هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#53

لرد ولدمورت..old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۴ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۶:۳۲ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
مه اطراف انها را احاطه کرده بود و ترس را به تار و پود بدنشان تزریق میکرد.هوا سرد تر و سنگین تر از بیرون دره بود و زمین زیر پایشان هرچه پیش میرفتند نرم تر و چسبناک تر میشد.

با وجود مه غلیط اطرافشان تا نیم متری خود را به سختی میدند و اگر کسی یا چیزی به انها حمله میکرد کاملا بی دفاع و بی خطر بودند.وحشت از مرگ همچون محرکی قوی قلب انها را به تپش وادار میکرد.

کم کم غلظت مه کمتر شد و زاویه دیدشان گسترش یافت ، حساب زمان از دستشان در رفته بود و نمیدانستند چه مدت را در مه اسیر بودنده اند.

اسمان رنگ خاصی به خود گرفته بود که تا کنون مانند ان ندیده بودند و دره نیز از انچیزی که انتظارش را داشتند خیلی وسیع تر بود ، گویا دنیاییست در دل دنیایی دیگر.

زمین نیز نرم و چسبناک بود به طوری که اگر مدتی جایی ساکن میایستادند انها را در خود میبلعید.از همه بدتر انکه هیچ سرنخی برای اغاز جستجوی خود نداشتند.

در ان سکوت وهم انگیز زمزمه ایگور همچون فریادی بلند اناکین را از جا پراند:حالا به نظر تو باید چی کار کنیم؟!
چهره ی رنگ پریده ی او نشان از این میداد که چیزی بیشتر از ایگور نمیدادند.

سراسر دره را درختان خشک و در هم تنیده به اضافه بوته ها و خزه های فراوان که هم مخفیگاه خوبی برای هیولاهای شکارچی بود و هم راه رفتن را سخت میکرد در بر گرفته بود.

ایگور که از اناکین خونسرد تر بود با نگاهی سطحی مسیر را که به نظرش عبور از ان اسان تر میامد انتخاب کرد و به اناکین اشاره کرد که دنبالش برود.

هنوز چند قدمی بیشتر جلو نرفته بودند که خرناس ترسناکی سکوت را شکست ، مرگخواران با ترس به منبع صدا نگاه کردند ، صدا از پشت بوته ای میامد که اکنون به صورت هشدار دهنده ای تکان میخورد..


تصویر کوچک شدهصعود لرد سیاه برای سلطه بر جهانتصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#52

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
تصویر کوچک شده






جنگل در سکوت فرو رفته بود. در زیر نور مهتاب عده ای سیاه پوش قدم زنان به سمت انتهای جنگل پیش میرفتند. از قرار معلوم همه سیاه پوشان دو نفر را همراهی میکردند.

- دیگه چیزی نمونده داریم میرسیم!

با این جمله موج جدیدی از ترس دو مرگخوار را فرا گرفت و آنها دوباره به عالم خود بازگشتند. این چیز جدیدی نبود. اون زمان که این پیشنهاد را قبول کردند چاره دیگری نداشتند با این حال هنوز هم اون خاطره در ذهنشان به روشنی روز بود. انگار همین چند لحظه پیش ارباب آنها را تنبیه میکرد ....

- ایگور. و تو مونتاگ! .. شما منو ناامید کردید!
اتاق تاریک اما بزرگی بود. درست در وسط اتاق دو مرگخوار در جلوی اربابشان زانو زده بودند و چنان میلرزیدند که گویی اگر نلرزند خواهند مرد. بر روی بدنشان آثار شکنجه به وضوح دیده میشد اما آنها اهمیت نمیدادند...

- ارباب تقصیر ما نبود! اونا از ماموریتمون خبر داشتند ... ما غافلگیر شدیم .. فقط یک فرصت دیگه به ما بدید!
لرد از قدم زدن ایستاد و با خونسردی به دو مرگخوار خیره شد گویی قصد داشت با نگاهش آنها را ذوب کند سپس لبخند کجی بر روی صورت مارمانندش نقش بست و با لحنی که هیچ احساسی در آن منعکس نمیشد گفت:

- بلند شید ... ارباب شما بخشنده است. شما از من یک فرصت دیگه خواستید و من این فرصت رو به شما خواهم داد!

