پــــــســــــت اول
تــــــنــــــبل های وزارتـــــــــــی
Vs
مرلینگاه سازی لندن
صدای جیغ بنفش کودکان، فریاد سرکشانه ی نوجوانان و جوانان و فریاد میانسالان اعضای خونه ی گریمولد، با گذشت از دیوار مجازی ما بین خونه های شماره ی 11 و 12، و رسوخ به اون ورشون، تا حدودی همسایه ها رو به ترس و وهم وادار می کرد.هرچند که با سرکشی به بیرون از خونه هیچ منبعی از صدا نمی دیدن.
داخل مقر محفلدوربین فیلم برداری، که کلا حریم خصوصی براش معنا و مفهوم نداره سرشو می ندازه پایین و وارد مقر میشه.از میون میز و صندلی های پراکنده و نامتناسب و زهوار در رفته عبور میکنه. روشو از دیوارهای دود خورده و پر از نقاشی های کودکانه، پرده های بی رنگ و رو بعضا پاره پوره موجود برداشت و در حالیکه تلاش میکرد به وسایل متعدد و پراکنده موجود در حال از جمله ملاقه در سایزهای متعدد، لباس های پراکنده و کاغذهای پاره با نقاشی های کودکانه و دست نوشته های خرچنگ قورباغه برخوردی نداشته باشه، راهشو به سمت پله های سنگی که در انتهای راهرو هستن کج کرد.از پله ها پایین رفت و مثل تسترال داخل آشپزخونه بی ترکیب و قرون وسطایی خانه بلک ها شد. البته ورود همانا و مواجه شدن با لشکری از موهای قرمز که از سقف و در و دیوار آویزون بودن همان. مشکل بزرگی صرف نظر از شلوغی وحشتناک آشپزخانه دوربین رو ناچار کرد در ابتدای وردی آشپزخونه توقف حاصل کنه.
یک ویزلی کوچک مو حنایی در حالیکه از لوستر آویزونه و باهاش تاب میخوره جیغ زنان میگه:
- مـــــامــــــــان! من میخوام برم کوییدیچ! من میخوام قهرمان بشم. من میخوام بزرگ شدم جیمز بشم!
- نخیر من میشم! من!من!من!
خواهر ها و برادرهای ویزلی ما هم یا خودشون رو انداخته بودن زمین و دست و پاهاشون رو میکوبیدن و آبشار وار گریه میکردن، یا از پرده ها خونه آویزون شده بودن، یا روی میز غذاخوری بالا و پایین می پریدن. خب طفلیا حقم داشتن جا نبود تو خونه که!
یکی دیگه از اون جماعت بی شمار از اون طرف نشمین جیغ کشید:
- نخیرم من میشم! من تو تیم کوییدیچ هاگورتز مهاجمم و گرچه هیچ وقت نشده کوافلی رو از حلقه رد کنم و همیشه ی خدا بعد از دو سه تا گلی که خوردیم، اسنیچ از دهن، دماغ، گوش و جاهای عجیب غریب دیگه ی جستوجوگرمون دراومده ولی من حداقل تجربه ی بازی دارم و ثبت نام برای عضویت تو تیم حقمه!
یه دفعه صدای آرتور ویزلی که روی کاناپه نشسته بود و سعی می کرد روزنامه شو بخونه در اومد. هرچند معلوم نیست، چون چندتا ویزلی کوچولو از سر و کولش بالا می رفتن نتونسته بود روی خوندنش تمرکز کنه یا به خاطر جمعیت زیاد و سر و صدای تو نشیمن.
- برو بچه! دهنت هنوز بوی شیر میده میخوای واسه من پاشی بری مسابقه؟ مگه جای بچه بازیه؟ تا هستم، هیشکی جز من حق نداره شکر بخوره! احمق پدر تسترال!
- بابا؟ چرا خودتو فوش میدی حالا؟
- اعصابمو خورد میکنین دیگه. کره تسترال! بده من اون آگهی رو!
