هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۴:۳۰ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۸
#73

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
دخترك تمام وجودش چشم شده بود، و درحالي كه ميلرزيد پرده ي حرير را اندكي كنار زده بود و به قطرات باران كه بي امان كوچه ي باريك خانه اش را ضربه كوب ميكردند، نگاه ميكرد.

هنوز هم سياهيِ جادوي اتركپرود را باور نميكرد؛ هنوز هم با به خاطر آوردن چشمان زيبا و موهاي هميشه پريشانش، قلبش در لحظه مي ايستاد و باز ميگشت؛ هنوز نمي توانست باور كند كه جاذبه ي غرور و نگاه او را براي هميشه از دست داده است؛ همه چيز مثل يك خيال بود...

پرده را رها كرد و درحالي كه روي پاشنه هاي بلند كفش هاي صدفي اش تلو تلو ميخورد، خود را به كاناپه ي مخمل كنار شومينه رساند و سعي كرد يخي كه وجود را گرفته با آتش آن از بين ببرد.

سديسيوس به سختي روي كاناپه نشست؛ پاهايش را بالا كشيد، لبان خشكش را خيس كرد و با بازوانش، شانه هاي عريانش را در بر گرفت.

اتاقش كه هميشه به او امنيت و آرامش هديه ميكرد، اينك با قاب عكسهايي از اتركپرود به او هجوم آورده بود.

غرق در افكار خود، با صداي "پاق" از جاي خود نيم خيز شد و با ديدن قامت خوش پوش اتركپرود خشكش زد.

پسرك را سكوتي غيرطبيعي فرا گرفته بود؛ دسته ايي از موهاي خوش حالتش را با ژستي به خصوص، از جلوي چشمانش كنار زد و همانطور كه با گامهاي موزونش به سديسيوس نزديك مي شد، برق سياه چشمانش را در حصار خشم و انتقامي سرد، به قلب وي نشانه مي رفت. دستش را به يقه ي ردايش نزديك كرد و بندش را گشود. ردا پشت سرش با موج به زمين افتاد.

جلوي پاي سديسيوس ايستاد؛ صداي قطرات باران كه به سنگفرش ميخورد و رنگ تيره ي شب كه از پنجره نفوذ كرده بود، دست به دست هم داده بود، تا سديسيوس از ترس و شوق در جاي اش مچاله شده، گونه هاي خوش حالت و اغواگرش از سرخي خارج شده و به زردي نزديك شوند.

اتركپرود كمي خم شد و مچ دستانش را گرفت و بالا كشيد. سايه ي پشت سر سديسيوس به آرامي روي ديوار كشيده شد. صداي رعد و برق شيشه ي پنجره را به شدت لرزاند. سديسيوس بي وزن از جاي حركت كرد و لرزان رو به روي اتركپرود ايستاد.

اتركپرود چشمانش را درحالي كه از هميشه شفاف تر به نظر ميرسيدند با خشم و بغش كوچك كرده بود. آسمان بار ديگر غريد؛ پنجره به شدت باز شد. نور شمعي كه علاوه بر آتش شومينه، روشني كم جاني به ميز چوبي اي كه رويش قرار داشت مي بخشيد، خاموش شد. در يك حركت، سديسيوس را با خشونت درآغوش كشيد. سديسيوس بغضي كه در گلو داشت را با آهي بيرون داد.

اتركپرود سرش را بلند كرد، حريصانه چنگال دستانش را به دور او محكم تر كرد و با خونسردي سديسيوس را بوسيد. سرش را كمي خم كرد و لبانش را روي گلوي سديسيوس گذاشت و سديسيوس گرم از عشق و مست از آغوش اتركپرود چشمانش را بست.

همانطور كه عطر نفس هاي بي نظم اتركپرود را به مشام مي كشيد، احساس كرد گرماي زيادي از گلويش درحال حركت است. دستش را از شانه ي اتركپرود دور كرد و گلوي خود را لمس كرد و بالا آورد. سرخي خوشرنگي دستانش را گرفته بود.

