هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲:۳۸ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۴:۱۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 221
آفلاین
آلنیس اورموند vs هیزل استیکنی

گذشته یا آینده؟

₊⁺☾❅⁺₊



یادم نمی‌آد اولین چیزی که حس کردم، بوی برف بود یا موهای نرم مادرم.
آخه وقتی به دنیا اومدم نمی‌تونستم ببینم یا بشنوم. مامان می‌گفت همه‌مون همینطور بودیم. دو هفته تموم کارم این بود که شیر بخورم و بخوابم. گه‌گاهی نفس‌های گرم برادر دوقلوم که تلاش می‌کرد شیر بخوره رو حس می‌کردم. مادرم توی این دو هفته حتی یه لحظه هم ازمون جدا نشد تا گرم و سیر بمونیم.
توی هفته سوم زندگیم بود که برای اولین بار خونواده‌ام رو دیدم. مادرم رو از روی بوش می‌شناختم، ولی ظاهرش از چیزی که تصور می‌کردم باشکوه‌تر بود. نفر دوم رین بود، برادر دوقلوم. کل این مدت رو با هم سپری کرده بودیم ولی این اولین باری بود که همدیگه رو می‌دیدیم. بعد از اون بقیه گله رو کم‌کم ملاقات کردم: پدرم، دومین گرگ قوی گله (اولیش مامانم بود.) و خواهر و برادرای بزرگ‌ترم.
در عرض چند روز چیزای جدیدی متوجه شدم؛ مثلا اینکه هیچ‌کس جز مامان حق نداشت تو هفته‌های اول زندگی‌مون بهمون نزدیک بشه. فقط بعضی وقتا می‌دیدم براش غذا می‌آوردن، چون مامان ما رو تنها نمی‌ذاشت که بره شکار و مسئولیت تامین غذاش با بقیه گله بود. البته من اون موقع دوست داشتم اینطوری فکر کنم که بقیه، برای احترام گذاشتن و همینطور تبریک تولد دوتا توله جدید، شکارهاشون رو بهش پیشکش می‌کردن. هرچند اونقدرا هم تفکرات بچگونه‌ام پرت نبود.
تا موقعی که دو ماه‌مون کامل نشده بود حق نداشتیم از غار خارج بشیم. بخاطر اینکه برای دنیای وحشی بیرون زیادی کوچیک بودیم. رین (برخلاف من) از این موضوع راضی بود و اگه دست خودش بود، تا آخر عمرش همونجا پیش مامان می‌موند. ولی درباره من اینطوری نبود. از کوچک‌ترین فرصت‌ها استفاده می‌کردم تا حتی یه ذره هم شده بیرون غار رو بیشتر بشناسم. البته که معمولا مامان سریع متوجه می‌شد و من رو از پشت گردنم می‌گرفت و از ورودی غار دور می‌کرد؛ ولی برای اولین بار تونستم برف رو لمس کنم. به نرمی و سفیدی موهای خودم بود، جوری که مطمئن بودم اگه واردش بشم دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه پیدام کنه. برف خیلی سردتر از انتظارم بود. یعنی، اصلا چیزی به اون سردی تو عمر کوتاهم لمس نکرده بودم. اولش غیرمنتظره و ترسناک بود، ولی وقتی به سرماش عادت کردم، به قدری حس خوشایندی داشت که دلم می‌خواست زمان زودتر بگذره و بتونم وارد دنیای برفی بیرون غار بشم.
بالاخره روز موعود فرا رسید. وقتی بیدار شدیم، مامان تو دهنه غار منتظرمون بود. این یعنی امروز بالاخره می‌تونستیم همراه گله به شکار بریم. بالاخره می‌تونستم تو برف راه برم.
مامان قلمرومون رو به من و رین نشون داد. خیلی خیلی بزرگ‌تر از داخل غار بود؛ و البته پر از شگفتی‌هایی برای یاد گرفتن.
اون روز سعی کردم یه خرگوش شکار کنم که خب موفق نشدم، و همراه رین روی تنه درخت‌های مرزی قلمرومون پنجه کشیدیم. هر چند جای پنجه‌های ما دربرابر بقیه خیلی کوچیک‌تر بود و به چشم نمی‌اومد. یکم بعدتر، یه موجود گنده پشمالو دیدیم که بعدا فهمیدم یه خرس قهوه‌ایه که از خواب زمستونیش بیدار شده و دنبال غذا می‌گرده. حتی از دور هم بزرگ و ترسناک بود، ولی مامان گفت تا وقتی به بچه‌هاش نزدیک نشیم خطری برامون نداره. قبل از غروب، از شانس خوب‌مون یه گروه از گوزن‌های شمالی رو نزدیک قلمرو پیدا کردیم. قبلا یکی‌شون رو دیده بودم، البته توی غارمون در حالی که داشت توسط مامان خورده می‌شد. اون موقع من فقط می‌تونستم شیر بخورم، و مامان هم می‌گفت که گوزن‌های شمالی خیلی سخت پیدا و شکار می‌شن و مثل یه غذای سلطنتی‌ان برامون. از همون روز حسرت گوشت گوزن رو دلم مونده بود، ولی حالا تو اولین روزم بیرون غار، یه گله دقیقا جلومون سبز شدن! من و رین یکم دورتر زیر یه درخت کاج بقیه گله رو تماشا می‌کردیم که چطور یه گوزن جوون رو از بقیه گوزن‌ها دور و محاصره کردن. بعد از ناله‌های گوش خراش، گوزن بیچاره بالاخره زیر دندون‌های مامان آرون گرفت و تسلیم مرگ شد. دلم براش می‌سوخت، ولی این قانون طبیعت بود؛ بعضیا شکار و بعضیا شکارچی به دنیا می‌آن. و از شانس خوب‌مون ما قرار نبود خورده بشیم.
با یه زوزه گروهی، این ضیافت رو جشن گرفتیم و مامان من و رین رو صدا کرد که سهم خودمون رو از شام شاهانه‌مون برداریم. نه فقط گرگ‌ها، بلکه تو هر گله‌ای رسم بود که اول توله‌ها بهترین و لذیذترین قسمت‌های شکار رو بخورن و بعد نوبت بزرگترا بود. تا وقتی ما غذامون رو تموم کنیم، کس دیگه‌ای نباید نزدیک گوزن می‌شد؛ وگرنه مامان گردنش رو گاز می‌گرفت تا ادبش کنه.
بیرون غار بودن یه چیزی رو بهم فهموند، اونم اینکه مامان قوی‌ترین و باابهت‌ترین موجودی بود که می‌شناختم. نه تنها گله خودمون، بلکه سایر شکارچیای جنگل مثل روباه‌ها و شغال‌ها هم ازش حساب می‌بردن و جرئت نداشتن در حضورش شکار کنن. حتی برای خرس‌های قهوه‌ای هم مورد احترام بود! مامان یه آلفای واقعی بود و هیچ کدوم از ما نمی‌تونستیم جاش رو بگیریم؛ هرچند تو گله‌های خانوادگی و کوچیک این چیزا رایج نبود ولی تو گله‌های بزرگ، قوی‌ترین گرگ‌ها برای گرفتن ریاست گله با همدیگه می‌جنگیدن و برنده، آلفای جدید می‌شد و فقط اون بود که حق جفتگیری و تولید مثل داشت. بقیه گرگ‌ها و بچه‌هاش هم امگاها و بتاها بودن که تحت سرپرستی آلفای گله زندگی می‌کردن.
مامان می‌گفت هر کدوم از ما هر موقع که بالغ شدیم می‌تونیم از گله فعلی‌مون جدا شیم و یه گله جدید تشکیل بدیم. این برای من که می‌خواستم یه آلفای قوی مثل مامان بشم خیلی هیجان‌انگیز بود، ولی اصلا دلم نمی‌خواست خونواده‌ام رو ول کنم که یه خونواده جدید تشکیل بدم؛ همونطور که خیلی از خواهر و برادرام نکردن. می‌خواستم تا آخر عمرم پیش مامان و رین بمونم. تا ابد.
چند هفته بعد اتفاقی افتاد که حتی تو بدترین کابوس‌هامم نمی‌دیدمش.
اون رو مثل همیشه بعد از طلوع خورشید از غار بیرون زدیم تا دنبال غذا بگردیم. وقتی یه دور کامل توی قلمروی خودمون زدیم، خورشید تقریبا به وسطای آسمون رسیده و ما هم شکار درست و حسابی گیرمون نیومده بود.
به ناچار از قلمرو خارج، و وارد دشت برفی جنوب جنگل‌های کاج شدیم. وقتی دیگه درختی جلوی دیدم رو نمی‌گرفت، موجودات جدیدی رو دیدم که توی دشت وایسادن. اونا تقریبا هم قد یه گوزن بالغ بودن، شاخ و دم نداشتن و روی دو پا راه می‌رفتن. اول فکر کردم اونا هم یه نوع شکار کمیابن که مامان درباره‌شون حرف نزده بود؛ ولی از حالت تهاجمی چهره مامان فهمیدم که ما شکاریم و اونا شکارچی. قبل از اینکه به خودم بیام، صدای تیزی من رو میخکوب کرد و لحظه بود، برف و موهای سفید مامان با رنگ قرمز تزئین شد. ترکیب برف و خوب همیشه برام جذاب بود، چون خبر از غذای تازه می‌داد. ولی الان؟ توی یه چشم به هم زدن، مادرم، قوی‌ترین موجودی که می‌شناختم، بدون اینکه حتی توسط اون جونور عجیب لمس بشه، شکار شد.
فرصتی برای سوگواری نداشتم. درست مثل اون گوزن‌ها، تنها کاری که از دستم بر می‌اومد تماشای جون دادن مادرم و فرار کردن بود، ولی توان انجام هیچ کاری رو نداشتم. انگار توی یه لحظه، کل دنیا روی سرم خراب شد. دیدم که بابا و خواهر بزرگه‌ام به سمت اونا حمله‌ور شدن، ولی دوباره همون صدا و دوباره خون. موجودات دو پا بهمون نزدیک‌تر می‌شدن و در همین حین افراد بیشتری از خونواده‌ام جلوی چشمام می‌مردن. ما هیچ‌وقت همه گله گوزن‌ها رو شکار نمی‌کردیم. ولی این شکارچیای جدید انگار می‌خواستن همه‌مون رو از پا دربیارن.
لرزش رین رو درحالی که بهم چسبیده بود حس می‌کردم. اون از بدو تولد از من یکم کوچیک‌تر و ضعیف‌تر بود و من توی شکار و کله‌شق بازی همیشه ازش جلو بودم. وقتی اون موجودات تو فاصله چند قدمی‌مون وایسادن، طبق غریزه‌ام و برای حفاظت از رین به سمت‌شون خیز برداشتم. قبل از اینکه دندون‌هام بهشون برسن، اونا گرفتنم و توی یه قفس درست شده از چوب کاج انداختن. انگار تازه به خودم اومدم و فهمیدم به عنوان یه گرگ وحشی نباید تسلیم شم. در حالی که اونا رین رو هم توی یه قفس دیگه می‌انداختن، تقلا می‌کردم . دندون نشون می‌دادم که یهو با برخورد چیزی به سرم، دیدم تار شد و از هوش رفتم. توی همون حالت تصاویر محوی رو دیدم که نمی‌تونستم از رویا تشخیص‌شون بدم: رین پشت درخت‌های کاج، خون روی برف، و مامان که همراه با سایه‌هایی اومدن و کنارم نشستن.
وقتی بالاخره به هوش اومدم، بوی مامان به مشامم خورد. برای یه لحظه تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کردم و سرم رو برگردوندم تا مامان رو ببینم، که از پشت میله‌های چوبی قفسم بدن بی‌جونش رو دیدم. بیشتر شبیه یه جسد تو خالی بود، مثل وقتایی که از شکار ما فقط یه پوست باقی می‌موند. چرخیدم و بقیه خونواده‌ام رو هم دیدم که فقط یه تیکه پوست ازشون مونده بود.
یکم بعد تازه متوجه اطرافم شدم؛ دیگه توی دشت برفی نبودیم و عوضش، دور تا دورمون پر بود از چیزای صخره‌مانند بزرگ و عجیبی که به شکل مکعب مستطیل های بلند با دقت صیقل داده شده بودن. نمی‌دونم کاربردشون چی بود، ولی حتما ربطی به اون موجودات دو پایی که اطرافم با بهت پرسه می‌زدن داشت. می‌توسنتم حرف‌زدن‌شون رو بشنوم ولی بخاطر کلمات ناآشنایی که توی جمله‌هاشون بود، نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبره. به نظر می‌اومد ما هم به اندازه‌ای که اونا برامون عجیب و جدید بودن، بهشون همین حس رو می‌دادیم.
صدای جیغ رین باهث شد از جام بپرم و به سمتش برگردم. یکی داشت ناخن‌هاش رو کوتاه می‌کرد. نه، می‌کشید. بعد هم سراغ دندون‌های نیشش رفت. اینا دوست داشتن با شکارشون بازی کنن؟ سوالم بی‌جواب موند وقتی یکی دیگه‌شون به سمت من اومد. ولی من مثل رین تسلیم نمی‌شدم تا هر کاری دلشون می‌خواد باهام بکنن. به محض اینکه دستش وارد قفس شد، به گاز محکم ازش گرفتم که باعث شد فریادش گوشم رو به درد بیاره. قبل از اینکه بتونه این حرکتم رو تلافی کنه، صدای کسی توجه جفت‌مون رو جلب کرد. اون گفت: «من این بچه رو می‌خوام.» و این اولین جمله از زبون یه دو پا بود که کاملا فهمیدم. اونی که دستش رو گاز گرفتم، فورا قفس من رو در ازای یه مشت سنگ درخشان به دو پای جدید داد.
دوباره به موهای سفید آغشته به خون مامان و رین نگاه کردم. این آخرین باری بود که گله‌مون کنار هم بود.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۱۴ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۸:۵۰
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 132
آفلاین

هیزل استیکنی
vs
آلنیس اورموند






-ساعت چهاره و هنوز خبری ازش نیست!

