هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۸
#11

در یک رول بنویسید ارباب ریگولوس چطور تونست موی سر لرد سیاه رو بدست آورد؟(30 نمره)


میز غذاخوری آپارتمان مخفی بلک ها که شامل 62 صندلی بود، تنها یک همنشین با خود داشت. ریگولوس در بالاترین صندلی میز در حالی که سرش را روی دستانش گذاشته بود، نشسته بود و غرق در افکار پیچیده خود شده بود. ناظر این صحنه می توانست حدس بزند که ریگولوس به این فکر می کرد که چرا مارول بعد از فیلم انتقام جویان: پایان بازی که رکورد فروش تاریخ سینما را شکست، دوباره فیلم سازی می کند و همین چند وقت پیش یک قسمت دیگه از مرد عنکبوتی را ساخت؟!

اما ریگولوس به این موضوع فکر نمی کرد. ریگولوس به فکر پایان دوران مقدس خدمت سربازی هم نبود بلکه او در فکر این بود که تار مویی از لرد سیاه بدست بیاورد و از آن برای ساخت معجون های جادویی استفاده کند. گرچه موضوع بالایی که ذکر شد، سوژه جالب تر و مهمتری است برای فکر کردن اما نمی دانم چرا ریگولوس به این قضیه فکر می کرد.

- کریچر ..... یه قهوه اسپرسو لطفا

صدای بشکنی آمد و کریچر در حالی که روی میز، مقابل اربابش ایستاده بود، ظاهر شد. کریچر انگشتانش را روی دهانش گذاشته بود و با چشمانش به اطراف نگاه می کرد. گویی سخنی داشت که جرئت بیانش را نمی یافت.

- کریچر .... گفتم قهوه اسپرسو برام بیار

کریچر در حالی که ترس در تمام وجودش رخنه کرده بود، گفت: « ارباب ... ارباب ... ما قهوه های مشنگی نداشت ... بجاش معجون داشت ... معجون های مختلف .... معجون یهو شیش سال بزرگ شو .... معجون یهو 20 سانت قدبلند تر شو .... معجون یهو سیکس پک در بیار .... معجون یهو مشنگ شو .... معجون یهو تغییر جنسیت بده .... معجون یهو بچه شو .... معجون یهو کچل شو ... معجون یهو موهات بلند شه ... »

ریگولوس به یک باره سرش را بلند کرد و داد زد: « چی گفتی؟ »

- هیچ ارباب ... من قصد ناراحت کردن نداشت ...ببخشید

- میگم بگو چی گفتی ... معجون چی گفتی؟

کریچر آرام آرام عقب می رفت تا از خشم های ناگهانی اربابش بدور باشد.

- معجون یهو موهات بلند شه گفتم ارباب

ریگولوس آنقدر محکم و سریع بلند شد که صندلی پشت سرش به پشت افتاد. در حالی که ذوق در چشمانش پدیدار شده بود رو به کریچر گفت: « زود برام از این معجون بیار ... زود »

- چشم ارباب

کریچر این را گفت و بعد با زدن یک بشکن از دیده ناپدید شد. شادی و هیجان در قامت اربابش ریگولوس گردش می کرد و فکر اینکه با این معجون می تواند تار موی لرد سیاه را بدست بیاورد او را وجد آورده بود. در همین افکار بود که که کریچر دوباره پدیدار شد و دو شیشه معجون بدست داشت.

- کریچر .... آفرین ... کریچر تو بهترین برده دنیا هستی ... چرا دو تا شیشه آوردی؟ یکی کافیه

کریچر به حماقت اربابش کمی تاسف خورد که متوجه تفاوت رنگ دو شیشه نشده بود، گفت: « ارباب این دو معجون متفاوت بود .... یک معجون مو دربیار و یک معجون تغییر جنسیت »

- کریچر .... چرا احمق میشی؟ من که ازت معجون تغییر جنسیت نخواستم!

- ارباب کریچر فکر کرد ... معجون مو در بیار تنها در زنان کاربرد دارد. در مردان تنها باعث بلند شدن موی زیر بغل شد .... برای همین کریچر فکر کرد ارباب ... کریچر فکر کرد اگر ارباب بخواهد این معجون را برای یک مرد بکار ببرد ، ابتدا به این معجون نیاز دارد.


امارت لرد سیاه


- من برم هیشکی تنها نمیشه ... بغض ابری برام وا نمیشه ....

تیتراژ ستایش 3 طنین انداز شده بود و صدای آن آنقدر بلند بود که هر موجود زنده ای در امارت می توانست آن را بشنود. لرد سیاه نیز در حالی که تنها یک متر از تلویزیون 50 اینچی مقابلش فاصله داشت، نشسته بود و همین آهنگ را زیر لب زمزمه می کرد.

- هی بلاتریکس ... فکر می کنی تو شرور تری یا اینکه زن دوم صابر؟!

بلاتریکس با این سوال لرد سیاه بسیار متعجب شد و گفت: « ارباب ... چرا منو با این زن مشنگ مقایسه می کنید چرا؟ البته که من شرور ترم ... من می تونستم اون پیرزن انیس رو با یک طلسم همانجا نفله کنم اما این زن تازه می خواد نقشه دزدی بکشه »

لرد سیاه در حالی که تبسمی می کرد، گفت: « دیدی گفتم اون شرور تره! اون میخواد کاری کنه هیشکی نفهمه که کشتن اون پیر زن کار اون بوده اما تو فقط اونو همونجا می کشتی ابله ... درضمن تو خیلی لاغری ... اون تپل مپله ... خیلی خوشگله »

بلاتریکس: « »

در همین لحظه ریگولوس مقابل لرد سیاه در حالی که سه بطری شیشه در دست داشت ظاهر شد. چند قدم جلو رفت و با خنده گفت: « ارباب عالیس آوردم »

لرد سیاه بسی خوشحال گشت و از جایش برخواست و رو به ریگولوس گفت: « پس یه عالیس بده »

ریگولوس در حالی که دهانش تا بنا گوش باز بود ، گفت: « لیموشو بدم .... هولوشو بدم ... اوستوایی بدم .... کدومو بدم!؟ »

لرد سیاه هم که با شنیدن این جلمات از ریگولوس بیشتر خوشحال شده بود، داد زد: « همشو بده »

ریگولوس جلوتر رفت و ابتدا عالیس لیمو را باز کرد و به لرد سیاه داد. ولدمورت سریعا آن را سر کشید و آروغ بلند زد و فارغ از اینکه بفهمد تبدیل به یک زن بسیار زشت شده است ، از ریگولوس عالیس بعدی را تقاضا کرد.

ریگولوس عالیس هلو را به لرد سیاه داد و به او خوراند. ولدمورت که اکنون زنی زشت بود ، بعد نوشیدن معجون موهاش 20 سانتی متر بلند شد اما او هیچ توجهی به این اتفاقات نداشت و دوباره دستش را به طرف ریگولوس بلند کرد و عالیس سومی را خواستار شد.

ریگولوس عالیس آخری را که حاوی معجون خنثی کننده بود ، به دست لرد سیاه داد و در همین یک قیچی از جیبش بیرون آورد و در حینی که ولدمورت مشغول نوشیدن معجون بود ، به پهلویش رفت و یک تار موی او را کند.

لرد سیاه بعد نشیدن معجون به حالت قبلی خود بازگشت و بدون اینکه اطلاعی که آنچه گذشته بود ، داشته باشد بر روی صندلی خود نشست و با احساس رضایت سری تکان داد. ریگولوس نیز در حالی که لبخند رضایت بر روی صورتش نمایان بود ، تعظیم کرد و از خدمت لرد سیاه مرخص شد.

بلاتریکس: « پس بهتره یکمی چاق تر بشم تا ارباب خوشش بیاد »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#12
خلاصه:

پیوز به بچه های مدرسه نامه های تهدید آمیز فرستاده و همشونو شب هنگام به جنگل ممنوعه فراخونده!


------------------

یکی دیگر از شب های ساکت و آرام تابستان در حال گذر بود. هیچ بادی نمی وزید و هیچ برگی از درختان هوس تکان خوردن نمی کرد. آسمان پر ستاره مرداد ماه خبر از یک شب پر از دلتنگی را به بیننده خود می داد اما ماه پر نور گویی خبر از اتفاقات روی زمین داشت و با تمام قوت خود نور خورشید را بر روی چمن های کوتاه نشده حیاط هاگوارتز می تاباند.

هرمیون ، هری و رون بدون اینکه صحبتی با همدیگر بکنند، با تمام توان به سمت جنگل ممنوعه می رفتند و چوبدستی خود را زیر ردا های بلند و قرمز رنگ خود قایم کرده بودند. کمی پشت سر آنها هاگرید با قدم های عصبانی و بلند نیز می آمد اما بخاطر اینکه خون جلو چشماشو گرفته بود، اصلا متوجه هری و دوستان نبود.


جمعیتی کثیری لا به لای درختان در حال پیش روی بودند. هر کدام نامه در دست داشتند و با اطمینان خاطر و عصبانیت پیش می رفتند اما کجا می رفتند؟! کسی نمی دانست!

ناگهان فنریر با صدایی که همه ی حضار جنگل می توانستند آن را بشنوند ، فریاد زد: « ما کجا داریم می ریم؟ به کجا چنین شتابان؟ محل قرار کجاست؟! »

با تمام شدن فریاد فنریر همه هاگوارتزیا از حرکت بازایستاند و این سوال مهم را از خود پرسیدند که محل قرار کجاست؟ همه ی آنها شروع به پچ پچ کردن با نزدیک ترین فرد خود کردند تا از نامه های رسیده بهشون اطلاع پیدا کنند تا شاید برای کسی محل دقیق قرار نوشته شده باشد.

