- آره خلاصه ... نمیدونم معجون زده بودن ... تشه! حالت طبیعی نداشتن. سالازارکه دید اینا دارن به مارا پیش پیش میکنن، رفت جلو گفت چی کار میکنین؟ اونا گفتن چی میگی تو؟ سالازار گفت چی میگی تو یعنی چی؟
یارو یه استیوپفای زد! سالازار چون حالت دفاعی به خودش گرفته بود، طلسم رو با اینجا مهار کرد. بعد یه کروشیو زد ... طرف گفت آخ نَنَه جان!
بعد یه خانم شاکری بود، این مدافع حقوق مارها بود. میگفت غذای مار نباید لانتستون داشته باشه.
- لاکتوز پدربزرگ!
لرد سیاه کوچکترین علاقهای به شنیدن خاطرات طولانی و بیسروته ماروولو از هزاران سال قبل از تولد خودش نداشت. اما دست خودش نبود ... بعد از عمری نقد، ناخودآگاه ایرادات او را اصلاح میکرد و ماروولو نیز به خیال این که نوهاش توجه نشان داده، با حرارت بیشتری ادامه میداد.
- گفتی لاکتوز ... یاد قصهی سالازار و حسینکرد شبستری افتادم ... جد اعلای ویلبرت اسلینکرد شبستری!
آقا این ...
- پدربزرگ شما مگه راننده نیستید؟ خوب 24 ساعته نشستید ور دل ما دارید ورّا... خاطرات شیرین تعریف میکنید، کی مسافرها رو میرسونه؟
لرد به اینجایش رسیده بود. سالهای سال بود که وراجیهای پدربزرگش را در هر شناسهای تحمل میکرد.
- مثل این که توضیحات پروفایلمو درست نخوندیا پسر! «راننده تاکسی بازنشسته!» بازنشستهها که سر کار نمیرن.
- خوب اون هیچی ... اصلا شما مگه مدیر هاگوارتز نیستید؟
- هستم!
ولی الان تابستونه. مدرسه تعطیله.
- باشه! دلیل نمیشه که! میتونید برید تالار اسرار رو باز کنید که وقتی مدرسه باز شد باسیلیسک همهی مشنگزادهها رو به درک واصل کنه.
- میدونستم! میدونستم خون سالازار تو رگاته! میدونستم وارث برحقشی!
من رفتم!
- الان که هوا تاریکه ... میذاشتید صبح حالا!
لرد که تصور نمیکرد دک کردن ماروولو به همین راحتیها باشد، نفس راحتی کشید. خودش با آن همه قدرت و استعداد خارقالعاده، سالها طول کشیده بود تا بتواند تالار را پیدا کند ... لابد پدربزرگش که جز غرولند و مقایسهی عالم و آدم با زمان سالازار کاری بلد نبود، تا ابد باید دنبالش میگشت.
- بعد از مدتها، این اولین شامیست که بدون حضور پدربزرگمان میخوریم. و ما از این بابت ... اممم ... بسیار ...
- تسترال کیف هستید؟
- خاموش هکتور! داری در مورد جد با اصالت ما حرف میزنی!
- واقعا که! زمان سالازار یه بار یکی پشت سر نوادش حرف زد ...
- پدربزرگ؟ مگه شما نرفته بودید تالار اسرار رو ...
- باز کردم.
- چطوری؟
- از خودش پرسیدم کجاست. یه تُک پا رفتم باز کردم و اومدم دیگه!
- از بازگشت شما ... اممم ... بسیار ...
- تسترال کیف هستید؟
- بله هکتور. دقیقا.
- حالا بذار اینو برات بگم! میدونستی چی شد که سالازار این تالار رو ساخت؟ اون زمونا ...
ناگهان درب خانه ریدلها باز شد و کتی بل آمد داخل. یک راست رفت و نشست سر میز شام. بی تفاوت به سکوت مرگبار و نگاههای متعجب مرگخوارها، یک بشقاب غذا برای خود کشید و مشغول خوردن شد. پس از چند دقیقه رو به مروپ کرد و گفت:
- خوب بود. ولی نمکش زیاد بود! ولی در کل خوب بود.
و رفت.
- پدربزرگ! شما مگه مدیر و منتقد مهمان ویزنگاموت نیستید؟
- خوب چرا! چطور؟
- خوب برید به این تازهواردها ایفای نقش یاد بدید دیگه! به گند کشیدن خانه آبا و اجدادی ما رو!
- الان.
ماروولو یک صندلی گذاشته بود وسط ایستگاه کینگزکراس و همانجا اطراق کرده بود.
- ببین پسر جان! زمان سالازار خیلی به علائم نگارشی حساس بودن. بذار بهت بگم کاربرد هر کدوم ... این چرا غیب شد؟
رودولف در حالی که دود سر چوبدستیاش را فوت میکرد گفت:
- مولتی نیوت بود. بلاکش کردم!
- اینم؟! الان یک هفتس در مورد همشون همینو میگی!
- واهاهاهاهاهاهاهای
نه نمیخندوم له له هستوم. نیوت نیست. هوریسه. اون هوریس کپیه!
ووی ووی ووی چقدر به نیوت تهمت زدیم!
- اصلا کارگاه با خودتون! من میرم معرفی شخصیت.
- ببین دختر جان! این که تو خیار دوست داری خیلی خوبه. خیار کالری نداره. میتونی هرچقدر دلت خواست بخوری و چاق نشی. اصلا علاقه به خیار مطابق نظریات پدر علم روانشناسی، یک امر طبیعیه. ولی همهی اینا رو فقط گفتم که دلت نشکنه. چون مهم اینه که علاقه به خیار هیچ کمکی به شخصیتپردازی نمیکنه!
تازه وارد که عصبانی شده بود، یک خیار در دهان ماروولو چپاند و وارد ایفای نقش شد.
ماروولو بریده بود. او از تازه واردها قطع امید کرد. حتا از کل سایت قطع امید کرد. و از خودش ... ماروولو خودش را بلاک کرد و دیگر هیچگاه به خانهی ریدلها بازنگشت.