با دیزی به آرایشگاه آمده بودیم تا برای شب گریم شویم. لباس عروس بلندم را پوشیده بودم. گریم من هنوز تمام نشده بود اما دیزی که آماده شده بود بالای سرم ایستاده بود. وسط موهای خرماییش را گیس کرده بود و بقیه موهایش را روی شانه هایش ریخته بود. لباس سیاه و خاکستری براقش را پوشیده بود و جوراب شلواری سفیدش را نیز به تن کرده بود. تاجی با عقیق های زیبا بر سر کرده بود. حس میکردم که از من هم زیبا تر شده است.

-نترس! خودش میادبه محل قرارتون.
-اخه قرار شده بود بهم...
-وای! این بار صدمه که داری اینو میگی. شاید مشکلی براش به وجود اومده باشه و یا توی موقعیتی نباشه که بتونه پیام بده.
-ولی...
-ولی بی ولی!

سپس رو به آرایشگر کرد

-خانم آرایشگر. کی کارتون تموم میشه؟
-دیگه آخراشه. اگه خسته شدین میتونین کنار پنجه بشینین و از منظره لذت ببرین یا مجله بخونین. اگه خواستین میتونم بگم براتون قهوه درست کنن.
-نه ممنون.

دیزی دختر خجالتی بود. همیشه حتی اگر چیزی را خیلی هم نیاز داشت از کسی تقاضا نمی کرد. حتی از خواهر دوقلویش.

-برو بشین دیزی! خسته ات میشه. ساقدوش عروس که نباید خسته باشه!

ریزریزکی خندید. سپس به سمت پنجره رفت و کمی از خود سلفی گرفت.

-خانم. کارتون تمام شد.

بلند شدم و از درون آینه تمام قد خودم را نگاه کردم. لباس عروس سفیدم تاروی زمین ریخته شده بود. موهایم را به حالت لوب صاف دراورده بود و سایه خاکستری درخشانی نیز برایم زده بود. البته...
موهایم دورنگ شده بود. صورتی و سیاه. عجیب بود چون تاکنون همچین حالتی برایم پیش نیامده بود.

-ببخشید...
-چی شده؟ از گریمتون راضی نیستین؟
-نه عالیه. فقط راجع به موهام...
-اینکه دورنگ شده؟ فکر کنم موهاتون تغییر رنگ میده نه؟
-درسته.
-خوب وقتی دودلین اینجوری میشه معمولا. ولی بعضی وقتا هم اگه بهشون وابسته باشین برای زیبایی بیشتر شما دورنگ میشن.
-منظورتون رو نمی فهمم.
-ببینین. وقتی شما و موهاتون حس خوبی نسبت به هم دارین و همو دوست دارین در زیبایی یکدیگر تلاش میکنین. یعنی شما موهاتونو دوست دارین و خوشکلش میکنین پس موهاتونم شما رو دوست داره و برای زیبایی شما دورنگ میشه.
-چه جالب!

به سمت دیزی رفتم.

-خوشکل شدم؟

باگفته شدن این حرف توسط من متوجه حصورم شد.

-وای! خیلی خوشکل شدی! فقط موهات...
-آره میدونم! برای خوشکل شدن من اینجوری شده!
-عالیه! بریم؟
-بریم!

سپس به سمت در آرایشگاه رفتیم.

-خیلی ممنون ازتون!
-خواهش میکنم! من که کاری نکردم.

سپس از آرایشگاه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.(اشاره میکنم که کمی هم دعوا سر اینکه کی رانندگی داشتیم ولی در نهایت عروس خانم برنده شد)

-بریم یه چرخی بزنیم یا بریم سر قرارمون با کای و دنیل؟
-اونا که حالا حالا ها نمیان! چرخ زدن لذت بخش تر نیست؟
-چرا!

سپس چرخی توی پارک نزدیک محل قرار زدیم و تصادفی به یه شهربازی برخوردیم.

-میای سوار چرخ و فلک شیم؟
-هیزل... فکر کنم یادت رفته که...
-هیچیم یادم نرفته بدو بریم!

دست او را گرفتم و به سمت چرخ و فلک رفتیم. وقتی سوار شدیم متوجه شدم که چه چیزی را فراموش کرده بودم. ترس از ارتفاع دیزی!

-دیزی... خوبی؟
-اره...اره...خوبم...
-چرخ و فلک اونقدر هم ارتفاع نداره ها.
-میدونم...میدونم...

نگرانش بودم پس به محظ اینکه به پایین رسیدیم خودم و او را به سرعت از کوپه خارج کردم.

-خوبی؟
-اره. الان دیگه خوبم.
-ببخشید دیزی.
-اشکال نداره! حس میکنم بالاخره ترسم از بین رفت.
-عالیه!

سپس با هم به سمت محل قرار حرکت کردیم.

30 دقیقه بعد

وقتی به آنجا رسیدیم متوجه شدیم که دنیل آنجا تنهاست.

-دنی! چرا تنهایی؟ پس کای کجاست؟

خیلی نگران بودم. موهایم درحال تغییر رنگ بود ولی جلوی آن را گرفتم. نمی خواستم از زیبایی موهایم کاسته شود.

-خوب واقعیتش...
-بزار ببینم. کتشو جا گذاشته!
-اره... و اشتباهی صندل پوشیده بود.
-یا خود روونا! چرا این کای از فراموش کاری درست بشو نیست!
-واقعا!

3 ساعت بعد

در مراسم عروسی بودیم. به کای نگه کردم. موهایش طبق معمول مرتب بود و کت و شلواری شیک و زیبا بر تن کرده بود. همان کت و شلواری که مادرم به او کادو داده بود تا در روز عروسی بپوشد. صورت کای از ترس سرخ شده بود. دست او راگرفتم.

-چیزی نیست. زودتموم میشه.

کای از جاهای شلوغ میترسید. درسته میترسید. این ترسش برای من هم عجیب بود ولی خوب هر کس ممکنه از یه چیز بترسه.
سپس موقع رقص کیک شد. مدت ها بود که در حال تمرین بودم تا وسط رقص پا روی پای کای نگذارم و در نهایت کار خود را در حساسی ترین بخش رقص کردم اما مرلین را شکر کای توانست جوری جمع و جورش کند. همیشه در جمع و جور کردن استعداد داشت. جمع و جور کردن همه چیز.
موقع هدایا از طرف کل فامیل کادو گرفتیم. من کادو گرفتن را خیلی دوست دارم. خصوصا کادو تولد و عروسی! اما متاسفانه روز عروسی تنها یک روز در عمر تواست و تنها یک روز خاطره و کادو دارد.

دفتر خاطرات عزیزم این پنج صفحه از تو مربوط به بهترین روز زندگی من بود. یعنی روز عروسی ام با کسی که بسیاردوستش دارم.بیشتر از همه دنیا
.


تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳:۴۳ شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۸:۵۰
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 132
آفلاین
هیزل استیکنی
VS
گادفری میدهرست




وارد کافه شدیم. کافه از همیشه شلوغ تر بود.گروه موسیقی در حال زدن یک موزیک کاملا کلاسیک و حرفه ای بود. آنقدر زیبا و شنیدنی که قابلیت این را داشتم که به پشت صحنه رفته، یک ویولن به دست بگیرم و با آنها بنوازم؛ اما اکنون کارهایی مهم تر از نواختن ویولن داشتم.
با اشاره به کای فهماندم که میز شماره بیست و چهار خالی است. دست او را گرفتم و به طرف میز بردم. میز شماره بیست و چهار حدود چهار متر با پنجره فاصه داشت و به دیوار نزدیک بود. روی صندلی کنار دیوار نشستم و کای را نیز روبه رویم نشست.

-راستی، میدونستی پایان نامه ام رو ارائه دادم؟
-واقعا؟! نظرشون چی بود؟
-خوششون اومد...
-هیزل! منو گول نزن. خودتم میدونی که من تو رو از خودتم بهتر میشناسم!

راست می گفت.هم از لحاظ گول زدن و هم از لحاظ شناخت. وقتی بیست و هفت سال تمام را با یک فرد سپری میکنی معلوم است که از خودش هم او را بهتر میشناسی.

-باشه،مچمو گرفتی. گفتن که هنوز کاملا به اثبات نرسیده و مطالبش هم خیلی کوتاهه. میدونستم قبول نمی کنن...
-خوب به اثبات برسونش!

انتظار داشتم این حرف را بزند. کای پسری پر شور و نشاط است و همیشه به دنبال کشف چیزهای جدید. همیشه من را هم به این چیزها ترغیب میکند. اما...

-ولی من...من...
-باشه. فهمیدم چی میخوای بگی. لازم نیست خودتو ناراحت کنی دختر! تو به این مدرک احتیاجی نداری.

لبم را گاز گرفتم. میدانستم که به این مدرک هیچ احتیاجی ندارم. اما میخواستم با این مدرک توجه او را بیشتر به خودم جلب کنم. ناگهان کای دستانم را از روی پاهایم بالا اورد و محکم انها را گرفت و فشرد.

-هیزل! نیازی نیست برای جلب توجه من کاری کنی که هیچ اهمیتی توی زندگیت نداره. روی اولویت هات تمرکز کن.

نمی دانم چگونه؛ اما انگار واقعا ذهنم را میخواند. میدانستم که نیز نیز به اندازه من به من علاقه دارد اما حسی به من میگفت که برای بودن با او به توجه بیشتری از طرفش نیاز دارم. حسی که گاهی سعی می کند به بهانه نیاز به توجه بیشتر مرا از او دور می کند.

-راستی، حق اشتراکت رو پرداخت کردی؟
-حق اشتراک؟ چی هست اصلا؟
-نمی دونی!؟ تا اتمام مهلتش چیزی نمونده!

سپس تکه ای از روزنامه پیام روز را از جیبش درآورد و به من داد.

نقل قول:
طبق مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو همه جادوگران ملزم هستند تا مبلغ ذکر شده را به عنوان حق اشتراک سالیانه ی جادوگری پرداخت نمایند. در صورت عدم پرداخت مبلغ مذکور تا 12 روز دیگر توانایی های جادوگری از شما سلب شده و تبدیل به یک ماگل می شوید.


-از زمان درج شدن این پیام توی روزنامه 10 روز میگذره. یعنی فقط دو روز وقت داری. من که همون روز پرداخت کردم.آخه میدونی چیه همیشه وتی کارهامو میزارم برای روز اخر یه اتفاقی می افته و موفق به انجامش نمیشم. خودت میدونی دیگه منظور چیه.
-آره...آره...

چشمانم از ترس گرد شده بود. کاغذی از جیبم بیرون آوردم. موجودی حسابم در بانک گرینگانتز بود.

