هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
نقل قول:
خیلی قشنگ و دلنشین بود فن فیکشنت. از اون فن فیکشن های متعارف هری پاتری فاصله داشت و چیز هایی که متمایز میکرد فن فیکشنتو باعث قشنگ تر شدنش شده نه بدتر شدن! مثلا اینو خیلی دوست داشتم که از یک زمان به زمانی دیگه میپریدی و از این لحاظ خیلی تکه تکه بود. ذهن دامبلدور رو هم خیلی خوب نشون دادی ( و شاید صرفا با ذهنیات من در تناسب بود!) . پایانش هم خوب بود ون به نظر نمیرسید داستان رو به جلویی داشته باشه و زود جمع کردی تا حوضله سر بر نشه! قصد داری دوباره متن ترجمه ای یا چیزی شبیه این تو این تاپیک بذاری یا کلا بستس؟ خوشحال میشم ادامه بدی موضوع رو! در کل دمت گرم!


سلام دوست خوبم

بسی خوشحالم که خوشت اومده. :)) البته فن فیکشن کار خودم نبود، من فقط ترجمه ش کردم. :دی

انشاالمرلین ادامه ی فن فیکشن دوم رو هم ترجمه می کنم و میذارم.




پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
سلام بر ناظران محترم محفل

این پست تقاضای نقد داره.




پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
ریتا چهار زانو به شیوه ی ایکیو سان کف محفظه نشست و شروع نمود به فکر کردن. آن قدر به مغزش فشار آورد که سلول های خاکستری اش به رنگ سیاه درآمدند و دود از آن ها بلند شد. همان طور که هری و یوآن ماسک های شیمیایی شان را به صورت می زدند تا بر اثر دود منتشر شده از مغز ریتا خفه نگردند، سوسک مزبور از جایش بالا پرید و با حالتی ارشمیدس مانند گفت:
- اوره کا! اوره کا! (یافتم! یافتم!)

هری و یوآن جلو رفتند و گوش هایشان را به روزنه ی محفظه چسباندند. ریتا هم با صدایی آرام طوری که خواننده های رول چیزی نشنوند، شروع کرد به پچ پچ نمودن.
***

گادفری همان طور که گونی بزرگی را بر دوشش حمل می کرد و شُر شُر عرق می ریخت و نفس نفس می زد، وارد یکی از اتاق های خانه ی گریمولد شد. اتاق مزبور دیوارهایی چرکولک گرفته داشت و بیدها روی فرش آن پارتی گرفته بودند.

محفلی جوان گونی را که به شدت تقلا می کرد، روی زمین گذاشت و نفسی تازه نمود. سپس در کیسه را باز کرد و یک بچه ی مو سرخ از آن بیرون آورد. دست های طفل مذکور بسته بود و پیاز بزرگی هم داخل دهانش قرار داشت.

گادفری یک جعبه ی چوبی و بزرگ و چند شمشیر را که با طلسم کوچک کننده در جیبش گذاشته بود، بیرون آورد. سپس دست و پای بچه ویزلی را باز کرد و پیاز را از دهانش خارج نمود. طفل همان طور که اشک می ریخت، گفت:
- عمو! تو رو به مرلین این کارو نکن. اگه معده م سوراخ شه، سیری ناپذیر می شم و به اقتصاد محفل صدمه می زنما.

گادفری دست نوازشی بر سر بچه کشید و به او لبخندی زد که از روی مهربانی نبود.
- نگران نباش عمو! من خیاط ماهریم. خودم می دوزمش.

بچه ویزلی با خودش فکر کرد اگر خیاطی گادفری به خوبی شعبده بازی اش باشد، کارش تمام است. آب دهانش را با ترس قورت داد و داخل جعبه ی چوبی نشست. محفلی جوان شمشیرها را برداشت و همان طور که طفل مو سرخ جیغ و فغان راه انداخته بود، آن ها را یکی پس از دیگری داخل جعبه فرو برد.

در همین حین، جغدی سفید رنگ که شباهت بسیاری با پرنده ی هری داشت، از پنجره ی باز اتاق وارد شد و کاغذی لوله شده را جلوی پای گادفری انداخت. بعد هم به گوشه ی اتاق رفت تا با حشراتی که در آن جا مسکن گزیده بودند، از خودش پذیرایی کند. شعبده باز محفلی کاغذ لوله شده را باز کرد و مشغول خواندن شد:
- نمایش احساسی "پشمک و گِلی"

گِلی پس از قرن ها آب خنک خوردن، از زندان آزاد شده و حال می خواهد به دیدار عشق قدیمی اش پشمک برود. آن هم پشمکی که با دستان خودش او را به زندان انداخته بود ... راستی، ملاقات آن ها چگونه خواهد بود؟

این نمایش را از دست ندهید.

