هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#11
پــــست ســـــوم

تــــنـــبل های وزارتــــــــــی
VS
گویینگ مری



شب سرد زمستانی بود و قرص ماه بالای تپه ای که در اون تاریکی، زمینش به رنگ خاکستری دیده می شد، خودنمایی میکرد.
با نزدیک تر شدن تصویر، گرگینه ی زخمی ای دیده میشه که با اون چهره ی کریه اش زیر قرص ماه عو عو می کنه. هرچی تصویر نزدیک تر میشه متوجهِ به قرمزی گراییدن اون قرص ماه میشیم و بعد از اینکه به اندازه کافی نزدیک شدیم، می فهمیم که اون نور فلش دوربین ها روی تابلوی بلاک گرگینه ی مذکور، فنریر گری بک بوده که اونو مثل ماه جلوه داده بود.
دوربین بعد از تصویر برداریِ ماهواره مانندی که از بالای تپه ها میکنه، با سرعت از اون منظره و کوه و در و دشت و رودخونه ها میگذره و بعد از رسیدن به خونه ی بزرگی، تیتری خون آلود و با خطی شکسته ظاهر میشه...

خـــــونه ی ریـــــدل – نصف شب

خونه ی ریدل غرق در سکوت و تاریکی بود. حتی مگس پر نمیزد. خب الآن میگین مگس چرا وسط شب زمستونی بخواد تو خونه ی ریدل پر بزنه، ولی بی خود می پرسین. اصطلاحه این!
بله، تمام خونه ی ریدل ساکت و تاریک بود. و همه ی ساکنین اون خواب بودن. به جز ...


اتـــــاق ســــیوروس اســـــنیپ

سیوروس ناشیانه به این ور و اون ور می جست و با پرتاب هر شی، همه ی کسانی که تو اتاق بودن سرشونو به طور هم زمان میدزدیدن تا سیوروس به راحتی اونو بدون وارد کردن صدمه به کسی بشکونه.
- کی چشمت زده فرزندم؟ کدوم روح خبیثی درون تو حلول کرده؟

و جوابش تنها نگاه های خشمگین و مملو از نفرت پسرش بود که با به دست گرفتن شیشه ی معجونی دیگر از قفسه ی معجون ها، هدف بعدی اش رو مشخص کرده بود.
هکتور در حالی که چهارزانو روی زمین نشسته بود و دونه دونه شیشه هایی که روی زمین ریخته بود رو بررسی می کرد، بدون نگاه کردن به مخاطبش گفت:
- بانو آیلین! آخرین معجون جن زدگی که بهش دادم راستش یکم جانی ترش کرد. چشاش زرد شده، رنگ پوستش مثل گچ شده و لبخندش با دندون های سیاه و کثیفی مزین شده. یعنی قبلا اگه جن زده شده بود، الآن جن زده له شده و درب و داغون شده. اصلا هیچ فکری ندارم که چرا اینجوری شده؟ معجونای من که همیشه کار می کنن.

مالسیبر که پشت تخت پناه گرفته بود و در حال ساخت ایمیلی جدید برای اکانت جدیدش بود گفت:
- آره! معجونات همیشه کار می کنن. همیشه خراب کار میکنن. اصلا همه ی شما مدیرا بوقین و به درد بوق میخورین. بوقی ها!

- من که مدیر نیستم!

- گفتم که حالا بعدا اگه مدیر شدی بدونی چه بوقی هستی! ... تمام قوانین رو قبول میکنم ... تایید ... خب اینم اکانت جدید.

آشا در گوشه ای روی طاقچه نشسته و از تماشای فیلمی از ژانر ترسناک که جلوی روش به طور سه بعدی اکران میشد لذت می برد.
بعد از دقایقی پر تنش و مضطرب، همه ی اعضای تیم بر آن شدن تا سیوروس رو هر جوری که شده یک جا ثابت نگه دارن و حتی المقدور از خسارت های بیشتر جلوگیری کنن.
همین طور که سیوروس به اطراف چنگ می نداخت و رداها از تن خود و دیگران میدرید، هکتور سعی داشت دستاش رو از پشت ببنده. هکتور همیشه مرد با دقتی بود و اصولا از پس هر کاری برمیومد.
- این طرف طناب از این ور ...نه! اون طرف طناب از اون ور ... نه! اصلا معجون گره زدن بریزم روش؟

هکتور برای جستوجو کردن معجون گره زدن سرشو بالا برد. با دیدن چهره ی مخوف و چندش آور سیو گفت:
- من احیانا دستاتو سعی نکردم از پشت ببندم؟ پس چرا کله ات برگشته پشتت؟

دو ثانیه تفکر درسکوت...
- جیــــــــــــــــــغ! این کله اش برمیگرده پشتش! این سرش صد و هشتاد درجه میچرخه!

آیلین با گریه و زاری گفت:
- تنها فرزندم، تک پسرم، از دست رفــــــــــــــــــــــــت! از دست دادمش! آه سیوروس نازنینم.

- واقعا؟ تنها فرزندت؟ من کی ام اون وقت اینجا؟

- من تو رو یه جا ندیدم؟

آشا که از شدت عصبانیت همرنگ تابلوی بلاک مالسیبر شده بود گفت:
- مادر من! منم آشا! دخترت! مارمولکم در اصل آفتاب پرستم ولی خب بازم مارمولکم. بیا اینم سند.
- عجیبه! من همش فکر می کردم تو پسر باشی. با مقنعه عکس انداختی ... جنسیتم زده خانم. مطمئنی دختری؟
آشا با گیجی نگاهی به آواتارش انداخت. نه! اون واقعا به جنسیت خودش شک کرده بود. بدون لباس و بدون کوچکترین نشونه ای از دختر بودنش، مثل مژه و لبای قرمز و گونه های صورتی ... آشا واقعا به جنسیت خودش شک کرده بود.
در همین اثتا که هک، آیلین و مالسیبر سعی داشتن سیوروس رو به تخت ببندن، اکانت جدید مالسیبر، کنستانتین انجیل به دست گرفته بود و حمد و سوره رو تلاوت میکرد.
- ای جن لعنت الله! به احترام پدر، پسر و روح القدوس ازت میخوام از بدن این مدیر بوقی بیرون بیای.

با هر کلمه ی کنستانتین که انگار جن درون سیوروس رو می آزرد، صدای خس خسی از گلویش خارج می شد.
مالسیبر و هک با کمربند دست و پا و گردن سیو رو به تخت بستن. اما هنوز هم می ترسیدن. کنستانتین که به طرز گیج کننده ای مذهب ها رو با هم قاطی کرده بود، با یک دست تسبیح رو می چرخوند و صلوات می فرستاد و با دست دیگر روی سیوروس آب مقدس می پاشید. زیر لب زمزمه هایی می کرد و بعضی وقتا صداش اوج می گرفت و چیزی رو فریاد می زد.
- به جهنم برگرد ای خبیث!

این بار خس خسی که از گلوی سیوروس خارج می شد کلمه های غیر قابل تشخیصی بود.
همه سکوت کردن و با یک دست گوشاشونو به سمت سیوروس تا کردن.
- چی گفتی؟

صدای خشن و هولنکی که مو بر تن سیخ می کرد به گوش رسید:
- مـــعــــــن ســــــاع مــــــاراع!
- چی؟ سانتافه داری؟ پز ماشینتو به ما می دی؟
- اسم مـــــعـــــن .... ســــــاع مــــــاراع!

اهالی خونه ی ریدل کلا از تماشای فیلم ترسناک لذت می بردن و حالا شخصیت اول فیم محبوبشون جلوی روشون نشسته بود.