نقل قول:
موجودی حساب شما: 13 گالیون و 10 نات


پولم به اندازه نبود. نمی توانستم در 2 روز هم 237 گالیون و 40 نات جور کنم. مگر اینکه...
در این فکر ها بودم که پیشخدمت جلوی چشمانمان ظاهر شد.

-سلام! به کافه ما خوش اومدین. بابت سروصدای اون گوشه عذر میخوام. برای دخترشون جشن تولد گرفتن و مهمون هم دعوت کردن و خودتون میدونید دیگه.
-بله میدونیم. اشکال نداره.

سپس منو ها را بدستمان داد.

-بفرمایید منو. لطفا سفارش هاتون رو انتخاب کنید و هر وقت کارتون تموم شد این زنگ رو بزنین تا من بیام.
-خیلی ممنون.

منو را نگاه کردم. همه قیمت ها بالای 50 گالیون بود. نمی دانستم باید چکار کنم. کای دوباره مانند همیشه ذهنم را خواند.

-پول نداری؟
-چرا...چرا...

کاغذ موجودی هنوز در دستم بود. کای ان را از من کش رفت.

-13 گالیون؟ چجوری میخوای حق اشتراک رو بدی؟ من نمیزارم! نمیزارم قدرتاتو بگیرن!
-مشکلی نیست کای! جورش میکنم.
-مشکلی هست. خوب هم هست. هیزل پاشو بریم. خرید توی اینجا درست نیست.

کای دستم را گرفت و من را از کافه خارج کرد. قدم هایش محکم، سریع و با قطعیت بود. میدانست که کجا میخواهد برود. پس من هم افسار خودم را دست او سپردم و با او قدم برداشتم. ناگهان خود را روبه روی بانک گرینگانتز یافتم.

-همینجا وایسا. الان میام.

حدس میزدم که میخواهد موجودی حساب خود را از بانک بگیرد. ولی میدانست که من پول او را قبول نخواهم کرد.
پس از گذشت چند دقیقه بازگشت.

-ببخشید ولی فط همینقدر داشتم.

سپس کاغذ موجودی حساب و پول های درون حسابش را به من داد

نقل قول:
موجودی حساب شما: 50 گالیون و 40 نات.


-ولی من...
-هیزل!

میدانستم که جقدر مرا دوست دارد و این قصیه برایش مهم است پس دیگر اصرار نکردم.



-میدونم. میدونم هنوز 187 گالیون دیگه لازم داری. نگران نباش جورش میکنیم.

دستان گرم او را گرفتم. با اینکه هوا سرد و برفی بود دستانش مانند شومینه ای درون وجودم مرا گرم می کرد.

- نگران نیستم. تا وقتی که تو رو دارم نه از چیزی میترسم و نه نگران چیزی هستم.

کای لبخندی گرم و شیرین به من زد. پر معناترین لبخندی که تا این لحظه از عمرم به من زنده شد.

فلش بک به بچگی هیزل

-به نظرت بوگارت من چی میشه؟

این سوالی بود که کای با لحنی جاه طلبانی از هیزل پرسیده بود.

-تو؟ به نظرم بوگارت تو از چیزی ترسیدنه!
-هر هر، خندیدیم.

حس کردم به او کمی برخورده بود.

-ببخشید اگه ناراحت شدی. شوخی بود.

اما فایده ای نداشت. کای با من قهر کرده بود. ناگه صدا پروفسور لوپین بلند شد.

-خب نفر بعدی کای استیکنی!

کای جلو رفت و برای مقابله با بوگارت خود آمده شد. بوگارت به ناگه چرخید و تغییر پیدا کرد. کای با دیدن بوگارتش به زمین افتاد.

-کای... بوگارت تو...

باورم نمیشد! بوگارت اون... آسیب دیدن من بود.

-کای!

به سمت او دویدم. داشت گریه می کرد. چون بوگارت شبیه به من بود نمی توانست او را تغییر دهد و مسخره اش کند.پروفسور لوپین که وضع کای را دید به جلو بوگارت رفت و بوگارت خود را دید.

-مسخره شو!

همه از مسخره شده بوگارت پروفسور خندیدند. همه جز من و کای.

پایان فلش بک-حال

وقتی به خانه رسیدم از خستگی روی تختم افتادم. حوصله انجام هیچ کاری را نداشتم. چه برسد به اینکه شام درست کنم. اول سعی بر این داشتم که غذایی سفارش بدهم ولی بعد متوجه شدم از لوک خوش شانس هم خوش شناس تر هستم. چرا که موجودی حساب ماگلی ام نیز خالی است. کتم را که دراوردم متوجه چیزی شدم که من و کای را به کافه کشاند. آنقدر درگیر موضوع حق اشتراک شدم که پاک فراموشش کردم.
بلی، این انگشتر مردانه بود که ما را به کافه کشاند. میدانم که معمولا مردان زنان را از خود خواستگاری می کنند اما خب میدانستم کای هرگز چنین کاری را نمی کد. زیرا او همیشه در ابراز احساسات خود نسبت به من حداقل به طور مستقیم مشکل داشته است. اما همیشه به طور غیرمستیم احساساتش را به من نشان میدهد.بسشتر از همه با لبخند. لبخند هایی گرم و صمیمی.

فردای آن روز

با هم قرار گذاشته بودیم که ساعت 10 صبح همدیگرو توی پارک نزدیک عمارت خانوادگیمون ببینیم. و طبق معمول هیزل وقت شانس(؟) خیلی زود رسید.

-کجا بودی؟ ساعت 11 است!
-ببخشید! هانا بیدارم نکرد.
-همون جن خونگیه؟
- نه بابا! اون اسمش جیانا بود. خیلی وقته دیگه تو خونه ام کار نمیکنه. به نتیجه رسیدم خدمتکار انسان بهتره!
-مردم آزار!
-بیا که بریم. دیرمون شد.

پس از چند دقیقه روبه روی عمارت خانوادگیمان بودم. مدتی میشد که اینجا نیامده بودم اما از اخرین روزی که اینجا بودم حتی ذره ای تغییر هم نکرده است. همان در بلند سیاه اهنی، همان باغ پر از گل های بنفشه و همان عمارت بزرگ و بلند طوسی.
سعی بر این داشتم که کمی پول از مادرم قرض بگیرم و بعد به او پس بدهم. دستانم می لرزید. شاید از اینکه خیلی وقت است سری به او نزدم ناراحت باشد. شاید نخواهد دیگر به من پول قرض بدهد. داشتم به این موضوعات دلهره آور فکر میکردم که صدای کای مرا به خودم آورد.

-زود باش! زنگو بزن.

پس به حرف او گوش دادم و زنگ در را زدم. در عمارت خود به خود باز شد. سرم را رو به کای چرخاندم.

-میدونی... بهتره من نیام. ممکنه...
-اگه نگران مامانم هستی بدون که از بچگی تو رو از همه بچه های فامیل بیشتر دوست داشته. تو که غریبه نیستی.
-باشه.

دست در دست هم وارد باغ عمارت شدیم. بوی گل های بنفشه و نرگس در سراسر باغ پیچیده بود. خاطرات زیبای گودگی ام از جلو چشمانم می گذرند. پس از مدت ها اینجام. محل وقوع تمام وقایاع کودکی ام...
مادرم از در عمارت وارد میشود. او هم درست مانند کل اجزا این عمارت هیچگونه تغییری نکرده است. از قیافه اش معلوم است که از امدن من و کای بسیار خوشحال است.

-کای! هیزل! پارسال دوست امسال آشنا! خیلی وقته به من سر نزدین. چیشده؟ نکنه میخواین بالاخره...
- نه نه! اونجوریام نیست!
-مبارکه! وایی خیلی خوشحالم. همیشه منتظر این روز بودم! همیشه زوج شما دوتا رو دوست داشتم عزیزانم!

نگاه زیرچشمی به کای می کنم. صورتش از خجالت سرخ شده. موهای سیاه مرتب و خوش حالتش را می بینم که حالا آنچنان خوشحالت و مرتب نیست زیرا مادرم با انگشتانشم موهایش را بهم میریزد و او را در آغوش می گیرد. نگاهی به من می کند و سریع نگاهم را از او می دزدم و زیرزیرکی می خندم.

-مامان... راستش... الان یه کار مهم تری باهات دارم.
-چه کاری؟ چیزی شده؟
-قضیه حق اشتراک رو شنیدی؟
-حق اشتراک؟ همون ترفندی که وزارت سحر و جادو برای پول گرفتن از مردم استفاده می کنه؟
-می کنه؟
-اره. خیلی وقتی این چیزا رو میگه. یادمه وقتی همسن شماها بودم 180 گالیون بهشون دادم. اما مامانم گفت این چیزا الکیه و نداد. تهش کی سود کرد؟ مامانم. آره عزیزم این چیزا الکیه. فقط برای گرفتن پول.
-یعنی خودتم پول رو ندادی؟
-نه! خوب چیه؟ میخواستی برای دادن حق اشتراک ازم پول بگیری؟
-خوب... راستش...
-خوب میشناسمت. زود گول میخوری.

از حرفش کمی دلخور شدم. میدانستم حق با اوست اما خودش هم می داند که خیلی زودرنجم. ناگهان دست حلقه شده کای را دور کمرم احساس می کنم. حس خوبی دارم. نام این حس را نمی دانم اما سعی می کنم نهایت استفاده از این حس خوب و لحظه دلنشین را ببرم.

-خوب تا اینجا هستین نهایت استفاده رو ببرین! اول بیاین چیزی با هم بخوریم! راستی دوست دارین جشن عروسی اتون هم اینجا برگزار بشه؟

لبخندی زدم. حسی درون بدنم داشتم.انگشتر را که هنوز داخل کتم بود را لمس کردم. حالا بهترین فرصت بود. دستم او را گرفتم و به پشت عمارت بردم. جایی که به قول کای زیبا ترین سمت باغ ماست. رو به روی او زانو زدم.

-هیزل! چیکار میکنی؟
-کای استیکنی! مایلی که با من دختر عمویت که روزی همباز بچگی ات بوده ازدواج کنی؟
-معلومه که آره!

ناگهان متوجه شدم مادرم هم دنبال سرمان آمده است چون بلند دست زد و خندید. خیلی خوشحال بود. میدانستم که همیشه منتظر چنین روزی بوده اما نمی دانستم تا این حد.

-مبارکه! مبارکه! پس عروسی هم همینجا برگزار میکنیم!

بلند شدم و انگشتر را به کای دادم و در کمال ناباوری ناگهان جعبه انگشتری را نیز در دست خود دیدم.

-همیشه منتظر یه فرصت بودم که خودم اینکارو کنم... ولی... ولی میدونی...
-متوجه هستم چی میگی
-خیلی ممنون که انجامش دادی. چون شاید اگه انجام نمیدادی من هیچ وقت جرئت انجام دادنش را نمی کردم. ممنون.
-خواهش میکنم!

مادرم دست هر دوی مارا گرفت.

-حالا بیاین یه چیزی بخورین مطمئنم خیلی گشته این!
-مامان...
-باز چی شده؟!
-یه حس بدی نسبت به صیه حق اشتراک دارم به نظرم بیا هردومون حق اشتراک رو بدیم. با این همه ثروت ضرری نمی کنیم که!
-نمی خواستم اینکارو بکنم. اما چون هر وقت تو حس بدی داشتی اتفاق بدی افتاده باشه.

سپس پول حق اشتراک هر دویمان را به من داد.

- به بانک گرگینگانتز برو و اینها رو به عنوان حق اشتراک من و تو بهشون بده. شماره صندوقم هم که یادته؟
-اره، ممنون مامان.
-راستی، این هم بگیر.

و کیسه پولی به من داد.

-نمیشه که دختری از خاندان استیکنی پول برای سفارش دادن پیتزاهم نداشته باشه! هم پول ماگلی توشه هم گالیون.

او را محکم در آغوش گرفتم.

-ممنون مامان.
-خواهش میکنم عزیز دلم.

همگی باهم به سمت آلاچیق رفتیم. ناهاری خوشمزه در انتظارمان بود.


تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۴:۵۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 300
آفلاین
گادفری میدهرست
Vs
هیزل استیکنی

سوژه: حق اشتراک


وسط اتاقم در خانه ی گریمولد ایستاده بودم و با وحشت به نامه ای که در دستانم بود، نگاه می کردم:

نقل قول:
طبق مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو شما ملزم هستید تا مبلغ ذکر شده را به عنوان حق اشتراک سالیانه ی جادوگری پرداخت نمایید. در صورت عدم پرداخت مبلغ مذکور تا طلوع صبح فردا توانایی های جادوگری از شما سلب شده و تبدیل به یک ماگل می شوید.