دو مرگخوار تکانی ناگهانی خوردند. گویی آنچه را که میشنیدند باور نداشتند .. سپس زمزمه های تشکر آمیزشان فضای اتاق را پر کرد!
- ممنون ارباب .. ناامیدتون نمیکنیم!
- ممنون ارباب ...
ولدمورت که گویی از دیدن این صحنه لذت میبرد آنقدر صبر کرد تا بالاخره دو مرگخوار ساکت شدند آنگاه با خونسردی گفت:
- ماموریت بعدی شما دره سکوت هست!

دو مرگخوار برای بار دوم تکانی ناگهانی خوردند؛ اما اینبار از ترس!
- چی ارباب؟ دره سکوت!؟
- مگه از من درخواست بخشش نکردید؟ مگه نخواستید که بهتون یک فرصت دیگه بدم؟ حالا من این فرصت رو به شما دادم!!

یکی از مرگخواران برای اولین بار صورتش را از روی زمین بلند کرد ... ایگور بود. در صورت ایگور نیز مانند بقیه قسمت های بدنش آثار شکنجه به خوبی مشهود بود . او چند لحظه به صورت بی رحم اربابش خیره ماند و وقتی مطمئن شد درست شنیده است با صدایی که به زور در میامد گفت:
- ما باید چی کار کنیم؟

لبخند کج و معوج لرد پهن تر شد تا اینکه خنده ای وحشیانه جای آن را گرفت و دو مرگخوار که کاملا مایوس شده بودند همانطور بی حرکت باقی ماندند. سپس لرد با لحن تهدید آمیزی گفت:

- اونجا ساحره ای به اسم سیرون زندگی میکنه! اون تمامی رموز جاودانگی رو میدونه ... من اونو میخوام! سالم و زنده!
دو مرگخوار سعی کردند اعتراض کنند و به اربابشان بگند که اینکار از آن دو بر نمی آید که ...


- خب دیگه رسیدیم همینجاست!
بلافاصله دو مرگخوار از افکار آشفته خود بیرون آمدند و به اطراف نگاه کردند. آنها دقیقا در بالای دره قرار داشتند ... مانند همیشه مه غلیظی انتهای دره را از چشم بیننده مخفی نگه داشته بود و باعث میشد دره بی انتها به نظر برسد. دو مرگخوار آنقدر در فکر بودند که نفهمیدند کی از جنگل و حصارهای دورتادور دره گذشتند. آنها حالا که دره را از نزدیک میدیدند احساس میکردند ترسی در وجودشان رخنه کرده. ترسی که تا به حال نظیرشو تجربه نکردند.

دو مرگخوار با ترس به چهره بقیه مرگخواران خیره شدند .. در چهره بعضی از آنها احساس ترحم و دلسوزی دیده میشد اما اکثر آنها چهره ای خشن و حتی نگاهی پیروزمندانه داشتند!

مونتاگ و ایگور چشم از مرگخواران برداشتند و دوباره به دره خیره شدند. کشش سحر آمیزی آنها را به سوی مه جذب میکرد. معلوم نبود آنها جلو میروند یا مه عقب می آید و این صداهای ناله از کجا به گوش میرسد! آنگاه به طور ناگهانی وارد خاطراتی شدند که متعلق به خودشان نبود...

جادوگر اول، با صدايي آرام و ملايم:جوزف...اينجا خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر مي‌كردم، مشكوكه...خيلي بيشتر...
جادوگر دوم، با صدايي نسبتا خشن:مايك...بارها بهت گفته‌م...اينجا خيلي اسرارآميزه...هيچ‌كس تا حالا نفهميده چي اون پايينه...هيچ كس...ولي ما مي‌فهميم...من مطمئنم...چون من...چون ما با تمامي افرادي كه به اون پايين سفر كرده‌ن، فرق داريم...

