هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#64

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید. پسری که زنده ماند!!!
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...
لعنت... باید مواظب رفتارم باشم... نباید این طور زود از کوره در برم... پسر جیمز ... با اون کار های نفرت انگیزش... شوخی هاش...
چوبدستی ام را به طرف زخم ها گرفت، یک التیام جزئی کارش را راه می انداخت، بعدا برای درمان وقت بود..
کسی صدایم زد ، صدای دامبلدور بود ، رویم را برگرداندم و مستقیما به چشمان آبی اش زل زدم.
- بله پرفسور دامبلدور... با من کاری داشتید...
منتظر جواب ماندم ، او معمولا به دخمه ی من سر نمی زد..
دامبلدور بر روي يه صندلي كه خودش ظاهر كرده بودتش نشسته بود و با لبخند همشيگيش منتظر بود تا منم بشينم..وقتي نشستم متوجه شدم كه موضوع بحث بايد خيلي مهم باشه چون دامبلدور براي اولين بار صورتش جدي شد و گفت:
-امسال هري پاتر..پسر جيمز مياد مدرسه ما!
-اينو ميدونستم ولي من چه كاري از دستم بر مياد؟
-من ميدونم تو از جيمز متنفر بودي ولي نبايد بر روي بچه ش اثر بذاره!اين ترم تو بايد ازش مراقب كني سوروس..متوجه اي؟حداقل به خاطر ليلي اين كارو بكن!كلمه ليلي تو ذهنش برقي زد و دامبلدور اونو غرق در افكارش تنها گذاشت.
... و تنها ماندم، با افکارم تنها ماندم. از پدر او متنفر بودم ولی مادرش..
من عاشق مادرش بودم... بودم ولی جیمز احمق... لیلی را از من گرفت و با حماقت هاش به کشتنش داد.
از صندلی کهنه ی دخمه بلند شدم ، به اندازه ی کافی تمیزش کرده بودم ، از جهتی باید مراقب کوییریل هم می بودم، می دانستم چه قصدی دارد ، از این موضوع مطمئن بودم ولی دامبلدور اهمیتی نمی داد ، شاید می دانست ولی به روی خودش نمی آورد. پله های سنگی و صیقلی دخمه را آرام آرام طی کردم ، مثل سال های کودکی ام ، آرام ولی سخت...
سرسرا غرق در شاديه اما تنفر وجودم رو ميخوره. همين كه داخل ميشه هجوم حس نفرت رو حس ميكنم. اگه باطنش هم مثل ظاهرش مثل پدرش باشه حتي دامبلدورم نميتونه مجبورم كنه بهش صدمه نزم. كلاه فرياد ميزنه گريفندور, انتظار ديگه اي هم نداشتم... همه ي حركاتش رو دنبال ميكنم... منتظر فرصتم... نفرتم رو حس ميكنم... برميگرده و منو نگاه ميكنه ,بلافاصله رومو برميگردونم. خداي من... چشماش...
همون چشمای آبی ونافذ لیلی،نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...میخوام هزاران هزار بار دیگه اونم چشمای قشنگ رو ببینم...ولی چرا باید اون چشمها رو صورت نفرت انگیز جیمز باشه...
سعی کردم بر خودم مسلط شم.امااینکار امکان پذیر نبود...زمزمه های اسمش اعصابم رو به هم میریخت...
به صورتش نگاه کردم یک لحظه نگاهش متوجه من شد با دختر مووزوی کنار دستش پچ پچی کرد ،اه خدای من صورت جیمز توی صورت هری با من حرف می زد و چشمان لیلی که گویی می گویند : از هری مراقبت کن! اگر من را دوست داری!
____________
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم...باید چی کار میکردم؟
اه...این کوییرل لعنتی این وسط چی میگه؟
با خشم و نفرت به سمت کسی که مدام در گوش های من وزوز میکرد برگشتم...خودم متوجه تندی نگاهم نبودم و از تغیییر حالت کوییرل که به شدت ترسیده بود و مضطرب شده بود بهش پی بردم...با خشم بیشتری بهش نگاه کردم و اینبار بود که دیگه صدای کسی که در گوشم وز وز کند را نمیشنیدم!هنوز هم زیرچشمی به هری پاتر نگاه میکردم و نمیدانستم که در اولین برخورد باید چه واکنشی از خود نشان بدهم.....


im back... again!