بدون احساس خاصي از دردِ ناگهانيِ ناشي از دندانهاي اتركپرود سرشار شد. موهاي پريشان اتركپرود چانه اش را قلقلك ميداد. با ناباوري به رو به رويش چشم دوخت و آخرين نيرويش را در چشمانش جمع كرد و اشكي كه از صبح در آنجا پنهان بود را به آرامي رها كرد...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷
#72

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سکوت همچو پادشاهی بر فضا حکمفرما بود.سرما تمامی وجودش را فرا گرفته بود.به دور و بر خود خیره شد تا بلکه چیزی بببیند.تاریکی وی را دیوانه کرده بود.فریاد زنان به این سو و آن سو میدوید بدون آن که بداند کجا میرود.ناگهان،از دل سیاهی،صدایی شنیده شد.صدایی گوشخراش.مونتاگ گوشهای خود را با دستانش پوشاند.با شنیدن صدا،تنها نور امید،که در دلش سوسو میزد نیز از بین رفت.وی این صدا را قبلا نیز نیده بود.اربابان تاریکی.

***

بازتاب شعلهای نارنجی رنگ در چشمانش دیده میشد.فش فش نجینی،که بر روی زانویش چمبره زده بود در فضا طنین انداخت. لرد کبیر در فکر فرو رفته بود.گرمای آتش گونهایش را نوازش میکرد.در افکار خود، به این میاندیشید که چگونه میتواند سیرون را نزد خود بیاورد. به آرامی نجینی را از پای خود دور کرد و به سوی کتابخانه رفت.

بوی نچندان خوب خاک همجه جا را فرا گرفت.کوهی از کتابهای قدیمی در کنار لرد تشکیل شده بود.لرد سریع کتابی زرد رنگ را گرفت و بدنبال چیزی داخل آن گشت:
دره‌ي سكــــــوت
مکانی شیطانی که دروازه بین دنیای مردمان خاکی و موجودات شیطانیست.این دره،در دستان اربابان شیطانی قرار داشته و توسط آنان نگهداری میشود.
توجه:موجودات آتشین(شیطانی)از مردمان خاکی پذیرایی نمیکند مگر ان که هدیه ای را دریافت نمایند.این هدیه میتواند چیزی عجیب،یا برده ای کارکن باشد.

لرد جلد کتاب را بست.لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست.با سرعت از جای خود بلند شد و سپس بسوی اتاق خود حرکت نمود.


***
لایه نازکی از مه همجا را پوشانده بود.صدای زوزه از هر طرف شنیده میشد.تکانی به ردای خود داد و با دستانش چوب جادویی خود را لمس نمود.از میان سایه و مه،چیزی عجیب پدیدار شد.موجود همان طور که بر روی هوا میخزی،د به سوی وی آمد.پشت سرش،دو هیولای عظیم بدنبالش آمدند.لرد نگاهی بیروح به موجو انداخت و سپس،جسمی را از جیب خود بیرون آورد.چشمان موجود با دیدن جسم بزرگ تر شدند.موجود دستان دراز خود را بلند کرد و جسم را از دستان لرد گرفت.گویا از هدیه لرد خوشش امده بود. موجود تعظیم کوتاهی به لرد نمود و سپس با خش خش گفت:
خوش آمدین موجود خاکی.تا وتقی که خواهان باشید،من در سرزمین خود از شما پذیرایی میکنم.البته،من ارباب تاریکی نیستم و نمیتوانم شما را از آنان محافظت کنم.ولی نیروی من برای کاری که شما میخواهید کافیست.
لرد لبخندی زد و سپس،از دروازه عبور نمود.
حال وی در دنیای موجودات آتشین بود!
______________________
لرد به همکاری یک موجود شیطانی،که البته ارباب شیطانی نیست به سرزمین آتشین(شیطانی)راه پیدا کرد و تصمیم گرفته که خودش دنبال سیرون بگرده.از اون طرف،مونتاگ گرفتار اربابان شیطانی شده...


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۸ ۲۰:۲۸:۳۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷
#71

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
ابتدا یک خلاصه از تاپیک :

دره ی سکوت ،دره ی وحشتناکیه که توسط مه احاطه شده.به نظر می رسه کسانی که وارد این دره میشن هرگز نمی تونن از اون خارج شن ..