چند لحظه بعد دیگر اثری از جوزف و مایک نبود و حالا پیرمردی ژنده پوش با عصای ریش سفیدی ای که به آن تکیه داده بود در انبوه مه به طور مبهمی دیده میشد. او با جدیت به داخل مه نگاه میکرد گویی ورای آن را میدید!
- پس دره سکوت اینجاست؟ من رازشو کشف میکنم ... بامبادیل از هیچ چیز نمیترسه ...

این خاطره هم محو شد و صدای غرش های ناشناخته ای از درون مه به گوش رسید که از منبع نامشخصی به سوی آنها میامد و مانند یک حقیقت تلخ آنها را در برمیگرفت و تا مغز و استخوان آنها نفوذ میکرد. آنها تنها بودند ... تنهای تنها!

- بسه دیگه وارد میشید یا نه؟ تمام شبو وقت نداریم!
مونتاگ و ایگور که فهمیده بودند تنها خودشان این صحنه ها را دیده اند بدون هیچ حرفی به آرامی به درون مه مرموز قدم گذاشتند و خیلی زودتر از آن چیزی که انتظار میرفت در مه ناپدید شدند ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۱۸:۲۴:۰۶



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#51

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
یک خلاصه کلی از تاپیک:

دره سکوت، دره هولناک و وحشتناکی هست که به وسیله مهی مرموز دورتادور آن احاطه شده. گفته میشود کسانی که پا به این دره گذاشته اند دیگر برنگشته اند یا نتوانسته اند که برگردند.

اما در واقع حقیقت آن است که این دره دریچه ای مخفی به سوی دنیایی دیگر است! دنیایی ناشناخته. دنیایی که جای یک ماه، دو ماه در آسمان دارد! دنیایی که پر از موجودات عجیب الخلقه و نیمه انسانهایی تشنه به خون انسان هاست!

موجوداتی که نظیرشان در دنیای ما وجود ندارد. بعضی از آنها فوق العاده بزرگ و نیرومند هستند. حتی بعضی از از نیمه انسان هایشان از نیروهای جادویی ای فراتر از حد تصور برخوردارند و جالب آنکه اغلب آنها هوشی به اندازه هوش انسان ها دارند.

اغلب این موجودات به صورت گروهی در قبیله ها زندگی میکنند و حتی با موجودات دیگر از همان دنیا سر جنگ دارند و نژاد خود را برتر از دیگران میدانند. اما اربابهایشان اغلب بسیار قدرتمند تر از خودشان هستند. آنها دارای نیروهایی هستند که حتی جادوگران قدرتمند هم قادر به مقابله با آنها نیستند.

آنها برعکس بقیه موجودات معمولا طعمه های سرگردان خود دنبال میکنند و یا در نقاطی پر رمز و راز (که رازشان همیشه برای انسان ها ناشناخته خواهد ماند) به کمین مینشینند تا طعمه های خود را به دام بیندازند!

کسانی که وارد دره سکوت میشوند اغلب نمیتوانند راه برگشت به دنیای خود را پیدا کنند و خیلی زود تسلیم سرنوشت شومشان میشوند. اما عده معدودی هم در طول سالیان دراز توانستند در آن دنیا دوام بیارند. این افراد مجموعه ای از افراد گم شده اما جنگجو هستند که در همانجا با هم ازدواج کرده اند و حال فرزندانشان نیز مانند والدین و اجدادشان درگیر زندگی ای مخفیانه توام با وحشتی دائمی شده اند.
---------------------

توجه: پست های این تاپیک باید صددرصد جدی باشد و به هیچ وجه پستهای ارزشی مورد قبول نیست و من از ناظر خواهش میکنم که سریعا پاکش کنه. برای آشنایی با کار این تاپیک بهتره نگاهی به صفحات قبل بندازید.

به زودی سوژه جدید داده میشود.




Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۰:۳۷ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#50

مورفین گانتOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۹ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
از خانه گانت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 33
آفلاین
ببخشید ولی سوژه واقعا ضعیف بود و برای همین تاپیک خوابیده بود ... من هم که کلا به زنده کردن تاپیک علاقه دارم یه سوژه جدید میدم ! ( از قبلیه بهتره ولی نیاز به تخیل شما هم داره تا ناب بشه ! )
<*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*>
- «طبق این پیشگویی در تاریخ سوم جولای 2006 ، یعنی امروز ، راس ساعت 12 ظهر نفرین مهلکی کل خانه ریدل رو از بین می بره و همه ی مرگخواران کشته میشن ، تنها راه نجات مرگخواران راهیه که لرد سیاه بلده !»
این جملات رو ایگور با وحشت گفت و ادامه داد : « خیلی شانس آوردیم که تئو امروز این رو پیدا کرد ! »
نور رقصان آتش بر چهره وحشت زده مرگخواران افتاده بود. همه جا تاریک بود و تنها منبع نور همان آتش شومینه بود. آسمان هم ماه نداشت.گویی طبیعت نیز قصد در وحشت انگیز تر شدن داشت. ابر ها به طور راکنده در آسمان بودند . صدای جیرجیرک مو بر تن انسان سیخ می کرد . بالاخره تئودور به حرف آمد : « ساعت چهار صبحه ! هشت ساعت برای فرار وقت داریم ! »
مورفین که به زحمت به زبان انسان ها صحبت می کرد گفت : « چطور پیدا ... تئو دور .. شد ؟ »
ایگور پوزخندی زد و گفت : « منظورش اینه که تئودور چطوری پیدش کرد ! »
تئودور گفت : « لرد سیاه دستور داده بود یک کتاب رو براش ببرم ! من در بین راه کاغذی در بین کتاب پیدا کردم که این رو توی اون نوشته بود ! »

سه ساعت بعد ، اتاق لرد سیاه

لرد سیاه خنده ای کرد و گفت : « بله ! من اون راه رو بلدم ! یک تونل مخفی که مستقیم می رسه به دره سکوت اما در این تونل طوری طلسم شده که نمیشه ازش برگشت ! شما وقتی وارد دره سکوت بشین تونل خود به خود بسته میشه ! »
سپس نگاهش را بین مرگخواران لغزاند و گفت : « من مکان اون تونل رو به شما میگم ! اما شما هم باید از دره سکوت برای من چیزی بیارید ! و اون چیز یک جام طلایی رنگه با نشان هلگا هافلپاف ! اون جام خیلی برای من مهمه و باید زود بهش برسین تا کسی به اون نرسیده ! »
مورفین به زبان مار ها گفت : « شما با ما نمی آیید لرد سیاه ؟ »
لرد سیاه خنده ای کرد و پاسخ داد : « توی پیشگویی نوشته مرگخواران ! ننوشته لرد سیاه ! » و قهقهه وحشت آوری سر داد ...
<*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*>
شرح کلی : خوب فکر کنم متوجه شدید ! در واقع لرد سیاه مرگخواران رو می فرسته که یکی از هورکراکس هاشو براش بیارن ! در عین حال مرگخواران از یک نفرین بسیار وحشتناک فرار می کنند و از تونلی که میرن نمی تونن برگردن ! پس این ماجرا شرح پیدا کردن هورکراکس ، گذشتن از مراحل گذاشته شده برای هورکراکس و بعد سختی های مرگخواران برای پیدا کردن راه بازگشت میشه !


