لیلی که از صدای شنیدن پسرش خوشحال بود، از آشپزخونه بیرون اومد و یه دفعه با دیدن محفلیها شوکه شد.
---
لیلی لونا با دیدن مادربزگش به سرعت به سمت او دوید و به پاهای لیلی چسبید.
لیلی مات و مبهوت به چشمان گریان نوه محبوبش انداخت، مدتی خیره به او ماند؛ نگاهش را چرخاند و به ملت همیشه در صحنه خیره شد.
... چه خبره اینجا؟ اینا اینجا چی کار میکنـ...لیلی با صدای جمیز به خودش آمد:
- ...ـلیلی... لیلی، عزیزم حالت خوبه؟؟
لیلی متوجه نگاه خیره دوستان محفلی به خود شد. خودش را جمع کرد و لبخندی زد و گفت:
- آره! آره! خوبم! دلم برای بچهها تنگ شده بود ذوق زده شدم!
ناگهان دلوروس آمبریج جامش رو بلند کرد و فریاد زد:
- به سلامتی لیلی!
هلهلهای بلند شد و همه جامهایشان را نوشیدند. لیلی لونا رو در آغوش کشید و با خنده گفت:
- پس مایه ننگ خانواده ما تویی؛ آره؟
لیلی لونا که از خنده مادربزرگش حالش کمی بهتر شده بود سری تکان داد و گفت:
- اوهوم
لیلی، پاهای لیلی لونا را با دست دیگرش گرفت. او را به سمت دیوار پرت کرد و لیلی لونا با تابلوی دوست داشتنی جیمز یکی شد؛ و گفت:
- هـــــری! این دخترت رو دیگه نبینم بیاری خونهی من! من دیگه نوهای به اسم لونا ندارم!
جمیز سریع به خودش رو به لونا رسوند و رو به لیلی با عصبانیت گفت:
- عزیـــــــــــــــــزم!
لیلی لونا رو از تابلو کنار زد و آب دهان او را ازش پاک کرد و گفت:
- تو که میدونــــــــــی! من چقد زخمت کشیدم تا تابلوی بانوی چاق رو از هاگوارتز بپیجونـــــــــــــــــم!
دامبلدور صدایش صاف کرد و گفت:
- جیــــــــــمز! پسرم! اون شب انقد سخت گذشت یعنی بهت؟
ناگهان آمبریج جامش رو بلند کرد و فریاد زد:
- به سلامتی جیمز!
هلهلهای بلند شد و دوباره همه جامهایشان را نوشیدند.
جیمز:
لیلی بیتوجه به همه به آشپزخانه رفت و زیر گریه زد. با خود گفت:
- حالا چه گلی به سرم بگیرم! حالا چی کار کنم؟ جیمـــــــــــــز ایشالا به زمین گرم بخوری!
کف آشپرخانه نشست و کمی خودزنی کرد و گریه کنان جمیز را صدا زد:
- جیـــــــــــــــمز! بیا اینجا!
جمیز پس چند لحظه وارد آشپرخانه شد و با تعجب به لیلی نگاه کرد و گفت:
- لیلی؟ عزیزم حالا تابلو من انقد ارزش نداشت که اینحوری موهاتو کندی انداختی وسط آشپزخونه!
لیلی با این حرف جیمز از جا پرید و با فریاد گفت:
- جــــــــــیمز! چرا آخه انقد تو بیملاحظهای مـــــــــــــــرد؟!
جیمز به سمت لیلی را تا او را در آغوش بکشد و گفت:
- عزیزم چی شده؟ بیا بغلم ببینم!
لیلی با دست جیمز را پس زد و گفت:
- به من دست نزنا! جیغ میکشم!
جیمز به عقب جهید و گفت:
- بابا چته زنیکه؟ گاز چرا میگیری؟
در آنسوی خانه دامبلدور در گوش هری داشت زمزمه میکرد و میخندیدند:
- آره جیمزم مثل تو بود؛ اون شب رو یادته کلاس اضافی معجونسازی پیشرفته با علوم آینده رو برات گذاشته بودم؟
هری با هیجان گفت:
- آره! خیـــــــــــلی خوب بود!
دامبلدور خنده ریزی کرد و گفت:
- یه چند تا فرمول بود که تو دوست داشتی! اونا رو اول با جیمز امتحان کرده بودیـ...
تق تق تق
صدای در، توجه همه را به سمت در جلب کرد. جینی رو به هری کرد و گفت:
- کس دیگهای قرار بود بیاد؟
هری با تعجب گفت:
- نمیدونم؛ فکر نکنم!
ناگهان آمبریج جامش رو بلند کرد و فریاد زد:
- به سلامتی اون که پشت دره!
هلهلهای بلند شد و همه جامهایشان را مجددا نوشیدند.
تق تق تق
دوباره صدای در بلند شد. از آن طرف خانه نعرهی گلرت گریندل والد بلند شد:
- جـــــــــــــــــــــیمز! در میزنن!
جمیز شوکه شده از آشپرخانه بیرون آمد و به در مات و مبهوت خیره شد.
صدای ظریف و آرومی از پشت در به گوش رسید:
چرا درو باز نمیکنن، پس؟ راستی ارباب... این لباس خیلی بهتون میاد...