دقایقی گذشت و هیچ کس موفق به یافتن سرنخی نشد تا اینکه صدایی مهیبی توجه همه ی حضار را به خود جلب کرد. صدای از سمت خانه ی جغد ها می آمد.

آلکتو: « سقف خانه ی جغد ها ترکیده! »

حضار با سرعت خود را از جنگل خارج کردند و به سقف در حال سوختن خانه ی جغد ها نگاهی کردند، نظری کردند اما هیچ کدام توجهی به پیوز که کنار دریاچه در حال نظاره ی آنها بود ، نکردند. پیوز که از این اتفاق ناراحت شده بود داد زد: « هی! احمق ها! به من توجه کنین »

هوریس در حالی که هنوز بطری نوشیدنی در دست داشت، گفت: « خفه شو پیوز! باید بفهمیم کی تو خانه ی جغد ها آتیش روشن کرده؟! »

پیوز: « خب منم می خوام در این مورد حرف بزنم! »

خانه ی جغد به طرز عجیبی در حال سوختن بود. سقف آن همانند مشعلی می سوخت اما بقیه قسمت ها هیچ آتشی نمی گرفتند و سالم باقی مانده بودند. شعله های آتش به رنگ های مختلفی در میامدند و هر از گاهی نوری سفید رنگ از آتش بیرون می زد.

پیوز در حالی که در ارتفاع بالاتری پرواز می کرد، به سمت حضار آمد و گفت: « اون آتیشو من درست کردم! امروز همون روزه! »

هرمیون: « کدوم روز؟! »

- همون روزی که ازش تو تمام تندیس ها و پیش بینی ها قدیمی یاد شده! همون روزی که ضریب اتفاق افتادنش تو سایت های شرط بندی چهار رقمی بود اما هیشکی فکرشو نمی کرد اتفاق بیفته! »

رون سریعا سایت 365بت رو باز کرد و به شرطی که هم اکنون ضریبش به 1.01 کاهش پیدا کرده بود، نگاهی انداخت و گفت: « فراخواندن روح های خبیث و تسخیر هاگوارتز توسط آنها! »

پیوز خنده ی شیطانی خود را با صدای بلندتری ادامه می داد و حضار سعی در هضم قضیه را داشتند. پیوز گفت: « بالاخره روز، روز ماست! روح ها مالک هاگوارتز میشن و من میشم مدیر مدرسه! و شما جادوگر ها قراره آبدارچی، رفته گر و نیروی خدماتی مدرسه باشین »

در بین حرف های پیوز ماتیلدا گفت: « خب حالا چرا مارو کشوندی جنگل این وقت شب؟! »

پیوز: « خب من نمی خواستم جغد ها تو آتیش بسوزن! آخه من جغد هارو خیلی دوست دارم اما شما ها رو نـــــــــه! »



------------

پیوز روح های خبیث رو آورده به مدرسه و اونا قصد تسخیر مدرسه رو دارن! اهالی مدرسه هم نباید بزارن این اتفاق بیفته


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸
#13
نام و نشان: گودریک گریفیندور

گروه: حدس بزن!

معرفی کوتاه شخصیت: خوشبختانه و یا متاسفانه آوازه ی اسم من در چهار گوشه ی دنیای جادوگران زمزمه میشه و هر جادوگری منو میشناسه! جوری که همیشه سعی می کنم با مردم رو به رو نشم و نپرسن که این همه قرن چطوری زنده موندی؟! بله من همون گریفیندور هستم! یکی از چهار بنیان گذار هاگورارتز

ویژگی های ظاهری: دارای دو پا! دو دست! دو چشم، دو گوش، یک بینی و یک فقره دهان!

ویژگی ها باطنی: وقتی سه روز آب نخورم تشنم میشه! اگه یه هفته غذا نخورم گشنم میشه! اگه یکی با شی سخت بزنه بهم، دردم می گیره! اگه به یکی کمک کنم احساس خوبی بهم دست میده، اگه ناعدالتی و ضعیف کشی ببینم دمای بدنم میره بالا و قاطی می کنم! اینم از ویژگی ها باطنی من


دسترسی بنده به علت عدم فعالیت گرفته شده! بی زحمت برش گردانید

انجام شد.
خوش برگشتید!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۶ ۲۳:۰۲:۵۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#14
ارشد گریف

1.آپارات کنید یا با جارو برید فرقی نداره، فقط برید سمت دوال پا ها به طوری که سر مراسم جفت گیری برسید، اونا خیلی از آدمای عادی میترسن، یه جوری رامشون کنید و کاری کنید کاری که دلتون میخوادو واستون انجام بدن. (25 نمره)



جنگل های سرسبز ، آسمان آبی از پس برگان سبز درختان ، بوی خوش هوای مرطوب ، گوردیک عاشق جنگل بود! عاشق بوی خاک خیس! هر وقت به نواحی جنگلی می آمد دوباره شوق زندگی در این دنیای کثیف پیدا می کرد! این زندگی که بوی گند طمع انسان ها همه جایش را فرا گرفته و هر روز او را تا مرز خفگی پیش می برد! شاید بخاطر همین بود که گودریک گریفیندور دوباره شروع به زندگی در مدرسه هاگوارتز کرده بود! لااقل در انجا بیشتر بچه های زیر 15 سال هنوز در عالم بچگی به سر می برند و آینه ی انسانیت خود را سالم و مصون از حس های تاریک انسانی نگه داشته بودند و گودریک می توانست هر روز چند نفر از آنها را ببیند. او در کلاس ها نیز شرکت می کرد و امروز به خاطر تکلیف کلاس مراقبت های موجودات جادویی به جنگ های کشوری به اسم ایران آمده بود.

تا بحال اینجا نیامده بود و دقایق اولیه حضورش در این جنگل های زیبا و دلبر ، افسوس خورده بود که چرا تا بحال اینجا نیامده بود؟! کوه های پر از درختان سر سبز او را مجنون کرده بودند و از نگاه کردن به این مناظر زیبا سیر نمی شد. صدای آرام موج دریا زیبایی این منطقه را دو چندان کرده بود. گودریک که در وصف این زیبایی مانده بود ، کم کم در حال فراموش کردن کاری بود که بخاطرش اینجا آمده بود. او باید یک دوال پا پیدا می کرد. طبق چیز هایی که شنیده و در کتاب های تاریخی این کشور خوانده بود ، دوال پا ها موجوداتی هستند که یکی را فریب داده و سوار بر گردن آن فرد می شدند و بعد از آن تا آخر عمر از آن فرد سواری می گرفتند.

گودریک به یک روستا رسیده بود که حدس می زد بتواند در آنجا یک دوال پا پیدا کند. خانه های ویلایی با حیاط های بزرگ که یک سویشان نیز به سمت دریا بود ، در این فرصت کم تبدیل به خانه ی رویا های گودریک شده بودند. براستی که زندگی در همچین جا هایی می توانست زندگی را لذتبخش تر کند.

البته دیری نگذشت که گودریک کمی هم از بدی های این منطقه فهمید ، به عنوان مثال هر ماشین مشنگی که از کوچه پس کوچه ها می گذشت ، گودریک را غرق در گِل می کرد و یا راهزنی که در قالب یک پیرمرد تمام پول های های مشنگی گودریک را دزدید. گودریک در ابتدا فکر کرد که او یک دوال پاست اما بعدا فهمید که یک راهزن حرفه ای بود و جیبش را زده!

بالاخره گودریک بعد ساعت ها توانست دم در یک کلبه ی چوبی بسیار قدیمی یک دوال پا پیدا کند. دوال پا همانند یک پیرمرد مظلوم بود و باعث دل رحمی هر موجودی می شد. اما گودریک متوجه پاهای درازش شده بود که زیر ردای بلندی که پوشیده بود ، مخفی کرده بود. در حالت عادی دوال پا باید از گودریک تقاضای کمک می کرد اما چون گودریک در فصل جفت گیری آنها آمده بود ، دوال پا توجه ای به گودریک نکرد.

گودریک از کنار دوال پا رد شد و با کمی فاصله پشت تنه ی یک درخت تونمند مخفی شد. گودریک دوال پا را زیر نظر داشت تا بفهمد که چرا دیگر هیچ بچه دوال پایی متولد نمی شود و نسل آنها در حال انقراض است؟! طبق شنیده هایش شاید این دوال پایی که مقابل دیدگان گودریک بود ، جزو یکی از 15 دوال پای باقی مانده ی در جهان بود و خطر انقراض به شدت او را تهدید می کرد.

گودریک حدود نیم ساعتی معطل شد تا بالاخره توانست دوال پای ماده را ببیند که به سمت دوال پای نر می آمد. دوال پای ماده که شبیه یه پیر زن مهربان بود ، به آرامی و از کنار درختان به جلو می امد و نزدیک دوال پای نر می شد. بالاخره دوال پای ماده به دوال پای نر رسید و رو به روی هم قرار گرفتند. با صدا های آرام شروع به صحبت می کردند اما در حین صحبت بسیار اطراف را واررسی می کردند و گویی از چیزی مخفی می شدند.

گودریک دیری نگذشت که متوجه شد که دوال پا ها از چه چیزی مخفی می شدند. گودریک متوجه مردم روستایی شد که همانند او پشت درخت ها مخفی شده بودند و دوال پا ها را مخفیانه نظاره می کردند. همه ی روستایی ها در دست هایشان چوب های بلند و محکم داشتند. یکی از مرد ها نزدیک گودریک آمد و گفت: « داداش شمشیر چرا آوردی؟! » و اشاره به شمشیر جادویی گودریک کرد که به کمرش بسته بود!

مرد روستایی چوبی به دست گودریک داد و گفت: « قرار نیست بکشیمشون! بیا اینو بگیر »

دوال پای نر و ماده با یکدیگر به پشت کلبه ی قدیمی رفتند که در همین یکی از مرد های روستایی که بسیار تنومند تر بود ، از پشت درخت بیرون آمد و با سرعت به سمت دوال پا ها دوید. دیگر مردم روستایی نیز دنبال او دویدند. گودریک نیز که دیگر بسی نگران شده بود به دنبال آنها رفت.