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۵ ۱:۱۱:۳۲

حرفی نمونده واسه گفتن

شناسه قبلی من ! پیوز


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
#49

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
مردد بود.آیا باید رازشان را فاش میساخت؟میدانست که لرد سیاه هیچ از این موضوع خوشش نخواهد آمد.ولی حسی در وجودش به او نهیب میزد که به پیرمرد اعتماد کن.ولی نمیتوانست.سخت با خود در جدل بود.عاقبت تصمیم خود را گرفت.جز او کس دیگری آنجا نبود.علاوه بر آن جان تئودور همسفرش در خطر بود.تنها کسی که امکان دارد بتواند کمکش کند همین پیرمرد است.جدل به نفع حس ششمش پایان یافت.تمام ماجرا را برای آن مرد تعریف کرد.پیرمرد هر یک کلمه بیشتر که از دهان لوسیوس بیرون میامد ناامیدتر میشد و چهره اش بیشتر در هم میرفت.سرانجام لوسیوس پرسید:حالا میتونی به من کمک کنی؟
پیرمرد نگاه بی فروغش را به نقطه ای نامعلوم در میان مه دوخت و با افسوس گفت:فکر نمیکنم تو و دوستت ملاقات دیگه ای با هم داشته باشید.مگر این که...
لوسیوس بلافاصله به این طناب نجات چنگ زد:مگر این که چی؟
پیرمرد مردد گفت:مگر این که تو از ته دلت بخوای دوستت رو پیدا کنی.حاضر باشی براش فداکاری کنی.حاضری؟
لوسیوس به فکر فرو رفت.از میان مرگخوارانش تئودور نات تنها کسی بود که او را پذیرفت و از او دفاع کرد.تنها کسی که بدون توجه به سابقه اش با او جور شد.تنها کسی که با وجود خطرات این سفر حاضر به همراهی با او شد.و شاید حتی خود را برای او فدا کرد.پس لایق فداکاری بود.
_:حاضرم.
خودش از قدرتی که در صدایش بود جا خورد.پیرمرد لبخندی زد که نه از روی مهر بلکه از روی تحسین بود:پس با من بیا تا نقشه غار هیولا رو به تو بدم.هیولای گروتسک.
===
گروتسک یه سبک توی نقاشیه که همه موجودات رو عجیب و ترسناک میکشن.منظورم این بود که هیولا هم عجیب و ترسناکه.


[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
#48

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هیولا در حالی که از شدت خشم فش فش میکرد با عصبانیت سرش را به لوسیوس نزدیک کرد به صورتی که نوک بینیشان تقریبا با هم مماس شد. میتوانست بوی تند دهن جانور را احساس کند اما زل زدن به آن چشمان کهربایی فراتر از حد تحملش بود. هیولا آرواره های تنومندش را به حالت تهدید آمیزی باز کرد. لوسیوس با تمام وجود نعره زد و سعی کرد هیولا را از خودش دور کند. تقلایی بیهوده و بعد از آن دیگر چیزی نفهمید.

صدای جیغ و شیون به شدت در گوشش طنین انداز شده بود. به هر طرفی سرش را برمیگرداند نمیتوانست خود را از این صدا برهاند. نه این صدا نه بوی خونی که احساس میکرد سرتاسر وجودش را گرفته. دائم فریاد میکشید و کمک میخواست اما هیچ یاری دهنده ای به کمک او نیامد. ناگهان همه چیز تمام شد.
لوسیوس در حالی که نفس نفس میزد چشمانش را باز کرد و به آسمان خاکستری بالای سرش خیره شد.

با به یاد آوردن چهره هیولا بلافاصله از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. اثری از آن جانور اهریمنی نبود و همچنین اثری از همسفرش نات. بلافاصله لوسیوس به حالت نشسته عقب عقب رفت تا اینکه محکم به سنگ بزرگی برخورد کرد که در پشتش قرار داشت. حالا فهمیده بود که او در جای دیگری هست. صخره هایی بسیار بلند که از دو سو او را محاصره کرده بودند. فقط کوره راهی باریک در بین دو صخره قرار داشت که از دو طرف تا چشم کار میکرد جز فضای خاکستری و مه آلود چیز دیگری قابل رویت نبود.

لوسیوس زیر چشمی اطرافش را بررسی میکرد. میدانست که نباید از محل سکونت هیولا زیاد دور باشد هر چند که نمیدانست آنجا کجاست و چطور به آنجا آمده است. البته این احتمال وجود داشت که بخاطر آن هیولا سر از آنجا براورده باشد. با به میان آمدن دوباره اسم هیولا ناگهان متوجه شد که احساس میکند زیر نظر هست. به صورت غریزی دستش را به کمر خود برد. جای تعجب بود که چوبدستیش هنوز پیشش بود. شاید هیولا هم مثل ماگل ها از جادو و جنبل سر درنمیاورد.

- آه .. باز هم هیولا قربانی گرفته.

