دوریا بلک در مقابل آیلین پرینس
آن روز کسی گفت جورج ویزلی تمام آینههای خانهاش را شکسته است و کسی نميداند چرا؛ اما من میدانستم... .یک صبح پاییزی، موهایم را با همان گیرهی همیشگی بستم، همان کت و دامن تکراری را پوشیدم و پس از پیمودن مسیری که هر روز از آن گذر میکردم، به وزارتخانه رسیدم. وقتی که وارد وزارتخانه شدم، گروههایی از افراد دور هم جمع شده بودند و پچ پچ میکردند؛ اما من بیتوجه به آنها به سمت دفترم رفتم. پس از مدتی همکارم با دو لیوان چای وارد اتاقم شد و یکی از آنها را در حالیکه با هیجان سخن میگفت روبروی من گذاشت.
-شنیدی چی شده؟
او منتظر پاسخ نماند.
-دیروز وقتی یکی از همکارهای آرتور ویزلی به خونش رفته تا بستهای رو تحویلش بده، دیده که تمام آینهها و حتی پنجرههای خونه شکستن و جورج، پسر ویزلی، درحالیکه سرش رو توی دستهای زخمیش گرفته، یه گوشه نشسته. طرف کنجکاو شده که قضیه چیه، پس رفته داخل و چیزی که متوجه شده این بوده که خود جورج همهی آینهها و پنجرهها رو شکسته... کسی نمیدونه چرا!
در حالیکه به استکان چایم خیره شده بودم، آن را بالا آوردم و جرعهای نوشیدم... .
فلش بک-مرگخوارها دارن دیوار دفاعی رو مورد حمله قرار میدن! باید چیکار کنیم؟
صدای فریادها قطع نمیشد، همه به دنبال راه فراری بودند تا به این وضعیت اسفناک پایان دهند؛ اما گویی، این داستان قرار نبود مثل تمام قصههای خوب به پایان رسد. هر لحظه احساس میکردی ممکن است چیزی بشکند؛ چیزی ورای سرنوشت یک فرد، چیزی بیشتر از آرزوهای دختربچهای که عروسکش را محکم در آغوش کشیده است، چیزی فرای انسانیت... .
در آن لحظات حساس، من، خسته و ناامید، به گوشهای پناه برده بودم که نباید و گفتگویی را شنیدم که هیچگاه نباید اتفاق میافتاد.
-آمادهای فِرِد؟
درست لحظات قبل از شکسته شدن طلسم محافظ هاگوارتز و یورش بردن مرگخواران به داخل مدرسه، دوقلوهای ویزلی، بیآنکه بخواهند به این فکر کنند که شاید این آخرین مکالمهی آنهاست، با یکدیگر صحبت میکردند. جورج که تمام جرئت خود را جمع کرده بود، به برادرش نگاه کرد و لبخند زد؛ اما سایهای که روی صورت فِرِد افتاده بود، لبخند او را خشکانید.
-فِرد... اگر میترسی...
لحن پرشتاب فِرد، کلمات جورج را ناتمام گذاشت.
-نه! یعنی... نمیدونم! فقط... الان چیزی برای از دست دادن دارم... .
صدای فِرد با گفتن آخرین کلمات محو شد. سرش را پایین انداخت و قطرهی اشکی از سرچشمهی چشمانش به پایین افتاد. من که پشت دیواری خارج از دید آنها بودم، نمیتوانستم انقباض شانهها و لرزش بیوقفهی دستانم را کنترل کنم.
میتوانستم به خوبی در چهرهی جورج ببینم که نمیفهمید برادرش از چه چیزی سخن میگوید. میتوانستم افکارش را از گوی درخشان چشمانش بخوانم؛ باور نداشت این مسئله چیزی باشد که از آن بیخبر است، اما همچنان، چشمانش پرسشگرانه به او خیره شده بود تا توضیح دهد «الان چیزی برای از دست دادن دارم...» به چه معناست. من میدانستم آن دو برادر، همیشه مامن یکدیگر بودند؛ اما این را هم میدانستم کلماتی که به زودی از دهان فِرد خارج خواهد شد، چیزی فرای تصور برادر دوقلویش است.