مردم روستایی به سمت دوال پا ها حمله ور شدند و شروع به زدن آنها با چماق های سفت و سخت خود شدند. دوال پا ها با اه و ناله سعی در فرار داشتند اما مردم روستایی تا زور داشتند انها را می زدند. گودریک که دیگر بسیار شکه شده بود و همچنین دلش به حال دوال پاها به رحم آمده بود ، دوام نیاورد و چوبدستیش را بیرون آورد.

- اکسپلیارمس

تمامی مردم روستایی از چماق و جارو دستی و ... خلع سلاح شدند و همینطور از این یک جادوگر در بین انهاست بسیار ترسیده بودند. اول از همه پا به فرار گذاشتند اما گودریک با یک حفاظ جادویی مانع گریز آنها شد. گودریک به سمت همان مرد روستایی تنومند رفت و گفت: « اینکار برای چیست؟ چرا این زبون بسته های را می زنید؟! »

مرد روستایی پوزخندی زد و گفت: « زبون بسته؟ بگذار بر سرت بنشیند تا بفهمی زبون بسته هستند یا نه؟ همین دوال پای بی شرف پدر من را کشت! همچنین پدر کاظم را! و همچنین برادر محمد را! همه ی آنها دلشان به حال این شیطان صفتان سوخته بود اما روزگارشان سیاه شد »

گودریک کمی متعجب و کنجکاو شد. پرسید: « اگر پدرکشتگی با اینها دارید ، چرا انها را به نابود نکرده و تنها کتکشان می زنید؟! »

یکی از زن های روستایی جلو آمد و گفت: « ای جادوگر! برو به دیار خود! ما خودمان در این روستا رمالی داریم که می تواند حساب جادوگرانی مثل تو نیز برسد! » گودریک می خندد و زن ادامه می دهد: « تو چطور جادوگری هستی که نمی دانی کشتن دوال پا هفت سال بدبختی و بدشانسی می آورد! ما این شیطان صفتان را در فصل جفت گیری می زنیم تا انها دیگر بچه ای نداشته باشند و بعد از مرگ این دو دیگر شر هر چه دوال از این روستا کنده شود »

دیگر مردم روستایی نیز با صدا های بلند حرف های زن روستایی را تایید کردند و چوب های خود را از روی زمین برداشتند. گودریک که دیگر چاره ای نداشت ، به کنار دوال پا ها رفت و آنها را لمس کرد و بعد به جنگل های اطراف آپارات کرد.

گودریک توانسته بود دوال پا ها را نجات بدهد و اکنون آنها می توانستند به دور از مردم روستایی که مانع تولید مثل آنها شده بودند ، جفت گیری کنند و نسلشان منقرض نشود اما گودریک بعد از آپارات نتوانست دوال پا ها را کنارش پیدا کند اما به زودی متوجه سنگینی بر دوشش شد.

هر دو دوال پا بر سر گودریک نشسته بودند و پا هایشان را به دور گردن گودریک پیچیده بودند. دوال پای ماده گفت: « برو و برای من پرتقال بچین! » دوال پای نر گفت: « سریع باش! بعد آن نیز باید برای من نارگیل بیاوری! »

گودریک: « »


2.به نظرتون راه حل این که اونا منقرض نشن چیه؟ (5 نمره)


این موجودات توانایی حرکت زیادی ندارند و همیشه در یکی روستا و یا یک متروکه زندگی می کنند بنابراین بعد از چند شکاری که انجام می دهند ، رسوا می شوند. بعد از آن هیچ گونه شکاری نمی توانند بکنند و همانند سفرنامه ای که در بالا نوشتم ، با تولید مثل آنها نیز مبارزه می شود. دوال پا ها باید توسط سازمان مراقبت از موجودات جادویی سازماندهی شوند و انها را باید زیر مراقبت های ویژه نگه اشت تا از انقراض آنها جلوگیری شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#15

یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)


گودریک که در ردیف آخر کلاس نشسته بود و نظاره گر استاد توربین بود ، بعد از تمام شدن تدریس استاد توربین نیز نظاره گر خروج دانش آموزان جوان از کلاس بود. گودریک که پیرترین فرد حاضر در کلاس بود ، خوش نداشت با جادوگر های جوان هم کلام و هم قدم شود و مزاحم آنها شود. بعد از رفتن همه ی دانش آموزان ، گودریک به سمت قفسه ی کتاب کلاس که سمت چپ تخته کلاس قرار داشت رفت. بعد از کمی جستجو در سمت راست ردیف سوم توانست کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را پیدا کند. کتاب را برداشت و از کلاس خارج شد.

کنار دریاچه

در همهمه ی صحبت ها و خنده های جاودگران 14 و 15 ساله در کنار دریاچه ، گودریک زیر یک درخت سرو کوچک نشست و کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را باز کرد. قصد او از آوردن آن کتاب و اکنون مطالعه آن شاید بالابردن معلومات خود نبود بلکه گودریک بعد این همه سال زندگی تنها کاری که اکنون می کرد اتلاف وقت تا زمان مرگش بود. او دیگر رغبتی برای زندگی نداشت و مثل دیگر افراد سالخورده با حصرتی جانسوز به جادوگران جوانی که با شور و نشاط با یکدیگر اختلاط می کردند و به سادگی شاد بودند ، نگاه نمی کرد. و چه چیزی بهتر از مطالعه در مورد یک جانور 5 ستاره برای رساندن این روز گرم به شب آرام و خنک!

گودریک شروع به مطالعه می کند و دیری نمی کشد که غرق در مطالعه می شود و گذر زمان را توجهی نمی کند. خورشید غروب کرده بود که احساس گرسنگی گودریک را وادار می کند از مطالعه دست بکشد و چیزی بخورد. کتاب را می بندد و به سمت قلعه می رود. در سراسری عمومی در انتهای میز گریفیندور می نشیند و شامش را می خورد. زندگی نامه فلاویس بلبی گودریک را مجذوب خود کرده بود و در فکر آن بود! در این فکر بود که چرا خودش نیز در ایام چند صد سالگی به سفر و گردش های طولانی نمی رود؟! هم سرگرم کنندست و هم احتمال مواجه شدن با خطر را برایش افزایش می دهد! گودریک دیگر روز های عادی را نمی خواست و بیشتر تمایل داشت با خطراتی مواجه شود حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

گودریک به دختر و پسر 16 ساله ای که رو به روی نشسته بودند و عشق بازی می کردند نیز توجهی نداشت حتی به اطلاعیه مهمی که مدیر فعلی مدرسه خواند و حتی نظر همان دختر و پسر 16 ساله ی مقابل گودریک را به خود جلب کرد ، نیز توجهی نکرد. شامش را تمام کرد و از سراسری عمومی خارج شد. پسری که رو به روی گودریک نشسته بود ، رو به دختری که کنارش نشسته بود و مو های بلند طلایی رنگی داشت ، گفت: « باز که اینا حالت قرمز اعلام کردن! اه! انگار می دونستن ما می خواییم شب رو باهم کنار دریاچه بگذرونیم! »

دختر که برعکس پسر کمی ترسیده بود ، گفت: « زود باش هکتور! باید برگردیم تالار خصوصی! من امروز کلاس موجودات جادویی داشتم ، اگه این چیزی که مدیر گفت حقیقت داشته باشه ، خیلی ترسناکه! مرگ پوشه موجود وحشتناکیه! »

هکتور دست دختر را محکم گرفت و گفت: « نگران نباش ، من کنارتم! » و باهم به سمت تالار خصوصی گریفندور رفتند. اما این گودریک بود که دوباره به سمت دریاچه و جنگ ممنوعه رهسپار شده بود و خلوتی غیرعادی محوطه نیز او را به شک نمی انداخت. گودریک دوباره زیر درخت سرو نشست و مطالعه ی خود را ادامه داد.

قرص هلال ماه دیگر به روشن ترین حالت خود رسیده بود. گودریک که به تازگی مطالعه زندگی نامه فلاویس بلبی را تمام کرده بود ، به کنار دریاچه آمد و آبی به صورتش زد. خنکی آب او را بسیار مسرور کرد. گودریک بجای بازگشت به قلعه ، دوباره کنار درخت سرو رفت و همانجا دراز کشید. ردایش را مچاله کرد و زیر سرش گذاشت و خوابید.

دیری نگذشت که مرگ پوشه که به یکی درختان جنگل چسبیده بود ، فهمید که یک آدمیزاد خوابیده در اطراف وجود دارد. به آرامی از درخت جدا شد و به سمت دریاچه شروع به حرکت کرد. مرگ پوشه همانند توده ی سیاه رنگی بود که رنگ سیاهش گویی نهایت تاریکی بود.مرگ پوشه به زیر بوته ای کنار دریاچه خزید و دیر نکشید که به قصد جان گودریک شروع به حرکت کرد. همانند خزنده ای روی زمین کشیده می شد و به سمت گودریک می رفت!

از پا های گودریک شروع به بالا رفتن کرد و اکنون تا کمر او رسیده بود. گودریک متوجه سردی مرطوبی که بر بدنش ایجاد شده بود ، نبود و مرگ پوشه به پیشروی ادامه می داد. گودریک کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را موقع خواب بر روی شکمش گذاشته بود و مرگ پوشه که قصد احاطه ی کل بدن گودریک را داشت ، وقتی به شکم گودریک رسید ، کتاب به آرامی لغزید و افتاد.