بلافاصله افکار آشفته لوسیوس درهم شکسته شد و با هراس به سمت صدا برگشت. پیرمردی ژنده پوش با ریش و موهای بلند و ظاهری کثیف در حالی که به عصایی بلند تکیه داده بود به او خیره نگاه میکرد و با لبخندی که بر لب داشت دندان های زردش را به نمایش گذاشته بود.
بلافاصله لوسیوس به طور غریزی چوبدستیش را به سمت پیرمرد نشونه گرفت و فریاد زد ((جلوتر نیا)) و بعد از مکث کوتاهی با لحنی آشفته تر گفت:
- اینجا کجاست؟ من اینجا چی کار میکنم؟ همسفرم ... او...اون..هیولا!
پیرمرد در حالی که به چوبدستی لوسیوس خیره شده بود کلمات نامفهومی رو زیر لب زمزمه کرد که در آن میان فقط کلمات "یک جادوگر دیگه" شنیده شد سپس با صدایی که هیچ احساس خاصی را منتقل نمیکرد گفت:
- اول تو باید بگی چرا اینجایی؟
لوسیوس با نگرانی به پیرمرد خیره شد.



نقد شد!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۲:۲۶:۰۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۲:۳۶:۱۰
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۲:۴۵:۵۲
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۴:۰۱:۰۲



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
#47

اوریک عجیب و غریبold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
از ار کاراژ بلر سگ کش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
لوسیوس هر چه در وجودش میگشت شجاعتی برای مقابله با ان چشمان خونین پیدا نمیگرد سپاهیان هراس بی وقفه در حال تسخیر وجودش بودند تنها روزنه امیدش به نات بود که صدای له شدن خزه های زیر کفشش نوید این میداد که هر لحظه نزدیک تر میشد تا انکه با صدایی لرزان لوسیوس رو صدا زد

لرزش صدایش همچون سیمانی پر ملات روزنه ی امید لوسیوس را مسدود کرد

همه ی این اتفاقات در لحظه ای گذرا در حال گردش بود

صدای خرناس حیوان وحشی جیغ بلند نات و بعد گرمی خون تنها چیزهایی بود که لوسیوس قبل از سیاهی کامل احساس کرد

و بعد فقط سیاهی.......


پلک چشماهایش به قدری سنگین شده بود که از باز کردن انها نامید شده بود

گوشهایش اندکی توانایی خود را باز یافته بودند کسی داشت ان اطراف قدم میزن صدای کشیده شدن پاهای فرد ناشناس را به خوبی احساس میکرد

لوسیوس لب خوشکیدئه اش را به لبخندی اراست و گفت:تئودور

صدایش گویا از ته چاهی بالا میامد انتظار شنیدن جیغ های کوتاه و جذاب نات را داشت که در لح ظه ای وحشتناک صدای خرناسی بلند به گوشش رسید

گویا صدای خرناس سنگینی پلکهایش را شست و برد چشمانش را نیم باز کرد و در کنار خودش که در خاک تنیده بود نات را دید که چشمانی به سوی اسمان و گشاد شده کنارش ارامیده بود

_تئدوررررررررررر

و بعد باز هم صدای خرناس و گرمی خون و سیاهی


نقد شد!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۴:۰۰:۰۵

دلبستگی من به نیک بی سرو و ارشام خیلی بیشتر از اونبه که فکرشو میکنید

[b]


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
#46

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
سکوت سنگینی بر دره حکمفرما بود . لوسیوس و مرگ خوار همراهش در کور سوی نور چوبدستی به سمت جایی می رفتند که لرد سیاه می خواست ، هر چند هیچ کدام از آن دو احساس خوبی نسبت به امن بودن و تنها بودن در این دره نداشتند .
صدای گام های کوتاه و نام طمئن در سکوت بی انتهای دره می پیچید . لوسیوس به این فکر می کرد که شاید چیزی بیشتر از یه گروه به دنبال اون هاست ، شاید چیزی مثل یه طلسم قدیمی .