چند دقیقه بعد
- جون من اینجارو امضا کن!
- یکم بیا نزدیک تر ... یکم بیشتر ... حالا یکم لبخند بزن دندونات معلوم بشه. بگو چییییییییییییییز! ایول! با سامارا سلفی گرفتم.
- قسمت بعدی رو کی بازی می کنین سامارا؟
- مــــــعن ...
- ببین من پوسترو شما رو زدم به دیوار اتاقم .. خانوادگی شمارو خیلی دوست داریم کلا.
سامارا کلافه از این همه توجه و محبت، فریادی کشید:
- من سامارا! اومدم بدن این مرد رو تسخیر کنم ... اومدم شمارو اذیت کنم .... من اومدم تفریح کنم.
- عه! خیلی توپ بود.چقدر روون و سلیس صحبت کرد. بذار اینو بذارم تو می تیوب!

دید نه انگار، حریفاش خیلی چیز تر از این حرافن که با داد و بیدادش بترسن. با یک حرکت همه ی طناب ها و کمربند هارو پاره کرد. ساماروس ( سامارا و سیوروس) با یک جهش خواست خودشو روی هکتور بندازه که با جاخالی هکتور داخل پاتیل هکتور و محتویاتش افتاد. بعد از یکی دوبار تقلا برای خروج از پاتیل بی حرکت داخل اون موند، در حالی که پاهای کبودش از پاتیل بیرون مونده بود.

- بریم درش بیاریم!

- نه بمونه همونجا، می خورتمون.

- احتمال داره خفه بشه.

- احتمال داره روغن موش تمیز بشه.

- چرا انقدر بی حرکت مونده؟ ... هک؟ تو اون پاتیل چه معجونی بود؟

- معجون انرژی زا! باید تا حالا مثل فرفره کل اتاقو میدوید. عجیبه! معجونای من همیشه درست کار می کنن.

مالسیبر و آیلین دو نفری زیر بغل سیوروس بی حال و حوصله رو گرفتن و روی صندلی نشوندن. سیوروس که برای تکون دادن انگشت دستش انرژی لازم رو نداشت، ساکت و آروم روی صندلی نشسته بود و با چشمای نیمه باز، چهار نفری که جلوش چهارزانو نشسته بودن و دور هم حله زده بودن رو تماشا می کرد.

- میگم همین جوری ببریمش. ترسناکه بازیکن حریفو قبض روح میکنه.

- میگم یه اکانت جدید با شناسه ی سیوروس اسنیپ باز کنیم.

- میگم با سیریوس بریم یه سیوروس دیگه درست کنیم.

همه نگاه ها به آیلین که گوینده ی این جمله بود برگشت. بدون گفتن جمله ای خواستن با همون نگاه ها خجالتش بدن ولی انگار میسر نبود.
- طلسم رشد سریع روش اجرا می کنیم، تا مسابقه یه سیروس دیگه تحویل جامعه میدیم. ترجیحا یکم بیشتر شیطنتاش به باباش رفته باشه.

- مادر! چادرتو سر کن! جلو مردای غریبه این چه حرفایی هست که میزنی؟ برو به اندرونی!

- چه خشن! چه تعصبی! مگه تو دختر نبودی؟

آشا دوباره با گیجی نگاهی به آینه انداخت. نه سبیلی نه ریشی، نه صدای بم و مردونه ای! حقیقتا آشا چی بود؟
با صدای خس خسی که باز از ته گلوی سیوروس سامارا زده شنیدن، تمرکز همه روی پیدا کردن راه حلی برای بردن سیوروس به مسابقه معطوف شد.

- گفته بودم همه مدیرا بوقن یا نه؟

- گفته بودم خیلی حرف میزنی یا نه؟

- گفته بودم حال و حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم یا نه؟

- گفته بودم من دیپلم مجستمه سازی دارم یا نه؟

در مرحله ی اول نگاهی تاسف بار به هک انداخته شد که آدم چقدر می تونه چرت و پرت بگه، اونم تو این شرایط بحرانی. در مرحله ی بعدی همه یک دستشون رو گذاشتن رو چونشون و حالت تفکر آمیزی به خودشون گرفتن.


روز مســـــابقه - جـــــلوی در وزارتــــــخونه

زیر نور فلش دوربین ها و صدای فریاد ها و تشویق های طرفدارای تیم وزارتخونه، ابتدا بانو آیلین همراه با مارمولکی روی شونه اش از در وزارتخونه خارج شد و با ظاهری بسیار زیبا و فریبنده برای دوربین ها دست تکون داد. راننده ی لیموزین در ماشین رو باز کرد و بانو آیلین با تمام شکوه و وقارش سوار ماشین شد.
پشت سر آیلین، مالسیبر، هکتور و سیوروس که بین آن دو قرار داشت از وزارتخونه خارج شدن. مالسیبر و هک جوری از دو طرف به سیوروس چسبیده بودن که انگار راه رفتن رو براش سخت می کردن. سیوروس خیلی خشک و سیخ وایستاده بود و کوچکترین حرکتی در اعضای بدنش دیده نمی شد. بینی اش کوچکتر از معمول بود و برخلاف همیشه که از تجملات پرهیز می کرد عینک دودی به چشم داشت. بعد از اینکه مالسیبر و هکتور هم برای دوربین ها دست تکون دادن، دست راست سیوروس هم به زور هکتور بالا رفت و به شکل غیر عادی ای برای دوربین تکون خورد. سه بازیکن در مقابل جیغ و هورا های طرفدارها به سمت لیموزین رفتن. در توسط راننده باز شد و خواستن سوار بشن. ابتدا هک سوار شد.
فیلم برداری در اون اثنا صحنه ی سوارشدن سه بازیکن رو این طوری توصیف کرد.
- اوه بینندگان عزیز! شاهد خروج بازیکن های تیم تنبل های وزارتی از وزارتخونه و سوار شدنشون به یک لیموزین جادویی هستیم که میخواد به مقصد استادیوم آزادی حرکت کنه. .... اوه خدای من! اون چی بود؟ سر مدیر، وزیر، ناظر و کاپیتان تیم تنبلای وزارتی واقعا هنگام سوار ماشین شدن کنده شد و زیر پای مالسیبر مبلوک افتاد یا من اشتباه دیدم؟ بینندگان عزیز آیا تیم بی کاپیتان شد؟ آیا سیوروس اسنیپ طی سانحه ای هنگام سوار ماشین شدن سرش رو از دست داد؟

- بوق نزن آقا! چی الکی جو میدی؟ مدیرا بوقی بیش نیستن! اینم کوافله. نمایشی دستمون گرفتیم. سر کاپیتان سرجاشه!

بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن، مالسیبر سعی کرد سر سیوروس رو بچسبونه روی تنه اش.




فلــــــش بــــــک
آیلین نگاهی به هکتور انداخت. واقعا شک داشت که هکتور یه همچین توانایی هایی داشته باشه.
- بله بانو! آخرین بار مجستمه ی یک ابولهول هرمی رو ساختم، مشنگا فکر میکرد موجودایی از سیاره های دیگه ساختنش.
- میتونی مجستمه ی پسرم رو بسازی؟
پــــــایان فلــــــش بــــــک


اســــــتادیوم آزادی

لیموزین جلوی در ورودی نگه داشت.
آشا روی شونه ی آیلین نشسته بود و آیلین سر مجستمه رو که با کوچکترین حرکت دادن مجستمه میوفتاد رو دستش گرفته بود و به سمت رختکن دوید. هکتور و مالسیبر هم با تمام سرعت تنه ی مجستمه رو به رختکن بردن.




ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۱۵:۲۲
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۴۰:۱۳
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۴۹:۳۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۱۵:۰۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
#12
درود!
بانو روونا ریونکلاو، به نمایندگی از سازمان سی بی سی، از اکیپ چپل چلاق جادوگرای تازه پشت لبشون سبز شده، طالب جوجه ای هستن جهت له کردن.
شایدم ... بانو روونا خوردن رو ترجیح بدن!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۰:۴۱ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
#13
بانو نارسیسا!
حضورتون در سازمان واقعا باعث خوشنودی ماست! بهتون قول میدم که در هر شرایطی اگه اسیری گرفتمی، ما بتونین گازش بگیرین. ( اشاره ی نه چندان مستقیمی با آواتارتون )
خوش اومدین بانو!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳
#14
آلبوس سوروس پاتر؟ ( به اختصار آسپ) شما کجا اینجا کجا؟ پدرتون خبر داره اومدین اینجا؟
احتمالا تابلوی جلوی در ورودی رو ندیدین. زده چی؟ سازمان حمایت از ساحره ها! شما ساحره هستین احیانا؟
ولی خب نمیتونم منکر این بشم که از دیدن شما شگفت زده نشدم! این روزها مردهای کمتری پیدا میشه که بدون در نظر گرفتن تبعیض جنسیتی برا احقاق حقوق از دست رفته ی ساحره ها داوطلب بشه. این کار شما هم بسیار شایسته ی تقدیره!
به عنوان ریاست این تشکیلات ازتون تشکر میکنم و بسیار خوشحال میشم شما رو بین خودمون ببینم.
تایید شد!



خب خب خب!
توجه توجه توجه!


ساحره های گرامی!توجه فرمایید!
خرمشهر، شهر خون آزاد شد! طی توافقات صورت گرفته بین سی بی سی و آنتی ساحریال، نیازمند یک داوطلب غیور،واجد شرایط، و شیر زن جهت به خاک مالیدن پوزه جادوگران هستیم!
برخیزید و حقوق پایمال شدتون رو از حلقوم، این به قول خودشون مردهای سبیل کلفت، به قول خودم بادکنم های تو خالی، بگیریم!
داوطلبین می تونن به برای اعلام آمادگی تا تاریخ 25 بهمن به اینجانب یا معاون بنده پیام شخصی بفرستن.
با تشکر!

و عضوگیری برای سازمان همچنان ادامه دارد...


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#15
پـــــســـــت ســـــوم

تـــــنبـــــل های وزارتــــــــــی
Vs
مرلینگاه سازی لندن



کافه وزارتخونه

کافه باز به گردهمایی چهارنفره ای تبدیل شده بود. اعضا این بار در سکوت کنار میز کوچکی نشسته بودن و تو سکوت به همدیگه نگاه می کردن. فقط آیلین بود که نگاهشو به نقطه نامعلومی دوخته بود. اسنیپ که از این بلاتکلیفی عصبانی به نظر می رسید گفت:
- مادر محترمم، استدعا دارم به حالت قبلی خودتون، یعنی آیلین پرنس سرد و بی احساس و بی روح قبلی!

آیلین با عصبانیت لیوانش رو روی میز کوبید و گفت:
- یعنی میگی الآن نیستم پسره ناخلف؟

هکتور:
- یعنی میگین این خصوصیت هایی که گفتین تعریف بود که الآن دیگه ندارین بهتون برمیخوره؟

سیوروس و آیلین که گویا هکتور رو نمی دیدن و صداش رو نمی شنیدن ادامه دادن.
اسنیپ:
- مادر، اون پسر اصلا مناسب شما نیست. خودم برای خودم و خواهر عزیزم، می گردم یه پدر خوب پیدا میکنم.

- دو روزه شخصیت گرفتی، حالا اومدی واسه من تعیین تکلیف می کنی؟ من خودم تو رو به اینجایی که هستی رسوندم. برای خودم هم می تونم تصمیم گیری کنم. اون مرد ناشناس جدا از جذابیت و نگاه گیرایی که داره...خواهرت؟خواهرت کیه؟

-مادر جان...آشارو میگم دیگه...یعنی دیگه دختر خودتو یادت نمیاد؟ حالا درسته تو کتابای رولینگ اسمش نبود ولی مهم اینه دخترته الان! خب بازیکن عالی ای بود. فقط مشکل اینجاست که مشخصاتشو نداریم که برای مسابقات باهاش هماهنگ کنیم.

هکتور:
- یعنی چی؟ هیچ آدرسی چیزی نداریم؟ اسمی نشونی؟

اشک در چشمای آیلین حلقه زد. رفت زیر میز و از زیر دامنش یک کفش آورد بیرون.
سیریوس:
- ماسک ها!

آشا، سیوروس و هکتور بلافاصله و بدون اتلاف وقت ماسک هاشونو به صورت زدن. آیلین به آرومی کفش رو مثل چراغ جادو نوازش میکرد و دقیقا مثل چراق جادو از کفش دود ی بلند می شد. منتها سبز رنگ بود و چند مگس دور و برش میچرخیدن. آیلین با علاقه گفت:
-فوق العادست! رایحه ی منحصر به فردی داره!

اسنیپ که آشکارا رداشو گرفته بود جلوی دماغش گفت:
- خب چه طوری صاحبش رو پیدا کنیم از بین این همه جادوگر؟

آشا:
- میگم چطوره یه آگهی بنویسیم بنویسیم سند تو آل کنیم سیو؟

سیوروس:


فردای آن روز _ وزارتخونه

سیریوس گویا روی ابرها پرواز می کرد. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. نیشش تا بناگوش باز بود و دیگر اصطلاحاتی که برای توصیف خوشحالی کسی استفاده میشه. اون تونسته بود دل آیلین رو به دست بیاره و آرزوش به حقیقت پیوسته بود.
سعی کرد چشمای سیاه و بادومی آیلین رو تصور کنه، اما ناگهان به این حالت تغییر حالت داد.
- ایی! یاد چشای اسنیپ افتادم. چرا همه پسرا چشاشون به ننشون میره؟

بعد با در نظر گیری تک تک اعضای صورت آیلین، به این نتیجه رسید که سیوروس در اصل همون مادرش هست. منتها ورژن مردش!
بنابرین سعی کرد دیگه به ظاهر توجه نکنه. وقتی حرف عشق درمیونه، ظاهر کوچیکترین اهمیتی نداره. اون عاشق روحش بود. عاشق وقار و استحکام و سرسختیش بود.
با فکر کردن به اینها باز اینجوری شد. چقدر مادر و پسر به هم شباهت داشتن.
- ایی! باز یاد اون کله چرب افتادم.

ولی باز اهمیتی نداد. اون عاشق خود آیلین شده بود.
همون طور که پله های وزارتخونه رو دوتا یکی می کرد و شادی و نشاط از وجناتش می بارید، از کنار همهمه ها و درگوشی حرف زدن های کارکنان بی توجه رد شد.

- میدونین ناشناس کیه؟ میگن خیلی گولاخه!

- من خودم ناشناسم. ببینینٰ عینک دودی زدم، ریشم که گذاشتمٰ یه کلاهم بذارم سرم میشم ناشناس.

- من خودم با ناشناس صحبت کردم. میگه انگار وقتی به دنیا اومده، مادر پدرش گذاشتن ناشناس، یعنی نیو فولدر بمونه تا بزرگ شد خود برای خودش اسم انتخاب کنه.

سیریوس هیچی نمی شنید. از در خروجی هم بیرون رفت و مسیر خونه ی گریمولد رو با خط یازده پیش گرفت. باد خنکی میوزید و لا به لای موهای می پیچید و کلا صحنه ی پر دردسری توسط کارگردان و دست اندر کاران فیلم برداری که باید پا به پای سیریوس با اون همه بند و بساط راه می رفتن درست شده بود. همین طور که باد میوزید، یه دفعه برگه ای از روزنامه ی پیام امروز تو هوا چرخید و چرخید و صاف رفت خورد تو صورت سیریوس.
سیریوس که داشت از خوشحالی لی لی میرفت،مجبور شد وایسه و کاغذ رو از رو صورتش برداره. با خوندن اون تکه روزنامه چشماش از تعجب گرد شد.