امشب، ساعت یازده، کوچه ی ناکترن

اجرای رایگان برای محفلی ها + شیرکاکائو و تی تاپ مجانی


گادفری که تئاتر خونش پایین آمده بود و دلش لک زده بود برای دیدن یک نمایش احساسی، با خوشحالی چند بار اعلامیه را خواند و از آن جایی که موجودی تک خور بود، تصمیم گرفت تنهایی به دیدن تئاتر برود. اما بعد با خودش فکر کرد که موقع تماشای نمایش به چند همراه نیاز دارد تا به نوبت سرش را روی شانه هایشان بگذارد، زار بزند و در یقه هایشان فین کند. پس رفت تا بقیه ی محفلی ها را هم خبردار بنماید.

همان طور که داشت صحنه را ترک می کرد، بچه ویزلی از داخل جعبه داد زد:
- عموووو! لااقل این شمشیرها رو از تو حلق و چشم و چار من درمی اوردی.
***

در همین حین، دامبلدور مشغول آماده کردن خود برای قرار ملاقات شبانه اش بود. چند شیشه رُب را با آب مخلوط کرد و ترکیب مزبور را با فرچه به ریش ها و موهایش کشید تا آن ها را به رنگ سرخ آتشین دربیاورد. سپس با انگشت چروک های صورتش را محکم کشید؛ پوستش را در گوشه ای جمع کرد و به آن سنجاق قفلی زد. بعد هم با رضایت تصویر خودش را در آینه برانداز نمود.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۱۳:۴۵:۰۶



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
ترجمه ی فن فیکشن (نوشته ی وایرد - لیزارد)

بخش دوم

سیزده اکتبر، 1951

گلرت عزیز - -

یادم میاد یه بار گفتی هیچ قدرتی تو دنیا نمی تونه منو از یه - - فکر کنم کلماتی که گفتی این بودن - - "حرومزاده ی خودبین" بودن، متوقف کنه. متأسفم که همون اندازه اصلاح ناپذیر باقی موندم. از زمان دوئلمون تا حالا انتظار یه جغد رو داشتم. در واقع، یکی دو سال بعد از اون موقع شروع کردم به نگران شدن.

(خیالت راحت، حالا که حرف اون دوئل شد، حواسم بهش هست.)

یه حوله و سه تا موش سفید به جغدت دادم. اون به طرزی شگفت انگیز بعد از هم چین پروازی خوش خلقه. من در واقع هنوز تو هاگوارتزم، تغییر شکل درس میدم، سرپرست خونه ی گریفیندور، و معاون مدیرم. شاید دیگه به اندازه ی اولین باری که همدیگه رو دیدیم، ایده آل گرا نیستم. اما هم چنان، دارم اوقات خوشی رو میگذرونم. شروع ترم کاملاً پرمشغله بود، و باعث شد که دیر جواب نامه رو بدم. به طرزی عجیب مایه ی خوشحالیه که سیزده اکتبر یه روز آروم و پر از آسایش بوده.

بنابراین، بله، گلرت، من متعجب نیستم. و ممکنه، از این نظر، مایه ی شگفت زدگی تو باشه، ولی من ازت متنفر نیستم. درک این واست سخته؟ متأسفم که ممکنه توضیحش برام سخت باشه. و ممکنه این به سادگی مربوط به اون باشه که من یه حرومزاده ی خودبینم.

فاوکس کاملاً خوبه. حتی تو هم نمی تونی اونو به اندازه ی کافی بکشی تا براش مشکلی ایجاد شه، گلرت.

ساعت هات رو چه طور میگذرونی؟

همراه نامه یه کتاب فرستادم که ممکنه ازش لذت ببری. یه سری اصلاحات شگفت انگیز از نظریه ی تغییر شکل که مربوط به قرن 20 از ولز میشه - - ممکنه زمانی که برای تسخیر اروپا آماده می شدی، از دست داده باشیشون.

درود،

آلبوس دامبلدور


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۱ ۱۴:۰۴:۱۶



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
خلاصه:

بعد از شکست ولدمورت، دامبلدور حدس می زنه که این بار ممکنه پلیدی از درون محفل سرچشمه بگیره و بعد از اینکه اقرار میکنه تو ماموریتش برای بهبود زندگی محفل شکست خورده غیب میشه و به جای نامشخصی میره.

