هیزل استیکنی
VS
گادفری میدهرست
وارد کافه شدیم. کافه از همیشه شلوغ تر بود.گروه موسیقی در حال زدن یک موزیک کاملا کلاسیک و حرفه ای بود. آنقدر زیبا و شنیدنی که قابلیت این را داشتم که به پشت صحنه رفته، یک ویولن به دست بگیرم و با آنها بنوازم؛ اما اکنون کارهایی مهم تر از نواختن ویولن داشتم.
با اشاره به کای فهماندم که میز شماره بیست و چهار خالی است. دست او را گرفتم و به طرف میز بردم. میز شماره بیست و چهار حدود چهار متر با پنجره فاصه داشت و به دیوار نزدیک بود. روی صندلی کنار دیوار نشستم و کای را نیز روبه رویم نشست.
-راستی، میدونستی پایان نامه ام رو ارائه دادم؟
-واقعا؟! نظرشون چی بود؟
-خوششون اومد...
-هیزل! منو گول نزن. خودتم میدونی که من تو رو از خودتم بهتر میشناسم!
راست می گفت.هم از لحاظ گول زدن و هم از لحاظ شناخت. وقتی بیست و هفت سال تمام را با یک فرد سپری میکنی معلوم است که از خودش هم او را بهتر میشناسی.
-باشه،مچمو گرفتی. گفتن که هنوز کاملا به اثبات نرسیده و مطالبش هم خیلی کوتاهه. میدونستم قبول نمی کنن...
-خوب به اثبات برسونش!
انتظار داشتم این حرف را بزند. کای پسری پر شور و نشاط است و همیشه به دنبال کشف چیزهای جدید. همیشه من را هم به این چیزها ترغیب میکند. اما...
-ولی من...من...
-باشه. فهمیدم چی میخوای بگی. لازم نیست خودتو ناراحت کنی دختر! تو به این مدرک احتیاجی نداری.
لبم را گاز گرفتم. میدانستم که به این مدرک هیچ احتیاجی ندارم. اما میخواستم با این مدرک توجه او را بیشتر به خودم جلب کنم. ناگهان کای دستانم را از روی پاهایم بالا اورد و محکم انها را گرفت و فشرد.
-هیزل! نیازی نیست برای جلب توجه من کاری کنی که هیچ اهمیتی توی زندگیت نداره. روی اولویت هات تمرکز کن.
نمی دانم چگونه؛ اما انگار واقعا ذهنم را میخواند. میدانستم که نیز نیز به اندازه من به من علاقه دارد اما حسی به من میگفت که برای بودن با او به توجه بیشتری از طرفش نیاز دارم. حسی که گاهی سعی می کند به بهانه نیاز به توجه بیشتر مرا از او دور می کند.
-راستی، حق اشتراکت رو پرداخت کردی؟
-حق اشتراک؟ چی هست اصلا؟
-نمی دونی!؟ تا اتمام مهلتش چیزی نمونده!
سپس تکه ای از روزنامه پیام روز را از جیبش درآورد و به من داد.
نقل قول:
طبق مصوبه ی جدید وزارت سحر و جادو همه جادوگران ملزم هستند تا مبلغ ذکر شده را به عنوان حق اشتراک سالیانه ی جادوگری پرداخت نمایند. در صورت عدم پرداخت مبلغ مذکور تا 12 روز دیگر توانایی های جادوگری از شما سلب شده و تبدیل به یک ماگل می شوید.
-از زمان درج شدن این پیام توی روزنامه 10 روز میگذره. یعنی فقط دو روز وقت داری. من که همون روز پرداخت کردم.آخه میدونی چیه همیشه وتی کارهامو میزارم برای روز اخر یه اتفاقی می افته و موفق به انجامش نمیشم. خودت میدونی دیگه منظور چیه.
-آره...آره...
چشمانم از ترس گرد شده بود. کاغذی از جیبم بیرون آوردم. موجودی حسابم در بانک گرینگانتز بود.
نقل قول:
موجودی حساب شما: 13 گالیون و 10 نات
پولم به اندازه نبود. نمی توانستم در 2 روز هم 237 گالیون و 40 نات جور کنم. مگر اینکه...