صدای آرام برخورد کتاب با زمین در سکوت مرگبار شب هاگوارتز در وضعیت قرمز ، گودریک را از خواب پراند. گودریک سریعا متوجه سیاهی ای که بیش از نصب بدنش را گرفته بود و نیز در حال بالا آمدن بود ، شد. هنوز هیچ فکری در مورد اینکه چه موجودی به او حمله کرده است ، نداشت و عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. گودریک شروع کرد به غلطیدن! چندین بار روی زمین غلطید اما مرگ پوشه همانند لباسی به او چسبیده بود و جدا نمی شد و اکنون نیز تا زیر گردنش آمده بود.

گودریک دستش را بر توده سیاه رنگ فرو برد تا چوبدستیش را از جیب ردایش بیرون بکشد. مرگ پوشه اکنون تا بینی گودریک بالا آمده بود و از طرفی سعی داشت دستای او را قفل کند. گودریک با چوبدستی خود چندین طلسم قوی و کشنده را بکار برد اما هیچ تاثیری بر مرگ پوشه نداشت. مرگ پوشه دیگر کل بدن گودریک را احاطه کرده بود و گودریک دیگر نمی توانست نفس بکشد!

گودریک بالاخره یاد زندگی نامه فلاویس بلبی افتاد و فکر کرد که می تواند با سپر مدافع خود را از این مخمصه نجات دهد. روزی را به یاد آورد که همراه سالازار ، روونا و هلگا مدرسه را افتتاح کرده بودند و اولین روزی که مدرسه رسما شروع به کار کرد را به خاطر آورد.

- اکسپکتو پاترونوم

شیردالی عظیم الجثه از چوبدستی گودریک بیرون آورد. مرگ پوشه سریعا از بدن گودریک جدا شد و سعی کرد از حمله شیردال در امان بماند اما شیردال در اولین ضربه ، او را محکم به درخت سرو کوبید. بعد از آن مرگ پوشه به بالای درخت خزید اما شیردال بار دیگر به او ضربه ای زد و مرگ پوشه نقش بر زمین شد. اینبار مرگ پوشه شروع به حرکت به سمت جنگل ممنوعه کرد و شیردال نیز به دنبالش رفت و هر دو از نظر ها گم شدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
#16
تف تشت
vs
طوسی جامگان لندن





حالا زمین مسابقه به رهبری جنگ جهانی به شهر نیویورک رسیده بود و مسابقه بر فراز این شهر دنبال میشد.

- همین الان از برج دیده بانی با من تماس گرفته شد. هم اکنون از بالای شهر نیویرک در خدمت شما هستیم و مسابقه همچنان ادامه داره...

کسی درست متوجه منظور گزارشگر از جمله بازی هنوز ادامه دارد نشد. چون رسما هیچ بازی در جریان نبود. از گوشه و کنار زمین آتش و دود به هوا بر میخاست و تعداد زیادی از تماشاگران در گوشه و کنار پناه گرفته بودند. اعضای تیم حریف هم که با خیال راحت کنار تیر دروازه شان بساط پهن کرده و مشغول خوردن کیک و شیرشان بودند. تف تشتی ها هم که عملا با وجود جنگ جهانی کاری از دستشان بر نمی آمد.

گودریک از مشاهده این وضعیت مغزش درد گرفته و سرش درد میکرد. کلا گودریک هیچوقت از تک خوری خوشش نمی آمد همانطور که آخر سر با سالازار سر همین موضوع دعوایش شد. گودریک کلا خسته شده بود و دیگر نمیخواست بازی کند. پس اول دستی بر پیشانیش کشید اما فقط چند زخم عمیق بر پیشانی ، نصیبش شد.
- آخ سرم... من مصدوم شدم! شش هفته منو بفرستین ریکاوری جزایر قناری.

اعضای تیم تف تشت بجز جنگ جهانی سوم، در حال آماده سازی یک باران اسیدی برای بارش بر سر نیویورک بودند تا قدرتشان را به رخ جنگ جهانی بکشانند و نشان دهند از او چیزی کم ندارند. وقتی گودریک این را گفت همگی در بهت و حیرت به او خیره شدند که البته او هم نامردی نکرده و بدون اینکه جوابی بشنود سریع چمدان هایش را بسته بود و برای ریکاوری به سمت جزایر قناری رهسپار شد.

- به نظر میرسه یکی از اعضای تیم تف تشت از بازی خارج شده و حالا این تیم داره 6 نفری به بازی ادامه میده. البته اگر بشه گفت که جز جنگ جهانی بقیه اجازه بازی کردن داشته باشن!

اعضای تف تشت نگاه خشمگینی به جایگاه گزارشگر انداختند. فقط همین را کم داشتند که گزارشگر هم اعلام کند آنها عملا هیچ نقشی در جریان بازی ندارند.
آرسینوس:
- من دیگه نمی دونم چه غلطی بکنیم!

وینکی سعی داشت چیزی بگوید اما سریعا به یاد دهانش که تبدیل به مسلسل شده بود افتاد و منصرف شد. البته وینکی میتوانست کمی مسلسل را جا به جا کند تا بتواند حرف بزند ولی وینکی عمل کردن را در هر صورت به حرف زدن ترجیح میداد. ولی برای اینکه نشان دهد حرفی برای گفتن دارد، چند تیر از مسلسل خالی کرد.
به یک باره مغز جوانه زده ی کتی بل جرقه ای زد و او شروع به صحبت کرد.
- من میگم باید بریم با جنگ جهانی حرف بزنیم و بهش قول بدیم که اگه با ما راه بیاد و تک خوری نکنه، می بریمش به منظومه دیگه که اونجا جاهای بیشتری برای ویران کردن داشته باشه!

تف تشتی ها به فکر فرو رفتند. تا آن لحظه هم عملا نتوانسته بودند غلط خاصی کنند. حالا هم که گودریک فلنگ را بسته بود و تنهایشان گذاشته بود. در نتیجه آرسیون با تکان دادن سر موافقت کرد و تف تشتی ها به سمت جنگ جهانی سوم رهسپار شدند تا با او گفتمان مسالمت آمیز صورت دهند.
- هی جنگی! هی جنگی...

ناگهان رعد و برقی بسی خفن با صدای هولناک زده شد و بارانی اسیدی با طعم پرتقال شروع به باریدن بر نیویورک کرد تا این شهر را هم مثل بقیه دنیا به گند بکشد. هرچند کسی نمیداند چطور ممکن است باران اسیدی طعم پرتقال داشته باشد ولی نویسنده اشاره میکند به کسی مربوط نیست. پست خودش است و دوست دارد باران طعم پرتقال داشته باشند.

وینکی با نگاهی عاشقانه که سعی میکرد در شوهر قدرش تاثیر گذار باشد جلو رفت و کوشید چیزی بگوید. اما در نهایت فقط چند تیر شلیک شد که چهارراهی وسط کله دود مانند جنگ جهانی باز کرد. جنگ جهانی خشمگین شد. جنگ جهانی کلا فاقد اعصاب بود. کسی حق نداشت پرستیژ و ظاهر گولاخ او را به هم بزند حتی اگر آن شخص همسرش باشد...
جنگ جهانی بی اعصاب نعره زد:
- چی میگین شما؟ می خوایین یه بلایی هم سر شما بیارم؟

وینکی از ترس شوهرش پرید و پشت آرسینوس پناه گرفت. آرسینوس با چهره ای که تلاش میکرد ریلکس بودنش را حفظ کند نفس عمیقی کشید و جلو رفت.
- هی جنگی بیا بریم منظومه راه نوشابه! اونجا به سیاره پر انسان های میمون شکل هست. بریم اونارو بترکونیم.

جنگ جهانی سوم قهقه ای خوفناک زد.
- دو دقیقه پیش از همونجا میام آرسی! با خاک یکسانشون کردم.

آرسینوس نگاهی به کتی کرد و گفت:
- مگه منظومه ی راه نوشابه داریم اصن؟!
- نه!

آرسینوس هنگ کرد. آرسینوس متحیر ماند. آرسینوس یک دور ریست شد و دوباره سیستم عاملش بالا آمد. پس جنگ جهانی از چه حرف میزد؟
آرسینوس کوشید تا خودش را به جنگ جهانی برساند و بپرسد منظورش چه بوده. ولی جنگ جهانی که آن لحظه مشغول ترکاندن جت های جنگی آمریکایی بود محلش نگذاشت.آرسینوس دیگر از این وضعیت خسته شده بود و کم مانده بود ریکلس بودن را فراموش کند و بنای جیغ و هوار بگذارد و جنگ جهانی را زیر مشت و لگدش سیاه و کبود کند. البته چون جرئت این کار را نداشت تصمیم گرفت تا مثل گودریک بی خیال مسابقه شود و برود یک گوشه سماقش را بمکد.
اما قبل از اینکه مثل گودریک بار سفر ببندد یک پیر مرد لاغر مردنی در حالی که یه اسلحه تک تیر که خشابش تنها 5 تا گلوله جا داشت و با عصا راه می رفت به زحمت از آنسوی زمین خودش را به آنها رساند.
- فرزندان من!

تف تشتی ها نگاهی به سر تاپای تازه وارد انداختند. وسط آن هیری بیری همین را کم داشتند تا یک دامبلدور نما هم به مجموعه مصیبت هایشان اضافه شود. هرچند پیرمد مزبور زیاد شبیه دامبلدور نبود. حداقل سه متر ریش نداشت. وینکی جهت اخطار دادن چند تیر هوایی شلیک کرد تا از نزدیک شدن بیشتر او جلوگیری کند.
پیر مرد با شنیدن صدای گلوله ها ایستاد و دستش را روی قلبش گذاشت:
- این چیه که اینقدر سریع و اونم این همه گلوله رو پرتاب می کنه؟!