محفلی ها تو آشپزخونه جمع میشن و ادوارد باهاشون صحبت می کنه. در این بین آدر از عدم اعتمادش به دامبلدور میگه و درگیری پیش میاد. آدر پنه لوپه رو طلسم می کنه و بعد از خونه میزنه بیرون در حالی که چوبدستیش جا مونده. همون طور که همه نگران حال پنه ن، ماتیلدا چوبدستی آدر رو برمی داره و یه دفعه همه جز ادوارد و هرمیون شروع میکنن به محو شدن. به یه مکان نا آشنایی منتقل می شن که بیابون ماننده و هر کدومشون تو یه شی ءِ خاکستری کروی مانند به خواب رفتن. گادفری از خواب می پره و همون جور که در حال بررسی اطرافه، متوجه میشه یکی پشت سرشه.

از اون طرف هم آدر سرگردون تو خیابون هاست و دچار عذاب وجدانه. وقتی به خونه گریمولد برمی گرده می بینه محفلی ها نیستن. چوبدستی شو برمیداره و از خونه میزنه بیرون و در این بین هرمیون و ادوارد پیداش می کنن.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۹:۴۷:۴۲



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
ترجمه ی فن فیکشن (نوشته ی وایرد - لیزارد)

بخش اول

ده سپتمبر، 1951

دامبلدور - -

امیدوارم این نامه وقت مناسبی به دستت برسه، مخصوصاً بعد از اون همه فخر فروشی ای که در مورد جغدهای انگلستان ازت شنیدم. پرنده ها اطراف برج نورمنگارد خوب پرواز نمی کنن. طوفان از سمت کوه ها مثل سیل سرازیر می شه. من بیست فوت پایین تر از میله ی صاعقه ام، و، اوه، صداهای ترق مانندی که ایجاد می کنه وقتی جبهه ی ابر شروع می شه، مثل این می مونه که کلّ قلعه زیر طلسم کروشیاتوس باشه. باید ازم متنفر شی که به نظرم این خیلی زیبا میاد.

تو بدون شک از بالای بینیت به این نامه و جغد خیس خیره شدی. اون موش سفید دوست داره. واقعاً حیرت زده ای، دوست قدیمی، که دل و جرئت داشتم برات نامه بنویسم، اونم بعد از همه ی اتفاقاتی که افتاد؟ نباید باشی. باید بگی، این گلرت قدیمی و عزیزه. هیچ وقت تنهام نمی ذاره، حالا که تو سلولش نشسته و هیچ کار بهتری برای انجام دادن نداره. موهای طلاییم داره خاکستری می شه، آلبوس، تصور کن. اما هنوزم، باید بگم، بُنیه ی عالی ای دارم. از این وارونه گویی لذت ببر. دوست قدیمی. محبوس شده تو زندان خودم.

هنوز تو همون مدرسه ی خودتی؟ از درس دادن لذت می بری، امیدوارم؟

خوب هواشو داری؟ بهتره همین کارو بکنی.

سلام منو به پرنده ت برسون. امیدوارم زیاد نکشته باشمش.

به من گوش کن. امیدوار باش. امیدوار باش. در حالی که قارچ روی دیوارهای سلولم جمع شده. بخند، آلبوس. از خودت لذت ببر.

گلرت گریندل والد


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۸ ۱۷:۱۱:۳۹



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۹:۵۵ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
گادفری پایین پله ها ایستاده بود و با رضایت تصویر خودش را در آینه ی جیبی اش برانداز می کرد.
- باید یه دسته گل به هرماینی بدم و ازش تشکر کنم که کمکم کرد از شرّ اون زیگیل های مودار خلاص شم. ولی شاید هم نه. دفعه ی پیش که این کارو کردم، رون با مشت و لگد افتاد به جونم. فکر می کرد رو زنش نظر دارم. اما این خود هرماینیه که عاشق منه. بقیه ی دخترهای محفل هم همین طور. ماتیلدا، پنه لوپه، لیزا ... همه شون به عشق من زنده ن.

مرد جوان همان طور که در خیالات "هیپوگریف در خواب بیند گوشت دانه، گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه" ایش به سر می برد، چمدان بنفش رنگش را از روی زمین برداشت و خرامان خرامان شروع کرد به بالا رفتن از پله ها. ریتم راه رفتنش طوری بود که انگار یک فیلم ماگلی را روی حالت اسلوموشن گذاشته باشند. از نظر او عجله کار مرگخوار بود و یک محفلی هرگز نباید شتاب به خرج می داد. دست آخر آن قدر لفتش داد که همه ی اتاق ها توسط ویزلی ها اشغال شدند و او مجبور گشت در سلول کوچکی که زیر راه پله ها قرار داشت، ساکن شود. لبخندی زد و با لحنی پر نشاط گفت:
- عیب نداره. هری که الگوی محفلی هاست هم قبلاً تو یه آلونکی مث این زندگی می کرده.

در اتاقک را گشود، کمرش را خم کرد و وارد شد. سلول حالت مکعبی شکل داشت؛ دیوارهای شیری رنگش پوسته پوسته گشته و سطح خاکستری رنگ زیرین آن به چشم می خورد. یک کمد چوبی کوچک و کم ارتفاع تنها شی ءِ موجود در اتاقک بود.