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#63

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید. پسری که زنده ماند!!!
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...
لعنت... باید مواظب رفتارم باشم... نباید این طور زود از کوره در برم... پسر جیمز ... با اون کار های نفرت انگیزش... شوخی هاش...
چوبدستی ام را به طرف زخم ها گرفت، یک التیام جزئی کارش را راه می انداخت، بعدا برای درمان وقت بود..
کسی صدایم زد ، صدای دامبلدور بود ، رویم را برگرداندم و مستقیما به چشمان آبی اش زل زدم.
- بله پرفسور دامبلدور... با من کاری داشتید...
منتظر جواب ماندم ، او معمولا به دخمه ی من سر نمی زد..
دامبلدور بر روي يه صندلي كه خودش ظاهر كرده بودتش نشسته بود و با لبخند همشيگيش منتظر بود تا منم بشينم..وقتي نشستم متوجه شدم كه موضوع بحث بايد خيلي مهم باشه چون دامبلدور براي اولين بار صورتش جدي شد و گفت:
-امسال هري پاتر..پسر جيمز مياد مدرسه ما!
-اينو ميدونستم ولي من چه كاري از دستم بر مياد؟
-من ميدونم تو از جيمز متنفر بودي ولي نبايد بر روي بچه ش اثر بذاره!اين ترم تو بايد ازش مراقب كني سوروس..متوجه اي؟حداقل به خاطر ليلي اين كارو بكن!كلمه ليلي تو ذهنش برقي زد و دامبلدور اونو غرق در افكارش تنها گذاشت.
... و تنها ماندم، با افکارم تنها ماندم. از پدر او متنفر بودم ولی مادرش..
من عاشق مادرش بودم... بودم ولی جیمز احمق... لیلی را از من گرفت و با حماقت هاش به کشتنش داد.
از صندلی کهنه ی دخمه بلند شدم ، به اندازه ی کافی تمیزش کرده بودم ، از جهتی باید مراقب کوییریل هم می بودم، می دانستم چه قصدی دارد ، از این موضوع مطمئن بودم ولی دامبلدور اهمیتی نمی داد ، شاید می دانست ولی به روی خودش نمی آورد. پله های سنگی و صیقلی دخمه را آرام آرام طی کردم ، مثل سال های کودکی ام ، آرام ولی سخت...
سرسرا غرق در شاديه اما تنفر وجودم رو ميخوره. همين كه داخل ميشه هجوم حس نفرت رو حس ميكنم. اگه باطنش هم مثل ظاهرش مثل پدرش باشه حتي دامبلدورم نميتونه مجبورم كنه بهش صدمه نزم. كلاه فرياد ميزنه گريفندور, انتظار ديگه اي هم نداشتم... همه ي حركاتش رو دنبال ميكنم... منتظر فرصتم... نفرتم رو حس ميكنم... برميگرده و منو نگاه ميكنه ,بلافاصله رومو برميگردونم. خداي من... چشماش...
_______________________________________________________
همون چشمای آبی ونافذ لیلی،نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...میخوام هزاران هزار بار دیگه اونم چشمای قشنگ رو ببینم...ولی چرا باید اون چشمها رو صورت نفرت انگیز جیمز باشه...
سعی کردم بر خودم مسلط شم.امااینکار امکان پذیر نبود...زمزمه های اسمش اعصابم رو به هم میریخت...
................................................