این نامه صبح امروز به خانه ی گریمولد رسیده بود، ولی طبیعتا من آن موقع خواب بودم و تازه حالا از مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو با خبر شده بودم.

آه در بساط نداشتم و باید از کسی پول قرض می کردم. هم رزم های محفلی ام و معشوقه ام رزالی هیچ کدام در وضعیتی نبودند که بتوانم از آن ها پول بگیرم. ولی دوستم ناتان بسیار ثروتمند بود و قطعا می توانست به من پول بدهد. مشکل این بود که ناتان در گذشته به خاطر قرض دادن به یکی از دوستان نزدیکش عمیقا به دردسر افتاده بود و به همین خاطر نسبت به این موضوع فوبیا پیدا کرده بود و دیگر به کسی پول قرض نمی داد.

همان طور که نامه را لوله کرده بودم و با حالتی عصبی و نگران با آن به چانه ام ضربه می زدم، با خودم گفتم:
- من دوست صمیمیشم، حتما می تونم راضیش کنم که بهم پول بده. ولی اون فوبیا داره و این قضیه شوخی بردار نیست. من خودم به رنگ صورتی فوبیا دارم و یه بار نزدیک بود به خاطر این که یکی از بچه ویزلیا اسباب بازی صورتیشو تو اتاقم جا گذاشته بود، خونه را آتیش بزنم تا از دست اون چیز صورتی خبیث نجات پیدا کنم.

باید راه حلی می یافتم که بتواند بر فوبیای ناتان غلبه کند. چه حسی آن قدر تاثیرگذار و عمیق بود که بتواند فوبیا را از میدان به در کند و شکست دهد؟ ناگهان چراغی بالای سرم روشن شد و چشمانم گشاد شدند و درخشیدند.
- آره، خودشه... عشق! عشق باعث میشه فوبیای ناتان از بین بره. باید یه کاری کنم که ناتان عاشقم بشه و اون وقت می تونم ازش پول قرض بگیرم.

بعد چهره ام وا رفت و دوباره حالتی دلواپس بر آن نشست.
- ولی الان همه ی عطاریا و مغازه ها بسته ان و نمی تونم ازشون معجون عشق یا مواد لازم واسه تهیه شو بگیرم.

چاره ای نداشتم جز آن که به توانایی های خودم متکی باشم و تا قبل از طلوع آفتاب و به پایان رسیدن مهلت پرداخت حق اشتراک ناتان را عاشق خودم کنم و از او بخواهم پول را برایم واریز کند.

در کمدم را باز کردم و بهترین لباس هایم را از آن بیرون آوردم، یک کت مشکی دنباله دار از جنس ساتن، پیراهن سفید با لبه های چین دار، شلوار مشکی چسبان و چکمه های چرمی سیاه. بعد ناگهان تصویری در ذهنم ایجاد شد، رزالی با صورت سفید مرمری، گونه های سرخ اناری، چشمانی به رنگ و عمق دریا و لبخند گرم و پر از عشق. بغض راه گلویم را بست.
- رزالی نازنینم، واقعا متاسفم! چاره ی دیگه ای ندارم.
*
مقابل عمارت خانوادگی ناتان ایستاده بودم و با دهانی باز به عظمت و شکوه آن نگاه می کردم، ساختمانی که به سبک رومی و از گرانبهاترین و درخشان ترین سنگ های سیاه ساخته شده بود. خانه ای که تا کنون برای دیدن ناتان به آن رفت و آمد داشتم، خانه ی مجردی او بود و تا به حال به عمارت خانوادگی آن ها قدم نگذاشته بودم.

سعی کردم چهره ای آرام و خونسرد به خودم بگیرم و بعد به سمت در رفتم و با دست چند بار به آن کوبیدم.

یک دقیقه سپری شد و هیچ کس برای باز کردن در نیامد. دوباره دستم را بالا بردم و این دفعه با شدت بیشتری به در کوبیدم. صدایی مسن و جیغ مانند از پشت در گفت:
- چه خبره بابا، اومدم!

و بعد در باز شد و با یک جن خانگی رو به رو شدم که یک پیراهن صورتی پوشیده بود. فشارم پایین افتاد، به نفس نفس افتادم و دستم را روی قلبم گذاشتم.

- اگه مشکل قلبی داری، برو سنت مانگو.

جن می خواست در را ببندد که مانعش شدم.
- من یکی از دوستای ناتانم. اومدم ببینمش.

جن همان طور که با حالتی مشکوک به من نگاه می کرد، در را کامل باز کرد و اجازه داد داخل شوم.

حس کردم وارد بهشت شده ام. باغی به بزرگی یک جنگل با درختان قطور و مرتفع که شاخ و برگ های انبوهشان بالای سرم سایه انداخته بود و نور ماه و ستارگان از لا به لای آن ها عبور می کرد و جای جای فرش پر از گل و چمنش را روشن می کرد.

- میای تو خونه یا می خوای تموم شبو با دهن باز وایسی این جا و این ور اون ورتو نگاه کنی؟

با خودم فکر کردم منظره ی رویایی این جا بهترین مکان برای ابراز عشق به ناتان است.
- خانم جن، میشه لطفا به ناتان بگین بیاد این جا؟ من همین جا منتظرش می مونم.

- خانم جن؟! اسمم خانم اندرسونه. دیگه مثل قدیم نیست که هر طور خواستی با جنای خونگی حرف بزنی. می دونی، من این جا کارمندم و حقوق می گیرم، پولی که آس و پاسی مثل تو حتی نمی تونه خوابشو ببینه. فکر نکن لباسای شیک و پیکت می تونه گولم بزنه، می دونم شپش تو جیبت چارقاب می زنه.

گونه هایم داغ شدند؛ حتما از شدت شرمندگی و خشم سرخ شده بودند. شدیدا میل داشتم دندان های نیشم را داخل گوشت این جن خانگی پیر فرو کنم تا دیگر این طور به من توهین نکند. اما به جای آن فقط لبخند زدم و با لحنی کنایه آمیز گفتم:
- خیلی ممنونم خانم اندرسون، لطف دارین.

جن چشم غره ای به من رفت.
- ایششش!

و بعد به سمت بخش سرپوشیده ی عمارت رفت. من هم مشغول قدم زدن در باغ و مرور کردن نقشه ام در ذهنم شدم. حالا که به این جا آمده بودم، دیگر نقشه ام چندان بی نقص به نظر نمی رسید. اگر به ناتان ابراز عشق می کردم و او به من می گفت که فقط به چشم یک دوست مرا می بیند، چه؟

همان طور که در افکارم غرق شده بودم، صدای ناتان را شنیدم که اسمم را صدا زد. رویم را برگرداندم و حس کردم اولین بار است که او را می بینم. با آن صورت سفید درخشان، چشمان سبز زمردی، موهای پرپشت و سرخ آتشین و لباس بلند و طلایی رنگش مثل یک پری به نظر می رسید.

در حالی که لبخند حجیمی روی لبانش بود، به سمتم آمد و با دستش ضربه ی ملایمی به نشانه ی سلام احوال پرسی به بازویم زد.
- حسابی غافلگیرم کردی، رفیق! چه طور شد که اومدی این جا؟ من همیشه بهت اصرار می کردم که بیای و تو قبول نمی کردی.

از شدت اضطراب ضربان قلبم تند شده و دستانم یخ کرده بود. لب هایم ناخودآگاه شروع کردند به لرزیدن. من حتی یک دوستی ساده را هم به سختی شروع می کردم، چه برسد به اظهار عشق. در مورد رزالی هم اول او بود که به من ابراز عشق کرد.

ناتان با نگرانی به من خیره شد.
- گادفری، حالت خوبه؟

به زور لبخند زدم و سعی کردم خودم را آرام کنم.
- آره، آره، خوبم. یه لحظه یاد لباس صورتی خانم اندرسون افتادم.

ناتان زد زیر خنده.
- وای، اون جن از خود راضی! تحملش واقعا سخته، ولی مامانم بهش عادت کرده.

مشغول قدم زدن در باغ شدیم. من به درخت ها، بوته ها، گل های رز سرخ و بنفشه ها و هر چیزی غیر از ناتان نگاه می کردم و او هم با نگاهی پرسشگرانه مرا برانداز می کرد.
- رنگت بدجور پریده، رفیق. هنوز شکار نکردی، نه؟

آن نامه ی لعنتی باعث شده بود قضیه ی شکار را کلا فراموش کنم.
- راستش ذهنم خیلی درگیر بود و اصلا فکر شکار نیومد تو ذهنم.

- آره، معلومه که اصلا تو حال خودت نیستی. بیا بشین این جا.

من را روی تخته سنگی نشاند و خودش هم کنارم نشست. بعد گردنش را به یک سمت کج کرد و گفت:
- بیا.

آب دهانم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم.

- چرا؟ تو قبلا هزار بار از خونم خوردی.

با صدایی خجالت زده گفتم:
- آره، ولی نه این جوری.

- راحت باش، ناسلامتی من دوست صمیمیتم.

با حالتی مردد به گردن سفید و مرمری ناتان و رگ تپنده ی آن خیره شدم.

- زود باش دیگه، الانه که از تشنگی پس بیفتی.

دهانم را به سمت گردنش بردم، چشمانم را بستم و دندان های نیشم را در گوشت نرمش فرو کردم. ناتان فریاد کوتاهی کشید و من شروع کردم به مکیدن خونش. کم کم نگرانی و اضطراب از درونم پر کشید و حس آرامشی عمیق وجودم را گرفت. خاطراتی که از ناتان داشتم، در ذهنم زنده شد، چشمان زمردی اش که مرا در خود حل می کرد، موهای سرخش که خورشیدی بود که مرا نمی سوزاند.

ذهنم در دنیایی شیرین پرسه می زد که ناگهان صدای جیغ ریزی مرا به عالم واقعیت برگرداند. دهانم را از روی گردن ناتان برداشتم و جن خانگی را دیدم که با حالتی وحشت زده به ما خیره شده.
- یا ریش مرلین کبیر! خانم اگه این صحنه رو می دید، چی می گفت؟

قطرات خون را از دور دهانم پاک کردم و به ناتان که داشت جای دندان هایم روی گردنش را می مالید، نگاه کردم.

- خانم اندرسون، این صحنه ای که دیدیو فراموش کن و فورا برگرد داخل خونه.

جن صورتی پوش در حالی که عباراتی نامفهوم و ناسزامانند را به زبان می آورد، دوان دوان از آن جا دور شد.

- ناتان، حالت خوبه؟ انگار زیادی از خونت خوردم.

رنگ دوستم پریده بود و سرزندگی چشمانش تا حدی از بین رفته بود. در عوض حتما حالا گونه های من سرخ و سرزنده بود. من زندگی را از درون او به درون خودم انتقال داده بودم.

ناتان لبخند بی رمقی زد.
- نگران نباش، الان نوشیدنی کره ای می خورم و حالم جا میاد.

این را گفت و یک بطری از داخل جیب لباسش درآورد و مشغول نوشیدن محتویاتش شد.
- گادفری، نمی خوای بهم بگی واسه چی اومدی این جا؟ فقط نگو اومدی بهم سر بزنی که باورم نمیشه. من قبلا هزار بار ازت دعوت کرده بودم بیای و تو قبول نکرده بودی. البته دلیلشم خوب می دونم. مامانم اولین باری که تو رو دید، برخورد خیلی بدی باهات کرد و تو ام نمی خواستی بیای این جا و اتفاقی ببینیش. ولی امشب اومدی، اونم با یه حال خراب و شکار نکرده و با لباسای مهمونی. چرا؟

به صورتش نگاه کردم و سعی کردم حرف های عاشقانه ای که قبلا آماده کرده بودم تا به او بگویم، را به یاد بیاورم. دستم را بالا بردم و آن را کنار صورتش گذاشتم. چشمانش گشاد شد، ولی خودش را کنار نکشید.

- ناتان، یادت میاد قبلا بهت گفتم از وقتی تبدیل به خون آشام شدم، یه جور حس بی قراری وجودمو گرفته؟ انگار روحم دنبال یه جور خون خاص بوده و من همیشه واسه پیدا کردنش نگاهم به دوردست بوده. ولی در واقع این خون همیشه نزدیکم بوده و من ازش می خوردم. این خونی که دارم ازش میگم، خون توئه.

