کلمات فعلی:منتظر- دیوانه ساز-بستنی-شاد-گل رز-ظرف-پرواز
او منتظر کسی بود. ناگهان هری را دید که به سمت او می آمد. هری که انگار خسته می رسید روی صندلی نشست و گفت:
جینی، تو تا حالا دیوانه ساز دیدی؟
جینی، در حالی که فکر میکرد گفت:
فکر نکنم. چرا همچین سوالی می پرسی؟
هری جواب داد:
آخه دامبلدور می گفت که دیوانه ساز ها طرف ولدمورت هستن.
جینی گفت:
فکرتو خیلی مشغول این چیز ها نکن. بستنی میخوای؟
جینی این را گفت و بستنی ای به طرف هری گرفت.
هری گفت:
ممنون.
و بستنی را گرفت و مشغول خوردن آن شد.
جینی، از این که توانسته بود فکر هری را کمی آزاد کند، شاد شد.
وقتی بستنی را خوردند او ظرف آن را جمع کرد.
ناگهان جینی، هری را دید که گل رزی در دستش بود.
هری گفت:
برای تو.
جینی، گل را گرفت و بعد به تماشای پرواز جغدها مشغول شد. جینی خوشحال بود. خوشحال.
کلمات نفر بعد: سرما، امید، پیروزی، گردنبند، طلسم شادی بخش، تولد، ماه
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۱۵:۰۹:۲۱
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۱۵:۱۲:۲۱
یک گریفندوری
!
کی؟
یه ماگل از همه جا بیخبر.
یک گریفندوری
!
ریگولوس بلک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
همه ازش متنفرن
صورتی
وزارت سحر و جادو
یک گریفندوری
!
جینی ویزلی vs تلما هلمز
سوژه: قتل
آهی می کشد و به پنجره چشم می دوزد. کاش او می توانست جلوی به قتل رسیدن این همه افراد را بگیرد. کاش...
در همین فکر ها بود. که ناگهان ایده ای به ذهنش رسید، از جا برخاست و قلمی را برداشت و شروع به نوشتن ایده اش کرد:
من باید به جنگ بروم. تنها همین راه است که می تواند کمکم کند. پس باید آماده باشم، طلسم های زیادی باید یاد بگیرم، باید کمی هم معجون درست کنم. شاید اینطوری بتوانم از به قتل رساندن افراد زیادی جلوگیری کنم.
او این را نوشت و سپس کتاب معجون سازیش را در آورد، دنبال معجون شانس می گشت، بالاخره پس از جستجو های بسیار، توانست دستور معجون شانس یا فلیکس فلیسیس را پیدا کند.
وسایل معجون سازیش را در آورد و شروع به ساختن این معجون کرد. پس از کار و تلاش بسیار، توانست این معجون را درست کند.
معجون دیگری که نیاز داشت معجون شفابخش بود، دنبال دستور معجون شفا بخش گشت و آن را پیدا کرد.
پس از چند ساعت، توانست معجون شفابخش را درست کند.
او معجون هایش را داخل کیفش گذاشت، کتاب و وسایل معجون سازیش را هم داخل کیفش گذاشت، کتاب طلسم ها را هم داخل کیفش گذاشت.
جنگ هاگوارتز، خاتمه یافته بود. او با معجون ها و طلسم ها سعی می کرد زخمی شدگان را نجات دهد.
ناگهان بلاتریکس را دید، او چوبدستی اش در دستش بود و به سوی جینی می آمد.
مالی، مادرش قبل از این که طلسم بلاتریکس به جینی برخورد کند. ضد طلسمی را به سوی بلاتریکس فرستاد. بلاتریکس نقش بر زمین شده بود.
بلاتریکس که می خواست جینی را به قتل برساند، خود به قتل رسید.
جینی از این که طلسم بلاتریکس به او نخورده بود بسیار شادمان بود. او و مادرش به سوی قلعه برگشتند.
اما، جینی خبر نداشت که برادر نازنینش به قتل رسیده است. او وقتی به قلعه رسید با جسد فرد رو به رو شد.
اکنون، اشک از چشمان جینی جاری بود، او نتوانسته بود جلوی به قتل رسیدن برادرش را بگیرد، نتوانسته بود... .
یک گریفندوری
!
آهی می کشم و به پنجره چشم می دوزم. تاریکی، ظلم و ستم در سراسر جهان، پخش شده است. دیگر می توان گفت، کسی ذره ای مهر و محبت ندارد.
خسته ام، اما هنوز، امید کوچکی، در قلبم است. تا وقتی امید دارم، می توانم به پیش روم.
همه، ظالم و ستمگر شده اند و کمتر کسی است که ظلم و ستم نکند.
گاهی فکر می کنم، انسان ها در واقع، چیزی به نام انسانیت ندارند. زیرا، هیچکس نیست که خالصانه، مهر و محبت کند و ظلم نکند.
گاهی دوست دارم، انسان ها را، بخاطر انسان نبودن، سرزنش کنم. بخاطر، مظلومانی که از مظلومیت خود دم نزدند. و بخاطر کسانی که به آنها ظلم و ستم شد.
اما، می دانم سرزنش کردن افرادی که، انسانیت ندارند، مثل، فرو کردن میخ چوبی، در آهن است. حرف، را گوش نمی کنند و در آنها اثری ندارد.
دوست دارم برای مظلومیت کسانی که به آنها ظلم شد، اشک بریزم.
ایکاش، انسان ها انسانیت داشتند. ایکاش، به یکدیگر ظلم و ستم نمیکردند. ایکاش، یکدیگر را مسخره نمی کردند، ایکاش، یکدیگر را به قتل نمی رساندند. ایکاش... .
دوست دارم تمام این ایکاش ها، تبدیل به واقعیت شود. اما، به نظر، امری محال می رسد.
دوست دارم بدانم که چگونه، و چطوری، من می توانم آسوده باشم، در حالی که دیگری، ناراحت است. چگونه می توانم سیر باشم، در حالی که دیگری، گرسنه است. چگونه می توانم در جایی شیک، زندگی کنم، در حالی که دیگری، حتی جایی برای خواب ندارد.
امیدوارم، ظلم و ستم از جهان برود. امیدوارم... .
یک گریفندوری
!
سوروس اسنیپ
ـــــــــــــــــــــــــــ
مو طلایی
خود پسند
فراموشی
یک گریفندوری
!