پسرک جوان در حالی که با ناراحتی آگهی رو میداد دست پدرش گفت:
- بابا بازم به خودت فوش دادی! ولی خب این بار حداقل غیر مستقیم بود.
"قـــــیــــژ"با شنیدن صدای لولای در همه نگاها به سمت در برگشت.
آرتور ویزلی، از این وضعیت سو استفاده کرد و کاغذ آگهی مربوط به عضویت در تیم کوییدیچ رو سریع دهنش انداخت و سعی کرد ببلعه!
تد، جیمز، ویولت, ویکتوریا، همر و کاربر مهمان و تابلوی ننه ی سیریوس (که بر روی دوش جیمز حمل میشد) خسته و کوفته از تمرینات کوییدیچ بر گشته بودن. یکی پس دیگری وارد آشپزخونه شدن و دوربین فیلم برداری رو که مقابل در ورودی ایستاده بود زیر دست و پا له کردن و بعد از روی انبوه قابلمه هایی که در گوشه و کنار، روی زمین ول بودن رد شدن. ویزلی های کوچکی رو که روی زمین 4 دست و پا برای خودشون ول میچرخیدن رو کنار زدن و پشت میز آشپزخونه ولو شدن.
جیمز خمیازه ای کشید که تا زبون کوچیک نه حلقش مشخص شد و در عین حال رو به آرتور گفت:
- چی داری میخوری بابابزرگ؟ته دیگ بود؟ هـــــــــــــــاییییوییییی!
(مثلا این نام آوای خمیازه بود!
)
رنگ آرتور کبود شده بود چون اون چیزی که سعی داشت ببلعه راه تنفسشو گرفته بود در نتیجه خیلی در اون لحظه نمیشد به جوابش امیدوار بود!
جیمز که متوجه رنگ کبودش شده بود، سریع با ضربه ای پشتش به دادش رسید. کاغذی موچاله شده و خیس و تفی روی زمین افتاد.
کاربر مهمان بی هویت تنها کسی بود که کلا به خوندن ارواق بایگانی و قدیمی، خزئبالات و اینا، علاقه ی عجیبی داشت کاغذ رو برداشت و باز کرد.
"آیا کسی شما را تحویل نمیگیرد؟ آیا جارو سواریتان بس داغان است؟ آیا حوصله ندارید کلا؟
به ما ملحق شوید!
تیم خرس های تنبل وزارت خانه عضو می پذیرد.
برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره روابط عمومی وزارت خانه ارتباط برقرار کنید.
سپاس!"جیمز و تد و اینا:
مالی ویزلی در حالیکه موهای سیخ سیخی و نامرتب جیمزو با ملایمت بیشتر به هم می ریخت گفت: بچه ها شما مایه ی افتخار مایین! قهرمان های همیشگی و از این جور چیزایین. ما هم نه واسه اینکه رقیب شما بشیم فقط واسه درآوردن دو لقمه نون حلال و سیر کردن شکم این دوتا طفل ...
ویولت وسط حرفش پرید و گفت:
- دوتا؟ واقعا آبجی؟ دوتا طفل؟
مالی ادامه داد:
- خب حالا همه ش 23 تان حسود!
جیمز با خونسردی گفت:
- خب حالا! باشه برین مسابقه، چرا هی سعی دارین توجیه میکنین؟
اتاق مشترک وزرا - همون موقعسیریوس کنار شومینه ی اتاقش لم داده بود و کتاب قصه ی رو به روروش رو ورق میزد.
"سيندرلا با عشوه مخصوص خودش ( کلفتی)به شاهزاده نگاه کرد و با ناز وادا گفت: شاهزاده منو مي گيري ؟
شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟
سيندرلا : 85
شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت :
- آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 85 باشه.