وینکی در جواب پیرمرد یه دور دیگه مسلسلش را به راه انداخت ولی باز هم چیزی نگفت.
آرسینوس یک نگاه چپ به وینکی انداخت.
- چی شده عمو جون؟ راهتو گم کردی؟ می خوای کجا بری؟ مسجد حاج دامبلدور می خوای بری؟! همینطور جلو برو بعد سر چارراه شهید پاتر بپیج به راست، درسته الان یه چند هزار کیلومتری از اونجا دور شدیم ولی شما فاصله رو نبین و به هدفت فکر کن!

پیرمرد با صدایی خسته و غمگین گفت:
- نه فرزندم! جایی نمیخوام برم. نجوایی به من رسید و منو از خواب 60 سالم بیدار کرد! من جنگ جهانی اولم!

تیم تف تشتی ها اول کمی بر و بر به پیرمد خیره شدند. بعد یک مرتبه همه ـشان زدند زیر خنده. مسلسل وینکی هم خیال متوقف شدن نداشت و زد یک طرف دیگر ورزشگاه را به همراه تماشاگرانش به لقای مرلین فرستاد.
پیرمرد همانطور خونسرد ایستاده بود. بدون حرف دست کرد و از توی جیب پیراهنش بطری را که کتی بل در پست قبل کنار رود نیل جا گذاشته بود درآورد و نشانشان داد.

تف تشتی ها:

آرسینوس اولین کسی بود که فکش را از روی زمین جمع کرد.
- امکان نداره تو جنگ جهانی اول باشی. نکنه خودتو جای جنگ جهانی اول جا زدی مارو خفت کنی؟ برو عمو جون، مرلین روزیتو جای دیگه حواله کنه.

ولی "عمو جون" مزبور توجهی به این حرف نشان نداد. درحالیکه داشت اطرافش را نگاه میکرد زمزمه کرد:
- من نجوایی شنیدم و باید کمک کنم! همانا من بر پیمانم راسخ هستم.

آرسینوس با نگاهی پوکر فیس به صورت پیرمرد نگاه کرد.
- این نقشه احمقانه فکر کدومتون بود؟

بقیه اعضای تیم، با انگشت اشاره پست قبلی را به آرسینوس نشان دادند.

نقل قول:
-فهمیدم چیکار کنیم. میریم به کوه های آلپ دنبال جنگ جهانی اول!


آرسینوس ضایع شد. ولی سعی کرد ضایع شدنش روی صورتش تاثیری نگذارد. نگاهی به پیرمرد کرد که اسلحه قدیمی و خاک گرفته اش را از دوشش برداشته بود و از جیبش جعبه ی مهماتش را بیرون آورده و مشغول پر کردنشان بود.

- ولی عمو چطور می خوای جنگ جهانی سوم رو متوقف کنی؟!

پیر مرد به جایی که آرسینوس اشاره می کرد نگاه کرد. پورخندی زد. آرسینوس ناامید شد. آرسینوس با خاک کوچه یکسان شد. همه چیز به هم ریخته بود و حیثیت تیم به باد رفته بود. گودریک را هم از دست داده بودند و حالا یک پیرمرد زپرتی آمده بود و به آنها میگفت جنگ اول جهانیست. دیگر هیچ چیز نمیتوانست از این بدتر باشد.

- سرکاریم بابا. بیاین بریم گوی زرین رو بگیریم اقلا مسابقه رو تموم کنیم.

بقیه سری به نشانه تایید تکان دادند. اما همان لحظه پیرمرد اسلحه قدیمیش را مقابل چانه اش گرفت و شروع به نشانه گیری کرد. یک تیر زد و به یک باره جنگ جهانی سوم که مشغول ساخت بمب نانو هسته ای بود ، شروع به نعره کشیدن کرد.

- وای چشمم! وای چشمم

تماشاگران:
تف تشتی ها:
جنگ اول جهانی:

چیزی نگذشت که همه حاضران در ورزشگاه بلند شدند و پیرمرد را تشویق کردند و برایش سوت زدند، هورا کشیدند و شادی کردند.

پیر مرد هم با غرور اسلحه اش را دوباره بر دوشش انداخت به سمت جنگ جهانی سوم رفت. بعد دستش را دراز کرد یقه اش را گرفت و گفت:
- بگو ببینم تو از متفقین هستی یا متحدین؟! هان؟ بگو؛ حرف بزن!

جنگ جهانی سوم در حالی که هنوز ناله می کرد، گفت:
- چی میگی پیرمرد؟ من خودم هم متفقم هم متحد! من یه پا جنگم! ببین ... تتو مچم رو ببین! من جنگ جهانیم!

جنگ جهانی سوم مچ دست راستش را نشان پیرمرد کرد که رویش نوشته شده بود: "مهسا"

- نه نه! این نیست، این یکیه!

و تتوی مچ دست چپش را نشان پیرمرد داد. پیرمرد با دیدن تتو شگفت زده شد. دهانش باز ماند. با دقت علامت را نگاه کرد. بعد آستین دست چپ خودش را بالا زد و تتوی خودش را که دقیقا شبیه همان تتوی جنگ جهانی سوم بود را نشان داد.
- تو؟
- تو؟
- شما؟

نویسنده که دید صحنه رو به خز شدن میرود، دخالت کرد و محکم یکی پس کله جنگ جهانی اول کوبید.
- نوه عزیم من
- دّدی

جنگ های جهانی اول و سوم همدیگر را بغل کردند و شروع به گریه و زاری کردند.
- پدربزرگ ... چرا زدی چش منو درآوردی؟!
- آه فرزندم ... من ... من نمی دونست تو نوه من بود. ولی نگران نباش نوه ی من! من قدرتی به تو عطا کرد که تو توانست فراموش کرد نبود یک چشم را... ای نوه ی عزیز من

پیرمرد که جنگ جهانی اول باشد، تتوی خودش را به تتوی جنگ جهانی سوم چسباند و ناگهان نوری در محیط ساطح شد که همگان توانایی دیدن چیزی نداشتند، بعد موجی عظیم نیز ساطح شد که مناره های مسجد حاج دامبلدور را نیز لرزاند.

چند ثانیه طول کشید تا نور از بین رفت و همه چیز به حالت عادی برگشت. آرسینوس نگاهی به کراوات هایش انداخت که همشان سوخته بودند. او گفت:
- چی چی شد؟!

سکوتی عجیب بر فضا حاکم شده بود. رنگ آسمان به قرمز تغییر کرده بود و خورشیدی که در حال غروب بود، به رنگ بنفش درآمده بود. همه در سکوت به این تغییرات خیره شده بودند. انقدر از چند پست پیش شاهد چیزهای عجیب و غریب بودند که ظرفیت تعجب کردنشان لبریز شده بود.
کتی گفت:
- این چه وضعیه آخه؟ من دیگه خسته شدم! بیایین بیرم این گوی زرین رو بگیریم بازی تموم شه، من می خوام برم خونه بخوابم! اه!

- هیچم نمیریم!

همه به سمت صدا برگشتند و گودریک را مشاهده کردند که با یک عدد مایو، درحالیکه تویوپ اردکی شکلی دور کمرش بود، خشمگین و آشفته به سمت آنها می آمد.
- رفته بودم جزایر قناری که یهو جزر و مد شد جزیره رفت زیر آب! مصدومیتم برطرف نشد! باید یه ماه کلا برم شمال!
- بس کن گودریک! باید بریم این گوی زرین رو بگیریم تا تموم شه این بازی لعنتی! جنگ جهانی هم معلوم نشد کجا غیبش زد.

گودریک که فهمید گاف بدی داده، سعی کرد سوت زنان از کادر خارج شود. اما تف تشتی ها دیگر گول این اداها را نمیخوردند. دسته جمعی ریختند سر گودریک تا مانع فرارش از بازی شوند.

- خب ظاهرا بازکن مصدوم تنها تیم فعال تو بازی برگشته هرچند خیلی به نظر نمیاد مشتاق بازی کردن باشه. اعضای تف تشت دارن باهاش کلنجار میرن تا قانعش کنن.

در واقع کار تف تشتی ها از قانع کردن گذشته بود. کتی و گوگل از پاهای گودریک آویزان شده بودند و آرسینوس هم کمرش را محکم گرفته بود. وینکی هم با شلیک پی در پی مسلسل تلاش میکرد کمکی کرده باشد هرچند اگر کمک نمیکرد سنگین تر بود. طبیعی بود در این وضعیت هیچ کدام توجهی به موجودات عجیبی که با بالون ها به آرامی در حال سقوط بر روی زمین کوییدیچ بودند، نکنند...

موجودات عجیب بعد از رسیدن بر روی زمین، از بالون پیاده می شدند و درست به به مرکز زمین می رفتند اما نکته ی عجیب این بود که این موجودات با هم ترکیب میشدند و کم کم در حال تبدیل شدن به موجودی عظیم الجثه و بی ترکیب بودند.
صدای فریاد و هیاهو از گوشه و کنار ورزشگاه به گوش رسید.
- یا امامزاده ریچارد این دیگه چیه!
- مادر خوب و قشنگم!
- مرلینا به فریادمون برس!

در این حین بود که سر این موجود عظیم الجثه نیز کامل شد که البته شامل دو سر میشد. یکی جنگ جهانی اول و دیگری جنگ جهانی سوم!
-پدر بزرگ با اینکه زدی یه چش منو کور کردی ولی خیلی خوشحالم که الان با هم به قدرتی رسیدیم که می تونیم بر هفت آسمان حکومت کنیم.
- آره نوه ی گلم! همیشه باید اهداف بزرگ داشت! پیش بسوی فتح دنیا!