به صورتش نگاه کردم یک لحظه نگاهش متوجه من شد با دختر مووزوی کنار دستش پچ پچی کرد ،اه خدای من صورت جیمز توی صورت هری با من حرف می زد و چشمان لیلی که گویی می گویند : از هری مراقبت کن! اگر من را دوست داری!


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۷:۴۱:۲۹
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۷:۴۴:۱۹
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۷:۴۴:۳۶

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#62

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید. پسری که زنده ماند!!!
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...
لعنت... باید مواظب رفتارم باشم... نباید این طور زود از کوره در برم... پسر جیمز ... با اون کار های نفرت انگیزش... شوخی هاش...
چوبدستی ام را به طرف زخم ها گرفت، یک التیام جزئی کارش را راه می انداخت، بعدا برای درمان وقت بود..
کسی صدایم زد ، صدای دامبلدور بود ، رویم را برگرداندم و مستقیما به چشمان آبی اش زل زدم.
- بله پرفسور دامبلدور... با من کاری داشتید...
منتظر جواب ماندم ، او معمولا به دخمه ی من سر نمی زد..
دامبلدور بر روي يه صندلي كه خودش ظاهر كرده بودتش نشسته بود و با لبخند همشيگيش منتظر بود تا منم بشينم..وقتي نشستم متوجه شدم كه موضوع بحث بايد خيلي مهم باشه چون دامبلدور براي اولين بار صورتش جدي شد و گفت:
-امسال هري پاتر..پسر جيمز مياد مدرسه ما!
-اينو ميدونستم ولي من چه كاري از دستم بر مياد؟
-من ميدونم تو از جيمز متنفر بودي ولي نبايد بر روي بچه ش اثر بذاره!اين ترم تو بايد ازش مراقب كني سوروس..متوجه اي؟حداقل به خاطر ليلي اين كارو بكن!كلمه ليلي تو ذهنش برقي زد و دامبلدور اونو غرق در افكارش تنها گذاشت.
... و تنها ماندم، با افکارم تنها ماندم. از پدر او متنفر بودم ولی مادرش..
من عاشق مادرش بودم... بودم ولی جیمز احمق... لیلی را از من گرفت و با حماقت هاش به کشتنش داد.
از صندلی کهنه ی دخمه بلند شدم ، به اندازه ی کافی تمیزش کرده بودم ، از جهتی باید مراقب کوییریل هم می بودم، می دانستم چه قصدی دارد ، از این موضوع مطمئن بودم ولی دامبلدور اهمیتی نمی داد ، شاید می دانست ولی به روی خودش نمی آورد. پله های سنگی و صیقلی دخمه را آرام آرام طی کردم ، مثل سال های کودکی ام ، آرام ولی سخت...
سرسرا غرق در شاديه اما تنفر وجودم رو ميخوره. همين كه داخل ميشه هجوم حس نفرت رو حس ميكنم. اگه باطنش هم مثل ظاهرش مثل پدرش باشه حتي دامبلدورم نميتونه مجبورم كنه بهش صدمه نزم. كلاه فرياد ميزنه گريفندور, انتظار ديگه اي هم نداشتم... همه ي حركاتش رو دنبال ميكنم... منتظر فرصتم... نفرتم رو حس ميكنم... برميگرده و منو نگاه ميكنه ,بلافاصله رومو برميگردونم. خداي من... چشماش...
_______________________________________________________
همون چشمای آبی ونافذ لیلی،نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...میخوام هزاران هزار بار دیگه اونم چشمای قشنگ رو ببینم...ولی چرا باید اون چشمها رو صورت نفرت انگیز جیمز باشه...
سعی کردم بر خودم مسلط شم.امااینکار امکان پذیر نبود...زمزمه های اسمش اعصابم رو به هم میریخت...