- لوسیوس ، به نظرم یه بار دیگه از این جا رد شدیم . نظر تو چیه !؟
- نمی دونم ولی اصلا حس خوبی ندارم. حس می کنم داریم وارد یه محدوده میشیم و این اصلا خوب نیست.
- یعنی... یعنی به نظرت کسی به جز ما هم این جاست !؟

صدای نامفهومی که از گلوی لوسیوس خارج شد ، حاکی از صحت این امر بود هر چند که هیچ یک از آن دو این وضعیت رو دوست نداشتند .
به راه افتادند ولی با احتیاط بیشتر از قبل .
نگاهی به درختان دره و ندیدن هیچ موجود زنده ای ترس و وحشت این ماموریت را بیشتر می کرد .
نات ، مرگ خوار همراه لوسیوس ، در حالی که به درختان و سر شاخه ها خیره شده بود زیر لب چیزهایی می گفت که برای لوسیوس نامفهوم بود . یعنی به این زودی همراهش ترسیده بود ؟! مسخره س ...

با دیدن ان دو چشم ، به ناگاه در جا ایستاد . نمی توانست صحنه ای را که دیده بود باور کند . حتی دور کردن اون تصویر از ذهنش هم دشوار می نمود .
چشم هایی کهربایی رنگ ، خیره از بین دو درخت به او نگاه می کرد . ولی وقتی چشمان سرد و بی روحش رو تنگ کرد تا با دقت بیشتری نگاه کنه ، دیگه چشم ها سر جای اولشون نبودند.

نمی دونست می تونه این موضوع رو با نات در میون بذاره یا اونم همون فکری رو می کرد که لوسیوس در مورد اون کرده بود ؛ همراهم ترسیده !

نفسی عمیق کشید و قدمی بلند برداشت . از روی یک بته ی کوچک خشک شده ی علف های هرزه رد شد و حس ورود به حریم غیر مجاز سراپای لوسیوس رو فرا گرفت .

حالا مطمئن بود که چیزی که چند لحظه پیش دیده بود واقعیت داشت ، چشم های کهربایی از درون کاسه ی قرمز و خون آلودی که در اون آرام گرفته بود به لوسیوس خیره شده بود .

نقد شد!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۳:۵۷:۴۴

فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
#45

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
- صدات رو بيار پايين! مي خوايي همه بفمن؟

دو نفر زير شنل هاي سياه رنگي آهسته به در خانه اي رنگ و رو رفته نزديك مي شدند.
در با صداي غيژ غيژ بلندي آهسته باز شد. فردي كه جلوتر بود سريع به طرف يكي از ديوار هاي نم گرفته رفت. مرد دوم هم به تندي در را بست و پشت سرش به راه افتاد.
- آماده اي!؟
و چوبدستيش را در آورد و قسمتي از ديوار را نشانه گرفت.


لرد ولدمورت با چهره ي بي احساسش در مقابل دو تن از مرگخوارانش ايستاده بود. ردايي كه بر تن داشت، در حالي كه آهسته حركت مي كرد، به دنبالش كشيده مي شد.

- كاري كه بايد بكنين مهمه. من هيچ لغزشي رو از هيچكدومتون نمي پذيرم!
نگاهي مخفي ما بين دو مرگخوار رد و بدل شد. منظور اربابشان را به وضوح دريافته بودند. ولدمورت ادامه داد:
- اسم محلش دره ي سكوته. روي اون كاغذ نوشته شده بود كه مقبره ي سالازار اسلايترين كبير اونجاست! ميريد و تا قبل از غروب روز دهم بر مي گردين.
رويش را برگرداند و بر روي صندلي كنار بخاري نشست.



همه جا را مه غليظي فرا گرفته بود. آنجا هميشه تاريكي حكم مي راند. خاكش هيچ موقع نور خورشيد را نديده و به رنگ شب در آمده بود.

صداي گام هايي درون سكوت محض دره به گوش مي رسيد. نور اندكي از نوك چوبدستي هايي كه در دستانشان بود راه را روشن مي كرد.

- اينجا همش شبيه همه! لعنتي! حالا بايد چي كار كنيم؟
- لرد سياه نگفت كه آسونه لوسيوس! پس حواستو جمع كن.

