جنگل در سکوت فرو رفته بود. در زیر نور مهتاب عده ای سیاه پوش قدم زنان به سمت انتهای جنگل پیش میرفتند. از قرار معلوم همه سیاه پوشان دو نفر را همراهی میکردند.
- دیگه چیزی نمونده داریم میرسیم!
با این جمله موج جدیدی از ترس دو مرگخوار را فرا گرفت و آنها دوباره به عالم خود بازگشتند. این چیز جدیدی نبود. اون زمان که این پیشنهاد را قبول کردند چاره دیگری نداشتند با این حال هنوز هم اون خاطره در ذهنشان به روشنی روز بود. انگار همین چند لحظه پیش ارباب آنها را تنبیه میکرد ....
- ایگور. و تو مونتاگ! .. شما منو ناامید کردید!
اتاق تاریک اما بزرگی بود. درست در وسط اتاق دو مرگخوار در جلوی اربابشان زانو زده بودند و چنان میلرزیدند که گویی اگر نلرزند خواهند مرد. بر روی بدنشان آثار شکنجه به وضوح دیده میشد اما آنها اهمیت نمیدادند...
- ارباب تقصیر ما نبود! اونا از ماموریتمون خبر داشتند ... ما غافلگیر شدیم .. فقط یک فرصت دیگه به ما بدید!
لرد از قدم زدن ایستاد و با خونسردی به دو مرگخوار خیره شد گویی قصد داشت با نگاهش آنها را ذوب کند سپس لبخند کجی بر روی صورت مارمانندش نقش بست و با لحنی که هیچ احساسی در آن منعکس نمیشد گفت:
- بلند شید ... ارباب شما بخشنده است. شما از من یک فرصت دیگه خواستید و من این فرصت رو به شما خواهم داد!
دو مرگخوار تکانی ناگهانی خوردند. گویی آنچه را که میشنیدند باور نداشتند .. سپس زمزمه های تشکر آمیزشان فضای اتاق را پر کرد!
- ممنون ارباب .. ناامیدتون نمیکنیم!
- ممنون ارباب ...
ولدمورت که گویی از دیدن این صحنه لذت میبرد آنقدر صبر کرد تا بالاخره دو مرگخوار ساکت شدند آنگاه با خونسردی گفت:
- ماموریت بعدی شما دره سکوت هست!
دو مرگخوار برای بار دوم تکانی ناگهانی خوردند؛ اما اینبار از ترس!
- چی ارباب؟ دره سکوت!؟
- مگه از من درخواست بخشش نکردید؟ مگه نخواستید که بهتون یک فرصت دیگه بدم؟ حالا من این فرصت رو به شما دادم!!
یکی از مرگخواران برای اولین بار صورتش را از روی زمین بلند کرد ... ایگور بود. در صورت ایگور نیز مانند بقیه قسمت های بدنش آثار شکنجه به خوبی مشهود بود . او چند لحظه به صورت بی رحم اربابش خیره ماند و وقتی مطمئن شد درست شنیده است با صدایی که به زور در میامد گفت:
- ما باید چی کار کنیم؟
لبخند کج و معوج لرد پهن تر شد تا اینکه خنده ای وحشیانه جای آن را گرفت و دو مرگخوار که کاملا مایوس شده بودند همانطور بی حرکت باقی ماندند. سپس لرد با لحن تهدید آمیزی گفت:
- اونجا ساحره ای به اسم سیرون زندگی میکنه! اون تمامی رموز جاودانگی رو میدونه ... من اونو میخوام! سالم و زنده!
دو مرگخوار سعی کردند اعتراض کنند و به اربابشان بگند که اینکار از آن دو بر نمی آید که ...- خب دیگه رسیدیم همینجاست!
بلافاصله دو مرگخوار از افکار آشفته خود بیرون آمدند و به اطراف نگاه کردند. آنها دقیقا در بالای دره قرار داشتند ... مانند همیشه مه غلیظی انتهای دره را از چشم بیننده مخفی نگه داشته بود و باعث میشد دره بی انتها به نظر برسد. دو مرگخوار آنقدر در فکر بودند که نفهمیدند کی از جنگل و حصارهای دورتادور دره گذشتند. آنها حالا که دره را از نزدیک میدیدند احساس میکردند ترسی در وجودشان رخنه کرده. ترسی که تا به حال نظیرشو تجربه نکردند.
دو مرگخوار با ترس به چهره بقیه مرگخواران خیره شدند .. در چهره بعضی از آنها احساس ترحم و دلسوزی دیده میشد اما اکثر آنها چهره ای خشن و حتی نگاهی پیروزمندانه داشتند!
مونتاگ و ایگور چشم از مرگخواران برداشتند و دوباره به دره خیره شدند. کشش سحر آمیزی آنها را به سوی مه جذب میکرد. معلوم نبود آنها جلو میروند یا مه عقب می آید و این صداهای ناله از کجا به گوش میرسد! آنگاه به طور ناگهانی وارد خاطراتی شدند که متعلق به خودشان نبود...
جادوگر اول، با صدايي آرام و ملايم:جوزف...اينجا خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكردم، مشكوكه...خيلي بيشتر...
جادوگر دوم، با صدايي نسبتا خشن:مايك...بارها بهت گفتهم...اينجا خيلي اسرارآميزه...هيچكس تا حالا نفهميده چي اون پايينه...هيچ كس...ولي ما ميفهميم...من مطمئنم...چون من...چون ما با تمامي افرادي كه به اون پايين سفر كردهن، فرق داريم...
چند لحظه بعد دیگر اثری از جوزف و مایک نبود و حالا پیرمردی ژنده پوش با عصای ریش سفیدی ای که به آن تکیه داده بود در انبوه مه به طور مبهمی دیده میشد. او با جدیت به داخل مه نگاه میکرد گویی ورای آن را میدید!
- پس دره سکوت اینجاست؟ من رازشو کشف میکنم ... بامبادیل از هیچ چیز نمیترسه ...
این خاطره هم محو شد و صدای غرش های ناشناخته ای از درون مه به گوش رسید که از منبع نامشخصی به سوی آنها میامد و مانند یک حقیقت تلخ آنها را در برمیگرفت و تا مغز و استخوان آنها نفوذ میکرد. آنها تنها بودند ... تنهای تنها!
- بسه دیگه وارد میشید یا نه؟ تمام شبو وقت نداریم!
مونتاگ و ایگور که فهمیده بودند تنها خودشان این صحنه ها را دیده اند بدون هیچ حرفی به آرامی به درون مه مرموز قدم گذاشتند و خیلی زودتر از آن چیزی که انتظار میرفت در مه ناپدید شدند ...