صدای نعرهای به پا خواست؛ دیوار دفاعی شکسته بود. در حالیکه لرزش بدنم بیشتر شده بود و احساس میکردم هر آن ممکن است قلبم از قفسهی سینهام بگریزد، دیدم که جورج به سرعت شروع به دویدن کرد تا خود را به محلی برساند که مرگخواری به تازگی در آن ظاهر شده بود. فِرد از پشت سر او را صدا زد؛ ولی او نایستاد.
-اکسپلیارموس!
جورج چوبدستی خود را به سمت مرگخوار گرفته بود. مرگخوار طلسم او را دفع کرد. دو برادر با همدیگر به او حمله کردند.
-استوپیفای!
یکی از پرتوهای سرخ به گونهی چپ مرگخوار خورد و با چنان شدتی او را به دیوار پشت سرش کوبانید که صدای خرد شدن استخوانهایش درون سرم طنین انداخت. نفسم در سینه حبس شده بود. ترسیده بودم.
فرد ویزلی با سرعت به سمت جورج برگشت و محکم بازوهای او را گرفت.
-فرصتی نمونده! شاید این آخرین بار باشه که...
-این وسط چی داری میگی!
جورج نعره زد. فِرد در مقابل، صدایش را بالا برد.
-خفه شو و گوش کن چی میگم!
وقتی جورج از شدت تعجب به او خیره شد، برادرش دوباره شروع به سخن گفتن کرد.
-من متاسفم! من واقعا متاسفم...
-تو... چی...
-میدونم ممکنه هیچ وقت من رو نبخشی! اما باید این رو بهت بگم چون هیچ کدوم نمیدونیم عاقبت این جنگ چی میشه! خواهش میکنم به حرفام گوش کن.
فِرد با نگاهی التماس آمیز به چشمان نزدیکترین فرد زندگیش خیره شد. صدای هیاهو و فریادها شنیده میشد. هر لحظه ممکن بود دوباره مرگخواری جلوی آنها ظاهر شود؛ اما فِرد همچنان بازوی جورج را که گیج و منگ به او خیره شده بود، چسبیده بود. من و جورج برادرش را خوب میشناختیم؛ هیچ گاه لحنش ملتمسانه نبود، هیچ گاه در میدان خطر شوخیهای مسخره نمیکرد، حرفهایش حتما مهم بودند که این طور با استیصال به او خیره شده بود. پس سرش را به نشانهی موافقت تکان داد و فِرد به سخن آمد. آرزو میکردم هیچ گاه آن حرفها را نزند. آرزو میکردم خاموش بماند،. میخواستم جلویش را بگیرم. ترسیده بودم، خیلی زیاد ترسیده بودم، اما بخشی از وجودم میدانست که این حرفها مهم هستند و یک روز بالاخره باید زده شوند.
- میدونم که همیشه دوستش داشتی... اما... اما من هم داشتم... با اینکه هیچی نگفتم!
جورج احساس کرد قلبش در حال سقوط است. برادرش از چه حرف میزد؟
-اولش با یه شوخی مسخره شروع شد... یک بار تصمیم گرفتم به جای تو باهاش برم بیرون تا بتونم هر دوتون رو سر کار بذارم... ولی...
-از چی حرف میزنی؟
-ولی بهش نگفتم که منم... نتونستم بگم... چندبار دیگه هم این اتفاق افتاد...
جورج ناباورانه سرش را تکان داد.
-اون فهمیده بود که منم... از اولش میدونست که منم! و وقتی که بهم گفت از اولش من رو میخواسته...
به اینجا که رسید، جورج تحملش را از دست داد. برادرش را محکم به عقب هل داد؛ کاری که در آن لحظه نمیدانست قرار است تا آخر عمر گریبان گیرش شود، عملی ساده و از روی خشم که تمام سرنوشتش را عوض کرد... نه! کاری که سرنوشت هر سهمان را عوض کرد.