خلاصه شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم باهم ازدواج کنيم ، همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا
سيندرلا هم که قند تو دلش آب میشد در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد)
سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم ننه و آبجی های ناتنی ـش ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند."در مقابل چنین داستان درامی که به هیچ وجه شباهتی به زندگی خودش نداشت، غرورش رو شکست و به قطره های اشک اجازه داد یکی یکی از مجرای اشکش(
) خارج شده و صورتش رو خیس کنن.
در اصل اون برای داستان گریه نمی کرد، برای بخت بد و سیاه خودش گریه می کرد.
بار دیگر به آگهی درخواست بازیکن تیم تنبلای وزارتی نگاهی کرد و این بار شدت گریه اش بیشتر شد.
فلش بک - دفتر مشترک وزرامگس ها در اطراف میچرخیدن، بال بال می زدن و روی سطوح نه چندان تر و تمیز دفتر لکه های دون دون سیاهی میذاشتن. سیوروس با خونسردی تمام روی صندلی اش نشسته بود و پاهاش رو روی میز گذاشته بود. هر چند وقت یه بار با یک سکتوم دل و روده ی مگسی را در هوا میشکافت و بعدش همان دل و روده به شکلِ مایعی مخلوط از زرد و سیاه روی زمین میریخت.
در گوشه ی دیگر دفتر، سیریوس در اعماق اقیانوسی ازبرگه ها، فاکتورها، چک های برگشتی، نامه ها شکایت و اینا دست و پا میزد و لحظه به لحظه بیشتر تو عمق فرو میرفت.
بعد از تحویل گرفتن وزارتخونه از دولت قبلی، بدهی های دولت به ارگان ها و سازمان های داخلی و خارجی کمر سیریوس رو به شدت خم کرده بود و برای همین ناچار بود 24 ساعت شبانه روز رو توی وزارت خونه بگذرونه.
همین باعث میشد ملت فکر کنن که خیلی بهش خوش میگذره تو وزارتخونه و از طرف دیگه شایعه هایی پیچیده بود که چرا مثل دامبلدور مثل همیشه حی و حاضر نیست و چرا زن نمیگیره و احتمالا تو وزارت خونه با سیریوس سرگرم توجیه ملته.
سیوروس جدا از اینکه معجون ساز قهاری بود، مرد پلیدی بود. زورگیری و رشوه و دزدی و کلاهبرداری و اینا باعث شده بود وضعیت مالیش به طرز چشم گیری از سیریوس بهتر باشه. اون قسمت از قرض و قوله هایی که به عهده ش بود رو پیشاپیش پرداخته بود تا با فراغ خاطر به خودش برسه و از مقام و منصبش نهایت استفاده کنه و حتی برای پیدا کردن دکمه های جدید و جالبی که تو منوی مدیریت بود وقت کافی ای داشته باشه.
و صد البته به راحتی می تونست برای مسابقه ی کوییدیچ تمرین کنه و آمادگی های لازم رو انجام بده درنتیجه در اون لحظه با حالت تحقیرآمیزی بدون نگاه کردن به بلک گفت:
چقدر دیگه مونده؟ تموم نشد؟
بلک آهی از ته دل کشید و گفت:
- 2993 گالیون!
اسنیپ نگاه تمسخرآمیزی بهش انداخت و گفت:
- یعنی فقط 7 گالیون دادی؟ واقعا؟
بلک با عصبیت پاسخ داد:
- مردک کلاهبردار! یه لقمه نون حلال از حلقومت نگذشته که بفهمی زحمت کشیدن و با عرق جبین پول دراوردن چیه!
این بار اسنیپ با خون سردی گفت:
- چندین بار بهت گفتم، بذار اون 3000 گالیون رو هم من پرداخت کنم، حساب دولت صاف بشه قبول نمیکنی! حالا برو مثل سگ ... مثل خودت کار کن! به من چه!