گادفری چمدانش را گشود و چند تکه کاغذ پوستی از آن بیرون آورد. برگه های مزبور را از دفترچه خاطرات دامبلدور کنده بود. با خوشحالی گفت:
- می تونم یه رمان عشقی از این خاطره ها بنویسم. البته باید مراقب باشم پروف دوباره خبردار نشه، وگرنه با ریشاش نوازشم می کنه.

و بعد جای ناز و نوازش های قبلی که کتف هایش را به سوزش درآورده بود، لمس کرد.




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
- جوجه مرگخوار کره ای! مگه ولدی بهت یاد نداده زل زدن کار بدیه؟ چشاتو درویش کن ببینم.

گریندل والد این را گفت و همراه با دامبلدور مشغول بررسی بقیه ی محتویات نه چندان 3+ گوشی شد. گویل هم تصمیم گرفت کمی به چشمانش استراحت دهد و مشغول صحبت با بادی پیلوی ساحره نمایش گردید.
- عشقم! یه کم نوشیدنی کره ای می خوای؟

بعد صدایش را نازک کرد و گفت:
- آره گویل جونم! بریز برام.

گرگوری لیوان را پر کرد؛ آن را به سمت قسمتی از بالش که دهان ساحره رویش نقاشی شده بود، برد و نوشیدنی را رویش ریخت. از قضا بادی پیلو با پشم گوسفند پر شده بود و هنگامی که خیس گردید، بوی بَبَعی در فضا پراکنده شد. خانم بزه که به دلیل پر خوری رودل کرده و آبرفورث مشغول ماساژ دادان شکمش بود، رایحه ی فَک و فامیل های دورش را حس نمود و با هیجان از جایش پرید.
- بِعع بِع! ساچ اِ نوستالژی!

در همین هنگام، اثر معجون عشقی که آقا سگه خورده بود، کم کم شروع کرد به محو شدن. هاپو چند لحظه با گیجی پلک زد و از خودش پرسید:
- واقق واق واق؟ (دارم چه استخونی می خورم؟)

سگ با وحشت به لب های غنچه ای گادفری که هر لحظه به او نزدیک تر می شدند، نگاه کرد. بعد دستش را بالا برد و ...

شترق!

سیلی محکمی به گوش گادفری نواخت.




پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
بخش پایانی از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

تصور می کنی که در سن صد و سیزده سالگی دیگر هیچ چیز تو را متحیر نخواهد کرد. با این وجود، آلبوس دامبلدور هنگامی که سیریوس بلک تقریباً غیر دیوانه داستان دوستی، خیانت و سه پسر نوجوان که – خودشان به تنهایی – جانورنمای ثبت نشده گردیده بودند را به او گفت، چیزی بیش از مبهوت بود. و متحیر کننده ترین بخش داستان این بود که آن ها چه طور قضیه را از او پنهان نگه داشته بودند.

او هیچ ایده ای نداشت که آن ها چه طور این کار را انجام داده بودند. چه طور به همه ی آن کتاب ها در بخش ممنوعه دسترسی پیدا کرده بودند؟ و آن ها چه طور موفق به فهم نوشته های آن کتاب ها شده بودند وقتی که حتی خود دامبلدور هم خواندن آن ها را پیچیده می دانست؟ و از کجا تمام عناصر ترکیبی ممنوعه ی آن معجون های ممنوعه را تهیه کرده بودند؟ برای آلبوس این مثل یک معجزه بود.

دانش آموز سابقش به سادگی توضیح داد: "خب، ما باید کاری برای کمک به ریموس می کردیم، درسته؟"

و اینکه او چه طور از آزکابان گریخته بود، کاری که قبلاً هیچ کس انجام نداده بود؟ او چه طور توانسته بود بعد از اینکه دیمنتورها طی سال ها قدرت هایش را از او بیرون کشیده بودند، نیرویی برای به مبارزه طلبیدن صدها نفر از آن ها بیابد؟

"به خاطر اون تصویر بود. می دونستم که پیتر تو هاگوارتزه. اگه می فهمید که ولدمورت برگشته، هری رو می کشت."

"متوجهم. اوم. متوجهم. می تونم یه سوال دیگه ازت بپرسم؟" مدیر پیر اجازه داد که بار دیگر کنجکاوی اش بر او چیره شود.

"حتماً"

"هنوز کاملاً متوجه نشدم که روند تبدیل شدنت به جانورنما چه طور بود. تو فقط ظاهرت رو تغییر دادی ولی هنوز از درون انسان بودی، درسته؟ و به خاطر همینم بود که ریموس تونست ذهن انسانیشو نگه داره، حتی تو تغییر شکل گرگینه ایش؟"

"من فکر می کنم به این برمی گرده که قضیه چه طور رخ داد. هر چند، مطمئن نیستم. واقعاً مهم نیست که چرا این طور شد، فقط این مهمه که اون اتفاق افتاد."