موجود عظیم الجثه که روی سینه اش نوشته شده بود "جنگ جهانی چهارم" شروع کرد به قدم زدن بر سطح زمین و همزمان از تمام گوشه و کنار بدن بی ترکیبش اسلحه و مشک و بمب بود که شلیک میشد. تماشاگران باقی مانده به همراه بازکنان هر دو تیم در حالیکه از ته دل نعره میزدند و ارواح نگارنده پست را به خاطر سوژه اش مورد عنایت قرار میدادند، پا گذاشتند به فرار. صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید.
- خب بالاخره یه اتفاق هیجان انگیز تو این بازی افتاد. هم اکنون شاهد ظهور جنگ جهانی چهارم هستیم در پهنه آسمان نیویورک!
درحینی که این خبر داشت در سر تا سر دنیا مخابره میشد و کشورها یکی پس از دیگری اعلام وضعیت فوق العاده میکردند ناگهان درب ورزشگاه چهارتاق گشوده شد. به دنبال آن مردی چاق وارد قدم به ورزشگاه گذاشت. نکته ی عجیب این مرد موهایش بود که تمامی نداشتند و همینطور پشتش کشیده می شدند.


- داوش صبر کن... من حاکم همه عالمم! من ترومپتم... دنیا واس ماست... ینی کلش ماس ماس!

جنگ جهانی چهارم:

فلش بک - کاخ سفید

وینکی برای آرام کردن وی، دستمالی زیر اشک‎‌هایش گرفت و شروع کرد به دستمال کشیدن موهای بور و همزمان با او اشک ریخت ولی بعد متوجه شد چیزی به عنوان مو روی سر رئیس جمهور نیست و در واقع کلاه گیس است که با تف و آب دهان روی سر او چسبانده شده‌است. ظاهرا بلند کردن موهای رییس جمهور، آنهم به حالت قبلی، تا چند سال آینده ممکن نبود اصلاً.

- اهم... میگفتم. من برای جبران کارهای بدی که کردیم، برای شما معجونی تهیه کردم که موهاتون رو به حالت قبلی برمی‌گردونه.

ناگهان اشک های ترومپت خشک شدند. چهره‌اش که کبود شده بود، به رنگ نارنجی سابقش بازگشت. سپس با نعره‌ای به محافظانش که تازه داشتند بهوش می‌آمدند، گفت:
- خاک بر سرتون. گم شید از اتاقم بیرون. برای چی جلوی این مهمونای محترمو گرفته بودید؟! من کاملا تکذیب میکنم هرچی که گفتمو.برید واسه مهمونای من چایی بیارید!

محافظان سریع دویدند از اتاق بیرون و رییس جمهور را با مهمان های عجیب و غریبش تنها گذاشتند. ترومپت نگاهی به دور و برش انداخت تا اینکه چشمش به کتی بل در حال تحقیق افتاد.
- گفته بودم که من خیلی به بانوان احترام می‌ذارم؟

آب از لب و لوچه ترومپت سرازیر بود و کماکان داشت کتی بل را چهارچشمی برانداز می‌کرد. کتی بل هم کله‌اش توی لپ تاپش بود و به جدیدترین یافته‌های گوگل خیره مانده بود. ترومپت کم کم داشت به او نزدیک می‌شد که آرسینوس خطر را حس کرد و دستش را روی شانه وی قرار داد.
- بفرمایید. این هم معجون. البته باید بگم که...

آرسینوس فرصت نکرد تا جمله‌اش را کامل کند چون مجبور شد با هکتور گلاویز شود که ویبره‌زنان وارد کادر شده بود. ترومپت هم از حواس پرتی موقت آرسینوس استفاده کرد و شیشه خوش آب و رنگ را از دستش قاپید. بعد در حالیکه با حالت به شیشه نگاه می‌کرد و به جای چشم، قلب روی صورتش درآمده بود؛ درب شیشه معجون را باز کرد و همه‌اش را یکجا سر کشید. سپس با آستین لبش را پاک کرد.
آرسینوس که در نهایت موفق شده بود هکتور را با لگدی از کادر بیرون کند، برگشت و با شیشه معجون خالی مواجه شد.
- این برای مصرف یک ماه بود ها.
- مشکلی نیست. من کارم درسته. خیلی باهوشم. من کسی هستم که مهاجر اخراج می‌کنم. من تو دهن دشمنای ولاد میزنم.

پایان فلش بک

ترومپت بعد از گفتن این سخن بسیار حماسی سرش با قدرت تکان داد و مو های درازش همراه با طول موجی شروع به حرکت کردند و همانند ماری به دور جنگ جهانی چهارم پیچیدند. جنگ جهانی چهارم تلاش کرد از جای جای وجودش اسلحه یا بمبی را بیرون آورد اما مو های ترومپت آنقدر سفت او را مچاله کرده بودند که نمی توانست کاری از پیش ببرند.

اعضای تیم تف تشت که نمیتوانستند از دیدن این منظره هیجان انگیز خودداری کنند دست از فرار کردن برداشتند. بعد چند بسته پاپ کورن و پفک و تخمه از غیب ظاهر کردند و در حالی که تخمه می شکستند، نشستند تا نظاره گر جدال جنگ جهانی چهارم و ترومپت باشند. آنها خبر نداشتند که تماشاگران و داوران و اعضای فدراسیون کلهم در بین این همه بمب و جنگ دار فانی را وداع گفته بودند و دیگر مسابقه ای در کار نبود. دیوانگی هم برای خودش عالمی دارد مگر نه؟!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
#17
سلام

نمی دونم قراره مدیر بعدی مدرسه کی باشه ولی بنده پیشنهادمو میگم و رفع زحمت می کنم! من خواستار گنجاندان قانونی برای پیشگیری از تحریم مدرسه هستش! متاسفانه ترم های هاگوارتز بیشتر از اینکه از مدیر های نالایق یا خطاکار ضربه بخوره از تحریم شدن ضربه خورده!

بنظرم من هر کسی که نام یکی از چهار گروه هاگوارتز در قسمت گروه هاش هست ، یعنی جزوی از هاگوارتز هست و نمی تونه ترم های مدرسه رو تحریم بکنه! اگر فقط دانش آموز اینکارو بکنه و در کلاس ها یا مسابقات مدرسه شرکت نکنه ، چیز زیاد مهمی نیست اما وقتی استادی درسی رو برمی داره و بعد می زنه زیرش و تدریس نمی کنه ، بنظرم باید مجازاتی داشته باشه! و مهمتر از اون کاپیتان یا مدیر یکی از گروه های چهارگانه وقتی اینکارو می کنه ، وضعیت بسیار فجیع تر میشه! هاگوارتز چهار عنصر داره و مدیر هر گروه تنها مسئولیت اداره اون رو داره و به هیچ وجه قدرت اینو نداره که یکی از چهار عنصر مدرسه رو جدا کنه و بنظرم برای این حرکت باید مجازات بیشتری نیز می طلبه!

در ادامه نظر شما رو به یکی از قوانین طرحی در حال اجرا در سایت جلب می کنم که بسیار طرح خوب و خلاقانه ای هستش:

نقل قول:
7. در صورتی که کاربری در مسابقه ثبت نام کند امّا هیچ پستی ارسال نکند، ضمن ضبط شدن «تیتاپ» اهدایی، توسط دیوانه‌سازها دستگیر خواهد شد.


چرا باید در ترم های هاگوارتز که زحمت و برنامه ریزی بیشتری نیز برایش کشیده می شود ، چنین قانون پیشگیرانه ای نباشه؟!؟! ما در کتاب های هری پاتر هم شاهد مدیر های متقلب بودیم اما هیچ وقت ندیدیم یکی از گروه های تحریم کنه مدرسه رو (!!) هر چند این ترم ما شاهد شورای هاگوارتز بودیم که می تونست مدیر رو عزل و یک مدیر جدید انتخاب کنه تا وضعیت این چنین نشه!

این نظر شخصی بنده هست که بر حسب تجربه بهش رسیدیم و بنظرم تحریم هاگوارتز توسط هر استاد یا کاپیتان تیم کوییدیچ و یا مدیر گروه و یا تحریم جمعی تعدادی دانش آموز یک نوع ضربه به اصل چهار گانه هاگوارتز هستش که باید ممنوع اعلام بشه و مجازاتی در قبالش قرار داده بشه!

مرسی!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#18
1- هدف و انگیزه تون از عضویت در محفل ققنوس؟!
نابودی سیاهی!

2- سیاهی دل مرگخوارا رو با چه چیزی تمیز و پاکیزه میکنین؟
با مایع سفید کننده ی پریل!

3- چند مورد از فواید ریش پروفسور دامبلدور رو نام ببرید!
برای قایم کردن اشیای مهم
برای قایم کردن حداقل دو نیروی انسانی محفلی در داخل آن

4- خلاقیت سفیدتون رو به کار بندازین و سه تا لقب ناقابل برای ولدمورت اختراع کنین!
بی دماغ
سیاهی مضحک
توده ی از سیاهی

5- به نظرتون بهترین راه نابودی و از صحنه روزگار خارج کردن سیاهی و تاریکی چیه؟
نمیشه! تا طمع انسان ها هست ، سیاهی هم هست!

6- با چه روشی ولدمورت رو به عشق دعوت میکنین؟

با عضو کردن وی در یک گروه همسریابی!

7- اسم رمز ورود به دفتر پروفسور دامبلدور؟

من به اتاق بقیه وارد نمیشم!

خدا می دونه بار چندمه دارم پر می کنم این فرم رو!

در شما تمایلات مرگخوارانه ی زیادی می‌بینم از اونجا که رفیق گرمابه ی سالازار جون بودی، ولی کلهم اجمعین شما قبولی. بیا تو که بیرون سرده فرزندم.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۵ ۱۸:۱۱:۱۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#19


نام پدر: کمبوج

محل تولد: دره گودریک

شماره شناسنامه: 4


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۲۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
#20
ریونکلاو VS گریفندور

سوژه: بازیکنان گمشده



- استر نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه ریزه!