و در تاريكي مطلق دره به پيش رفتند!

----------------------------------------------------------------

لرد چيزي رو از روي مقبره ي سالازار اسلايترين مي خواد كه اون هم در دره ي سكوته!
لوسيوس و يك مرگخوار ديگه به اونجا رفتن تا اون رو پيدا كنن. البته بايد در مدت ده روز هم برگردن!!
دره ي سكوت جاي بزرگ و نامحدوديه و هميشه هم تاريكه!

موفق باشيد!

َ



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#44

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
دیدم اینجا داره خاک میخوره گفتم یک سوژه جدید بدم شاید فعال شد!
-------------------------
همه جا ساکت بود.مرگ خواران دور آتشی در دره وحشت جمع شده بودند.در فضا فقط صدای ترق و تروق آتش پخش بود.
در روبه روی آنها جنگلی از درخت بود که تمام برگهایش سیاه شده بودند و حتی هیچ گیاه دیگری در بین آنها نبود.پارچه سیاهی از روی شاخه ی درختی آویزان بود و با هر نسیمی به حرکت در می آمد.از بین جنگل رودخانه ای کوچک رد میشد و هیچکس نمیدانست که آن رودخانه از کجا سرچشمه میگرد.
4 مرگخوار در بین آنها نبودند و به جای آنها فردی رنگ پریده با عینک شکسته در بین آنها نشسته بود.انگار هیچکس جرات نداشت اسم اون فرد را بپرسد.
مرگ خوران به یکدیگر نگاهی کردند.آثار خستگی در صورت و بدن آنها آشکار بود.چشم مونتاگ قرمز بود و طرف راست صورت لوسیوس زخمی بود و چهره جاگسن غمگین و نارحت به نظر می آمد.
ایگور نگاهی به خانه لرد انداخت.خانه ای زیبا ولی قدیمی بود.او در ذهن خود 30 سال پیش را تجسم کرد که این خانه چه زیبایی و شکوهی داشته و چه کسانی در آن رفت و آمد میکردند.صدای کبوتر ها و صدای حوض آب جلوی خانه!ولی دیگر از آن چیز ها خبری نبود.فضایی تاریک و سیاه و مرگبار...
دالاهوف یاد شکنجه هایی که در دژ مرگ انجام داده بود افتاد.زنان و مردهایی که شکنجه میشدند و با درد فراوان همچنان با دامبلدور وفادار بودند و تا آخرین لحظات عمر خود هیچ یک حاضر به تسلیم شدن نشدند.به جز یک مرد سیاهپوست که مقداری از حقایق رو برای لرد فاش کرد ولی مرگخواران با نامردی او را کشتند و به قول خود عمل نکردند.
بالاخره این سکوت مرگبار شکست و در ترک دار خانه لرد با صدای قییییژی باز شد.لرد چهره ای نگران و عصبانی داشت و همین باعث وحشت بیشتر مرگخواران شده بود.ولی یک چیزی دیگر هم تغییر پیدا کرده بود،محافضان لرد عوض شده بودند.یعنی قبلی ها چه بلایی سرشون آمده بود؟چرا لرد ایندفعه اشخاصی سیاه پوش را برای محافظ از خودش انتخاب کرده بود؟هیچکس جواب این سوالات را نمیدانست و قیافه تمام مرگ خواران بهت زده مانده بود.
هیچکس جرات نمیکرد سوالی بپرسد و حتی مونتاگ معاون لرد هم حرفی نمیزد.
بعد از سکوت طولانی بالاخره فرد ناشناس که در جمع مرگ خواران بود ایستاد و شروع به صحبت کردن با لرد کرد.
هیچکس حرفهای او و لرد را نمیشنید و یا حداق هیچکس دوست نداشت حرفهای آنها را بشنود.
بعد از 10 دقیقه بالاخره لرد ایستاد و به تمام مرگ خواران نگاهی کرد.بله،او بالاخره میخواست حرف بزند برای مرگخواران و نقشه جدید رو بازگو کند.
------------------------
ادامه بدید!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.