اما در واقع حقیقت آن است که این دره دریچه ای مخفی به سوی دنیایی دیگر است! دنیایی ناشناخته که به جای یک ماه دو ماه در اسمان دارد ! و پر از موجودات عجیب الخلقه است

موجوداتی که نظیرشان در دنیای ما وجود ندارد. بعضی از آنها فوق العاده بزرگ و نیرومند هستند. حتی بعضی از از نیمه انسان هایشان از نیروهای جادویی ای فراتر از حد تصور برخوردارند و جالب آنکه اغلب آنها هوشی به اندازه هوش انسان ها دارند.

اغلب این موجودات به صورت گروهی در قبیله ها زندگی میکنند و حتی با موجودات دیگر از همان دنیا سر جنگ دارند و نژاد خود را برتر از دیگران میدانند. اما اربابهایشان اغلب بسیار قدرتمند تر از خودشان هستند. آنها دارای نیروهایی هستند که حتی جادوگران قدرتمند هم قادر به مقابله با آنها نیستند.

آنها برعکس بقیه موجودات معمولا طعمه های سرگردان خود دنبال میکنند و یا در نقاطی پر رمز و راز (که رازشان همیشه برای انسان ها ناشناخته خواهد ماند) به کمین مینشینند تا طعمه های خود را به دام بیندازند!

کسانی که وارد دره سکوت میشوند اغلب نمیتوانند راه برگشت به دنیای خود را پیدا کنند و خیلی زود تسلیم سرنوشت شومشان میشوند. اما عده معدودی هم در طول سالیان دراز توانستند در آن دنیا دوام بیارند. این افراد مجموعه ای از افراد گم شده اما جنگجو هستند که در همانجا با هم ازدواج کرده اند و حال فرزندانشان نیز مانند والدین و اجدادشان درگیر زندگی ای مخفیانه توام با وحشتی دائمی شده اند

نوشته شده توسط بلیز زابینی در قبل!!ویرایش شد!.


خلاصه ای از سوژه فعلی :

اناکین و ایگور کارکاروف دو مرگخوار لرد سیاه در ماموریت قبلی خود شکست خورده اند و از ارباب خود که تصمیم دراد ان هارا به سختی مجازات کنند در خواست بخشش می کنند.
لرد سیاه فرصت دیگری به ان ها می دهد و ماموریت جدیدشان اینست که به دره ی سکوت بروند و سیرون زنی که مرگ را شکست داد و جاودانه شد رو به نزد او بیاورند.

ایگور و اناکین در هنگام ورودشون به دره ی سکوت با پیرمردی اشنا میشن که خوششانسی اورده و توانسته زنده بماند و وقتی شرح سفرشون رو به اون می گن پیرمرد سرزنششون می کنه که این کارو نکنین ولی اونا بی توجه به پیرمرد که جونشون رو هم نجات داده پا به دره سکوت می ذارن و به دنبال سیرون میرن

سیرون زنی که جاودانه شد می گن که قدرت جاودانگیش رو از پیمانی که با ارباب های شیطانی بسته به دست اورده.سیرون که لرد و هرکسی که علاقه ای به جاودانه شدن داشته باشه می شناسه به ایگور و اناکین میگه که برده هایی از دنیای خودشون برای اون بیارن تا اون هم برده هارو به ارباب های شیطانی بده که اونا خوششون بیاد و نیروی بیشتری به سیرون بدن..برده هایی سفید و پاک!

ایگور و اناکین به فکر می افتن که اون بیست نفر رو از محفل بیارن و وقتی که می خوان برن اناکین به عنوان گروگان پیش سیرون می مونه و ایگور حرکت می کنه....ولی از جانب مرگخواران (4 مرگخوار دیگر ) سرزنش می شه که اونا نمی تونن 5 نفری 15 20 نفر از محفلیا رو با خودشون ببرن پس نقشه میکشن که اونا رو یک گوشه ای بکشوونن و ...

از طرفی ارباب های شیطانی متوجه ی معامله ی سیرون با ایگور و اناکین می شن و میرن تا سیرون رو مجازات کنن ولی سیرون هرچه سعی می کنه براشون توضیح بده اونا گوش نمی دن..جنگی بین سپاهیان سیرون و سپاهیان ارباب های شیطانی در میگیره و در دقایقی که مرگ اناکین نزدیک بوده شبح لرد سیاه بهش میگه تو نمیمیری نه تا وقتی که جسمت به درد بخوره و بعد به او فرمان می ده که سیرون رو قبل از این که به دستارباب های شیطانی بیافته براش بیاره..