بلک که دیگه تا اونجاش(!) رسیده بود, با جهشی تمام کاغذ پاغذارو از روی با یه حرکت ریخت روی زمین و روی میز پرید.
- مردک کله چرب! فکر کردی من مغز تسترال خوردم؟ مگه موهای منم یه من روش روغن ریخته که راحت کلاه بره؟ می خوای با دادن اون 3000 گالیون وزارت جادو رو ازم بگیری، هم وزیر سحر بشی هم جادو؟
اسنیپ که انگار حال و حوصله ی جروبحث بیشتر رو نداشت از جاش بلند شد و برای خاتمه صحبت می خواست از دفتر بیرون بره.
اما در آستانه ی در وایستاد و روی پاش چرخید.نگاه تحیرآمیزی به بلک کرد و پوزخندی زد.
- هی بلک! تو که نتونستی واسه تمرینات بیای،اینجوری که به نظر می رسه بی عرضه تر از اونی هستی که بعدا هم بتونی بیای. ما هم نمی تونیم با این غیبت های متعددت تو تیم نگهت داریم.پس باید بگم در کمال تاسف تو اخراجی!
بلک اول با شندین این، کنترلش رو از دست داد. با فریاد گفت:
- تو کی باشی که واسه من امر و نهی کنی؟
اسنیپ شنلش رو تکونی داد تا بازوبند سبز فسفری ـش رو به رخ بلک بکشه.
- کاپیتانم! عشقم میکشه اخراجت کنم. حرفیه؟
سپس اسنیپ چشاماش رو بست و با غرور سرش رو بالا گرفت.روی پاشنه پا چرخید و بلک بی نوا و شوکه رو به حال خودش گذاشت. نامرد حتی تا لحظه ی خروجشم از اسنیپ بودنش کم نشد. در رو باز کرد و یک قدم برداشت.
بــــنــــگ!
کارتون هایی رو دیدین که وقتی یکی به شدت با یک سطح فلزی برخورد میکنه، بدنش کلا سیخ میشه و سرتا پا میلرزه؟ اسنیپ هم دقیقا سر تاپای بدنش اینجوری به ارتعاش دراومد!
تازه وارد که پشت در بود، نگاهی به پاتیلی که بغلش بود کرد. صورت تمام رخ وزیر اسنیپ به شکل سه بعدی روش حکاکی شده بود.
- امضای صورت وزیر سحر! ایول!
وزیر جادو تو هم این ورشو امضا میکنی؟
هکتور بعد از مواجه شدن با صورت های خشگین مقابلش ترجیه داد بحث رو کمی رسمی تر پیش کنه.
- وزیر جادو! چندتا شکایت کوچولو هست که باید بهشون رسیدگی کنی، یه چندتا .... وایسا لیستو نشون بدم!
هکتور دست کرد تو پاتیلش و چند کاغذ لوله شده درآورد. یکی از اونها رو باز کرد. طول لیست به اندازه ای بود که از دست هکتور تا میز بلک که حدود یک متر بود رو راحت فرش میکرد.
سیریوس:
اسنیپ:
پایان فلش بک
سیریوس بار دیگر نگاه غمزده ش رو به تصویر خوشبخت سیندرلا در آغوش شاهزداه دوخت و آهی از اعماق وجودش کشید. کاش حداقل حالا که تو وزارتش موفق نبود میتونست تو کوییدچ موفق باشه.
یه آه دیگه کشید و این بار نگاهشو به اتاق خالی و ساکت وزارتخونه انداخت و میز شلوغش که پر از نامه های مختلف بود. انقدر که دیگه جایی روش باقی نمونده بود.معلوم نبود الان که اسنیپ اونو از تیم اخراج کرده بود چه کس دیگه ای قراره پستشو تو تیم عده دار بشه.
فکر کردن به این موضوع باعث شد تا این بار اشک از چشماش سیریوس جاری بشه.