"غریبه آشنــــــــــــا!
دوست دارم بیــــــــــــا ...."

سیریوس کاغذ رو بالا گرفت تا تو چشم کارگردان فرو کنه که برای بار هزارم این اشتباه مزخرف رو مرتکب شده بود.
دستیار کارگردان هم با دستپاچگی دسته کاغذی که رو به روش بود رو این ور اون ور میکرد.
- غریبه ابی ... اینم نه .. وایسین حالا عصبی نشین، الآن پیداش میکنم :worry: ...

سیریوس گفت:
- غریبه نه! ناشناس! دنبال نشناس بگرد.

- یافتــــــم!

سیریوس کاغذ رو دستش گرفت و شروع کرد به خوندن.

" آقای ناشناسی که در عضوگیری تیم تنبلهای وزارتخونه شرکت کردی و پذیرفته شدی در پست مهاجم ولی هیچ مشخصاتی از خودت ندادی ... حقته یکی دیگه رو جات بیاریم ولی به خاطر گل روی مادرم پاشو فردا بیا مسابقه داریم. ساعت 8 شب، ورزشگاه غول های غارنشین.
با سپاس!"


داد میزد آشا پیغام رو داده به پیام امروز برای چاپ کردن. ولی خب چیزی که اهمیت داشت، وقت کم بود و کارهایی زیادی بود که سر سیریوس ریخته بودن...


خانه گریمولد انبار شیروونی

کج منقار گوشه ای کز کرده بود و سیریوس رو تماشا می کرد که تمام انبار رو بهم ریخته بود و سوراخ سنبه هاشو می گشت.
مو قرمز اول از تبار خاندان ویزلی که به دنبال سیریوس به هر گوشه ای سرک می کشید گفت:
- عمو دنبال چی می گردی؟

- دنبال جارو می گردم عمو!

مو قرمز دومی در حالیکه از یه تیکه پارچه کثیف خاک خورده تاب میخورد پرسید:
- عمو واسه چی دنبال جارو میگردی؟

- تو این دور و زمونه به جادوگری که واسه خودش جارو نداشته باشه زن نمیدن واسه همون میخوام ...اصلا به تو چه بچه؟

مو قرمز سوم که دست بر قضا یه دختر مو قرمز ویزلی بود جیغ کشید:
- عمو میخوای جایی رو جارو کنی؟

-آره عمو! بیا این ور ببینم تو اون صندوق چیه ... پیاز! بازم پیاز. کل انباری رو گشتم جز پیاز چیز دیگه ای نیست.اوووف! بابا اینجا خونه منه خب! بد کردم به این گله مو قرمز پناه دادم؟ کل خونه مو پیاز برداشت...شب و ناهار و صبحونه هم که همه ش پیاز پیاز!

مو قرمز دومی:
- عمو یعنی دیگه کسی بهت زن نمیده؟راستی عمو مگه غیر از پیاز چیز دیگه ای هم وجود داره؟

سیریوس ناراحت و نامید نشست و پاسخی به ویزلی فسقلی نداد. با بستن چشماش، قصه ی سیندرلا به یادش اومد. نگاهی به بچه ویزلی ها کرد، نگاهی به پیاز ها کرد و بعد نگاهی به کج منقار و سپس لبخند معنادری رو لباش نشست.دست در جیب ردایش برد تا کارتی را که فرشته مهربانی بهش داده بود تا در صورت لزوم باهاش تماس بگیره رو خارج کنه.مثل اینکه زودرتر از اون چیزی که فکرشو می کرد به کمکش نیاز پیدا کرده بود...


روز مســــــابقــــــه

چند ساعتی می شد که تیم تنبل های وزارتی به مقصد ورزشگاه غول های غارنشین، با یه لیموزین شیک وزارتی به پرواز دراومده بودن. وسطای ظهر بود و خورشید عمود روی سرشون می تابید. از فراز دشت ها و و دریا ها گذشتن و به کوهستان رسیدن. ورزشگاه در واقع غاری بود تو دل همین کوهستان.کلا دامبلدور سلیقه چندانی تو هیچ چیز از خودش نشون نداده بود که ورزشگاه بخواد دومیش باشه.اما اون لحظه این چیزا اهمیت نداشت.اعضای تیم تنبل ها نگران بودن چون تا اون لحظه خبری از غریبه ناسناس نشده بود.اما چاره ای جز صبر کردن نداشتن پس خودشون رو زودتر به ورزشگاه رسوندن تا شاید بتونن یه جوری مشکلشون رو حل کنن. به شدت مضطرب و نگران بودن.


رختکن تنبل های وزارتی

ورزشگاه غول های غارنشین هرچند تو دل یه غار ساخته شده بود اما بالاخره عقل پیر دامبلدور به این قد داده بود تا یه روشنایی مناسب براش در نظر بگیره. روشنایی ناشی از نور شب تاب هایی بود که دامبلدور از تو جنگل ها دزدیه بود و تو حباب ها به صورت دسته ای حبسشون کرده بود تا فضای غار بزرگو روشن کنن.تابش نور ملایم حاصل از شب تاب ها جلوه زیبایی که قندیل های آویزون توی غار که بالای سر جایگاه تماشاچیان آویزون شده بود می داد.هرچند این زیبایی بی خطر هم نبود. چون دم به دقیقه یکی از قندیل ها سقوط می کرد و تا اون لحظه تماشاچیا سه تا تلف داده بودن!
دریاچه زیر زمینی زیبایی هم کنار جایگاه تماشاچیا وجود داشت که آب خنک و زلالی(حالا کسی اینو نمی دونه فقط میشه حدس زد آبه زلال بوده!) از روی تخته سنگای دیواره غار با صدای شرشر ملایمی توش می ریخت. زمین وسط ورزشگاه هم پر بود از سنگریزه که دیگه عقل دامبلدور ظاهرا قد نداده بود بگه از اون وسط جمعشون کنن.اگر یکی از بازیکنا روی اون زمین سقوط می کرد نون سنگک شدنش حتمی بود!


دقایقی بعد- رختکن تیم تنبل

دقایقی بعد از حاضر شدن تیم و پوشیدن یونیفرم مخصوصشون(پوست های خرس یادگاری شکار ماروولو گانت!)، متوجه سر و صداهایی شدن که از بیرون رختکن میومد.
صف طویلی از ناشناس های متعدد که همگی ادعای ناشناس بودن داشتن، جلوی در رختکن تشکیل شده بود که توی سر و کله هم می زدن و با هم گلاویز شده بودند. یک عده از تماشاچیا از جاشون بلند شده بودن و به اون سمت اومده بودن.درحالیکه دور این عده حلقه زده بودن مشغول تخمه شکستن و فیض بردن از تماشای این منظره بودن.
ناشناس اولی:
-من خود خودشم.
دومی:
- بوق نزن بابا!اون منم!
- تو چی میگی بوقی این وسط؟ تو که خود ارگ کثیفی!!

صدای دامبلدور از وسط جمع اومد که می گفت:
-ببینین! ما داوریم، تنها وظیفمون اینه که امتیاز بدیم. جلوگیری از بی نظمی و اینا به ما ربطی نداره فرزندانم.
چند ثانیه بعد در رختکن باز شد و دامبلدور همراه یه عالمه جادوگر با تیپ عجق وجق و به قول خودشون ناشناس وارد شدن.
برای شناسایی ناشناس مطلوب از بین اون همه ناشناس تنها یک راه وجود داشت و ظاهرا فقط آیلین می تونست این مشکلو حل کنه!