این مکالمه آلبوس را عمیقاً به فکر فرو برد. در نهایت، او این نتیجه را گرفت که آن پسرها بسیار خردمندتر از او هستند، اگر پای استفاده از شنل نامرئی کننده در میان باشد.
***

پس عشق ما را قوی تر می کند. عشق می تواند باعث شود که یک پسر سیزده ساله قوی ترین پاترونوس را ایجاد کند. می تواند باعث شود که لرد ولدمورت از ذهن هری خارج شود چرا که آن بیش از حد تحمل او بود، دردی بیش از حد تحمل او.

چون همیشه عشق دردناک است.

"اهمیتی نمیدم! به اندازه ی کافی تاب اوردم، به اندازه ی کافی دیدم، می خوام ازین قضیه رها شم، می خوام که تموم شه، دیگه اهمیت نمیدم –"

آلبوس هر کلمه ی خشم آگینی را که هری بر او فرود می آورد، می فهمید. آلبوس هم به اندازه ی کافی دیده بود. او افراد بسیار زیادی را دیده بود که به خاطر عشق رنج کشیده بودند. برادرش آبرفورث که ساعت های بسیاری را پای پرتره ی خواهر محبوبش می نشست و با او حرف می زد. سوروس اسنیپ که وقتی از مرگ عشقش خبردار شد، در هم شکست. ریموس لوپین که کاملاً در خود فرو رفت، وقتی که همه ی دوستانش رفتند. نویل لانگ باتم و هری پاتر که باید بدون والدینشان بزرگ می شدند.

و با این وجود، آلبوس نمی توانست خود را راضی کند که اهمیت ندهد. هر بار که باید هری را می دید که با وظیفه ی سنگین دیگری دست و پنجه نرم می کند، قلبش دوباره در هم می شکست. او آرزو می کرد که کاش مجبور نبود هری را در معرض این همه درد قرار دهد. او می خواست که هری خوشحال باشد – لعنت بر منافع مهم تر!

او به هری گفت: "تو اهمیت میدی،" "این قدر اهمیت میدی که حس می کنی به خاطر رنج این قضیه تا سر حد مرگ خونت رو از دست میدی."

"من – اهمیت نمیدم!"

"اوه، بله، تو اهمیت میدی. تو حالا مادرت، پدرت، و نزدیک ترین شخصی که می تونه به جای والدینت محسوب شه و تا حالا شناختی رو از دست دادی. معلومه که اهمیت میدی."

"تو نمی دونی من چه حسی دارم! تو – اون جا وایسادی – تو - "

ولی آلبوس می دانست که این چه حسی داشت. این پیش از صد سال پیش اتفاق افتاده بود و درد آن هنوز به همان تازگی بود. پدرش، مادرش، آریانا ... همه ی آن ها رفته بودند ... همه اش تقصیر او بود ... آریانا ...
***

دامبلدور با خستگی کنار قطار هاگوارتز راه می رفت. همه چیز کاملاً ساکت بود ولی او می توانست صورت های خندان را در همه ی کوپه ها ببیند. پسرهای جوان داشتند با قفل های انفجاری بازی می کردند، یک پسر و دختر با خجالت دست هم را گرفته بودند، یک پدر داشت پاتیل های کیک را به خانواده اش می داد ... آلبوس به قدم زدن تا انتهای قطار ادامه داد تا اینکه به آخرین کوپه که هم چنان خالی بود، رسید. تقریباً خالی.

یک شخص بسیار لاغر و اسکلت مانند با لباس های مندرس در گوشه ی اتاق نشسته بود. مرد پیر داشت یک کپی از چالش هایی در افسون را می خواند. دامبلدور با خستگی در صندلی مقابل او نشست. بالاخره، همه چیز تمام شده بود. حالا می توانست استراحت کند.

لحظه ای بعد، گریندل والد مقاله را کنار گذاشت، و دامبلدور برای اولین بار پس از مدت زمانی بیش از پنجاه سال صورتش را دید. گذر سال ها در زندان نورمنگارد با دوست سابقش مهربان نبوده: بیشتر دندان هایش ریخته بود و آن مقدار از موهایش که باقی مانده بود، هم چون سیم هایی کج از کف سرش بیرون زده بود. اما وقتی چشم های فرو رفته اش روی آلبوس ثابت شدند، او دیگر چیزی از آن ظاهر را نمی دید. در عوض او چشم هایی شاد و براق، حلقه های طلایی مو، پوست جوان و سالم، و حرکت گوشه ی راست دهانش را می دید.