سیرون دقایقی با اناکین در یک راهرو حرکت می کنه ولی بعد بر اساس یک اتفاق غیب میشه..و اناکین در راهرویی بی انتها حرکت می کنه....!


_______________

این یک خلاصه..پست هم به زودی!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
#70

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
اناكين چشمانش را باز كرد. اما ....
_ سيرون؟
هيچ كس انجا نبود. سكوت همه جا را فرا گرفته بود و تاريكي چشمانش را ازار مي داد. نميدانست كجاست و چه طور به انجا امده. فقط ميدانست روي زمين نشسته و از همه جا بي خبر است. اي كاش سيرون كنارش بود.
به زحمت از جا بلند شد. بايد همه چيز را مي فهميد. دست در ردايش كرد و .... چوبش در ردايش نبود! هراسان به اطرافش نگاه كرد. صدايي در فضا پيچيد و باعث شد از جايش بپرد! صدا گنگ و نا مفهوم بود و لحظه به لحظه نزديكتر ميشد.
اناكين دويد. بايد فرار ميكرد. بدون چوبش چه كاري از دستش ساخته بود؟ فرار تنها چيزي بود كه به ذهنش ميرسيد. هيچ چيز انجا نبود. ان راهرو چه قدر طولاني بود. انگار هيچ وقت نميتوانست به مقصد برسد.
او كجا بود؟
اين داستان ادامه دارد...

بالاخره اين راهرو به كجا ميرسد؟ سيرون كجاست و ان موجود چيست؟ دليل اين اتفاقات چيست؟


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#69

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
پایان ماموریت مرگخواران شریف

صدای قدم هایی که بر سطح لیز و خون آلود تالار فرود می آمد، در سکوت مرموز آنجا همچون صدای پتک های غول پیکر بر سر آن دو فرود می آمد.
لحظه ای به نظر رسید سایه ای عظیم از مقابل پنجره های بزرگ تالار عبور کرد و جلوی نور ماه ها که هم اکنون هر دو با هم در حال طلوع بودند گرفت.
مونتاگ همچنان با کورسوی امیدش حرکت میکرد و سیرون هر از گاهی گلوی خود را صاف میکرد، گویا باید حرفی را که با شک در ذهنش بود به آناکین میگفت.
ُآناکین لحظه ای متوجه شد سکوتی غیر معمول ایجاد شده، اما دلیل آن را متوجه نمیشد.شاید از خواص کاخ بود.

- آناکین؟!

زمزمه آهستهء سیرون، آناکین را طوری از جا پراند که گویا نامش را با فریادی گوش خراش صدا زده بود.

- بله؟
- متوجه سکوت شدی؟
- بله...چی میتونه باشه؟
- انگار هیچ صدایی وجود نداره...فهمیدم...زمین...دیگه صدای پاهامون هم در نمیاد و...

آناکین از سکوت ناگهانی سیرون حیرت کرد و با حالتی پرسش گرایانه برگشت که به سیرون نگاه کند.اما در عوض تاریکی عظیمی را دید که طول تالار را می پیمود و به سمت آن ها حرکت میکرد.تارکی معمولی نبود، طوری بود که انگار همه چیز را در خود می بلعید و فضای تاریک فضای "خالی" بود.
چیزی به طور غریزی به هر دوی آن ها میگفت درون آن خلا هیچ چیز جالبی یافت نمی شود.
اما به طوری محصور شکوه آن فضای خالی ای بودند که با سرعتی ثابت می خرامید و به سمت آن ها می آمد و آن ها همچنان در انتظار بودند تا تاریکی آن ها را در بر گیرد.
سر انجام تاریکی پوست آن ها را لمس کرد و سرمایی گزنده و نوعی بی حسی بدن آن ها را در بر گرفت...آناکین چشمان خود را بست و لحظه ای احساسی شبیه به لذتی خاص او را در بر گرفت...

- موجودات مفلوک...