این ها چیزهایی نبود که قرار بود به او بگویم. انگار این حرف ها خیلی ناخودآگاه در ذهنم شکل گرفته بود.

ناتان بدون آن که پلک بزند، با حالتی بهت زده به من خیره شده بود. او به اندازه ی صخره ای که رویش نشسته بودیم، بی حرکت بود. لحظاتی فقط به او نگاه کردم و بعد وقتی دیدم پاسخی نمی دهد، با صدایی آرام و پرسشگرانه اسمش را صدا زدم و او در حالی که انگار ناگهان به خودش آمده بود، به سرش تکانی داد و چند بار پلک زد.
- معذرت می خوام. از حرفات شوکه شده بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیزایی ازت بشنوم. یعنی حتی تو خوابم نمی دیدم که این حرفا رو بهم بزنی.

مکثی کرد و بعد او هم دستش را بالا آورد و آن را کنار صورتم گذاشت.
- راستش منم همیشه یه حس خاصی بهت داشتم، یه حسی که فراتر از دوستی بوده.

خندید و شادمانی صورتش را درخشان تر از قبل کرد. من هم با او خندیدم، ولی عذاب وجدان مثل ماری در وجودم خزید.

بقیه ی نقشه ام به سرعت اجرا شد. با ناتان در مورد حق اشتراک جادوگری ام حرف زدم و او فورا جغدی را به بانک گرینگوتز روانه کرد و ترتیبی داد تا مبلغ لازم پرداخت شود.

بعد هر دو بازو در بازوی هم مشغول قدم زدن در باغ شدیم. ناتان با خوشحالی از احساساتی که تمام این مدت از من پنهان کرده بود، می گفت و من به این فکر می کردم که حالا باید چه کنم؟ به ناتان بگویم ابراز عشقم به او فقط برای پول قرض گرفتن بوده یا به این رابطه ی دروغین ادامه دهم؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳:۴۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۴:۵۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 300
آفلاین
گادفری میدهرست
Vs
آیلین پرینس

سوژه: مجرم خطرناک


گادفری لرزید و از خواب پرید. قلبش به شدت می تپید و بدنش سنگین شده بود. نیم خیز شد و اطرافش را نگاه کرد. این تخت او نبود، اتاق او نبود، اصلا خانه ی گریمولد نبود، خانه ی دوستش، ناتان بود.
- یادم نمیاد چه جوری اومدم این جا.

تلو تلو خوران از تخت پایین آمد، به سمت پنجره رفت، پرده را کنار کشید و به منظره ی شب نگاه کرد. جغدی خاکستری رنگ را دید که بال زنان به این سمت می آمد و برگه ای به پایش بسته شده بود. گادفری پنجره را باز کرد و جغد لبه ی آن نشست و پایش را جلو آورد تا گادفری برگه را که روزنامه ی پیام امروز بود، از آن باز کند. بعد منتظر شد تا گادفری مقداری دانه به او بدهد و دستی به سرش بکشد.
- دختر خوب پر خاکستری، چشم طلایی قشنگم!

جغد هوهوی رضایت مندی سر داد، بال هایش را باز کرد و در سیاهی شب محو شد. گادفری هم روزنامه را باز کرد تا عناوین مهمش را در نور ملایم ماه بررسی کند.
- چی؟! نه، امکان نداره!

یک عکس بزرگ از گادفری در صفحه ی اول روزنامه چاپ شده بود و این عبارت زیر آن به چشم می خورد: مجرم خطرناک تحت تعقیب! و هیچ توضیح دیگری در کار نبود.

گادفری چند لحظه با حالتی شوکه به عکس خودش خیره شد. بر خلاف بقیه ی عکس های روزنامه، این عکس رنگی بود. پوست صورت گادفری در آن طوری بود که انگار چراغی با نور کم زیرش روشن شده باشد، چشمان عسلی رنگ و براقش با حالتی شرورانه به خودش خیره شده بودند و لبخندی اریب لب های خون آلودش را زینت داده بود. گادفری روزنامه را در دستش مچاله کرد و با بی قراری شروع کرد به قدم زدن در اتاق.
- اصلا یادم نمیاد چه اتفاقی افتاده. یعنی از خود بی خود شدم و به کسی حمله کردم؟ حالا چی کار کنم؟ حتما دیمنتورای آزکابان خیلی زود میان سراغم. ناتان کجاست؟ چرا خونه نیست؟ همیشه خواب می دیدم یه عده دنبالمن و می خوان دستگیرم کنن، بدون این که حتی دلیلشو بدونم. باورم نمیشه خوابم واقعیت پیدا کرده. این ناتان لعنتی کدوم گوریه؟ یا ریش مرلین! چه مصیبتی به سرم اومده.

کمد ناتان را باز کرد، شنل سیاهی را از آن بیرون کشید و روی شانه هایش انداخت و کلاهش را هم تا روی صورتش پایین کشید. بعد به سمت پنجره رفت، آن را باز کرد، روی لبه اش نشست و پایین پرید. بی هدف شروع کرد به راه رفتن، مغزش منجمد شده بود و نمی دانست باید چه کار کند و به کجا برود. آن قدر در افکارش غرق بود که تریلی چهل و هشت چرخی که داشت از وسط جاده رد می شد را ندید و مستقیم به سمتش رفت. صدای بوقی ممتد در سرش پیچید و از هوش رفت.
*
گادفری و ناتان روی نیمکت پارک نشسته بودند و از بطری های نوشیدنی شان می خوردند. بطری ناتان پر از شراب انگور سرخ بود و بطری گادفری پر از خون ناتان.

- دوست خوبم، خونت واقعا خوشمزه ست!

ناتان با صدایی کنایه آمیز گفت:
- تا دو ثانیه پیش دوست منحرف نابابت بودم، حالا شدم دوست خوبت؟

گادفری لبخندزنان ضربه ی ملایمی به پشت ناتان زد و به او خیره شد. پوست سفید و براق، چشمانی جسور به رنگ سبز زمردی و موهای بلند پرپشت و فر به رنگ سرخ آتشین و لبخندی که قادر بود سنگ را ذوب کند. عجیب نبود که چنین شخصی چنین خونی داشته باشد.

- این قدر نگام نکن، رنگم می پره.

و چشمکی به گادفری زد. گادفری سرخ شد و نگاهش را از روی او برداشت و برای این که جو را عوض کند، شروع کرد به حرف زدن درباره ی مساله ای که اخیرا موجب ناراحتی اش شده بود.
- می دونی، این مرگخوارا واقعا رو اعصابمن. همه اش تو فاز پروپاگاندان. میگن تقصیر سفیدیه که ما سیاه شدیم و کلا از تمام دنیا طلب دارن.

ناتان شانه هایش را بالا انداخت.
- این جوری سعی می کنن خودشونو تو چشم بقیه خوب و موجه نشون بدن. تازه خیلی راحت تره تقصیرا رو بندازی گردن عوامل جوی و گرمایش زمین و آب شدن یخ های قطبی و فلان و فیسار تا این که مثل یه آدم درست حسابی به گناها و تقصیرات اعتراف کنی.

گادفری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- فقط این نیست. اونا شدیدا بی ادب و بی شخصیتن. خیلی حرفای ناجوری بهم زدن.

- چی بهت گفتن؟

- بهم گفتن گوجه فرنگی و تابلوی نئونی.

ناتان زد زیر خنده و نوشیدنی از دهان و بینی اش بیرون ریخت. گادفری با حالتی دلخور به او نگاه کرد.
- اونا بهم توهین کردن، اون وقت تو می خندی؟

ناتان سعی کرد به زور جلوی خنده اش را بگیرد.
- متاسفم... نشد نخندم.

- تازه فقط این نیست. اربابشونم یه حرکتی زد که خیلی ناراحتم کرد.

ناتان که توجهش جلب شده بود، کمی به سمت گادفری خم شد و با کنجکاوی پرسید:
- چی کار کرد؟

- تو اعلامیه ی سوژه ی دوئل من و آیلین پرینس فامیلمو اشتباه نوشت، به جای میدهرست، نوشت هیدهرست.

این بار ناتان با شدت بیشتری خندید و مقدار زیادی شراب از داخل دهان و بینی اش روی لباس هایش و زمین ریخت. همان طور که قهقهه می زد، گفت:
- تو... تو به خاطر این قضیه ناراحت شدی؟ واقعا دلایل ناراحتیت در حد بچه های پیش دبستانیه.

گادفری با چهره ای دلخور چوبدستی اش را بیرون آورد و با گفتن وردی لباس ناتان را تمیز کرد.
- من انتظار دارم وقتی با بقیه محترمانه رفتار می کنم، اونام با من همین رفتارو داشته باشن.

ناتان از خندیدن دست کشید.
- خودتم خوب می دونی که این انتظار بیهوده ایه.

- آره خب، ولی چی کار کنم، من به اسم و فامیلم حساسم و همین طور حرفایی که بقیه راجع به ظاهرم می زنن.

ناتان ادامه داد:
- و همین طور به خیلی چیزای دیگه... پا شو، بیا بریم یه جایی خوش بگذرونیم تا این قضایا رو فراموش کنی.

گادفری همراه با ناتان از جایش بلند شد و همان طور که به سمت خیابان می رفتند، گفت:
- البته نه این که فکر کنی خیلی واسم‌ مهمه ها. صرفا می خواستم بدونی که اونا بی شخصیت، بی ادب، بی فرهنگ، بی تمدن...
*
گادفری و ناتان در یک کارگاه هنری بودند، کارگاهی که بوم های نقاشی اش انسان ها بودند و هنرمندان در جای جای آن نشسته بودند و با کاردک هایی پوست و گوشت بوم هایشان را می کندند و طرح هایی ظریف و زیبا خلق می کردند. گادفری به ظرف پر خونی که زیر بازوی یکی از بوم ها قرار داشت، خیره شد و گفت:
- به نظر میاد درد نمی کشن.

ناتان ظرف پر خون را برداشت، آن را به دست گادفری داد و یک ظرف خالی زیر بازوی بوم گذاشت.
- اونا معجون مسکن قوی خوردن.

گادفری خون را مزه مزه کرد.
- اوممم! خیلی خوبه!

و بعد آن را در یک نفس سر کشید.
- اما دیگه نباید بخورم. قبلش از خون تو خوردم و قبل ترم یه شکار کامل کرده بودم. اگه بیشتر بخورم، مریض میشم.

ناتان با حالتی کنایه آمیز گفت:
- یعنی تو یه خون آشام تیتیش مامانی حساسی؟

گادفری با حالتی تدافعی پاسخ داد:
- همه ی خون آشاما همین طورن.

ناتان ابروهایش را بالا برد و به دهانش پیچ داد.
- پس خون آشاما به اون خفنی ای که فکر می کردم، نیستن.

- ناتان، واسه داشتن اون زندگی ای که مد نظر توئه، مرلین بودنم بس نیست.

- خب، چه میشه کرد، من یه جادوگر ایده آل گرام.

در همین لحظه چراغ ها خاموش شد، یک گروه موسیقی با گیتارهایشان وارد شدند و شروع کردند به نواختن. گادفری و ناتان همراه با سایر افراد حاضر در کارگاه شروع کردند به رقصیدن. کم کم حس گیجی و گرمای عجیبی بدن گادفری را فرا گرفت. به بدن های رقصان اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت:
- اونا بدن نیستن، بطریای بزرگ پر از خونن!

به سمت یکی از آن ها خیز برداشت، دندان هایش را در گوشت نرمش فرو کرد و صدای جیغش را درآورد. بعد دیگری و بعد دیگری...
*
گادفری از جایش بالا پرید.
- وای، نه، من چی کار کردم!

دست استخوانی سیاه و ترسناکی به سمتش آمد و سعی کرد او را بخواباند.
- آروم باش، رفیق. یه تریلی چهل و هشت چرخ از روت رد شده و با آسفالت یکیت کرده.

گادفری به صاحب دست نگاه کرد و متوجه شد که او یک دیمنتور سیاه پوش است.
- عیب نداره، عوضش وقتی بیهوش بودم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده و چرا عکسمو به عنوان یه مجرم خطرناک تو روزنامه چاپ کردن.