"یه اشتباه تو مقاله ی سال '1971' ت تو معجون های کاربردی وجود داشت." گلرت این جمله را با حالت تکبرآمیز آشنایی که همیشه موقع شروع یک مکالمه به خود می گرفت تا آلبوس را دست بیندازد، بیان کرد. رقابت همیشه در گذشته نقش مهمی را برای آن ها بازی می کرد – این یک رقابت برای شکست دیگری نبود بلکه برای سوق دادن همدیگر به سمت نقطه ی اوج یک کار و همین طور اینکه ببینند تا کجا می توانند پیشروی کنند، بود.

"اوه، واقعاً" آلبوس دست هایش را پشت گردنش برد و آن ها را روی هم انداخت و به عقب تکیه داد. او با تعجب متوجه شد که ماهیچه هایش مثل همیشه شکایت نمی کنند. وقتی که لبخندی روی صورتش شکل گرفت، پوستش به خاطر چروک های روی آن دچار کشیدگی نشد. "منظورت اخلاقیات کیمیاگری در اواخر قرون میانیه؟"

"باورم نمی شه که تاریخ تولد آگریپا رو اشتباه نوشتی. گفتی که اون سال '1468' متولد شده، در حالی که باید می گفتی '1486'."

"جداً؟ متأسفم رقم ها رو جا به جا نوشتم."

"چه قدر شرم آور." گلرت سرش را اندکی تکان داد و در این حرکتش ترکیبی از خودبینی و سرگرمی دیده می شد. "اشتباه یادداشت کردن تاریخ تولد یکی از بهترین استادای معجون که تا حالا دیده شده ... واقعاً، تو می تونی بهتر از این عمل کنی."

"این تو نبودی که به من گفتی همه چیزو در مورد رسوم و اساتید قدیم فراموش کنم؟" آلبوس او را به چالش کشاند.

"خب، واضحه که تو به من گوش نکردی. و اگه تو از اونا نقل قول می کنی، حداقل باید حقایقو درست بنویسی."

"الان واقعاً ایرادگیر شدی و داری به چیزای الکی گیر میدی."

دوباره، با هم خندیدند، و آلبوس حس کرد جوان و آزاد است، انگار که بار سنگینی از روی دوش هایش برداشته شده باشد.

آلبوس با کنجکاوی پرسید: "چه طوری مقاله مو گیر اوردی؟"

"اونا بعضی وقتا کتابای دست دوم رو به زندان میارن. و نگهبانا همیشه روزنامه های قدیمی شونو بهم میدادن. خوشبختانه، یه بار کسی بود که حق اشتراک معجون های کاربردی رو داشت. اون واقعاً خیلی خوب بود که بعد از خوندنش اونو به من داد. نمی تونی تصور کنی چه قدر خوشحال بودم که یه روز مقاله تو اون تو پیدا کردم!"

"چرا؟ تا اون جایی که یادم میاد تو واقعاً هیچ وقت به معجون های جوشونده ی قرون وسطایی علاقه مند نبودی."

"اما! آلبوس! خوندن هر چی از تو بعد از اینکه وقتمو با رمان های عاشقونه ی چرند، جدول های کلمات، پیش بینی های آب و هوا و نوشته های بی ارزش پیام روز تلف کرده بودم – صادقانه بگم، مقاله ت منو به مدت نیم سال سرگرم کرد. اینو از صمیم قلب می تونم بهت بگم. من حتی عبارتی که از اون جدول شعر کوتاه درمیومد رو هم متوجه شدم، و اون اشاره ی کوچیک به آرچیبالد آندرتون. ایده ی بامزه ای بود."

این هیجان انگیزبود که دوباره کسی را داشته باشد که بفهمد او چه می خواهد بگوید، کسی که مکالمه را با این جمله شروع نکند، "انتخاب شدنتون رو به عنوان ... تبریک می گم." یا "مقاله تون رو تو ... خوندم." یا "شنیدم که ... رو برنده شدین." ولی در عین حال، این قلبش را به درد می آورد که زندانی لاغر اندام را در حالی تصور کند که با بی قراری کتاب های قدیمی و روزنامه های پاره را زیر و رو می کند تا چیزی بیابد که مغز گرسنه اش را خشنود کند.

"اگه اینو می دونستم، مقاله های بیشتر و بهتری برای معجون های کاربردی می نوشتم." آلبوس هر کلمه را صادقانه به زبان آورد.

گلرت دوباره لبخندی کم رنگ و فریبنده زد، از آن لبخندهای مخصوص خودش "نه، این کارو نمی کردی."

این یک جمله ی خبری بود، نه یک اتهام. منظور از بیان آن این نبود که آلبوس احساس تقصیر یا تأسف کند. چیزی بیشتر یا کمتر از این را بیان نمی کرد: "من می شناسمت."