آیلین با وقار از همه خواست تا روی نیمکتای رختکن یک به یک بشینن و کفشاشونو از پاشون در بیارن.بعد بدون توجه به مسلح شدن بقیه اعضای تیم به ماسک ضد گاز خم شد و پای اولین ناشناس رو بو کرد.
-نه! اینم بوی گربه مرده میده ولی پای ناشناس رویاهای من بوی منحصر بفردی داشت.

ناشناس ها یکی پس از دیگری میومدن و آیلین پرنس پاهاشون رو برای شناسایی کردن بو می کرد.
لنگه کفش مذکور هم روی بالشی از پر هیپوگریف تو دست هکتور که ماسک رو صورتش بود خودنمایی می کرد.
-بانوی من بهتر نیست یکی از همین ها رو انتخاب کنین؟ اگه پیداش نشه اونی که شما می خواین ممکنه نتونیم مسابقه بدیم.

دراودن این لغات از دهن هکتور همانا و ورود دامبلدور به رختکن همانا.
-چی شد؟ هنوز کسی رو پیدا نکردین واسه مهاجم؟ بگم بهتون تا چند دقیقه ىیدا نکردین از لیگ حذفین.
آیلین به آخرین غریبه نگاه کرد. خم شد تا پاهای اونم بو کنه که سرش به تابلوی بلاک بالای سر غریبه خورد. مالسیبر با سو استفاده از سرگرمی اعضا بار دیگر شناسه عوض کرده بود!

آیلین:


چند دقیقه بعد زمین بازی

صدای گزارشگر از بلندگو تو کل ورزشگاه پیچید. گزارشگر که گویشش شباهت عجیبی به گویش جن های خونگی داشت پشت بلندگو میگفت:
بازیکن های تیم مرلینگاه سازی، پشت سر هم وارد شد و حالا نوبت تیم تنبل های وزارتی بود ... تنبل های وزارتی میشه وقت مارو نگرفت و زودتر اومد؟ .... تنبل های وزارتی ملت منتظر بود.

اعضای تیم کلا امید خودشون رو از دست داده بودن. کاری نمیشد کرد. ولی با صدای گزارشگر و جیغ و هورای مردم، رختکن رو ترک کردن و به سمت زمین رفتن.
بعد از ورود به زمین چیزی که بیش از همه جلب توجه می کرد تیزر های اعتراضی بود که دور تا دور زمین ورزشگاه به چشم میخورد و عده ای از داورها با سرعت و پیش از دیدن این وضعیت تلاش می کردن با رنگ سبز ضایعی اونارو بپوشونن. شعار هایی از قبیل " ایول! آفرین مرسی داورا!" یا "عمو بیا گیلی گیلی گیلی" هنوز قابل مشاهده بودند.
اما اون موقع این ها برای تیم اهمیتی نداشت. تنها چیزی که ذهن اعضا رو درگیر کرده بود، نداشتن بازیکن برای تیم بود.اما چاره ای نبود. تیم تنبل ها به آرامی در میان هیاهوی جمعیت وارد زمین شدن و خودشون رو به دست سرنوشت نامعلومشون سپردن...


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#16
پــــــســــــت اول


تــــــنــــــبل های وزارتـــــــــــی
Vs
مرلینگاه سازی لندن



صدای جیغ بنفش کودکان، فریاد سرکشانه ی نوجوانان و جوانان و فریاد میانسالان اعضای خونه ی گریمولد، با گذشت از دیوار مجازی ما بین خونه های شماره ی 11 و 12، و رسوخ به اون ورشون، تا حدودی همسایه ها رو به ترس و وهم وادار می کرد.هرچند که با سرکشی به بیرون از خونه هیچ منبعی از صدا نمی دیدن.

داخل مقر محفل
دوربین فیلم برداری، که کلا حریم خصوصی براش معنا و مفهوم نداره سرشو می ندازه پایین و وارد مقر میشه.از میون میز و صندلی های پراکنده و نامتناسب و زهوار در رفته عبور میکنه. روشو از دیوارهای دود خورده و پر از نقاشی های کودکانه، پرده های بی رنگ و رو بعضا پاره پوره موجود برداشت و در حالیکه تلاش میکرد به وسایل متعدد و پراکنده موجود در حال از جمله ملاقه در سایزهای متعدد، لباس های پراکنده و کاغذهای پاره با نقاشی های کودکانه و دست نوشته های خرچنگ قورباغه برخوردی نداشته باشه، راهشو به سمت پله های سنگی که در انتهای راهرو هستن کج کرد.از پله ها پایین رفت و مثل تسترال داخل آشپزخونه بی ترکیب و قرون وسطایی خانه بلک ها شد. البته ورود همانا و مواجه شدن با لشکری از موهای قرمز که از سقف و در و دیوار آویزون بودن همان. مشکل بزرگی صرف نظر از شلوغی وحشتناک آشپزخانه دوربین رو ناچار کرد در ابتدای وردی آشپزخونه توقف حاصل کنه.

یک ویزلی کوچک مو حنایی در حالیکه از لوستر آویزونه و باهاش تاب میخوره جیغ زنان میگه:
- مـــــامــــــــان! من میخوام برم کوییدیچ! من میخوام قهرمان بشم. من میخوام بزرگ شدم جیمز بشم!

- نخیر من میشم! من!من!من!

خواهر ها و برادرهای ویزلی ما هم یا خودشون رو انداخته بودن زمین و دست و پاهاشون رو میکوبیدن و آبشار وار گریه میکردن، یا از پرده ها خونه آویزون شده بودن، یا روی میز غذاخوری بالا و پایین می پریدن. خب طفلیا حقم داشتن جا نبود تو خونه که!

یکی دیگه از اون جماعت بی شمار از اون طرف نشمین جیغ کشید:
- نخیرم من میشم! من تو تیم کوییدیچ هاگورتز مهاجمم و گرچه هیچ وقت نشده کوافلی رو از حلقه رد کنم و همیشه ی خدا بعد از دو سه تا گلی که خوردیم، اسنیچ از دهن، دماغ، گوش و جاهای عجیب غریب دیگه ی جستوجوگرمون دراومده ولی من حداقل تجربه ی بازی دارم و ثبت نام برای عضویت تو تیم حقمه!

یه دفعه صدای آرتور ویزلی که روی کاناپه نشسته بود و سعی می کرد روزنامه شو بخونه در اومد. هرچند معلوم نیست، چون چندتا ویزلی کوچولو از سر و کولش بالا می رفتن نتونسته بود روی خوندنش تمرکز کنه یا به خاطر جمعیت زیاد و سر و صدای تو نشیمن.
- برو بچه! دهنت هنوز بوی شیر میده میخوای واسه من پاشی بری مسابقه؟ مگه جای بچه بازیه؟ تا هستم، هیشکی جز من حق نداره شکر بخوره! احمق پدر تسترال!

- بابا؟ چرا خودتو فوش میدی حالا؟

- اعصابمو خورد میکنین دیگه. کره تسترال! بده من اون آگهی رو!

پسرک جوان در حالی که با ناراحتی آگهی رو میداد دست پدرش گفت:
- بابا بازم به خودت فوش دادی! ولی خب این بار حداقل غیر مستقیم بود.