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۶:۴۸:۴۲

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#61

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...
لعنت... باید مواظب رفتارم باشم... نباید این طور زود از کوره در برم... پسر جیمز ... با اون کار های نفرت انگیزش... شوخی هاش...
چوبدستی ام را به طرف زخم ها گرفت، یک التیام جزئی کارش را راه می انداخت، بعدا برای درمان وقت بود..
کسی صدایم زد ، صدای دامبلدور بود ، رویم را برگرداندم و مستقیما به چشمان آبی اش زل زدم.
- بله پرفسور دامبلدور... با من کاری داشتید...
منتظر جواب ماندم ، او معمولا به دخمه ی من سر نمی زد..
دامبلدور بر روي يه صندلي كه خودش ظاهر كرده بودتش نشسته بود و با لبخند همشيگيش منتظر بود تا منم بشينم..وقتي نشستم متوجه شدم كه موضوع بحث بايد خيلي مهم باشه چون دامبلدور براي اولين بار صورتش جدي شد و گفت:
-امسال هري پاتر..پسر جيمز مياد مدرسه ما!
-اينو ميدونستم ولي من چه كاري از دستم بر مياد؟
-من ميدونم تو از جيمز متنفر بودي ولي نبايد بر روي بچه ش اثر بذاره!اين ترم تو بايد ازش مراقب كني سوروس..متوجه اي؟حداقل به خاطر ليلي اين كارو بكن!

كلمه ليلي تو ذهنش برقي زد و دامبلدور اونو غرق در افكارش تنها گذاشت.
-----------------------------------
سرسرا غرق در شاديه اما تنفر وجودم رو ميخوره. همين كه داخل ميشه هجوم حس نفرت رو حس ميكنم. اگه باطنش هم مثل ظاهرش مثل پدرش باشه حتي دامبلدورم نميتونه مجبورم كنه بهش صدمه نزم. كلاه فرياد ميزنه گريفندور, انتظار ديگه اي هم نداشتم... همه ي حركاتش رو دنبال ميكنم... منتظر فرصتم... نفرتم رو حس ميكنم... برميگرده و منو نگاه ميكنه ,بلافاصله رومو برميگردونم. خداي من... چشماش...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#60

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید. پسری که زنده ماند!!!
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...
لعنت... باید مواظب رفتارم باشم... نباید این طور زود از کوره در برم... پسر جیمز ... با اون کار های نفرت انگیزش... شوخی هاش...
چوبدستی ام را به طرف زخم ها گرفت، یک التیام جزئی کارش را راه می انداخت، بعدا برای درمان وقت بود..
کسی صدایم زد ، صدای دامبلدور بود ، رویم را برگرداندم و مستقیما به چشمان آبی اش زل زدم.
- بله پرفسور دامبلدور... با من کاری داشتید...
منتظر جواب ماندم ، او معمولا به دخمه ی من سر نمی زد..
------------------------------
دامبلدور بر روي يه صندلي كه خودش ظاهر كرده بودتش نشسته بود و با لبخند همشيگيش منتظر بود تا منم بشينم..وقتي نشستم متوجه شدم كه موضوع بحث بايد خيلي مهم باشه چون دامبلدور براي اولين بار صورتش جدي شد و گفت:
-امسال هري پاتر..پسر جيمز مياد مدرسه ما!
-اينو ميدونستم ولي من چه كاري از دستم بر مياد؟
-من ميدونم تو از جيمز متنفر بودي ولي نبايد بر روي بچه ش اثر بذاره!اين ترم تو بايد ازش مراقب كني سوروس..متوجه اي؟حداقل به خاطر ليلي اين كارو بكن!
****************************************************

... و تنها ماندم، با افکارم تنها ماندم. از پدر او متنفر بودم ولی مادرش..
من عاشق مادرش بودم... بودم ولی جیمز احمق... لیلی را از من گرفت و با حماقت هاش به کشتنش داد.
از صندلی کهنه ی دخمه بلند شدم ، به اندازه ی کافی تمیزش کرده بودم ، از جهتی باید مراقب کوییریل هم می بودم، می دانستم چه قصدی دارد ، از این موضوع مطمئن بودم ولی دامبلدور اهمیتی نمی داد ، شاید می دانست ولی به روی خودش نمی آورد. پله های سنگی و صیقلی دخمه را آرام آرام طی کردم ، مثل سال های کودکی ام ، آرام ولی سخت...