در این فکر ها بودم که پیشخدمت جلوی چشمانمان ظاهر شد.
-سلام! به کافه ما خوش اومدین. بابت سروصدای اون گوشه عذر میخوام. برای دخترشون جشن تولد گرفتن و مهمون هم دعوت کردن و خودتون میدونید دیگه.
-بله میدونیم. اشکال نداره.
سپس منو ها را بدستمان داد.
-بفرمایید منو. لطفا سفارش هاتون رو انتخاب کنید و هر وقت کارتون تموم شد این زنگ رو بزنین تا من بیام.
-خیلی ممنون.
منو را نگاه کردم. همه قیمت ها بالای 50 گالیون بود. نمی دانستم باید چکار کنم. کای دوباره مانند همیشه ذهنم را خواند.
-پول نداری؟
-چرا...چرا...
کاغذ موجودی هنوز در دستم بود. کای ان را از من کش رفت.
-13 گالیون؟ چجوری میخوای حق اشتراک رو بدی؟ من نمیزارم! نمیزارم قدرتاتو بگیرن!
-مشکلی نیست کای! جورش میکنم.
-مشکلی هست. خوب هم هست. هیزل پاشو بریم. خرید توی اینجا درست نیست.
کای دستم را گرفت و من را از کافه خارج کرد. قدم هایش محکم، سریع و با قطعیت بود. میدانست که کجا میخواهد برود. پس من هم افسار خودم را دست او سپردم و با او قدم برداشتم. ناگهان خود را روبه روی بانک گرینگانتز یافتم.
-همینجا وایسا. الان میام.
حدس میزدم که میخواهد موجودی حساب خود را از بانک بگیرد. ولی میدانست که من پول او را قبول نخواهم کرد.
پس از گذشت چند دقیقه بازگشت.
-ببخشید ولی فط همینقدر داشتم.
سپس کاغذ موجودی حساب و پول های درون حسابش را به من داد
نقل قول:
موجودی حساب شما: 50 گالیون و 40 نات.
-ولی من...
-هیزل!
میدانستم که جقدر مرا دوست دارد و این قصیه برایش مهم است پس دیگر اصرار نکردم.
-میدونم. میدونم هنوز 187 گالیون دیگه لازم داری. نگران نباش جورش میکنیم.
دستان گرم او را گرفتم. با اینکه هوا سرد و برفی بود دستانش مانند شومینه ای درون وجودم مرا گرم می کرد.
- نگران نیستم. تا وقتی که تو رو دارم نه از چیزی میترسم و نه نگران چیزی هستم.
کای لبخندی گرم و شیرین به من زد. پر معناترین لبخندی که تا این لحظه از عمرم به من زنده شد.
فلش بک به بچگی هیزل-به نظرت بوگارت من چی میشه؟
این سوالی بود که کای با لحنی جاه طلبانی از هیزل پرسیده بود.
-تو؟ به نظرم بوگارت تو از چیزی ترسیدنه!
-هر هر، خندیدیم.
حس کردم به او کمی برخورده بود.
-ببخشید اگه ناراحت شدی. شوخی بود.
اما فایده ای نداشت. کای با من قهر کرده بود. ناگه صدا پروفسور لوپین بلند شد.
-خب نفر بعدی کای استیکنی!
کای جلو رفت و برای مقابله با بوگارت خود آمده شد. بوگارت به ناگه چرخید و تغییر پیدا کرد. کای با دیدن بوگارتش به زمین افتاد.
-کای... بوگارت تو...
باورم نمیشد! بوگارت اون... آسیب دیدن من بود.
-کای!
به سمت او دویدم. داشت گریه می کرد. چون بوگارت شبیه به من بود نمی توانست او را تغییر دهد و مسخره اش کند.پروفسور لوپین که وضع کای را دید به جلو بوگارت رفت و بوگارت خود را دید.
-مسخره شو!
همه از مسخره شده بوگارت پروفسور خندیدند. همه جز من و کای.