"قـــــیــــژ"

با شنیدن صدای لولای در همه نگاها به سمت در برگشت.
آرتور ویزلی، از این وضعیت سو استفاده کرد و کاغذ آگهی مربوط به عضویت در تیم کوییدیچ رو سریع دهنش انداخت و سعی کرد ببلعه!
تد، جیمز، ویولت, ویکتوریا، همر و کاربر مهمان و تابلوی ننه ی سیریوس (که بر روی دوش جیمز حمل میشد) خسته و کوفته از تمرینات کوییدیچ بر گشته بودن. یکی پس دیگری وارد آشپزخونه شدن و دوربین فیلم برداری رو که مقابل در ورودی ایستاده بود زیر دست و پا له کردن و بعد از روی انبوه قابلمه هایی که در گوشه و کنار، روی زمین ول بودن رد شدن. ویزلی های کوچکی رو که روی زمین 4 دست و پا برای خودشون ول میچرخیدن رو کنار زدن و پشت میز آشپزخونه ولو شدن.
جیمز خمیازه ای کشید که تا زبون کوچیک نه حلقش مشخص شد و در عین حال رو به آرتور گفت:
- چی داری میخوری بابابزرگ؟ته دیگ بود؟ هـــــــــــــــاییییوییییی! (مثلا این نام آوای خمیازه بود! )

رنگ آرتور کبود شده بود چون اون چیزی که سعی داشت ببلعه راه تنفسشو گرفته بود در نتیجه خیلی در اون لحظه نمیشد به جوابش امیدوار بود!
جیمز که متوجه رنگ کبودش شده بود، سریع با ضربه ای پشتش به دادش رسید. کاغذی موچاله شده و خیس و تفی روی زمین افتاد.
کاربر مهمان بی هویت تنها کسی بود که کلا به خوندن ارواق بایگانی و قدیمی، خزئبالات و اینا، علاقه ی عجیبی داشت کاغذ رو برداشت و باز کرد.

"آیا کسی شما را تحویل نمیگیرد؟ آیا جارو سواریتان بس داغان است؟ آیا حوصله ندارید کلا؟
به ما ملحق شوید!
تیم خرس های تنبل وزارت خانه عضو می پذیرد.
برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره روابط عمومی وزارت خانه ارتباط برقرار کنید.
سپاس!"


جیمز و تد و اینا:

مالی ویزلی در حالیکه موهای سیخ سیخی و نامرتب جیمزو با ملایمت بیشتر به هم می ریخت گفت: بچه ها شما مایه ی افتخار مایین! قهرمان های همیشگی و از این جور چیزایین. ما هم نه واسه اینکه رقیب شما بشیم فقط واسه درآوردن دو لقمه نون حلال و سیر کردن شکم این دوتا طفل ...

ویولت وسط حرفش پرید و گفت:
- دوتا؟ واقعا آبجی؟ دوتا طفل؟

مالی ادامه داد:
- خب حالا همه ش 23 تان حسود!

جیمز با خونسردی گفت:
- خب حالا! باشه برین مسابقه، چرا هی سعی دارین توجیه میکنین؟

اتاق مشترک وزرا - همون موقع
سیریوس کنار شومینه ی اتاقش لم داده بود و کتاب قصه ی رو به روروش رو ورق میزد.

"سيندرلا با عشوه مخصوص خودش ( کلفتی)به شاهزاده نگاه کرد و با ناز وادا گفت: شاهزاده منو مي گيري ؟
شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟
سيندرلا : 85
شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت :
- آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 85 باشه.
خلاصه شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم باهم ازدواج کنيم ، همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا
سيندرلا هم که قند تو دلش آب میشد در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد)
سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم ننه و آبجی های ناتنی ـش ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند."


در مقابل چنین داستان درامی که به هیچ وجه شباهتی به زندگی خودش نداشت، غرورش رو شکست و به قطره های اشک اجازه داد یکی یکی از مجرای اشکش( ) خارج شده و صورتش رو خیس کنن.
در اصل اون برای داستان گریه نمی کرد، برای بخت بد و سیاه خودش گریه می کرد.
بار دیگر به آگهی درخواست بازیکن تیم تنبلای وزارتی نگاهی کرد و این بار شدت گریه اش بیشتر شد.

فلش بک - دفتر مشترک وزرا
مگس ها در اطراف میچرخیدن، بال بال می زدن و روی سطوح نه چندان تر و تمیز دفتر لکه های دون دون سیاهی میذاشتن. سیوروس با خونسردی تمام روی صندلی اش نشسته بود و پاهاش رو روی میز گذاشته بود. هر چند وقت یه بار با یک سکتوم دل و روده ی مگسی را در هوا میشکافت و بعدش همان دل و روده به شکلِ مایعی مخلوط از زرد و سیاه روی زمین میریخت.
در گوشه ی دیگر دفتر، سیریوس در اعماق اقیانوسی ازبرگه ها، فاکتورها، چک های برگشتی، نامه ها شکایت و اینا دست و پا میزد و لحظه به لحظه بیشتر تو عمق فرو میرفت.
بعد از تحویل گرفتن وزارتخونه از دولت قبلی، بدهی های دولت به ارگان ها و سازمان های داخلی و خارجی کمر سیریوس رو به شدت خم کرده بود و برای همین ناچار بود 24 ساعت شبانه روز رو توی وزارت خونه بگذرونه.
همین باعث میشد ملت فکر کنن که خیلی بهش خوش میگذره تو وزارتخونه و از طرف دیگه شایعه هایی پیچیده بود که چرا مثل دامبلدور مثل همیشه حی و حاضر نیست و چرا زن نمیگیره و احتمالا تو وزارت خونه با سیریوس سرگرم توجیه ملته.
سیوروس جدا از اینکه معجون ساز قهاری بود، مرد پلیدی بود. زورگیری و رشوه و دزدی و کلاهبرداری و اینا باعث شده بود وضعیت مالیش به طرز چشم گیری از سیریوس بهتر باشه. اون قسمت از قرض و قوله هایی که به عهده ش بود رو پیشاپیش پرداخته بود تا با فراغ خاطر به خودش برسه و از مقام و منصبش نهایت استفاده کنه و حتی برای پیدا کردن دکمه های جدید و جالبی که تو منوی مدیریت بود وقت کافی ای داشته باشه.
و صد البته به راحتی می تونست برای مسابقه ی کوییدیچ تمرین کنه و آمادگی های لازم رو انجام بده درنتیجه در اون لحظه با حالت تحقیرآمیزی بدون نگاه کردن به بلک گفت:
چقدر دیگه مونده؟ تموم نشد؟

بلک آهی از ته دل کشید و گفت:
- 2993 گالیون!

اسنیپ نگاه تمسخرآمیزی بهش انداخت و گفت:
- یعنی فقط 7 گالیون دادی؟ واقعا؟

بلک با عصبیت پاسخ داد:
- مردک کلاهبردار! یه لقمه نون حلال از حلقومت نگذشته که بفهمی زحمت کشیدن و با عرق جبین پول دراوردن چیه!

این بار اسنیپ با خون سردی گفت:
- چندین بار بهت گفتم، بذار اون 3000 گالیون رو هم من پرداخت کنم، حساب دولت صاف بشه قبول نمیکنی! حالا برو مثل سگ ... مثل خودت کار کن! به من چه!