اعضای تیم: « »

استر با صدای بلندی گفت: « بس کنین این شوخی های بی مزه رو! آه! شما چقدر بی نمکین! » و بقیه اعضای تیم خنده ی خود را خفه کردند! استر ادامه داد: « بهتره بجای این جنگولک بازیا به فکر بازی بعدی باشین! »

گودریک دستی بر شانه ی خود کشید و گفت: « چی چی رو بازی بعدی؟ مگه قرار نیست اردوی اماده سازیم بریم جزایر هاوایی؟! »

- اردو؟ جزایر هاوایی؟

دامبلدور دستی بر ریش هایش برد و قرارداد خود با تیم گریفیندور را بیرون آورد: « ببین پسرم؟! بند 3 میگه که اردوی جزایر هاوایی یکی از مزیت های تیمه! »

- وای عالیه! من برم مایوی شنامو بزارم تو کیف!

رون این جمله را گفت و به طرف خوابگاه پسران راهی شد! به دنبال او چارلی و لوئیس نیز برای جمع کردن وسایلشان ، به دنبال رون رفتند! استر هنوز در شوک این بود که چگونه بند اردو رفتن تیم را در قرارداد ذکر کرده؟! و ایا اصلا چه نیازی به اردو بود؟

- دیوونه شدین؟! من این بند رو قرار ندادم! فردا بازی داریم! فردا با ریونکلاو بازی داریم! چه اردویی؟!

گودریک گفت: « نگران نباش استر! صبح می ریم ، بعد از ظهر برمی گردیم و با روحیه عالی بازی می کنیم! »

جیمز از روی مبل بلند شد و نزدیک استرجس شد و گفت: « راس میگه استر! تو اگه مارو با خرج خودت نبری اردو ، مطمئن باش مقابل ریونکلاو ما هیچ شانسی برای پیروزی نداریم! باید بریم جزایر هاوایی تا ریکاوری بشیم! »

- آری پسرم! من بازی قبلی عضلاتم رو بسیار زیر فشار قرار دادم! باید برم پیش کندورا تو جزایر هاوایی تا روم ماساژ تایلندی انجام بده!

استر با سرعت پلک می زد! همینطور پلک می زد و پلک می زد! انگار چاره ای نداشت و باید این اردو را برگزار می کرد!


صبح روز مسابقه - اردوی جزایر هاوایی

این قسمت به دستور سازمان مصادیق جرایم رایانه ای حذف گردید!

عصر روز مسابقه - زمین کوییدیچ

هوا گرم بود! آنقدر گرم بود که لینی وارنر جاروی خود را در سایه ی خود قرار داده بود زیراکه می ترسید نکند ، جارویش اتش بگیرد! دیگر اعضای تیم ریون هم کم کم در حال اضافه شدن به لینی بودند که در داخل زمین و در کنار مادام هوچ قرار گرفته بود!

- ادی کو؟

- داره میاد!

- اوکی!

تیم ریون بدون حضور دروازه بانشان ، ادی کورمایکل صف خود را تشکیل داده بود!

- ادی کو؟

- الان میاد!

- اوکی

در طرف دیگر جیمز و لوئیس در حالی که با صدای بلند صحبت می کردند و می خندیدند وارد زمین شدند! جیمز با دست راستش محکم بر شانه ی لوئیس زد و گفت: « وای! استر چه خوشگل شده »

- من از شدت خنده نمی تونستم اپارات کنم و بگردم

مادام هوچ بر سوتش دمید و توانست آن دو جوان گریفی را ادامه صحبتشان منع کند! جیمز و لوئیس در کنار مادام هوچ و در مقابل تیم راون صف تیم خود را تشکیل دادند! به دنبال آنها استرجس ، کاپیتان تیم گریفندور در حالی وارد زمین می شد که سرش را پایین انداخته بود و به هیچ وجه سرش را بالا نمی آورد! استر به کنار جیمز و لوئیس آمد و در صف قرار گرفت!

- اسی؟ اسی جون؟ سرتو بالا بگیر! نزار مشکلات این دنیا غم به دلت را بده!

بعد از این جمله ، لوئیس و جیمز به اتفاق هم بار دیگر شروع به خندیدن با صدای بلند کردند اما استر هیچ عکس العملی نشان نمی داد و در همان حالت سر به پایین ایستاده بود!

بعد از او چارلی و رون به اتفاق یکدیگر وارد زمین شدند! آنها کمی ناراحت بنظر می رسیدند! چارلی با اخم نگاهی به رون انداخت و گفت: « تو جنبه ی اردو نداری داداش گلم! بزار هرمیون رو ببینم! یجوری پتتو می ریزم رو آب تا حال کنی! »

- داداش تو رو خدا! بزرگی کن! به هرمیون چیزی نگو!

رون و چارلی در حالی که به بحثاش ادامه می دادند ، در صف تیمشان قرار گرفتند! در سوی دیگر هنوز ادی وارد زمین نشده بود و لینی کم کم نگران می شد!

- ادی کو؟!

- الان میاد!

- این کیه هی میگه الان میاد؟!

بارفیو کاپیتان تیم ریون که در صف تیمش ، به عنوان نفر اول ایستاده بود ، گفت: « لینی آروم باش! الان ادی هم میاد! درسته من خبر ندارم که کدوم گوری رفته ، اما وظیفمه روحیه تیم رو حفظ کنم! »

در همین هنگام بود که گودریک دوان دوان وارد زمین شد! او در حالی که داشت شمشیرش را در کمرش جاسازی می کرد ، به سمت هم تیمی هایش آمد و گفت: « بروبکس بدبخت شدیم! البوس نیست! هر جا گشتم نیست! »

- یعنی چی نیست؟ مگه دست خودشه؟! کجاست؟! مگه همراه ما آپارات نکرد؟!

- نه! گفتش که ماساژ تایلندیم تموم بشه ، خودم میام!

آلبوس دامبلدور که علاقه ی وافری به ماساژ داشت ، گویا تصمیم گرفته بود ماساژ ژاپنی را نیز تجربه کند و بعد از آن برگردد و هم اکنون در زمین کوییدیچ و در کنار هم تیمی هایش در بازی مقابل راونکلاو حضور نداشت!

مادام هوچ نگاهی به هر دو تیم کرد و گفت: « چرا یکیتون کمه؟ منو مسخره کردین؟! چرا کامل نیستین!؟ »

استر با همان حالت سر به پایین نزدیک مادام هوچ شد و گفت: « خانوم هوچ! یکی از هم تیمی های ما در جزایر هاوایی مفقود شده! نمی دونیم کجاست؟! »

از طرف دیگر بارفیو که در کنار آنها قرار داشت ، گفت: « خب با توجه به اینکه از هر دو تیم یه نفر نیست ، بنظرم مشکلی وجود نداره! تعدادمون یکی هست و می تونیم بازی کنیم! »

مادام هوچ با عصبانیت گفت: « منو مسخره کردین؟ کوییدیچ شش نفره؟! زود برین یکی از گروهتون رو پیدا کنین و بیارین! سریع! »

هر دو تیم از مادام هوچ فاصله گرفتند و به طرف جایگاه تماشاگران رهسپار شدند! جایگاه ها بسیار خالی بودند و تنها دوست های نزدیک بازیکنان حاضر به تحمل گرمای شدید شده بودند و برای دیدن بازی به زمین کوییدیچ آمده بودند!

چارلی در حالی که از جایگاه تماشاگران آویزان شده بود ، گفت: « کدومتون مهاجم خوبیه؟! »

گریفیندوری ها: « »

چارلی: « کدومتون قوانین کوییدیچ رو می دونه؟ »

گریفیندوری ها: « »

چارلی: « کدومتون می تونه سوار جارو بشه؟! »

گریفیندوری ها: « »

چارلی که دیگر ناامید شده بود ، نگاهی به هرمیون گرنجر کرد که در حال خواندن کتابی قطور بود! به او گفت: « هرمیون تو افتخار گریفیندوری! باید به ما کمک کنی! »

هرمیون: « من؟ من اصلا علاقه ای به ورزش ندارم! ورزش بنظرم یک چیز بیهوده ای هستش! یعنی چی آخه؟ بازو هاتو بزرگ و قوی کنی در حالی که احتمال شکستن همون بازو ها تو ورزش 79 درصده؟! واقعا احمقانست! »

چارلی ناگهان خنده ی شیطانی بر لب هایش ظاهر شد و گفت: « اگه بیایی بازی کنی ، قول میدم بهت بگم که رون امروز تو اردوی جزایر هاوایی چیکارا کرده؟! »

هرمیون سریعا وارد زمین شد و به چارلی گفت: « خب من باید چیکار کنم؟! »

چارلی شروع به توضیح دادن وظایف مهاجم ها کرد اما گودریک جلو آمد و گفت: « هرمیون تو لازم نیست یه مهاجم واقعی باشی! من و چارلی کارمونو می کنیم! تو فقط هر وقت دیدی بلاجری به سمت ما دو تا میاد ، خبرمون کن! »

هرمیون سرش را به نشانه تایید تکان داد و هر سه به سمت مادام هوچ حرکت کردند. در این حین رون با چشمانی نگران به چارلی و هرمیون نگاه می کرد! بعد از مدتی راونی ها هم در حالی که یک خانوم قد بلند در کنارشان قرار داشت ، نزدیک مادام هوچ آمدند! مادام هوچ گفت: « خب افراد جایگزین خودتون رو معرفی کنین! »

استرجس در همان حالت سر پایین ، گفت: « هرمیون گرنجر »

باروفیو: « روونا راونکلاو »

مادام هوچ در سوت خودش دمید و بازیکنان اوج گرفتند! جعبه ی توپ ها را باز کرد و اسنیچ را اول از همه رها کرد! بعد از رها کردن دو بلوجر ، کوافل را در دست گرفت و آن را محکم به هوا پرتاب کرد و بازی شروع شد!