پایان فلش بک-حالوقتی به خانه رسیدم از خستگی روی تختم افتادم. حوصله انجام هیچ کاری را نداشتم. چه برسد به اینکه شام درست کنم. اول سعی بر این داشتم که غذایی سفارش بدهم ولی بعد متوجه شدم از لوک خوش شانس هم خوش شناس تر هستم. چرا که موجودی حساب ماگلی ام نیز خالی است. کتم را که دراوردم متوجه چیزی شدم که من و کای را به کافه کشاند. آنقدر درگیر موضوع حق اشتراک شدم که پاک فراموشش کردم.
بلی، این انگشتر مردانه بود که ما را به کافه کشاند. میدانم که معمولا مردان زنان را از خود خواستگاری می کنند اما خب میدانستم کای هرگز چنین کاری را نمی کد. زیرا او همیشه در ابراز احساسات خود نسبت به من حداقل به طور مستقیم مشکل داشته است. اما همیشه به طور غیرمستیم احساساتش را به من نشان میدهد.بسشتر از همه با لبخند. لبخند هایی گرم و صمیمی.
فردای آن روزبا هم قرار گذاشته بودیم که ساعت 10 صبح همدیگرو توی پارک نزدیک عمارت خانوادگیمون ببینیم. و طبق معمول هیزل وقت شانس(؟) خیلی زود رسید.
-کجا بودی؟ ساعت 11 است!
-ببخشید! هانا بیدارم نکرد.
-همون جن خونگیه؟
- نه بابا! اون اسمش جیانا بود. خیلی وقته دیگه تو خونه ام کار نمیکنه. به نتیجه رسیدم خدمتکار انسان بهتره!
-مردم آزار!
-بیا که بریم. دیرمون شد.
پس از چند دقیقه روبه روی عمارت خانوادگیمان بودم. مدتی میشد که اینجا نیامده بودم اما از اخرین روزی که اینجا بودم حتی ذره ای تغییر هم نکرده است. همان در بلند سیاه اهنی، همان باغ پر از گل های بنفشه و همان عمارت بزرگ و بلند طوسی.
سعی بر این داشتم که کمی پول از مادرم قرض بگیرم و بعد به او پس بدهم. دستانم می لرزید. شاید از اینکه خیلی وقت است سری به او نزدم ناراحت باشد. شاید نخواهد دیگر به من پول قرض بدهد. داشتم به این موضوعات دلهره آور فکر میکردم که صدای کای مرا به خودم آورد.
-زود باش! زنگو بزن.
پس به حرف او گوش دادم و زنگ در را زدم. در عمارت خود به خود باز شد. سرم را رو به کای چرخاندم.
-میدونی... بهتره من نیام. ممکنه...
-اگه نگران مامانم هستی بدون که از بچگی تو رو از همه بچه های فامیل بیشتر دوست داشته. تو که غریبه نیستی.
-باشه.
دست در دست هم وارد باغ عمارت شدیم. بوی گل های بنفشه و نرگس در سراسر باغ پیچیده بود. خاطرات زیبای گودگی ام از جلو چشمانم می گذرند. پس از مدت ها اینجام. محل وقوع تمام وقایاع کودکی ام...
مادرم از در عمارت وارد میشود. او هم درست مانند کل اجزا این عمارت هیچگونه تغییری نکرده است. از قیافه اش معلوم است که از امدن من و کای بسیار خوشحال است.
-کای! هیزل! پارسال دوست امسال آشنا! خیلی وقته به من سر نزدین. چیشده؟ نکنه میخواین بالاخره...
- نه نه! اونجوریام نیست!
-مبارکه! وایی خیلی خوشحالم. همیشه منتظر این روز بودم! همیشه زوج شما دوتا رو دوست داشتم عزیزانم!
نگاه زیرچشمی به کای می کنم. صورتش از خجالت سرخ شده. موهای سیاه مرتب و خوش حالتش را می بینم که حالا آنچنان خوشحالت و مرتب نیست زیرا مادرم با انگشتانشم موهایش را بهم میریزد و او را در آغوش می گیرد. نگاهی به من می کند و سریع نگاهم را از او می دزدم و زیرزیرکی می خندم.
