ما کمک می کنه که راحت تر پستتون رو بخونیم و تایید کنیم...

3)میتونید از یه کلمه به شکلهای مختلفش استفاده کنید...مثلا: حرکت: (حرکتی - حرکت کردم - پر حرکت) یا دلم می خواست: (دلت می خواست- دلش خواسته بود)

4) اینجا محلی برای ورود به ایفای نقشه...پست های زیبای شما اینجا خونده می شن و اگه تایید شدید( که زیر پستتون با رنگ سبز نوشته میشه) میرید به مرحله بعد....یعنی کارگاه نمایشنامه نویسی!

5) اعضای ایفای نقش هم می تونن اینجا پست بزنن...اینجا یه تاپیک آزاد برای همه ست...برای پستهای ایفای نقشی ها هم جا داره!

6) لطفا از نوشتن پست غیر اخلاقی یا دارای توهین پرهیز کنید...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۳:۰۴:۵۰

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی – روز
یه روز مالفوی توی قلعه در حال قدم زدن بود که یدفعه پشت سرش ولرد مورت ظاهرشد که می گفت:آهای مالفوی ! بعد مافوی سرش را برگرداند گفت :
سلام ارباب شما اینجا چکار می کنید با من کاری داری !
ولردمورت گفت: می خواستم بگم تو باید یه جوری هری را بکشی که می خواهم قدرتم را بیشتر کنم . بعد مالفوی گفت : باشه ارباب من این کار را انجام میدهم .
وقتی که ولردمورت از آنجا دور شد به یاد خاطراتی افتاد که می گفت: من نباید قدرتم را از می دادم باید اون را زود تر می کشیدم .
تااینکه مالفوی یه جعبه بزرگ از زیر تختش درآورد بیرون . درآن را باز کرد، توی جعبه یه شمیشیر بود که مال پدرش بود یعنی (لوسیوس مالفوی ) آن را برداشت و گذشت توی لباسش که بره
به کتابخانه . بعد وقتی که رسید یه کتابخانه هری را دید ورفت پیسش ، تااینکه مافوی با حرفهای عجیب غریب داشت هری را سرگرم می کرد که یه دفعه شمشیرش را درآورد به هری حمله کرد
واز روی صندلی اش افتاد و مالفوی زود ازآنجا دور شد و رفت به طرف خوابگاهش .
بعد از چند ساعت انبوهی از بچه ها و استادها دور هری حلقه زدند و پرفسرو مک گوگال زود رفت دامبلدور را صدا کنه . وقتی که دامبلدور آمد به چشم های آبی اش داشت گریه می کرد ،

و هاگرید گفت: اون بهترین دوست مدرسه ام بود کی این کارا کرد . بعد یدفعه ولردمورت بالای سر هری ظاهر شد که داشت به هری لبخند می زد که صورت کراب و گویل با متانت سرخ شد .

سلام امیدوارم حال شما خوب باشد
من فکر میکنم پستم خوب نیست زیاد متمئن نیستم اگر اشتباه بود لطفا خودتون درست کنید ترو خدا اذیتم نکنید آن را قبول کنید باشه به نظر من پست قبلیم خوب بود مامانم به من مگیه تو داری یه نویسنده می شی.
بای



هممم آره منم موافقم پست قبلیت از همه اونایی که تا حالا زدی بهتر شده بود! اما خب به نظرم هنوزم کار داشت برای بهتر شدن.....یکی هم، بهتره که آدم فقط یه پستش شایسته تایید نباشه! بهتره کاری کنه که همیشه و همه پستاش خوب بشن!


یه سری اشکالا می دونی چی بود اینجا...؟ مثلا ببین:

وقتی که دامبلدور آمد به چشم های آبی اش داشت گریه می کرد ،

"به چشم های آبیش" درست نیست....مثلا می شه گفت که چشمهای آبی اش داشت گریه می کرد، ولی آوردن اون "به" درست نیست! یا مثلا:

تااینکه مافوی با حرفهای عجیب غریب داشت هری را سرگرم می کرد که یه دفعه شمشیرش را درآورد به هری حمله کرد

اینجا هم "تا اینکه" بهتره حذف بشه.


یکمم فکر کنم با عجله تایپ کرده بودی چون بعضی غلط های تایپی زیاد بود!


دفعه بعد دنبال یه پست خیلی خوبم....یه پست به خوبی پست قبلیت و حتی بهتر از اون! البته شاید من نباشم اینجا....اما کسی که میخواد تاییدت کنه هم منتظر اون پست خیلی خوب هست!


فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۲:۴۱:۲۳

[color=FF3300][font=Arial]�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۳۰ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷

نویل لانگ  باتم old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز


سلام میدونی تو منو یاد کی میندازی یاد استادایی که تا ازشون میپرسم چرا می گن برو بیرون پسر تو میخوای من بد باشم باشه من مشگلی ندارم

ترس تمام وجودش را گرفته بود روز کماکان در حال خود نمایی بود و جای خود را به شب پر متانت و ارزانی دهنده ی انبوه ستاره ها نداده بود
از خودش از مدرسه از دوستانش از همه وهمه بیزار بود لبخندی نه از شادمانی بلکه از خشونت وجودش را پر کرده بود
اسمان ابی بارقه های اتشین برایش به یادگار می اورد این یادگاری ها انچنان گرمایی داشتند که تک تک اعضای بدنش به سرخی مینمود
خاطراتی هراس انگیز تمام وجودش را مالامال از احساس ربع و وحشت می نمود خاطره ی مردی شمشیر به دست ودوستی که در خون سرخ خود گویی غسل تعمید داده میشد

میدونی چیه حالا دیگه از تو انتظار زیادی ندارم
موفق باشی خانم چانگ عزیز


این پست بهتر بود....البته شما هم اگه از نقطه و ویرگول و سه نقطه (...) و اینا هم استفاده کنی...از نظر قیافه پستت بهتر میشه....توی محتوای پست زیاد تاثیری نمی کنه اما خواننده رو به خوندن علاقمند می کنه!


خوب بود نسبتا....ممنون!



در ضمن....ما اینجا با کسی دعوا نداریم....همه قرار نیست همون دفعه اول تایید بشن....پستای خوب تایید میشن، پستای بد نه.


تایید شد.


ویرایش شده توسط نویل لنگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱:۲۹:۰۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۲:۲۷:۲۲

کسی قورباغه منو ندیده :oops: :oops:







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.