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۶:۰۳:۱۶

تصویر کوچک شده


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#59

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید. پسری که زنده ماند!!!
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...
لعنت... باید مواظب رفتارم باشم... نباید این طور زود از کوره در برم... پسر جیمز ... با اون کار های نفرت انگیزش... شوخی هاش...
چوبدستی ام را به طرف زخم ها گرفت، یک التیام جزئی کارش را راه می انداخت، بعدا برای درمان وقت بود..
کسی صدایم زد ، صدای دامبلدور بود ، رویم را برگرداندم و مستقیما به چشمان آبی اش زل زدم.
- بله پرفسور دامبلدور... با من کاری داشتید...
منتظر جواب ماندم ، او معمولا به دخمه ی من سر نمی زد..
------------------------------
دامبلدور بر روي يه صندلي كه خودش ظاهر كرده بودتش نشسته بود و با لبخند همشيگيش منتظر بود تا منم بشينم..وقتي نشستم متوجه شدم كه موضوع بحث بايد خيلي مهم باشه چون دامبلدور براي اولين بار صورتش جدي شد و گفت:
-امسال هري پاتر..پسر جيمز مياد مدرسه ما!
-اينو ميدونستم ولي من چه كاري از دستم بر مياد؟
-من ميدونم تو از جيمز متنفر بودي ولي نبايد بر روي بچه ش اثر بذاره!اين ترم تو بايد ازش مراقب كني سوروس..متوجه اي؟حداقل به خاطر ليلي اين كارو بكن!

كلمه ليلي تو ذهنش برقي زد و دامبلدور اونو غرق در افكارش تنها گذاشت.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#58

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید. پسری که زنده ماند!!!
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...

***********************************************
لعنت... باید مواظب رفتارم باشم... نباید این طور زود از کوره در برم... پسر جیمز ... با اون کار های نفرت انگیزش... شوخی هاش...
چوبدستی ام را به طرف زخم ها گرفت، یک التیام جزئی کارش را راه می انداخت، بعدا برای درمان وقت بود..
کسی صدایم زد ، صدای دامبلدور بود ، رویم را برگرداندم و مستقیما به چشمان آبی اش زل زدم.
- بله پرفسور دامبلدور... با من کاری داشتید...
منتظر جواب ماندم ، او معمولا به دخمه ی من سر نمی زد...


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۴:۱۰:۱۸

تصویر کوچک شده


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#57

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید. پسری که زنده ماند!!!
ورودش آزارم میده...امیدوارم مثله اون پدر مزخرفش نباشه که همش دردسر درست میکرد...با خشم شیشه ای که در دستش بود فشرد!
اه...لعنتی... این دیگه چی بود؟!
به دستانش نگاهی انداخت پر از خون شده بودند...


im back... again!


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۱۶ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#56

آرین دخت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۷:۴۲ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
از زمین کوییدیچ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.

عجب بچه ی احمقییه! نگاش کنید حالم ازش به هم می خوره! اه اه...چشمای ور قلمبیدشو هم که انداخت به من! مرده شور ترکیبه شو ببرن!...



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#55

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.
----------------
صدای سوت قطار افکارم را بهم میزند.صدای سوتی که آغاز سال جدید را بگوش همه میرساند.ولی این سال با سایرین تفاوت دارد...تفاوتی باور نکردنی...وی به اینجا میاید.پسری که زنده ماند
--------------


لطفا روی سوژه و خود داستان که در ادامش میخواین بنویسین دقت کنید.این یک مقالست.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.