در میخانه باز شد و نور آفتاب به داخل تابید. در تلالو آفتاب چهره مردی که در آستانه در ایستاده بود مشخص نبود. مرد قدم به داخل گذاشت و در روی به روی پرتو های طلایی رنگ خورشید بست. میخانه دوباره در تاریکی غم انگیزش فرو رفت. مرد وارد شد و همه توانستند او را ببینند : استابی مک کلی مامور مجازات بالاخره آمده بود.
ایگور کارکاروف در گوشه ای ایستاده بود. مک کلای از او دعوت کرده بود تا بیاید و به جای استابی مرد مجرم را بکشد !
مک کلای بالاخره به وسط میخانه دیگ سوراخ رسید. مردی با صورت ژولیده و مو های کثیف و در هم پیچیده ، بدنی کثیف و با شلوارکی گشاد و پارچه ای ایستاده بود.
استابی مک کلای گفت : « مورفین گانت ، به جرم کشتن سه ماگل به نام ریدل ! »
سپس سیلی مجکمی به گوش مورفین زد و گفت : « خوبه ! بگو ببینم چه احساسی داری ؟ »
مورفین فسفسی کرد. استابی شانه بالا انداخت و گفت : « ایگور ، بیا ترتیبش رو بده ! »
ایگور کارکاروف جلو آمد و درست روبروی مورفین ایستاد. چوبدستی اش را کشید و به سمت پیشانی مورفین نشانه رفت و فریاد زد : « آواداکداورا »
نفس همه در سینه حبس شد. نوری سبز رنگ از انتهای چوبدستی ایگور حرکت کرد و مستقیم به سمت مورفین رفت. مورفین پوزخندی زد و چشمانش را بست. لحظاتی بعد نور به شدت به پیشانی مورفین خورد و او ناگهان لخت شد و از طنابی که دستانش را بسته بود آویزان ماند. همه آهی از وحشت و تعجب کشیدند ... مورفین گانت به سزای اعمالس رسیده بود !
<*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*>
من نمیدونم چرا دوست دارم خودم همش قربانی باشم ، اما این مهمه که من از آواداکداورا حتی اگه بر ضد خودم هم باشه خوشم میاد