صدایی رسا و شیطانی تا مغز استخوان آن ها نفوذ کرد و سوزشی خاص در گوش آن ها به وجود آورد.

- به قلمروی من خوش اومدین...

و بعد احساس سقوط در تاریکی...


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۲۲:۰۹:۱۹

[b]The sun enter


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#68

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



آناكين بدون هيچ اراده و اختياري به سمت در پشتي كه تا چند لحظه پيش از آن گريخته بود حركت كرد. انديشندن مجالي براي تصميم گيري نميداد، صداي جنون آميز خنده همچنان در مغزش شنيده ميشد.
- آيا اون حاله اي از روح لرد سياه بود ؟!
- لرد ولدمورت چطوري تونست به اينجا بياد ؟!
- چرا ايگور خودش رو نميرسونه ؟! ... اگه منو فراموش كرده باشه چي ؟!
و هزاران سوال و سوال و سوال ....


تالار از زماني كه آناكين آن را ترك كرده بود ، دچار تغيير زيادي شده بود، تعداد جنازه هاي بيشتري از موجودات نفرين شده و شيطاني روي زمين افتاده بود، آناكين همچنان بدون آنكه بداند به كجا ميرود به جلو حركت ميكرد، او تحت فرمان لرد ولدمورت قرار گرفته بود.
سيرون كه ديگر شباهتي با آن زن شيك پوش نداشت، در حال مبارزه با يك و آخرين موجود حاضر در تالار بود.
آناكين احساس گرماي غريبي را احساس كرد ، شدت تابش گرما هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد، مونتاگ نگاهي به در كوچكي كه در نزديكي اش بود كرد، بدون شك گرما از آنجا ساطع ميشد، حس خوبي نداشت، احساس ميكرد تابل هايي روي صورتش نقش بسته اند، به آرامي به سمت عقب گام برداشت .
سيرون بعد از آنكه توانست با طلسم قدرتمندي آخرين سرباز سپاه شيطاني رو شكست بده ، با صدايي توام با ناراحتي گفت:
- شما اشتباه ميكنين! ... بايد بهم فرصت بدين !


- بجنب مونتاگ ، تو مستحق مرگ بهتري هستي !!
دوباره همان صورت مارنند با چشماني به رنگ خون در مقابل چشمان آناكين ظاهر شد. كه با صداي بي رحمانه اي نجوا كنان ميگفت:
- آناكين ، بايد قبل از اينكه ارباب شيطاني اونو به چنگ بياره، بياريش پيش من ! ... فهميدي ؟!
جمله ي آخر همچون پتكي بر مغز سر آناكين فرو آمد / هنوز باريكه اي اميد وجود داشت. او بايد سيرون را با خودش ميبرد. طبق قولشان به لرد سياه.





ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱۶:۰۱:۱۱


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#67

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
نقل قول:
آناكين به سرعت از پلكان پايين رفت و در مقابلش تعدادي غول دو سر ايستاده بود كه از در بزرگ سياه رنگي از جنس چوب مواظبت مي كردند. غول ها به سرعت واكنش نشان دادند و چماقهايشان را تكان هولناكي دادند و به سمت او دويدند. آناكين به سرعت به سمت راهرويي در كنار راه پله دويد و در امتداد آن به سمت تاريكي دويد. انتهاي راهرو به شدت تاريك بود. او حتي الان نمي دانست كه چه چيزي در دوقدمي اش قرار دارد.
ناگهان ننفسش بند آمد و دستي را بر روي دهان و بيني اش حس كرد كه او را به زور مي كشد. به شدت تقلا مي كرد تا دست را از روي دهانش بردارد اما نمي توانست.


صدای به آهستگی در گوشش خندید. این صدا را بار ها شنیده بود . در بیشتر مواقع این خنده لذت بخش بود . ولی اینبار آناکین از این خنده هیچ لذتی نبرد . فشار دست بر روی دهانش کاهش پیدا کرده بود . ولی او توان حرکت نداشت . خشک شده بود . آن صدای خنده کوچک ترس بزرگی در دلش ایجاد کرده بود . از تمام ترس های آن شب بزرگ تر , وحشتناک تر . باز هم صدای خنده .