البته گلرت حقیقت را می گفت. اگر آلبوس می دانست، به کلی فرستادن مقاله برای معجون های کاربردی را کنار می گذاشت. آیا او احساس ندامت می کرد که حداقل یک نامه برای او نفرستاده بود یا حداقل یک بار در طی این پنجاه سالی که در زندان خودش به سر می برد، به ملاقاتش نرفته بود؟ نه، چیزهای دیگری بود که او به خاطرشان احساس تأسف می کرد. او احساس ندامت می کرد که نتوانسته بود گلرت را نجات دهد. او احساس تأسف می کرد که نتوانسته بود آریانا را نجات دهد.

گلرت به سمت جلو خم شد تا یک دستش را روی زانوی آلبوس بگذارد. چشمانش، مثل همیشه، آلبوس را به درون خود می کشید. آلبوس از اینکه حالتی جدی را در آن ها می دید، متعجب بود. می دانست که این یکی از آن لحظه های نادر و گران بهاست که در آن روشنی و وضوح ناگهانی وجود دارد و لازم نیست آنچه گلرت می خواهد بگوید را کشف رمز کند. گاهی اوقات آلبوس فکر می کرد زندگی برای گلرت فقط یک بازی است. همیشه آن جوّ برتری اطراف او وجود داشت، لبخند طعنه آمیزی که به نظر می آمد همیشه در اطراف لب هایش می رقصد ... بعداً، لاقیدی ظالمانه ای که در مقابل دشمنانش به کار می برد. همه چه قدر متجب بودند که جادوگر سیاه و متکبر جمله ی خالص و بی ریای "ازت متنفرم!" را فریاد می زند، که در واقع معنای دیگری می داد که فقط آلبوس متوجه می شد. معنی اش این بود که او هنوز اهمیت می داد، که او هنوز انسان بود.

گلرت به نرمی گفت: "تقصیر تو نبود،" لحن استهزاء آمیز به کلی از صدایش محو شده بود.

اشک ها تهدید به افتادن می کردند، و تمام کاری که آلبوس می توانست بکند این بود که سرش را با حالتی تند تکان دهد.

"من - - "

آلبوس انگشتش را روی لب های گلرت گذاشت و سرش را به شکلی تقریباً نامحسوس تکان داد. او در آن لحظه نمی خواست عذرخواهی بشنود. از قبل هم می دانست که گلرت احساس ندامت می کند. این را فقط با نگاه کردن به چشم هایش متوجه شده بود. آن هیچ ارتباطی با ذهن خوانی نداشت – او فقط می دانست. نمی خواست عذرخواهی و احساس تأسفی در کار باشد، یا هیچ اشکی. آلبوس فقط صلح و آرامش می خواست. خوشبختی برای هر دویشان.

یک مرتبه، پوزخندی خودبینانه دوباره بر لب های گلرت نشست. "الان می خواستم یه شکلات قورباغه ای بهت بدم، یکی نمی خوای؟"

آلبوس با حالتی پر نشاط با دهان بسته خندید و نپرسید که گلرت یک دفعه از کجا شکلات قورباغه ای آورده است. "یه مقدار شکلات دلپذیره، در واقع."

گلرت یکی به دست او داد و پوشش اطراف شکلات قورباغه ای دیگر را برای خودش باز کرد.

آلبوس در حالی که کارتش را بررسی می کرد، گفت: "اوه، من ایگنوتوس پِوِرِل رو دارم." "فوق العاده س، اونو تو مجموعه ام کم داشتم."

"من کارت تو رو گرفتم."

آلبوس به گلرت نگاه کرد که مشغول بررسی کارتی با تصویر خود قدیمی اش بر آن بود. موقع خواندنش، مقداری چین خوردگی بین ابروهای گلرت دیده می شد. آلبوس پیش خودش آه کشید. او به خصوص به متن نوشته شده روی آن کارت علاقه مند نبود. اگر به انتخاب خودش بود، چیزی مثل این را روی کارت می نوشت:

آلبوس دامبلدور

مدیر سابق هاگوارتز


توسط بسیاری از افراد بزرگترین جادوگر زمان معاصر در نظر گرفته شده، اما او دوست دارد این را رد کند چرا که اعتقاد راسخش بر آن است که انتخاب های ما خیلی بیشتر از توانایی هایمان نشان می دهد که ما واقعاً چه هستیم.

بنابراین او دوست دارد آن عنوان را به برادر جوان تر اما بسیار خردمندترش آبرفورث دامبلدور یا دابی جن خانگی آزاد اعطا کند.