چارلی با سرعت به سمت کوافل حرکت کرد اما اورلا کوییرک خودش را به چارلی کوبید و هر دوی آنها متوقف شدند! از پشت سر اورلا ، فلور با سرعت به کوافل نزدیک شد و آن را گرفت! سریعا کوافل را با قدرت بسیار زیاد به دای لوولین که از سمت چپ شروع به حرکت کرده بود ، پرتاب کرد! دای کوافل را گرفت و با سرعت به طرف دروازه گریف شروع به حرکت کرد اما دیری نگذشت که جیمز با بلوجری او را هدف قرار داد! با برخورد بلوجر به دای ، او متوقف شد و گودریک کوافل را از دستان او ربود و به جهت مخالف حرکت کرد! چارلی و اورلا هنوز در وسط زمین در حال مالش دادن سرشان بودند! گویا جوری که اورلا برنامه ریزی کرده بود ، به یکدیگر برخورد نکرده بودند! فلور با سرعت خودش را به گودریک می رساند و گودریک نمی دانست با کوافل چکار کند چراکه دیگر مهاجم آنها یعنی هرمیون گرنجر هنوز در نقطه ی آغازین خودش بود و در حال یادداشت برداری چیز هایی بود!

گودریک فریاد زد: « گرنجر! بیا نزدیک تا بهت پاس بدم! »

هرمیون در حالی که دفتر یادداشتش در دستانش بود ، دستش را بالا برد و گفت: « من حساب کردم! کوافل رو با فشار 36 نیوتون و با زاویه 11 درجه شوت کنی ، می تونی از همون جا گل بزنی گودریک! »

گودریک که سخنان هرمیون را درک نکرده بود ، با برخورد بلوجری که ویولت بولدر به سمت او شلیک کرده بود ، کوافل را نیز از دست داد! فلور که در نزدیک او قرار داشت ، کوافل را گرفت و از آنجا دور شد! هیچ یک از مهاجم گریف امادگی مقابله با او نداشتند و فلور نیز با سرعت و چابکی خود به هر دو بلوجری که به سمتش پرتاب شد ، جا خالی داد و اکنون در مقابل رون قرار داشت! رون کاملا آماده بود و لحظه به لحظه به فلور نزدیک تر می شد و زاویه را برای او تنگ تر می کرد اما فلور کوافل را کمی به هوا پرتاب کرد و به دای لوولین پاس داد! او نیز سریعا به کوافل ضربه زد و کوافل را در دروازه ی وسطی و از بالای سر رون گل کرد!

تیم روان وسط زمین جمع شدند و خوشحالی کردند! اکنون نتیجه ده به هیچ به نفع تیم راون بود! در طرف دیگر بازی و در طرفی که جستجوگر ها قرار داشتند ، وضعیت بدتری حاکم بود! لینی وارنر با سرعت به هر طرف زمین می رفت تا بتواند درخشش طلایی رنگی را ببیند اما استرجس از ترس اینکه کسی صورتش را ببیند ، به مقابل خود نگاه نمی کرد و نمی توانست کار خاصی انجام دهد!

گریفیندوری ها عملا دو مهاجمه بازی می کردند و هرمیون هیچ کمکی که به آنها نمی کرد اما از طرفی هر حمله ی آنها تبدیل به گل می شد چراکه روونا راونکلاو فقط میتوانست محافظ یکی از دروازه ها باشد! هرچقدر هم تیمی هایش به او گوشزد می کردند که سه دروازه وجود دارد ، او مخالفت می کرد و قول حذف دو دروازه ی اضافی از بازی کوییدیچ را به آنها می داد! مهاجمان ریونکلاو بعد از مدتی دیگر توسط بلوجر های بسیار خشن جیمز و لوئیس کاملا بی اثر شده بودند و کاری از پیش نمی بردند!

هرمیون گرنجر هنوز وسط زمین درحال یادداشت برداری و سعی در پیدا کردن فرمول پیروزی بود که ناگهان استرجس با سرعت کم و با همان حالت سر به پایین از کنار او گذشت! هرموین کمی متعجب شد! کتابی کوچک از داخل ردایش بیرون آورد و وظیفه ی جستجوگر را از آن خواند و بعد به سمت استر آمد: « هی استر؟! تو مگه جستجوگر نیستی؟ چرا سرت پایینه؟! اینطوری که نمی تونی اسنیچ رو بگیری! »

استر در حالی که با دستش قصد دور کردن هرمیون را داشت ، گفت: « من نمی تونم سرمو بالا بیارم! برو! برو »

- چرا مگه چی شده؟ چه اتفاقی تو اردو سرت اومده؟

- همش تقصیر جیمز و لوئیسه! می کشم اونارو! از برج گریفیندور پرتشون می کنم پایین!

هرمیون با دستش سر استر را گرفت و به یکباره ان را بالا برد و توانست صورت استر را ببیند!

-

استر سریعا سرش را دوباره پایین برد و گفت: « نخند هرمیون نخند! الان همه می فهمن! »

- چرا آخه؟ چرا اینکارو کردی؟

استر با عصبانیت گفت: « تقصیر جیمز و لوئیس بود! اونا منو به دکتر اشتباهی بردند! و اون دکتر احمق هم اینکارو کرد! از دست این مشنگا! »

هرمیون در حالی که به سختی سعی می کرد نخندد ، گفت: « ولی بدک هم نشی ها! بینیت رو عمل کردی ، کوچیک شده! لبات رو پروتز کردی بزرگ شده! ابروهات هم خوب شده! گونه هات ..... وای گونه هات »

استر شروع به حرکت کرد تا خنده ی هرمیون قطع شود اما هرمیون از خندیدن دست برداشت! کمی فکر کرد و بعد گوشه ی ردای سرخ رنگش را پاره کرد و به استر داد: « بیا! اینو ببند به صورتت تا کسی صورتت رو نبینه! »

استر بسیار ذوق شده شد و بار دیگر به هوش و ذکاوت هرمیون احسنت گفت! آن را گرفت و به صورت خود بست و با سرعت هرچه تمام تر به حرکت درآمد! دیری نگذشت که اسنیچ را تشخیص داد و به تعقیب آن پرداخت! لینی هم که استر را زیر نظر داشت ، فهمید که استر اسنیج را رویت کرده و به دنبال او رفت!

هر دو جستجو گر در یک خط و با سرعت به دنبال گوی زرین مسابقه حرکت می کردند و هر لحظه نزدیک تر می شدند! در این حین بازی نیز در جریان بود اما نتیجه ی بازی مساوی بود! تعداد گل های بسیار زیادی به علت ضعف هر دو تیم بخاطر بازیکنان جایگزین ، زده شده بود اما هیچ فاصله ی بین امتیازات ایجاد نشده بود! همه چیز به این بستگی داشت که چه کسی اسنیچ را می گرفت!

لینی نیم نگاهی به استر کرد اما همین نیم نگاه باعث شد متوجه شکل و شمایل عجیب استر شود: « چرا صورتت رو بستی؟ »

- اینطوری خفن ترم!

لینی همچنان به استر نگاه می کرد تا اینکه متوجه ابرو های او شد! ابرو های استر بسیار نازک و تتو شده بودند و همچنین پلک های مصنوعی بسیار بلندی بر روی چشمان استر بود! لینی در نخست بسیار متعجب شد اما نتوانست خودش را کنترل کند و از حرکت بازایستاد و شروع به خندیدن کرد! تیم راون در شگرفت رفتار جستجوگر خود بودند که دنبال کردن اسنیچ را رها کرده بود و داشت از ته دل می خندید!

استر با خود گفت: « باید زود اسنیچ رو بگیرم و بازی رو تموم کنم وگرنه همه می فهمن! »

استر به سرعت خود افزود و هر لحظه به اسنیچ نزدیکتر میشد! دست راستش را بلند کرد و تنها چند سانتی متر با اسنیچ فاصله داشت که بلوجر فرستاده شده توسط بارفیو درست به دست استر برخورد کرد و مانع از گرفته شدن اسنیچ توسط استر شد اما استر به حرکت خود ادامه داد! روی جارو نیم خیز شد و خود را پرت کرد و با دست چپش نیز اسنیچ را گرفت اما نمی دانست که موقعیتش بسیار نزدیک به جایگاه تماشاگران بود!

استر با صورت با جایگاه تماشاگران برخورد کرد و بسیار اسیب دید! مادام هوچ سوت پایان بازی و پیروزی گریفیندور را به صدا درآورد! تمام بازیکنان گریفیندور بهمراه تیم راون و مادام هوچ به سمت استر رفتند که روی جایگاه تماشاگران ولو شده بود!

مادام هوچ نزدیک شد و سعی کرد استر را برگرداند تا صورت او را واررسی کند! اما استر با اینکه درد بسیار زیادی می کشید ، مقاومت می کرد تا صورتش را مخفی نگه داد اما بالاخره تسلیم مادام هوچ شد و برگشت!

همه با دیدن صورت خونین و زخمی شده استر بسیار شکه و ناراحت شدند! صورت استر آنقدر زخمی و خونین شده بود که هیچ کس نمی توانست تشخیص دهد که 5 عمل زیبایی روی صورت او انجام شده است!

مادام هوچ گفت: « پاشو! باید بریم درمونگاه! »

استر از اینکه کسی نخندیده بود ، بسیار خوشحال شده بود و دیگر نگران نبود! از طرفی بازی به پایان رسیده بود و گریفیندور با نتیجه ی 290 به 140 به پیروزی رسیده بود! اما بازیکنان گریف خوشحالی نمی کردند و نگران وضعیت استر بودند بجز چارلی و هرمیون که در ورودی رختکن گریفیندور در حال پچ پچ بودند!

رون نیز در رختکن لباس های خود را عوض کرد و ردای مدرسه اش را پوشید تا از آنجا خارج شود اما خود را در مقابل هرمیون یافت!

-


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.