- رفیق، اون ماده ی مخدری که دوستت تو ظرف خون ریخته بود، باعث شد نتونی نوشته های روزنامه رو کامل ببینی، وگرنه ماجرا رو اون جا نوشته بودن و واسه یادآوریش لازم نبود بری زیر تریلی و لواشک بشی.

- پس به خاطر مخدر بود که به ملت حمله کردم. ناتان، ناتان، مرلین لعنتت کنه، آخه این چه کاری بود کردی!

- حالا خون خودتو کثیف نکن. یه کم دراز بکش، حالت خوب بشه، بعد می برمت آزکابان.

گادفری با حالتی درمانده پرسید:
- چه قدر باید اون تو بمونم؟

- فقط نهصد سال.

گادفری دو دستش را روی سرش کوباند.
- لعنت بهت، ناتان. رزالی همه اش می گفت نباید با تو بگردما، ولی من به حرفش گوش نکردم.

- عیب نداره، غصه نخور، آزکابان فقط یه مکانه.

گادفری ناگهان با چشمان گشاد شده به دیمنتور خیره شد.
- تو... تو حرف می زنی! من نمی دونستم دیمنتورا می تونن حرف بزنن.

دیمنتور با دهان گشاد و بدقواره اش لبخند حجیمی زد.
- نمی تونن. تو هنوز تحت تاثیر مخدری.

گادفری ناله ای سر داد و دراز کشید و زیر پتو رفت و با خودش گفت که شاید تمام این ها یک خواب لعنتی است و وقتی بیدار شود، ببیند که همه چیز سر جایش است.





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱:۴۵ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
تلما هلمز vs جینی ویزلی

سوژه: قتل!


به دیوار نمناک خانه قدیمی، تکیه داد. از پنجره شکسته، بارش باران را تماشا میکرد. سرش را چرخاند و به وسط اتاقک قدیمی نگاه کرد. آتش کوچکی در میانه اتاق بدون لحظه ای توقف، می سوخت و کمی، اتاق را گرم میکرد اما گرمایش کفاف سرمای اتاق را نمیداد. در اتاق به آرامی باز و مردی با چوبدستی وارد اتاق شد. مرد، زیر لب ورد هایی زمزمه و اندازه آتش کوچک را کمی بیشتر کرد. با بزرگ تر شدن آتش، فضای اتاق روشن و گرم تر شد. دختر مشغول تماشای رقص شعله ها بود.
_میشه دست هام رو باز کنی؟ میخوام بگیرمشون جلوی آتیش.

دختر دست هایش را جلو آورد. مرد نگاه سردی به او انداخت.
_نه!

دختر با تعجب به مرد نگاه کرد.
_چرا؟
_چون سابقه فرار از زندان و از دست کارآگاه ها داشتی.

دختر پوزخندی زد.
_یعنی میترسی از دستت فرار کنم. آره؟
_تقریبا، شغلم به اینکه تورو به وزارتخونه تحویل بدم وابسته است!

دختر نفس عمیقی کشید.
_به چه جرمی؟
_قتل پدربزرگت! قتل مایکل هلمز... فکر نکنم بخوای انکار کنی! اون قتل توی خونه تو اتفاق افتاده و بعدش، تو به مدت طولانی غیبت زده.

تلما به سختی روی پاهایش ایستاد و درحالی که به باران نگاه میکرد گفت:
_چرا من کشتمش، اون دست روی نقطه ضعف هام گذاشت. من هم کشتمش! درست مثل جان!
_جان ویلسون، تو...

به زبان آوردنش، بعد هفت سال نیز برای تلما سخت بود... خیلی سخت...
_آره...من کشتمش...
_چطور؟

اشک هایی سوزان، به روی گونه های سرد و رنگ پریده دختر، حرکت میکرد. بغض، راه نفسش را گرفته بود.
_اون... اون همیشه ازم میخواست یه آهنگ رو بخونم، انگار میخواست بفهمم سرنوشتم چی میشه.

با آستین لباسش، اشک هایش را پاک کرد. و مانند گذشته، به خواندن آهنگ پرداخت؛ آهنگی که برایش پر از مفهوم بود.
_I saw that both your smiles were twice as wide as ours
دیدم که لبخند های شما دو برابر لبخند های ما بود

Yeah, you look happier, you do
آره، خوشحال تر بنظر میرسى و واقعن هم خوشحالتری

Ain’t nobody hurt you like I hurt you
هیچکس نمیتونه اندازه ی من تو رو اذیت کنه

But ain’t nobody love you like I do
ولی هیچکسم قدر من نمیتونه دوستت داشته باشه

Promise that I will not take it personal, baby
عزیزم قول میدم به دل نگیرم

If you’re moving on with someone new
اگه داری با یه نفر دیگه راهتو ادامه میدی

Cause baby you look happier, you do
چون خوشحال تر بنظر میرسى و واقعن هم خوشحالتری

My friends told me one day I’ll feel it too
دوستام بهم گفتن که یه روزى منم خوشحالتر خواهم بود

And until then I’ll smile to hide the truth
و تا اون موقع لبخند میزنم تا حقیقت رو پنهان کنم

But I know I was happier with you
ولى میدونم که با تو خوشحال تر بودم


فلش بک، هفت سال قبل

_اون چوبدستی رو بیار پایین تلما. من... من میتونم بهت توضیح بدم!

دخترک ۱۸ ساله ی مو قهوه ای، بدون نگاه به پسر فریاد زد.
_تو میخوای چی رو بهم توضیح بدی؟ اینکه بهم گفتی دوستت دارم و بعد، من تورو با یه دختر دیگه ،موقعی که داشتین جشن نامزدی میگرفتین، گیرتون انداختم! من به تو اعتماد کرده بود جان... به اینکه دوستم داری اعتماد کرده بودم! اما تو...

بخاطر بغضی که گلویش را میفشرد، نتوانست جمله اش را ادامه دهد. نفس عمیقی کشید و با لحنی ترحم برانگیز ادامه داد.
_تو بهم خیانت کردی... من برای تو از همه چیزم می گذشتم..‌. حتی وقتی گفتی باید مرگخوار هارو ترک کنم، بدون لحظه ای مکث قبول کردم...
_بهم گوش بده تلما، بهت توضیح میدم.

تلما، چوبدستی اش را بالا آورد و به سمت قلب پسر، نشانه گرفت.
_تو اولین نفری نیستی که میکشمش، اما من هیچوقت برای خودم کسی رو به قتل نرسوندم! همش برای منفعت دیگران بوده... و تو، اولین نفری میشی که برای منافع من، و انتقام من کشته میشه!

نفس، در سینه پسر حبس شد. دختری که می شناخت این نبود. دختر باید فقط اشک میریخت. انتقام دیگر چه میگفت؟
_نه نه، این کارو نمیکنی... تو این کارو نمیکنی. مگه نه تلما؟

در میان گریه، لبخندی به لب های خشکیده دختر، نما بخشید.
_نمیکنم؟! اشتباه میکنی جان... من برای خودم، هرکاری میکنم. حتی قتل عشقم!

تنها کورسوی امید پسر، نابود شده بود. کارش تمام بود...

_خداحافظ عشقم... آواداکداورا!

اشعه ای سبز، از چوبدستی تلما بیرون امد و به قلب پسر، برخورد کرد... جسم سرد و بی روح جان، به همراه قطره ای از اشک دختر به زمین افتاد. انگار، همراه روح مقتول، قلب قاتل نیز از جا در امده بود.

پایان فلش بک

_آهنگ قشنگیه.
_آره قشنگه، و پر مفهوم برای من...
_حالا که خودت هم اعتراف کردی که تا الان دو نفر رو کشتی، فکر کنم لایق بوسه ی دمنتور ها باشی!

دختر لبخندی زد. از ۱۸ سالگی آموخته بود برای منافع خودش هرکاری بکند. حتی قتل... با دست های بسته، از حواس پرتی کاراگاه جوان استفاده کرد و چوبدستی اش را برداشت. وردی را زیر لب زمزمه کرد و با طلسم کوچکی، طناب های جادویی دستو پاهایش را گسست.
_میدونی چیه کاراگاه. یه تفاوت بین جبهه های سفید و سیاه هست. سفیدا خودشونو برای منفعت دیگران فدا میکنن؛ مثل تو! ولی کسایی که توی جبهه سیاه مبارزه میکنن، دیگران رو برای منافع خودشون، فدا میکنن؛ مثل من!

چوبدستی اش را به طرف چشمان حیرت زده کاراگاه جوان گرفت و ادامه داد:
_و تو یکی از قربانی های منافع منی!

و با خونسردی فریاد زد:
_آواداکداورا!

و اشعه ای سبز رنگ، جان کاراگاه جواب را نیز گرفت.

و تنها برای منافع یک دختر، یک قتل انجام شد!


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ ۱۱:۵۴:۵۵
ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ ۱۱:۵۷:۵۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰:۴۵ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۳:۲۳ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 99
آفلاین
جینی ویزلی vs تلما هلمز

سوژه: قتل

آهی می کشد و به پنجره چشم می دوزد. کاش او می توانست جلوی به قتل رسیدن این همه افراد را بگیرد. کاش...

در همین فکر ها بود. که ناگهان ایده ای به ذهنش رسید، از جا برخاست و قلمی را برداشت و شروع به نوشتن ایده اش کرد:

من باید به جنگ بروم. تنها همین راه است که می تواند کمکم کند. پس باید آماده باشم، طلسم های زیادی باید یاد بگیرم، باید کمی هم معجون درست کنم. شاید اینطوری بتوانم از به قتل رساندن افراد زیادی جلوگیری کنم.



او این را نوشت و سپس کتاب معجون سازیش را در آورد، دنبال معجون شانس می گشت، بالاخره پس از جستجو های بسیار، توانست دستور معجون شانس یا فلیکس فلیسیس را پیدا کند.



وسایل معجون سازیش را در آورد و شروع به ساختن این معجون کرد. پس از کار و تلاش بسیار، توانست این معجون را درست کند.



معجون دیگری که نیاز داشت معجون شفابخش بود، دنبال دستور معجون شفا بخش گشت و آن را پیدا کرد.



پس از چند ساعت، توانست معجون شفابخش را درست کند.



او معجون هایش را داخل کیفش گذاشت، کتاب و وسایل معجون سازیش را هم داخل کیفش گذاشت، کتاب طلسم ها را هم داخل کیفش گذاشت.



جنگ هاگوارتز، خاتمه یافته بود. او با معجون ها و طلسم ها سعی می کرد زخمی شدگان را نجات دهد.



ناگهان بلاتریکس را دید، او چوبدستی اش در دستش بود و به سوی جینی می آمد.

مالی، مادرش قبل از این که طلسم بلاتریکس به جینی برخورد کند. ضد طلسمی را به سوی بلاتریکس فرستاد. بلاتریکس نقش بر زمین شده بود.

بلاتریکس که می خواست جینی را به قتل برساند، خود به قتل رسید.

جینی از این که طلسم بلاتریکس به او نخورده بود بسیار شادمان بود. او و مادرش به سوی قلعه برگشتند.

اما، جینی خبر نداشت که برادر نازنینش به قتل رسیده است. او وقتی به قلعه رسید با جسد فرد رو به رو شد.

اکنون، اشک از چشمان جینی جاری بود، او نتوانسته بود جلوی به قتل رسیدن برادرش را بگیرد، نتوانسته بود... .




یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸:۴۴ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۰:۳۰:۱۳
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 211
آفلاین
ایزابل مک‌دوگال
vs
گادفری میدهرست & هیزل استیکنی




به هنگام هوای گرگ میش، جنگل مه گرفته رازهای زیادی را در خود پنهان کرده است. ناگفته های بی شماری که هرگز کشف نخواهند شد.

در این موقع، دختری که آبشار سیاه موهایش بر روی شانه هایش ریخته است، با پاهای برهنه و پیراهنی سفید رنگ، بی هدف در جنگل پرسه می‌زند.
پوست برفی‌اش از سرما یخ زده است، اما ایزابل مدت‌هاست که دیگر هیچ احساسی ندارد.
گویا شیئی مانند آهن ربا او را به سمت خود می‌کشد، چیزی که با رفتنش بخشی از وجودش را خالی کرده بود.