دامبلدور مخصوصاً برای اینکه اجازه داد یک گرگینه، یک نیمه غول و یک مرگخوار سابق در مدرسه اش درس دهند، و همین طور برای اینکه راهی پیدا کرد تا هری پاتر مجبور نباشد برای شکست ولدمورت بمیرد، معروف است.

پروفسور دامبلدور از اینکه از شاگردانش یاد بگیرد، لذت می برد.


"دوباره همه ی قضیه رو اشتباه گرفتن." گلرت مردمک چشمانش را چرخاند و بخشی از کارت شکلات قورباغه ای را نقل قول کرد. "دامبلدور مخصوصاً برای شکست جادوگر سیاه گریندل والد در سال '1945' معروف است. اوه واقعاً، اینکه بگن اون بزرگترین دوئلته یه بی احترامی به یاد و خاطرته (و البته اضافه می کنم که به یاد و خاطره ی منم همین طور). پس اون دوئلی که تو باغ پشتی خونه ی عمه باتیلدا تو تابستون سال 99' اتفاق افتاد چی: طولانی ترین دوئلی که تاریخ به خودش دیده! اون چیزیه که من بهش می گم یه دوئل واقعی."

"خب، تاریخ جادوگری واقعاً اونو ندیده. تنها کسی که ما رو دید گربه ی عمه ی بزرگت بود. فکر نکنم اون حساب شه. و صادقانه بگم، خوشحالم که هیچ کس شاهد این نبود که من چه طور تو رودخونه افتادم. کاملاً شرم آور بود." آلبوس در صورتش احساس گرما کرد و قلبش با خوشحالی تپید وقتی که گلرت با علاقه به آن خاطره خندید. گذشته کاملاً زنده شد: اشعه های سوزان آفتاب بر روی پوستی که خیس عرق است، قطرات نشاط بخش آب، دستان گلرت بر روی شانه هایش، طعم خنک نوشیدنی کدو حلوایی، رایحه ی چمن های تازه چیده شده که در آفتاب خشک می شدند، شب های طولانی و گرم که با حرف زدن، حرف زدن و حرف زدن سپری می شد تا اینکه صدای هر دویشان می گرفت.

"نمی شه بذاری که مردم اونو در موردت بدونن." گلرت او را دست انداخت. "واقعاً تصوری که از تو داشتنو خراب می کرد: پروفسور دامبلدور پیر و خردمند که تو رودخونه افتاد."

بله، آلبوس در طی سال ها خردمند شده بود. او زمان زیادی داشت که در مورد خودش فکر کند، و از اشتباهاتش درس بگیرد. اما وقتی در آن لحظه گلرت به او لبخند زد، حس می کرد که باز هم عاشق شده است.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳ ۱۲:۰۰:۲۵



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷
نیمه شب بود. پاره های ابر در آسمان حرکت می کردند و انعکاس نور سرخ رنگ ماه بر زمین خشک و ترک خورده ی بیابان دیده می شد. گوی هایی بزرگ و خاکستری رنگ میان زمین و هوا معلق بودند و هر کدام از اعضای محفل داخل یکی از گوی ها در خواب عمیقی به سر می برد.

گادفری نفس زنان از خواب پرید. بدنش می لرزید و قطرات عرق از پیشانی اش می چکید. کابوسی دیده بود که در آن دامبلدور داشت آدر را به خاطر حرف هایی که زده بود، شکنجه می کرد. هنوز هم می توانست صدای فریادهای دل خراش آدر را در ذهنش بشنود. سرش را تکان داد و سعی کرد آن کابوس را به فراموشی بسپارد. نیم خیز شد و به سقف خاکستری رنگ بالای سرش نگریست. بعد هم نگاهش روی دیواره های کروی شکل محفظه ای که در آن به سر می برد، لغزید.

همان طور که با خودش فکر می کرد چه طور به آن جا آمده، از جایش بلند شد. در همین لحظه، حس کرد شخصی پشت سرش ایستاده. می توانست برخورد بازدم گرم او را بر پوست گردنش حس کند. دستش را به آرامی داخل جیب کتش فرو برد؛ چوبدستی اش را بیرون کشید و با حرکتی سریع برگشت.
***

آدر با سر در گمی میان کوچه پس کوچه ها می دوید و نمی دانست چه طور دوستان محفلی اش را پیدا کند. احساس می کرد ناپدید شدن ناگهانی آن ها به نوعی با او در ارتباط است. این قضیه و سنگینی عذاب وجدانش به خاطر کاری که با پنه لوپه کرده بود، باعث می شد نتواند درست فکر کند و تصمیم بگیرد.

در حالی که بی هدف به راهش ادامه می داد، ناگهان به کسی برخورد کرد. سرش را بالا آورد و ادوارد و هرمیون را دید که با آمیزه ای از هیجان و خوشحالی به او خیره شده بودند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.