کافی شاپ وزارت خونه- همان لحظه، شایدم دو دقیقه اینور اونور!در گوشه ی دنجی از کافی شاپ لوکس و کوچک وزارت خانه که تنها مخصوص کارمندان بلند پایه وزارت خانه افتتاح شده بود، دار و دسته تیم تنبل ها گوشه ای نشسته بودن و ظاهرا در حال مذاکره و گفتگو بر سر موضوعی بودن.آشا که روی میز نشسته بود یه جرعه از نوشیدنی مورد علاقه اش مزه مزه کرد و با خشم گفت:
- مردک بوقی به همه ساحره ها چشم بد دوخته! به پیر و جوون و زشت و خوشگلشم رحم نمی کنه. بندازیمش بیرون از تیم.
- داری از ضعف ما نسبت به خودت سو استفاده میکنی مارمولک! ... ولی باشه رودولفم میندازیم بیرون.ولی خودت باید جاش بیای نگی نگفتی.
- بلا هم میشه بندازی بیرون؟ هی به همه زور میگه، کوییدیچ ـشم چون ارباب دوست نداره، زیاد علاقه ای نداره، افتضاح ـه دادش. می دونی که، تو بازی قبلیم خودت دیدی که، همه ش دنبال رودی بود...نمی دونم چرا اصلا به خودش زحمت میده ببینه رودی با کی میره میاد مگه این اربابو نمی خواد؟ اصلا یکی از علتایی که باختین همین بود. میشه داداش؟ پلیــــــــز؟
- آه سالازارا! الآن که فکر میکنم دارم به رولینگ حق میدم که تو رو به عنوان خواهرم معرفی نکرده. سو استفاده از احساسات برادری من؟ چه کنیم؟ باشه! ولی خودت یه فکری به حال جستجوگر کن آشا من حوصله ندارم بگردم یکی دیگه رو جاش بذارم!
آیلین یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد و برای بار هزارم در اون روز به آشا که روی میز وایساده بود و حرف می زد نگاه کرد.
- یه بار دیگه بگو چه نسبتی با من داشتی؟
آشا:اوه منم مامی!آشا دخترت!البته سابقا خواهرت بودم ولی بعدا شدم دخترت!
آیلین:
آشا آهی کشید.
- پس الان باید دو نفر دیگه رو پیدا کنیم؟
اسنیپ جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش رو مزه کرد.
- درواقع سه نفرو! بلک رو هم من شخصا قبل همه اینا اخراج کردم. چندین بار متوجه نگاه های عجیبش به مادرم شدم. جاش دیگه تو تیم نیست تا وقتی مادرم هست.
هکتور با نوشیدن جرعه ای از فایربال، سرش رو تکون داد و گفت:
- انصافا خیلی آتیشیه!
آشا و آیلین:
هکتور با تته پته تصحیح کرد:
- آقا منظورم نوشیدنی بود آقا! نوشیدنی رو میگم! ... اونم خب بله! بانو آیلین از استاد های ما بودن و هستن. ما هم رگ غیرت دانشجویی مون گل میکنه در این مواقع!
آشا گفت:
- اگه جز چشم دانشجویی نگاه دیگری به مادرم داشته باشی با زاغی طرز نگاهتو کلا متحول میکنیم. ملتفتی؟
آیلین یه با دیگه با دقت به آشا نگاه کرد.
- من تو رو یه جایی ندیده بودم قبلا؟
آشا و اسنیپ:
سیورس برای عوض کردن بحث درحالیکه ته نوشیدنیشو سر می کشید گفت:
- بله دیگه اخراجش کردم به همین سادگی مامی! حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که به جاش آگهی میدیم واسه بازیکن جدید. از مراجعه کننده ها هم تست میگیریم تا بهترینشون رو انتخاب کنیم. کسی پیشنهادی نداره؟اگرم داره برای خودش نگه داره من کاپیتانم پس من تصمیمی میگیرم چیکار کنم برای تیم!