آناکین بعد از چند لحظه توانست اختیار حرکاتش را به دست بگیرد . اولین حرکتش نگاه کردن به اطراف بود . سایه های از دود در برابرش بودند . سایه های که دو سر داشتند و به آرامی محو میشدند .

باز صدای خنده . خنده ای که بوی مرگ میداد . احساس کرد بدنش آزاد است . به آرامی برگشت . امیدوار بود کسی غیر از (( او )) باشد . هر کس . این صدای خنده شیطانی ترسی در دلش ایجاد کرده که بود که آرزو میکرد ای کاشک به جای لرد سیاه خود شیطان در گوشش خندیده باشد . اینگونه حد اقل مرگ راحت تری داشت .

با دیدن چهره مار مانندی که به چشمان قرمزش به او نگاه میکرد خود را باخت.

- نترس مونتاگ . به این راحتی نمیمیری . حد اقل تا وقتی جسمت به درد میخوره نخواهی مرد .

با گفتن این حرف به سرعت چوب دستی خود را بالا آورد و طلمسی عجیب با نور طلایی رنگ .

احساس عجیبی داشت . به نظرش رسید کسی در گوشش شروع به حرف زدن کرد . فرمان حرکت بود . به سمتی دری در همان نزدیکی.

فرمانی در گوشش زمزمه شد . به ارامی در را باز کرد و وارد فضای پشت آن شد .


ناگهان آن اتفاق افتاد .


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱۳:۰۳:۵۲


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#66

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
آناكين به سرعت از كوره راه خودش را به بيرون سياهچال رساند. چوبش را محكم در دستش گرفته و بود و فشار مي داد گويا اگر فشار دستش را كم كند چوب مي گريزد.انفجار هاي مداوم قصر را مي لرزاند و گوش ها را مي آزرد. موجودات اهريمني كه احتمالا به يكي از لردهاي شيطاني اين سرزمين وحشي تعلق داشتند با موجودات و جادورگان سياهپوش سيرون در گير شده بودند. جنگ سختي درگرفته بود. صداي فلز و چكاچاك سلاحهاي سرد هيولاها صداي فرياد مجروحاني رو كه بر زمين مي افتادند يا از درد فرياد مي كشيدند در خود خفه مي كرد. آناكين به شدت ترسيده بود موجودات متجاوز قيافه هاي وحشتناك و كريه المنظري داشتند. از ديدن آنها مو بر تن آدم راست مي شد.
در گيرودار جنگ سيرون مداوم فرياد مي كشيد و يك جمله رو تكرار مي كرد:
- شما اشتباه مي كنيد...دست نگه داريد...دست نگه داريد.
اما فريادهايش مانع از انجام نبرد او نمي شد هرگاه كه يكي از موجودات به او يا يكي از نزديكانش نزديك مي شد بلافاصله مورد طلسم سيرون قرار مي گرفت و بي جان بر زمين مي افتاد.خشم ساحره هر لحظه رو به فزوني بود. بعيد نبود چند لحظه ي ديگر ارباب شيطاني رو مورد حمله ي خود قرار دهد.اما آناكين ديگر صبر نكرد تا ببيند سيرون پس از اين چه كار مي كند. به سرعت به سمت دري رفت كه درست روبه روي محل درگيري ها قرار داشت.به سمت در دويد و چوبش را به سمت ان گرفت:
-آلوهومورا!
اتفاقي نيفتاد براي همين براي بار دوم چوبش را به سمت در گرفت و ورد ديگري را به زبان آورد كه باعت شد در با صداي مهيبي از جا كنده شود. در شكسته به پرواز در آمد و به و مستقيم بر سر نگهبانان پشت در برخورد كرد. اين يعني كمال خوش شانسي. به سرعت از زير چهارچوب خالي در عبور كرد و به سمت رته پله اي رفت كه در سمت راست تالار كوچك قرار داشت. خودش نمي دانست كه به كجا مي رود اميدوار بود كه اين راه حداقل او را به قفس جانوران درنده ي سيرون هدايت نكند.
نگهباناني كه تازه به خود آمده بودند به دنبال او راه افتادند و در حالي كه عربده مي كشيدند ديگران را نيز خبر مي كردند تا جلوي او را بگيرند. نعره ي آنها به نعره ي اژدها شباهت داشت.
آناكين به سرعت از پلكان پايين رفت و در مقابلش تعدادي غول دو سر ايستاده بود كه از در بزرگ سياه رنگي از جنس چوب مواظبت مي كردند. غول ها به سرعت واكنش نشان دادند و چماقهايشان را تكان هولناكي دادند و به سمت او دويدند. آناكين به سرعت به سمت راهرويي در كنار راه پله دويد و در امتداد آن به سمت تاريكي دويد. انتهاي راهرو به شدت تاريك بود. او حتي الان نمي دانست كه چه چيزي در دوقدمي اش قرار دارد.
ناگهان ننفسش بند آمد و دستي را بر روي دهان و بيني اش حس كرد كه او را به زور مي كشد. به شدت تقلا مي كرد تا دست را از روي دهانش بردارد اما نمي توانست.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#65