فِرد به دیوار برخورد کرد و به زمین افتاد. در همان لحظه مرگخواری ظاهر شد. جورج که از شدت خشم نمیدانست باید چه کند، فقط به مرگخوار نگاه کرد. مرگخوار خندید، چوبدستیش را به سمت فِرد گرفت که با چشمانی گرد شده از ترس، به او نگاه میکرد. نوری سبز از انتهای چوبدستی به سینهی فِرد خورد و قلب من از حرکت ایستاد. در آخرین لحظات، چشمان ناامید فِرد به سمت برادرش که فقط آنجا ایستاده بود، چرخید و سپس نگاهش به من افتاد. قطرهی اشکی از گوشهی چشمانش به روی خاک بارید و سپس بدنش، گویی که هیچ گاه روحی در آن نبوده است، شل شد.
وقتی مرگخوار چوبدستیش را به سمت جورج نشانه رفت، او هم ناخودآگاه با او مقابله کرد. لحظاتی بعد، مرگخوار کمی آنطرفتر از فِرد به زمین افتاد. پس از آن جورج همانجا که بود ایستاد، بیآنکه درکی از صحنه داشته باشد.
این لحظه، اولین باری بود که توانستم تکان بخورم. آرام و بیصدا به سمت بدن بیجان فِرد رفتم و کنارش به زانو افتادم. دستش را که سریعتر از آنچه فکر میکردم، سرد شده بود در دست گرفتم و نامش را صدا زدم. میدیدم که چشمانش تهی از هر گونه ضربانی است اما نمیتوانستم باور کنم. سعی کردم بلندتر صدایش بزنم، تکانش دادم و حتی به او ناسزا گفتم؛ اما او، آنجا افتاده بود، بدون هیچ حرکتی.
وقتی دوباره یادم آمد جورج آنجاست که دستم را محکم کشید و من مقابلش قرار گرفتم. سپس شانههایم را به طرز دردآوری در دستانش گرفت و شروع به فریاد کشیدن کرد.
-این حقیقت داره؟
قطرهی اشکی که مدتها بود در پشت سد چشمانم گیر افتاده بود، رها شد.
جورج مرا با شدت تکان داد.
-چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟
دیگر تحملش را نداشتم، فِرد مرده بود!
فِرد... مرده بود؟-تو به من خیانت کردی؟ تو من رو رها کردی و رفتی سراغ برادرم؟
فِرد مرده بود. فِرد مرده بود. فِرد مرده بود. -تو چطور...
محکم جورج را به عقب هل دادم و شروع به فریاد کشیدن کردم. دیگر دلیلی برای ترسیدن نداشتم، تمام آنچه که میترسیدم اتفاق بیافتد، اتفاق افتاده بود.
-فِرد مرده! فِرد مرده! تو کشتیش! تو!
به سمت جورج رفتم و یقهاش را گرفتم. با تمام وجود تکانش دادم. به چه امید؟ نمیدانم.
-اون مرده! اون مرده! میفهمی؟
نه، نمیفهمید. ناباورانه به من خیره شده بود.
-چطور میتونی الان سر من داد بزنی؟ اون مرده! تو کشتیش!
به پشت سرم نگاه کرد و انگار بدن بیجان برادرش را برای اولین بار دید.
-تو کشتیش! تو! از این به بعد چطور میخوای به آینه نگاه کنی وقتی هر روز قراره صورت اون رو ببینی؟ چطور میتونی وقتی تصویرت توی هر پنجره میافته، به خودت یادآوری نکنی که یه قاتلی؟
در آن لحظات، جیغ میکشیدم و این کلمات را بر زبان میآوردم.
من، خائنی بودم که زندگی کسی را از او گرفته بودم و هیچ گاه پس از آن نتوانستم بفهمم که چطور آنقدر گستاخانه، مردی را به قتلی متهم کردم که خودم مسبب آن بودم.
بله، جورج ویزلی تمام آینههای خانهاش را شکسته است و کسی نميداند چرا؛ اما من میدانم... .