بلک که دیگه تا اونجاش(!) رسیده بود, با جهشی تمام کاغذ پاغذارو از روی با یه حرکت ریخت روی زمین و روی میز پرید.
- مردک کله چرب! فکر کردی من مغز تسترال خوردم؟ مگه موهای منم یه من روش روغن ریخته که راحت کلاه بره؟ می خوای با دادن اون 3000 گالیون وزارت جادو رو ازم بگیری، هم وزیر سحر بشی هم جادو؟

اسنیپ که انگار حال و حوصله ی جروبحث بیشتر رو نداشت از جاش بلند شد و برای خاتمه صحبت می خواست از دفتر بیرون بره.
اما در آستانه ی در وایستاد و روی پاش چرخید.نگاه تحیرآمیزی به بلک کرد و پوزخندی زد.
- هی بلک! تو که نتونستی واسه تمرینات بیای،اینجوری که به نظر می رسه بی عرضه تر از اونی هستی که بعدا هم بتونی بیای. ما هم نمی تونیم با این غیبت های متعددت تو تیم نگهت داریم.پس باید بگم در کمال تاسف تو اخراجی!
بلک اول با شندین این، کنترلش رو از دست داد. با فریاد گفت:
- تو کی باشی که واسه من امر و نهی کنی؟

اسنیپ شنلش رو تکونی داد تا بازوبند سبز فسفری ـش رو به رخ بلک بکشه.
- کاپیتانم! عشقم میکشه اخراجت کنم. حرفیه؟
سپس اسنیپ چشاماش رو بست و با غرور سرش رو بالا گرفت.روی پاشنه پا چرخید و بلک بی نوا و شوکه رو به حال خودش گذاشت. نامرد حتی تا لحظه ی خروجشم از اسنیپ بودنش کم نشد. در رو باز کرد و یک قدم برداشت.

بــــنــــگ!

کارتون هایی رو دیدین که وقتی یکی به شدت با یک سطح فلزی برخورد میکنه، بدنش کلا سیخ میشه و سرتا پا میلرزه؟ اسنیپ هم دقیقا سر تاپای بدنش اینجوری به ارتعاش دراومد!
تازه وارد که پشت در بود، نگاهی به پاتیلی که بغلش بود کرد. صورت تمام رخ وزیر اسنیپ به شکل سه بعدی روش حکاکی شده بود.
- امضای صورت وزیر سحر! ایول! وزیر جادو تو هم این ورشو امضا میکنی؟
هکتور بعد از مواجه شدن با صورت های خشگین مقابلش ترجیه داد بحث رو کمی رسمی تر پیش کنه.
- وزیر جادو! چندتا شکایت کوچولو هست که باید بهشون رسیدگی کنی، یه چندتا .... وایسا لیستو نشون بدم!

هکتور دست کرد تو پاتیلش و چند کاغذ لوله شده درآورد. یکی از اونها رو باز کرد. طول لیست به اندازه ای بود که از دست هکتور تا میز بلک که حدود یک متر بود رو راحت فرش میکرد.
سیریوس:
اسنیپ:

پایان فلش بک


سیریوس بار دیگر نگاه غمزده ش رو به تصویر خوشبخت سیندرلا در آغوش شاهزداه دوخت و آهی از اعماق وجودش کشید. کاش حداقل حالا که تو وزارتش موفق نبود میتونست تو کوییدچ موفق باشه.
یه آه دیگه کشید و این بار نگاهشو به اتاق خالی و ساکت وزارتخونه انداخت و میز شلوغش که پر از نامه های مختلف بود. انقدر که دیگه جایی روش باقی نمونده بود.معلوم نبود الان که اسنیپ اونو از تیم اخراج کرده بود چه کس دیگه ای قراره پستشو تو تیم عده دار بشه.
فکر کردن به این موضوع باعث شد تا این بار اشک از چشماش سیریوس جاری بشه.


کافی شاپ وزارت خونه- همان لحظه، شایدم دو دقیقه اینور اونور!

در گوشه ی دنجی از کافی شاپ لوکس و کوچک وزارت خانه که تنها مخصوص کارمندان بلند پایه وزارت خانه افتتاح شده بود، دار و دسته تیم تنبل ها گوشه ای نشسته بودن و ظاهرا در حال مذاکره و گفتگو بر سر موضوعی بودن.آشا که روی میز نشسته بود یه جرعه از نوشیدنی مورد علاقه اش مزه مزه کرد و با خشم گفت:
- مردک بوقی به همه ساحره ها چشم بد دوخته! به پیر و جوون و زشت و خوشگلشم رحم نمی کنه. بندازیمش بیرون از تیم.

- داری از ضعف ما نسبت به خودت سو استفاده میکنی مارمولک! ... ولی باشه رودولفم میندازیم بیرون.ولی خودت باید جاش بیای نگی نگفتی.

- بلا هم میشه بندازی بیرون؟ هی به همه زور میگه، کوییدیچ ـشم چون ارباب دوست نداره، زیاد علاقه ای نداره، افتضاح ـه دادش. می دونی که، تو بازی قبلیم خودت دیدی که، همه ش دنبال رودی بود...نمی دونم چرا اصلا به خودش زحمت میده ببینه رودی با کی میره میاد مگه این اربابو نمی خواد؟ اصلا یکی از علتایی که باختین همین بود. میشه داداش؟ پلیــــــــز؟

- آه سالازارا! الآن که فکر میکنم دارم به رولینگ حق میدم که تو رو به عنوان خواهرم معرفی نکرده. سو استفاده از احساسات برادری من؟ چه کنیم؟ باشه! ولی خودت یه فکری به حال جستجوگر کن آشا من حوصله ندارم بگردم یکی دیگه رو جاش بذارم!

آیلین یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد و برای بار هزارم در اون روز به آشا که روی میز وایساده بود و حرف می زد نگاه کرد.
- یه بار دیگه بگو چه نسبتی با من داشتی؟

آشا:اوه منم مامی!آشا دخترت!البته سابقا خواهرت بودم ولی بعدا شدم دخترت!

آیلین:

آشا آهی کشید.
- پس الان باید دو نفر دیگه رو پیدا کنیم؟

اسنیپ جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش رو مزه کرد.
- درواقع سه نفرو! بلک رو هم من شخصا قبل همه اینا اخراج کردم. چندین بار متوجه نگاه های عجیبش به مادرم شدم. جاش دیگه تو تیم نیست تا وقتی مادرم هست.
هکتور با نوشیدن جرعه ای از فایربال، سرش رو تکون داد و گفت:
- انصافا خیلی آتیشیه!

آشا و آیلین:

هکتور با تته پته تصحیح کرد:
- آقا منظورم نوشیدنی بود آقا! نوشیدنی رو میگم! ... اونم خب بله! بانو آیلین از استاد های ما بودن و هستن. ما هم رگ غیرت دانشجویی مون گل میکنه در این مواقع!

آشا گفت:
- اگه جز چشم دانشجویی نگاه دیگری به مادرم داشته باشی با زاغی طرز نگاهتو کلا متحول میکنیم. ملتفتی؟
آیلین یه با دیگه با دقت به آشا نگاه کرد.
- من تو رو یه جایی ندیده بودم قبلا؟
آشا و اسنیپ:
سیورس برای عوض کردن بحث درحالیکه ته نوشیدنیشو سر می کشید گفت:
- بله دیگه اخراجش کردم به همین سادگی مامی! حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که به جاش آگهی میدیم واسه بازیکن جدید. از مراجعه کننده ها هم تست میگیریم تا بهترینشون رو انتخاب کنیم. کسی پیشنهادی نداره؟اگرم داره برای خودش نگه داره من کاپیتانم پس من تصمیمی میگیرم چیکار کنم برای تیم!