مه غلیظ، دریاچه‌ی کوچک جنگل را پنهان کرده است.
پا هایش را داخل آب می‌گذارد و جلو می‌رود.آستین های توری و بلندش بر روی آب می‌کشند و شناور می‌شوند.
برایش مهم نبود که در اعماق این دریاچه‌ی ناشناخته چه چیزی انتظارش می‌کشد.
نفسش را گرفت و سرش را زیر آب برد.
درون آب چشمانش را باز کرد. دریاچه عمیق نبود.
سنگ سیاهی کف دریاچه خودنمایی می‌کرد... سنگ زندگی مجدد!

دقایقی بعد

پسر جوانی با جسم بی رنگ که از آن سمتش دریاچه‌ی مه گرفته مشخص بود، رو به روی ایزابل ایستادبود و بی روح نگاهش می‌کرد. انگار نه انگار که قبل از مرگش، برای آخرین بار عاشقانه سر تا پای دختر را نظاره کرده بود.
این دفعه نوبت ایزابل بود که معشوق از دست رفته اش را با حسرت نگاه کند.
با دقت به تمامی اعضای صورت پسر خیره شد.
پسر لب هایش را از هم گشود و گفت:
- دقیق تر نگاه کن عزیزم... خوب نگاه کن تا یادت بیاد چرا من اینجا ایستادم.
- یادت میاد بهت گفتم یا من یا هیچکس؟ توی اون دنیا منتظرم بمون. وقتی بهت ملحق بشم، دیگه هیچی نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه... !


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳:۰۰ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۸:۵۰
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 132
آفلاین
هیزل استیکنی
vs
گادفری میدهرست & ایزابل مک دوگال







سکوت...صدای دلنشین سکوت به گوشش می رسید.شاید سال ها بود که این صدا را نشنیده بود.دلشمب خواست می توانست زمان را متوقف کند و در همین لحظه پر از سکوت زندگی کند.موهایش به رنگ ابی دریا درامده بود.رنگ ارامش...اما متاسفانه این لحظه انچندان هم طولانی نبود.صدایی حاکی از خشم به گوش هیزل رسید

-هیزل!بهتره هر چه سریع تر بیرون بیای!وگرنه...

انتهای این جمله مشخص تر از ان بود که وصف شود.

10 سال قبل

ترسیده بود.نمی دانست چه کار کند.خدامی دانست اگر مادرش او را پیدا می کرد چه بلایی به سرش می اورد.ولی اگر هم برمی گشت...
ماه کامل بود.این هم می توانست به خطر ماندن اضافه کند.صدای مادرش به گوشش رسید

-هیزل!اگه همین الان نیای بیرون میندازمت توی زیرزمین!

زیرزمین! ولی... انجا حتی از این جنگل هم ترسناک تر بود!هیزل تصمیمش را گرفت و از پشت بوته ها بیرون امد.مادرش که تا او را دید با خشم به سمتش دوید.
-هیزل حرف گوش نکن!ند بار بهت بگم از خون بیرون نرو! مخصوصا امشب که ماه کامله...
مادرش درست می گفت.ولی هیزل گاز گرفته شدن توسط گرگینه را دیدن خواهر بیمارش ترجیح می دید.هیزل فقط پنج سال داشت ولی باید خواهر مورد علاقه اش را در ان وضع می دید.
-حق بچه های حرف گوش نکن رفتن به زیزمینه!
هیزل جیغ کشید.گریه کرد ولی نه،هیچ چیز جلوی مادرش را بگیرد.حتی پدرش.
-ولش کن اریانا!خودت میدونی اون چقدر لونا رو دوست داره.
-ولی نباید بیرون می رفت!حالا هر اتفاقی که افتاده باشه.
-ولی اون فقط پنج سالشه!
-همین که گفتم!
پدرش دیگر حرفی نزد.و اریانا نیز هیزل را تا زیرزمین همراهی کرد.سپس در زیرزمین را قفل کرد و رفت.هیزل چند بار به در کوبید پایش را به در زد ولی می دانست فایده ای ندارد.هرگز نمی تواند از زیر مجازات مادرش در برود.اخرین بار که کسی در زیر زمین زندانی شد پارسال بود که برادرش دیوید برای اینکه در هاگوارتز از تام بدگویی کرده بود به مدت 8 روز بدون اب و غذا در زیرزمین زندانی شد.وقتی که برگشت ان برادر شوخ و دوست داشتنی هیزل نبود.غم در چهره اش موج میزد.هرگز یادش نمی رفت که شب های بسیاری تا نیمه های شب صدای گریه هایی مانند بارانی که از چشم های زیبای او جاری می شدند را می شنید.خدا می دانست که او چه مدت در اینجا زندانی خواهد بود. تنها چیزی که می دانست این بود که خواهر خوب و مهربانش و وضعیت بحرانی قرار دارد و اونمی تواند کاری انجام دهد.
تصمیم گرفت که حالا که این فرصت پیش امده خودش را با وسایل زیرزمین سرگرم کند. اول جعبه بزرگ صورتی را بازکرد.درون ان یک ردای اسلایترین و کتاب های جادو بود که متعلق به خواهرش لونا بود.تعجب می کرد که خواهرش با وجود انکه اینقدر مهربان است در اسلایترین افتاده.به نظرش او باید در هافلپاف می افتاد.ناگهان چشم به جعبه ای با رنگ سیاه افتاد که نقش و نگار هایی به رنگ سفید داشت.آنقدر زیبا ود که دلش نمی امدان را همانجا رها کند. به سمت ان رفت و در جعبه را باز کرد.
درون جعبه یک شنل بنفش رنگ زیبا بود.اخر چه کسی دلش می امد همچین شنلی را درون زیرزمین بگذارد؟شنل را روی شانه اش انداخت و تصویر خودش را از درون اینه شکسته کنار دیوار دید.باور نمی کرد!بخش هایی از بدنش که زیر شنل بودند در تصویر درون اینه دیده نمی شدند!امکان ندارد...
بلی!این یک شنل نامرئی واقعی است! اما چگونه از انباری سردراورده؟حتما خیلی وقت است اینجا نگهداری می شود ولی چرا بی اثر یا پاره نشده؟نکن این همان شنل نامری معروف است؟ نه مگر می شود.قصه سه برادر تنها یک افسانه است مانند دیگر افسانه های بیدل نقال.لونا هر شب یکی از داستان های این کتاب را برای او می خواند.عجیب ترین داستان این کتاب همین داستان برادران پورل بود.اخر حتی باورش هم سخت بود.اما لحظه ای جمله پدرش را به خاطر اورد.:هیچ چیزی غیرممکن نیست!
حال
حتی فکر کردن به ان شب وحشتناک هم موهای تنش را سیخ می کرد اما نمی توانست انها را از یاد ببرد.تصاویر خاطرهها در ذهن اشفته اش یکی یکی رد می شدند.باید چه کار می کرد.چقدر امشب شبیه ان شب نحس است.ماه کامل،فرار از خانه،پیدا کردن یی از یادگاران مرگ!
فلش بک
نقشه ای بسیار هوشمندانه کشید.انقدر هوشمندانه بود که اگر این نقشه را می شنیدید باور نمی کردید که کار یک بچه 5 ساله است.سعی کرد با وسایلی مجسمه ای ماننده خودش بسازد و در پشت دیوار گذاشت و خودش شنل نامرئی را پوشید و منتظر امدن مادرش ماند.شاید بپرسید از کجا می دانست که مادرش حتما می اید؟ خوب این هم مربوط به حس ششمش و شنوایی خوبش بود که شنید که پدرش به مادرش اصرار کرد که حداقل اب و غذایی برای او ببر و مادرش قبول کرد.
پس از نیم ساعت مادرش قفل زیزمین را باز کرد و همراه با ظرفی از غذا وارد شد.
-ببخشید که زندانیت کردم ولی خوب تو هم باید به حرفم گوش میدادی.این هم کمی غذا برای معذرت خواهی.نگران خواهرتم نباش حالش خوبه.
هیزل که در حال بالا رفتن از پله ها بود با شنیدن جمله اخر مادرش بیشتر از قبل نگران خواهرش شد.زیرا که هر وقت او می گفت حال کسی خوب است هرگز حالش خوب نبود
سریع به طبقه بالا و اتاق خواهرش رفت.درست مطابق با پیش بینی خودش حال او اصلا خوب نبود.انگار که داشت به...به...
کلمه ای که می خواست بگوید در دهانش نمیچرخید.اخر چطوری می توانست زندگی بدون لونا راتحمل کند.او از اولین لحظه تولد تا حالا با او بود.هیزل،نامی بود که او برایش انتخاب کرده بود.بین تمام خواهران و برادرانش لونا را حتی از خواهر دوقلویش هم بیشتر دوست داشت. اما می دانست که دارد لحظات اخر عمر خواهر مورد علاقه اش را تماشا می کند.
لونا سرفه ای کرد و زبان به دهان باز کرد:
-بابا...
-بله عزیزم. چی شده؟
-می بگی به مامانم بیاد؟
او که معنی این جمله را درک کرد رفت تا همسرش اریانا را صدا بزند.
وقتی اریانا نیز امد لونا امده حرف زدن شد.
-مامان...
-بله دختر قشنگم...
-وقتی که مردم به هیزل بگو که
لونا سرفه ای کرد.
-بهش بگو که ناراحت نباشه چون خواهرت فقط رفته مسافرت و خیلی زود برمیگرده.
اشک در چشمانی هیزل جمع شده بود می خواست گریه کند.می خواست تمام غم هایش را خالی کند.اما جلوی خودش را گرفت
-لطفا باهاش مهربون باش و حتی اگه به حرفت گوش نداد کاری بهش نداشته باش.بهش بگو گریه ات باعث میشه لونا دو برابرگریه کنه. بهش بگو خودت میدونی که لونا خیلی دوستت دارهناراحتی تو مایه ناراحتی لونائه پس ناراحت نباش.
هیزل دگر نمی توانست گریه کند.پس شنل را انداخت،گریه کرد و در بغل خواهر محبوبش پرید.
مادرش می خواست با عصبانیت چیزی به او بگوید اما پدرش با زبان اشاره به او گفت
-حالا وقتش نیست.ولش کن.
لونا که اول تعجب کرده بود پس از ثانیه هایی هیزل را در اغوش گرفت.خودش می دانست که هیزل باهوش تر از ان است که این حرف ها را باورد کند پس در گوشی اخرین حرف زندگی اش را به هیزل زد
-خواهر باهوش خودمی!ولی خودتم می دونی که واقعا چقدر دوستت دارم پس گریه نکن.گریه نکن...
حال
گریه از چشمان هیزل سرازیر شد و اریانا هم از روی همین صدا فهمید که هیزل کجاست
-هیزل...
دست او را گرفت و بلندش کرد. شاید فکر کنید که همچین فردی باید چقدر نا امید باشد.درست است هیزل تا ان روز نا امید ترین دختری بود که در ان محله زندگی می کرد.اما دیگر نه.دیگر نا امید نبود.دست راستش را محکم مشت کرده بود.همه امید زندگی اش درون مشتش بود.سنگ رستاخیز...


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۴:۱۱:۵۷

تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵:۳۵ شنبه ۲ دی ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۴:۵۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 300
آفلاین
گادفری میدهرست
Vs
ایزابل مک دوگال & هیزل استیکنی

سوژه: یادگارهای مرگ


قطرات آب که از ترک های سقف دود گرفته پایین می چکیدند. چهره های بی روح داخل قاب عکس ها که به خون آشام ریشخند می زدند. سیاهی غلیظ شب که از پنجره ها به داخل تراوش می کرد و به او این نوید را می داد که هنوز زمان مرگش نرسیده است.

نمی دانست در این ساعت های آخر باید به چه فکر کند. آیا باید به تمام لحظاتی که در زندگی اش سپری کرده بود، می اندیشید؟ دوران طفولیت که در بی خبری و امنیت سپری شده بود، نه فقط امنیت جسمانی، بلکه امنیت ذهنی، امنیتی که هم چون سدی اطراف ذهنش را دربرگرفته بود و اجازه نمی داد امواج سیاه حقیقت به ذهنش نفوذ کند. دوران نوجوانی که در آن اولین ترکش های تردید به سد اطراف ذهنش برخورد کرده و ترک هایی در آن پدید آورده بودند و دوران جوانی، دورانی که بمب های ناباوری سد را به کل تخریب کرده و ذهنش را بی رحمانه در معرض امواج سیاه و ظالم حقیقت قرار داده بودند.

بعد از آن زندگی اش فقط صرف یک چیز شده بود، جست و جو برای یافتن راهی برای مقابله با هدیه ی شومی که حقیقت زندگی دیر یا زود آن را به او تقدیم می کرد، جست و جو برای یافتن راهی برای مقابله با مرگ.