-مامان... راستش... الان یه کار مهم تری باهات دارم.
-چه کاری؟ چیزی شده؟
-قضیه حق اشتراک رو شنیدی؟
-حق اشتراک؟ همون ترفندی که وزارت سحر و جادو برای پول گرفتن از مردم استفاده می کنه؟
-می کنه؟
-اره. خیلی وقتی این چیزا رو میگه. یادمه وقتی همسن شماها بودم 180 گالیون بهشون دادم. اما مامانم گفت این چیزا الکیه و نداد. تهش کی سود کرد؟ مامانم. آره عزیزم این چیزا الکیه. فقط برای گرفتن پول.
-یعنی خودتم پول رو ندادی؟
-نه! خوب چیه؟ میخواستی برای دادن حق اشتراک ازم پول بگیری؟
-خوب... راستش...
-خوب میشناسمت. زود گول میخوری.
از حرفش کمی دلخور شدم. میدانستم حق با اوست اما خودش هم می داند که خیلی زودرنجم. ناگهان دست حلقه شده کای را دور کمرم احساس می کنم. حس خوبی دارم. نام این حس را نمی دانم اما سعی می کنم نهایت استفاده از این حس خوب و لحظه دلنشین را ببرم.
-خوب تا اینجا هستین نهایت استفاده رو ببرین! اول بیاین چیزی با هم بخوریم! راستی دوست دارین جشن عروسی اتون هم اینجا برگزار بشه؟
لبخندی زدم. حسی درون بدنم داشتم.انگشتر را که هنوز داخل کتم بود را لمس کردم. حالا بهترین فرصت بود. دستم او را گرفتم و به پشت عمارت بردم. جایی که به قول کای زیبا ترین سمت باغ ماست. رو به روی او زانو زدم.
-هیزل! چیکار میکنی؟
-کای استیکنی! مایلی که با من دختر عمویت که روزی همباز بچگی ات بوده ازدواج کنی؟
-معلومه که آره!
ناگهان متوجه شدم مادرم هم دنبال سرمان آمده است چون بلند دست زد و خندید. خیلی خوشحال بود. میدانستم که همیشه منتظر چنین روزی بوده اما نمی دانستم تا این حد.
-مبارکه! مبارکه! پس عروسی هم همینجا برگزار میکنیم!
بلند شدم و انگشتر را به کای دادم و در کمال ناباوری ناگهان جعبه انگشتری را نیز در دست خود دیدم.
-همیشه منتظر یه فرصت بودم که خودم اینکارو کنم... ولی... ولی میدونی...
-متوجه هستم چی میگی
-خیلی ممنون که انجامش دادی. چون شاید اگه انجام نمیدادی من هیچ وقت جرئت انجام دادنش را نمی کردم. ممنون.
-خواهش میکنم!
مادرم دست هر دوی مارا گرفت.
-حالا بیاین یه چیزی بخورین مطمئنم خیلی گشته این!
-مامان...
-باز چی شده؟!
-یه حس بدی نسبت به صیه حق اشتراک دارم به نظرم بیا هردومون حق اشتراک رو بدیم. با این همه ثروت ضرری نمی کنیم که!
-نمی خواستم اینکارو بکنم. اما چون هر وقت تو حس بدی داشتی اتفاق بدی افتاده باشه.
سپس پول حق اشتراک هر دویمان را به من داد.
- به بانک گرگینگانتز برو و اینها رو به عنوان حق اشتراک من و تو بهشون بده. شماره صندوقم هم که یادته؟
-اره، ممنون مامان.
-راستی، این هم بگیر.
و کیسه پولی به من داد.
-نمیشه که دختری از خاندان استیکنی پول برای سفارش دادن پیتزاهم نداشته باشه! هم پول ماگلی توشه هم گالیون.
او را محکم در آغوش گرفتم.
-ممنون مامان.
-خواهش میکنم عزیز دلم.
همگی باهم به سمت آلاچیق رفتیم. ناهاری خوشمزه در انتظارمان بود.