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۲:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۲:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۳:۱۳:۳۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳
#17
رودولف لسترنج!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
#18
هگتور دگورث، برای تاپیک خورندگان معجون راستی که خیلی جالبه!
با اینکه گفتم منم دعوت کنه ولی خب بازم بهش رای میدم چون خیلی ایده اش قشنگ بود.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#19
لرد دلایل کافی ای برای عصبی بودن داشت. در داستان جدید هم مثل قبلی به طرز مسخره ای کشته شده بود. بدتر این بود که مثل یه جادوگر قوی ایستاده و نجنگیده بود، بلکه به پای اون کله زخمی و آباژور روشنایی افتاده بود تا بهش رحم کنن، از همه بدترتر این بود که در داستان جدید رولینگ، هری و دامبلدور و اعضای محفل نه، بلکه این خودش و مرگخوارهاش بودن که نماد روشنایی بودن.
افزون بر همه ی اینا، وقتی یکی از اعضا پا میشه و با صدای بلندی میگه "هوش ریونی ما"، خورده ریزه صبر باقی مونده اش هم مثل تکه های آخر پیتزا که ته ظرفش باقی مونده و یکی سریع اونو مثل جارو برقی میبلعه ( ببخشید! نویسنده به شدت گشنشه! ) تموم میشه و میره.
سر پا وایستاد و تمام بدنش از خشم می لرزید. رگ های گردنش از شدت عصبیت برجسته تر شده بودن و صورت سفید و بی رنگش حالا کمی متمایل به سرخ بود.
- مسخره کردین مارو؟ شما به چه جرئت، به خودتون جرئت حرف زدن میدین؟ هوش رویونی شما؟ واقعا باید به هوش رویونی شما اعتماد کنم؟

با دست به مورگانا و مرلین اشاره کرد.
- ایشون پیغمبرن! .. اونو میبینی؟ مدیر، وزیر و ناظر یکی دو تا انجمنه! این یکی رو میبینی؟ ما به هیچ کدومتون اعتماد نداریم من بعد. بهتون دستور میدیم روی زمین غلط بزنین و به خود بپیچین و زجر بکشین، چون ما حتی نمی خوایم خودمونو خسته کنیم و دستمون رو برای کروشیو زدنتون بهتون بالا ببریم.

برای دقیقه ای سکوتی بین مرگخوارا خیره شد. به چهره ی متعجب و دهان باز یک دیگر نگاه کردن.
در همین حال لرد برای رفتن به اتاقش از پله ها بالا رفت.
مرگخوارا یکی پس از دیگری خودشون رو روی زمین پرت کردن و شروع کردن به غلط زدن و به خود پیچیدن و ناله سر دادن.
لرد که هنوز داشت از پله ها بالا میرفت برگشت و به مرگخوارا نگاهی کرد.
- سالازارا!

چند دقیقه بعد
در اتاق خودش صدای طرفدارای خودش رو از پنجره می شنید شعار هایی می دادن. " مردی که مرد!"
نتونست بر کنجکاوی خودش غلبه کنه. یواش یواش به پنجره نزدیک شد و از گوشه ی اون به پایین نگاه کرد. در یک لحظه تمام خشمگینی لرد پر زد و رفت. موج عظیفی از مشنگ و غیر مشنگ با پلاکارد های رنگی دستشون سرو پا میشکستن که به پنجره ی لرد نزدیک تر باشن. شعار های دوستت داریم اوج گرفت و دختری با ماشین سرشو تا ته تراشید و از طرف دیگر پسری بار ها و بارها صورتشو به تیره ای کوبید. وقتی برگشت و رو به لرد نگاه کرد صورتش از خون قرمز شه بود و جای سیاه چندتا دندون شکسته لبخندش رو تزیین میکرد. در عوض اثری از دماغش نبود.
لرد با قدم هایی خرامان و در حالی که نجینی پیش پاش میخزید، از پله ها پایین اومد.
مرگخوارا هنوز در حال شکنجه کردن خودشون بودن.
لرد باز سری از روی تاسف تکون داد و سپس صحبتش رو شروع کرد.
- مرگخوارای ما! تمایل داریم سری به شهر بزنیم و عکس العمل مردم رو در مقابل دیدن قهرمان جدیدشون ببینیم.

گریمولد
سر میز شام بودن و سوپ پیاز و از اینجور چیزای همیشگی!
از وقتی دامبلدور سوخته بود و از خاکسترش دامبلدور دیگه ای متولد شده بود، تمام وسایل شروع کردن به گم شدن. گیتار هری هم همین طور!
صدای همه بلند شد و پیاز هایی از این ور به اون ور پرت می شد. وزیر سیریوس بلک به کاشت و تولید و توزیع و صرود پیاز علاقه ی عجیبی پیدا کرده بود و از این رو پیاز در آشپزخونه ی گریمولند به وفور پیدا میشد.
با صدای جیغ جیمز جونیور دست هایی در هوا و پوزیشن پرتاب پیاز وایستادن.
- خبرای مهم! جی . کی مارو به لرد فروخته.
دامبلدور:
- منظورتو دقیق نمی فهمم فرزندم!
از اونجایی که هیچ کس ( حتی نویسنده هم حال و حوصله ی توضیح آنچه گذشت رو نداشت، برای اولین بار ننه ی سیریوس وارد عمل میشه و در واقع مفید واقع میشه)
ننه ی سیریوس:
یعنی اینکه اون *** مشنگ ورداشته به جای شمای ***، اون لردِ ***و دار و دسته یِ ****شو نقش اول داستان و قهرمان معرفی کرده. پیرمرد خرفتِ*** اون تابلوهایی که از رو دیوار برداشتی و بردی رو برگردون بذار سر جاش و گرنه*** .....
دامبلدور:
- تمایل دارم برم شهر و عکس العمل مردم رو ببینم.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۴ دی ۱۳۹۳
#20
میشه اینو جایگزین کنین؟


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نام: آشا

گروه: اسلیترین

لقب: آفتاب پرست

وضعیت نژاد: اصیل زاده

چوبدستی: از جنس بید کتک زن با مغز دندان مانتیکور.

پاترونوس:آفتاب پرست

ویژگی های ظاهری: ساحره ای ترشرو و بلند قامت.با موهایی سیاه و مواج، چشمانی درشت و آبی رنگ و نگاهی سرد و خوفناک.lمتخصص رنگ عوض کردن و فریب دادن دیگران.

توضیحات: آشا در خاندانی با اصالت متولد شد و از همان بدو تولد با مفهوم و قداست اصالت آشنا شد. تا پیش از ورود به مدرسه با علوم سیاه جادوگری آشنا شد. کار مورد علاقه اش در دوران کودکی کشتن جن های خانگیشان و رنگ کردن دیوارها با خون قربانیانش بوده است.
آشا بعد از ورود به هاگوارتز بی درنگ به گروه اسلیترین جایگاه واقعی که به آن تعلق داشت پیوست.
او خیلی زود در مدرسه استعداد بی نظیرش را در معجون سازی و دفاع در برابر جادوی سیاه نشان داد به این شکل که معلم معجون سازیش را در پاتیلش جوشاند و از او یک معجون مفید درست کرد که به کمک آن توانست نیمی از دانش آموزان بی اصل و نسب کلاس را به دیار مرلین بفرستد و استاد دفاع در برابر جادوی سیاهش را در جلسه اول به یک اورانگوتان تبدیل کرد. همچنین در این دوران او علاقه بسیاری به آزمایش کردن بر روی مشنگها و مشنگ زاده ها برای پیشرفت در جادوی سیاه پیدا کرد و بارها به خاطر این اقدامات از سوی مدیریت مدرسه متهم شد. اما هیچگاه کسی نتوانست کوچکترین ردی از او در هیچیک از اقدامات اسرارآمیزش بیابد. چرا که به خاطر ویژگی منحصر بفردش در تغییر رنگ و موضع به سادگی قادر به بی گناه جلوه دادن خود بود.
آشا بعد از فارغ التحصیلی به خاطر علاقه شدید به جادوی سیاه و تعصب دیوانه وارش به اصالت و خون خالص جادوگری و نیز علاقه واحترام به ارباب تاریکی ها در تلاش برای ورود به ارتش سیاه است تا بتواند در کنار لرد سیاه به کشتن مشنگ ها و آزمایش کردن بر روی آنها بپردازد تا بلکه بتواند اندکی از عطش درونیش را فرو بنشاند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرسی


جایگزین شد.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.