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مدتها از رفتن ایگور میگذشت اما هنوز خبری نشده بود. آناکین با حالتی متفکر برای چند هزارمین بار عرض اتاقش را طی میکرد و برمیگشت. چطور ممکن بود او به همین سادگی قبول کند که زندانی شود؟ چطور بدون هیچ مقاومتی این کار رو کرده بودند؟ چرا همون موقع سیرون رو دستگیر نکردند؟

وقتی سیرون موقع حبس آناکین چوبدستیشو نگرفته بود آناکین در دلش احساس خوشحالی میکرد چرا که فکر میکرد این زن چیزی از جادو نمیداند. اما خیلی زود متوجه شد که اشتباه میکند. این موضوع رو وقتی فهمید که میخواست به وسیله آپارات کردن از آنجا فرار کند یا وقتی که سعی کرد با الهمورا در را باز کند!

در حقیقت بودن چوبدستی آناکین در پیشش یک امتیاز نبود بلکه یک تله به نظر میرسید. گویا همه نگهبانان آماده بودند تا با کوچکترین خطایی که از او سر میزند به او حمله کنند و او را به سزای نافرمانی اش برسانند. اما او امیدش را از دست نداد و همچنان آماده بود و خیلی زودتر از اونچیزی که انتظار داشت فرصتی مناسب پیش آمد!

از همه سمت صدای جیغ و فریاد و غرش هایی رعد آسا به گوش میرسید که تمام قصر را میلرزاند ... آناکین از پنجره کوچک بالای اتاقش شاهد درگیری موجودات عظیم الجثه بسیاری بود که در سیاهی شب با هم میجنگیدند. احتمالا بعضی از آنها نگهبانان قصر بودند و بقیه آنها موجودات ناشناخته ای که به آنجا حمله کرده بودند. ناگهان صدای آشنایی که چندین برابر بلند تر از حد معمول شده بود به گوش رسید:

- از این طرف .. همراه من بیاید!

آناکین توانست سیرون را در میان عده ای سیاه پوش تشخیص بدهد که با عجله به سمت منبع اصلی درگیری ها میشتافتند! همگیشان چوبدستی به دست! پس انسان های دیگری هم در آنجا بودند. ناگهان صدایی هولناک و غیر انسانی تمام فضای قصر را پر کرد!

- زن جادوگر ... تو بدون اجازه ما با دو انسان وارد معامله شدی! تو قوانین ما رو زیر پا گذاشتی... ما هر دوشونو زنده میخوایم و تو را به سزای عملت میرسانیم!
- تو اشتباه میکنی ...

اما آناکین دیگر به ادامه حرفها توجهی نداشت. شکی نبود که منظور آن جانور یا هر چیزی که اسمشو میتوان گذاشت خودش و ایگور بود!

بلافاصله چندین صدای انفجار قوی در ناحیه ای نه چندان دور در داخل قصر به گوش رسید! انگار مقاومت اولیه قصر شکسته بود موجودات متجاوز حالا در حال پیشروی بودند و جلو می آمدند! به سوی او میامدند ... در داخل قصر صداهای مبارزه و درگیری و صداهایی که آناکین فکر میرد ناشی از برخورد پنجه ها .. چنگک ها و سلاح های سرد موجودات با هم هستند ، انفجار ... نعره ها و غرش های رعد آسا از همه سمت به گوش میرسید.