خانه اش را ترک کرد، خانواده و دوستانش را فراموش کرد، در تاریک ترین مکان ها ساکن شد، خزش منزجرکننده ی کرم ها بر بدنش، بوی فساد اجساد در حال تجزیه و سرمای استخوان سوز را تحمل کرد، زندگی کردن را فراموش کرد و به زنده ماندن بسنده کرد تا بالاخره به مقصودش رسید.

بالاخره آن موجود سر راهش قرار گرفت و انسان سابق خودش را به دست او سپرد تا شاید بتواند تا ابد خودش را از مرگ دور نگه دارد. سر جانش قمار کرد تا شاید بتواند آن را تا ابد حفظ کند. موجود او را تا آستانه ی مرگ پیش برد، اما اعضای محفل ققنوس او را پیدا کردند، با خودشان به مقرشان بردند و نجاتش دادند.

انسان سابق که حالا تبدیل به خون آشام شده بود، تصمیم گرفت در آن جا بماند و عضو محفل شود، نه به خاطر این که موجود خیلی خوبی بود و می خواست با شرارت مقابله کند، بلکه چون می خواست هر چه مربوط به قبل بود را فراموش کند، لحظه های شاد کودکی اش در کنار خانواده اش، جرقه های آتشی که تابلوی سرسبز زندگی اش را کم کم نابود کردند و حسرت و دلتنگی ای که نسبت به دوران انسان بودنش داشت. حالا دیگر انسان نبود و انسان ها را هم دیگر به چشم قبل نمی دید، آن ها را مانند صندوق اسراری می دید که در انتظار باز شدن بودند و خون آشام با فرو بردن دندان های نیش تیزش در گوشت نرم و لطیف آن ها اسرارشان را بیرون می ریخت و جذب می کرد.

در با صدای قژقژ باز شد و خون آشام از جایش بالا پرید. راهبه ی جوانی با چشمان آبی روشن، پوست سفید و گونه ها و لب های سرخ دم در ایستاده بود و در حالی که چوبدستی اش را در دست می فشرد، با حالتی مردد به خون آشام نگاه کرد.

- می تونستم بگم مثل یه بارقه از نور خورشید تو دل تاریک ناامیدی. ولی این عبارت واسه موجودی مثل من صدق نمی کنه، چون تاریکی ایه که پناهگاهمه و نور خورشید منو می کشه. خواهر راهبه! یعنی ممکنه تو واسه نجات من اومده باشی؟

راهبه جلو آمد، مقابل خون آشام نشست، چند لحظه با ابروهای درهم کشیده به او خیره شد و بعد گفت:
- تو آدما رو می کشی!
- فقط آدمای شرورو. اونا بقیه رو شکنجه میدن و می کشن و مستحق مرگن. به عنوان یه عضو محفل وظیفه دارم جلوشونو بگیرم.

راهبه با لحنی خشمگین گفت:
- یه جوری حرف نزن که انگار قهرمانی. تو اونا رو به خاطر بقیه نمی کشی. می کشیشون، به خاطر تمایلات خودت، به خاطر عطشت به خون!

یادآوری این موضوع به خون آشام قلبش را درهم فشرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد با لحنی آرام پاسخ راهبه را بدهد.
- خب شاید حق با تو باشه. شاید من تا حدی ریاکارم. همیشه راجع به نجات مردم از دست آدمای شرور حرف می زنم، این که باید شرورا رو نابود کرد تا بقیه از دستشون در امان باشن. اما ته قلبم به یه چیز دیگه فکر می کنم، به خون شیرین شرورا. می دونی خون شرور خوش طعم ترین خونه، از عسل شیرین تره. اما همه ی این چیزا اصل قضیه رو تغییر نمیده و اصل قضیه اینه که اگه اون موجودات خبیث زنده بمونن، آدمای بیشتری شکنجه میشن و می میرن.

- اما وقتی تو اونا رو می کشی، فرصت تغییرو ازشون می گیری. اگه زنده بمونن، شاید یه روز به سمت روشنایی برگردن. با کشتن اونا باعث میشی که روحشون واسه همیشه تو تاریکی بمونه.

- راهبه ی عزیزم، من به عنوان یه خون آشام قادرم به عمیق ترین لایه های روح آدما رسوخ کنم. اعماق روح اون موجودات خبیث طوری با چرک و کثافت و پلیدی آغشته شده که دیگه به هیچ وجه امکان نداره به روشنایی برگردن.

راهبه دوباره خشمگین شد.
- تو فکر می کنی کی هستی؟ فکر می کنی می تونی مثل خدا روح آدما رو قضاوت کنی؟

خون آشام به چهره ی خشمگین و درهم رفته ی راهبه نگاه کرد و با لحنی آرام گفت:
- گوش کن. اعمال شرورانه مثل نوشیدن خون می مونه، کاملا اعتیادآوره. وقتی یه بار مزه شو بچشی، محاله بذاریش کنار.

راهبه به خون آشام خیره شد و با حالتی مضطرب لب پایینی اش را گزید.
- من نمی خوام کسی بمیره. یه بار وقتی کوچیک بودم، صحنه ی اعدام یکیو دیدم و این تبدیل شد به کابوس زندگیم. دیگه نمی خوام مرگ کسیو جلوی چشمام ببینم.

راهبه این را گفت و بعد خودش را جلو کشید و به خون آشام نزدیک تر شد و در حالی که گونه هایش به خاطر ترکیبی از شرم و هیجان سرخ شده بود، زمزمه کرد:
- تو خیلی زیبایی!

خون آشام که عطر خوش خون راهبه تمام وجودش را پر و ضربان قلبش را تند کرده بود، دست های رنگ پریده و سردش را بالا آورد و گونه های ی گرم و سرخ راهبه را لمس کرد. افکار پلیدی به ذهنش هجوم آورده بود و درست در لحظه ای که می خواست پوشش سر راهبه را کنار بزند تا گردنش آشکار شود، راهبه با صدایی لرزان گفت:
- من... من یه چیزی واست اوردم.

و توده پارچه ای را از زیر لباسش بیرون کشید.
- با این می تونی از بین نگهبانا رد شی و فرار کنی.

خون آشام توده پارچه را از دست راهبه گرفت و با شگفتی زمزمه کرد:
- شنل نامرئی، یکی از یادگارای مرگ!

راهبه با لحنی مضطرب گفت:
- زودتر بپوشش و فورا از این جا برو.
- تو ام باید باهام بیای.
- نه.
- اگه این جا بمونی، می میری.

خون آشام شنل را روی خودش و راهبه انداخت، اما راهبه خودش را از زیر آن کنار کشید.
- نمی تونم از این جا برم. همه ی عمرم این جا بودم. اون بیرون جایی واسه آدمی مثل من نیست. حتما می تونم یه بهونه ای جور کنم و قانعشون کنم باهام کاری نداشته باشن.

چهره ی راهبه مصمم بود و خون آشام می دانست بحث کردن با او بی فایده است، پس با حرکتی ناگهانی جلو رفت، با ضربه ی دستش راهبه را بیهوش کرد، او را روی کولش گذاشت و شنل نامرئی را دور هر دویشان پیچید. بعد از دیوار بالا رفت و از پنجره ی باز خارج شد و در سمت دیگر روی زمین فرود آمد.

راهبان نگهبان دور تا دور معبد ایستاده بودند و چهره های بی روحشان زیر نور چراغ ها می درخشید. ضربان قلب خون آشام شدت یافته بود، طوری که صدای آن در مجرای گوش هایش منعکس می شد. نفسش بند آمده بود و بدنش می لرزید. در همین لحظه تصویری در ذهنش ایجاد شد. خودش را دید که در سلولش نشسته و با وحشت به اولین بارقه های نور خورشید که از پنجره به داخل می تابد، نگاه می کند. سرش را تکان داد. نباید به ذهنش اجازه می داد که بیشتر از این پیش برود. به خودش گفت:
- من فرار می کنم و اون تصویر واقعیت پیدا نمی کنه.

چند لحظه بی حرکت ایستاد تا ضربان قلبش آرام شود و بتواند راحت نفس بکشد. بعد قدم برداشت و وارد صفوف راهبان شد. سعی کرد به صورت هایشان نگاه نکند. چیزی در آن چهره های بی احساس بود که حتی در قلب خون آشامی هم چون او نیز لرزه می انداخت. ذهنش را تنها روی گام هایش و مخفی بودن خودش و راهبه زیر شنل نامرئی متمرکز کرد و بالاخره بعد از چند ثانیه که برایش به اندازه ی چند قرن گذشت، آخرین صف راهبان را هم پشت سر گذاشت و وارد جنگلی انبوه شد.

حالا خیالش تا حدی راحت شده بود، اما می دانست که هنوز برای گرفتن جشن آزادی زود است. باید تا جای ممکن از معبد فاصله می گرفتند و جنگل را ترک می کردند، ولی قبل از آن خون آشام باید شکار می کرد. ضعف بر جسم و ذهنش چیره شده بود و انگار چنگال هایی نامرئی داخل گلویش را می خراشیدند. می دانست که چهره اش مثل یک روح سفید و رنگ پریده شده است. کنار درختی ایستاد، شنل را کنار زد، راهبه را به آرامی پایین گذاشت، پشتش را به درخت تکیه داد و رویش را با شنل پوشاند. بعد به سمت اعماق جنگل رفت تا حیوان بخت برگشته ای را شکار کند و خونش را بنوشد.
***

راهبه بدون کفش و سرپوشش روی چمن های جنگل می دوید و می خندید. نمی دانست چرا و به چه دلیل به آن جا آمده، ولی مدت ها بود که تا این حد حس سرخوشی و نشاط را تجربه نکرده بود. همیشه دلش می خواست به آن جا بیاید، ولی جرات نکرده بود، نمی دانست به خاطر تهدیدهای ارشدهایش بود یا ترس خودش از محیط ناشناخته ی جنگل.

دوید و دوید و از حرکت موهای بلند و طلایی اش در باد و برخورد پاهای برهنه اش با چمن های مرطوب لذت برد. دستانش را روی تنه های زبر درختان کشید و از جویبار کوچکی آب خورد. بعد به آسمان نگاه کرد تا اولین بارقه های نور خورشید به هنگام طلوع را ببیند و در همین لحظه بود که ناگهان چیزی به یادش آمد و وحشت وجودش را گرفت.
- خون آشام تو سلولشه و الان نور خورشید می سوزونتش!

با عجله شروع کرد به دویدن سمت معبد، اما در همین لحظه کسی به شدت تکانش داد و از خواب پرید. خون آشام بالای سرش نشسته بود و هوا هنوز تاریک بود. راهبه که حالا ماجرای فرار را به یاد آورده بود، نفس راحتی کشید و شنل نامرئی را از روی خودش کنار زد.

- داشتی تو خواب نفس نفس می زدی. کابوس می دیدی؟
- بله.
- نمی خوای دعوام کنی که به زور اوردمت این جا؟

راهبه یاد حس خوبی افتاد که در ابتدای خوابش تجربه کرده بود، در آن هنگام که هنوز رویایش به کابوس تبدیل نشده بود.
- راستش حس بچه ایو دارم که مربیش به زور اونو اورده تو استخر تا شنا کنه. قبل از این که بیام تو استخر از آب وحشت داشتم، ولی حالا که داخلشم، حس خوبی دارم.

خون آشام گفت:
- خوشحالم که اینو میشنوم.

و لبخند زد و راهبه حس کرد قلبش در سینه اش شروع کرد به آب شدن. گونه ها و لب های خون آشام کاملا سرخ بود و راهبه با دیدن آن ها فهمید که او به تازگی شکار کرده.

- باید راه بیفتیم. حتما راهبا الان دارن دنبالمون می گردن. من چند تا نشون اشتباهی تو جنگل گذاشتم تا گمراه بشن، با این حال بهتره عجله کنیم و زودتر از این جا بریم.

راهبه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و شنل نامرئی را برداشت. بعد خون آشام و راهبه هر دو ایستادند و شنل را دور خودشان پیچیدند و راه افتادند.

- اسم من رزالیه، اسم تو چیه؟
- گادفری.

راهبه لبخند زد.
- گادفری یعنی صلح پروردگار. چه قدر زیبا!





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲ ۲۳:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۳ ۱:۰۹:۰۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.