آناکین احساس میکرد نگهبانهای غول آسایش در پشت سلول بی طاقت شده اند و دائم به زبانی بیگانه با هم حرف میزنند. بی تردید جان آنها هم در خطر بود ... آناکین نباید بیشتر از این وقتو تلف میکرد .. او چوبدستیشو یکراست به سمت در گرفت و بعد از اجرای طلسم محافظتی قوی ای بر روی خودش و موضع گیری مناسب با طلسم سیاهی، انفجار مهیبی در آن (در سیاچال) پدید آورد که از نظر خودش با این انفجار برای چندمین بار کل قصر لرزید!

نگهبانان که غافلگیر شده بودند به هر سو پرتاب شدند... کوره راهی برای فرار باز شده بود...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱۱:۳۴:۲۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱۱:۴۳:۵۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱۱:۵۳:۱۶



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲:۴۷ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#64

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
حدود یک ساعت از وقتی که ایگور از دروازه خارج شده و به دنیای خود برگشته بود گذشت.
هنوز هیچیک از دوستانش به پیغامی که فرستاده بود جواب نداده بودند.ایگور مطمئن بود اگر به تنهایی به محفل ققنوس برود زندگی خود و آناکین را به خطر خواهد انداخت.از طرفی رفتن به نزد لرد سیاه هم نتیجه ای جز مجازات و مرگ نداشت.ایگور تنها یک راه داشت.کمک خواستن از دیگر مرگخواران.ولی ظاهرا کسی حاضر به کمک به او نبود.ایگور به دوستانش حق میداد.آنها هم از خشم لرد میترسیدند.
ایگور تصمیم خود را گرفت.راه دیگری نداشت.به تنهایی به محفل ققنوس میرفت و کشته میشد.این کشته شدن مسلما از مرگی که به دست لرد سیاه باشد عذاب آورتر نبود.از جا برخواست.آماده رفتن شده بود که صدای خش خش کشیده شدن شنل روی زمین توجهش را به خود جلب کرد.چوب دستیش را آماده کرد.بعد از حوادث وحشتناکی که در چند ساعت گذشته پشت سر گذاشته بود انتظار هر اتفاق و خطری را داشت.

چند هیکل شنل پوش از میان شاخ و برگ درختان نمایان شدند.

-ایگور اون چوب دستی رو بذار کنار.ارباب به اندازه کافی از دستت عصبانیه.بهتره با آسیب رسوندن به مرگخواراش عصبانیترش نکنی.
-اوه...ماندانگاس.این تو هستی؟دیگه داشتم فکر میکردم پیغاممو دریافت نکردین.
پنج مرگخوار با نگرانی به اطراف نگاه میکردند.ناآرامی در چهره تک تک آنها موج میزد.طوری به شاخ و برگ درختان خیره میشدند که گویی هر لحظه انتظار ظاهر شدن لرد سیاه را داشتند.

-ما با اومدن به اینجا جون خودمونو به خطر انداختیم.لرد اگه بفهمه واقعا عصبانی میشه.
ایگور به برگهای زیر پایش خیره شده بود.ظاهرا از اینکه دوستانش را هم درگیر این ماجرا کرده بود احساس شرمندگی میکرد.

-من میدونم.من و آناکین باید مجازات میشدیم.واقعا متاسفم.ولی من تو این مدت کم نمیتونم برم محفل و بیست نفرو با خودم بیارم.اصلا نمیدونم محفل بیست عضو داره یا نه.

فریاد ایوان سکوت جنگل راشکست.
-بیست عضو؟بیست؟تو واقعا فکر میکنی ما پنج نفر میتونیم همینطوری سرمونو بندازیم پایین بریم محفل و بیست نفرو با خودمون بیاریم؟اونا هم هیچ مقاومتی نمیکنن و ما ما میان.نه؟

ایگوربرای اولین بار سرش را بلند کرد و به چشمان ایوان خیره شد.

-خوب.شما حق دارین.کار سختیه.ولی من فکر کردم ما لازم نیست بریم دنبالشون. میتونیم نقشه بکشیم.یه نقشه که اونا رو بکشونه اینجا.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.