یوآن آبرکرومبی vs زاخاریاس اسمیت سوژه:معاملهدوباره روزی در خانه گریمولد شماره دوازده آغاز شده بود.طبق معمول یوآن در حمام کنسرت راه انداخته بود،اما در اتاقش در کتاب غرق شده بود و زاخاریاس با خودش کوییدیچ بازی میکرد.
ریموند از خواب بیدار شد.با دقت شاخش را از زیر در اتاقش عبور داد که ناگهان چوب پنبه ای درست وسط پیشانی ریموند خورد.سرش را به سمتی که چوب پنبه از آنجا پرتاب شد برگرداند.پنه لوپه نوشابه ای را باز کرده بود:
-ببخشید.
-پنه.
این بار شصت و شیشمه که در نوشابت به پیشونی من خورده.
-شصت وشیش؟
اعداد فراماسونی؟این توطئه نوشابه ها علیه محفل اتفاقی نیست. اینا مرگخوارن.میخوان محفلو زمین بزنن.
-باز آخر عمری خل و چل شدی مودی؟
زاخاریاس در حالی که از نیمبوس 2000 آویزان بود،با سرعت از کنار مودی رد شد:
-تو نمیفهمی.اینارو دارن از شما پنهون میکنن.دارن شست و شوی مغزی میدن.
-اینجا دیونه خونه هستش یا محفل؟
بیاد ناهار.سوپ پیازه.
هاگرید به سرعت از غار تنهایی خودش بیرون آمد و گفت:
-آخ جون.سوپ پیاز.
همه به جز یوآن به سرعت به سمت آشپزخانه آمدند.حتی پروفسور دامبلدور.وقتی که محفلی ها دور هم جمع شدند،ناگهان یوآن از حمام داد زد:
-چرا آب قطع شد؟
ناگهان صدای زنگ در آمد.
یک ساعت بعد -کدام نابخردی گرینگوتزی هارو راز دار کرده؟
صدای خشمگین پروفسور در میدان گریمولد پیچید.تا کنون کسی پروفسور را به این خشمگینی ندیده بود.در حالی که جن های گرینگوتز هر چه محفلی ها داشتند و نداشتند می بردند،سر کادوگان از دور فریاد میزد:
-مرا نبرید ای خفاشان خوارو خفیف.ای گرازان دریایی،اگر جرئت دارید دوئل کنید.
زاخاریاس داشت پشت هاگرید قایم می شد.
یک ربع بعدزاخاریاس در حالی جای شاخ و دندان بر روی صورتش دیده میشد در پشت سر محفلیها راه میرفت.پروفسور گفت:
-خب مالی،خودمونو پناهگاه آپارت کنیم؟
-راستش،آرتور خونه رو فروخته تو بورس جادوگری معامله کنه.
خودش داره تو وزارتخونه میخوابه.
-
این واکنش بقیه محفلیها بود.
دو ساعت بعد-زاخاریاس،بابا جان،جاروتو هنوز داری؟
-راستش پروفسور،اونم جنا توقیف کردن.
-جیییییغ
-هاگرید،فرزندم،چکار میکنی؟
-پروفوسور گوشنم بود اون پرنده روی دیوارو خوردم.
-راستی پروفسور منم گشنمه.
-منم.
-منم همینطور.
-گرسنگی اجازه نمیده توطئه هارو آشکار کنم.
پروفسور با درماندگی گفت:
-چکار کنم فرزندان روشنایی؟
ناگهان محفلیها رستورانی را دیدند که روی آن نوشته شده بود:
-سوپ پیاز موجود است.
تمام محفلیها خوشحال شدند به جز اما که گفت:
-پروفسور،اما ما که پول نداریم.
-نگران نباش فرزندم.من مقداری پول در محاسن خود قایم کردم.
پروفسور دست خود را در ریش خود کرده و 5 نات را از زیرش درآورد:
-پروفسور؟
-چه شده؟در زمان من با این پول خانه میخریدند.
-یالا!هر چی پول دارین رد کونین بیاد.
همه پول هایی که زیر شاخ،پاتیل،زیر چشم،زیر نوشابه و کوافل خود قایم کرده بودند تا به دست جن های گرینگوتز نیفتد را در آوردند و در پاتیل مالی ریختند.چیزی حدود 15 گالیون جمع شده بود.محفلیها خوشحال از اینکه برای 8 نفرشان میتوانستند سوپ بخرند، وارد رستوران شدند.در گوشه گوشه مغازه آدم هایی با ردای سیاه و نشانی روی بازویشان نشسته بودند.تکه های انسانی از هم باز شده روی زمین افتاده بود و فردی لخت و قمه به دست آن ها را به هم با تف میچسباند.به سمت پیشخوان رفتند و زنی را دیدند که سوپ پیاز روی پاتیل می پخت.
-ببخشید....
-بله.بفرما...
مروپ جلوی پیشخوان میخکوب شد و پسرش را صدا زد:
-شفتالوی مامان؟ببین کیا اومدن.
لرد جلوی پیشخوان آمد و با محفلیها روبرو شد.ناگهان لبخندی بر گونه اش نقش بست ولی زود پاک شد و گفت:
-چه میخواستید؟
-تام!فرزند تاریکی!
-چه میخواهید؟
-8 کاسه سوپ پیاز میخواهم.
-30 گالیون.
محفلیها شروع به شکایت کردند:
-شما باید حتما کتاب بیشعوری خاویر کرامنت رو بخونید.
-من گفتم این نوشابه ها توطئه کردن.
-بزنم رستورانشون بیاد پایین پروفوسور؟
-نه هاگرید.ما فرزند روشنایی هستیم.نمیشه تخفیف بدی تام؟
-همین که هست.
محفلیها دمغ از رستوران بیرون آمدند اما به سرعت خوشحال شدند چون غرفه ای دیدند که روی آن نوشته شده بود: ضایعاتی پیر لندن.همه چیزی خریده می شود.
محفلیها به سرعت به سراغ پیرمرد ریش پروفسوری رفتند که روی صندلیش خوابش برده بود.هاگرید گفت:
-پروفوسور تکونش بدم؟
-نه فرزندم.نمیخواهم موردی دیگر به خطا های انسانی محفل اضافه شود.
پیر مرد ریش بزی به سرعت بیدار شد و گفت:
-سلام دنیا.چطور مطورید؟بیاید بینم چی دارید.
آهای پسر.کوافلتو چند میفروشی؟خانوم پاتیلت چنده؟عاشق چشمت شدم پیرمرد.چند میدی؟
-رفتار این پیر مرد اتفاقی نیست.اینا ایلومیناتی هستن.میخوان مارو کنترل کنن.
-جون بابا کوافلوً
! پنج سیکل میارزه.پاتیلتو بده به من خانوم. مرلین وکیلی دو گالیون می دم.
-ببین پیر مرد.ما پونزده تا گالیون میخوایم.گرفتی؟
-15 گالیون....
کتابارو!اصل جنسن. 10 گالیون میدم.پاتیلتونم 2 گالیون میخرم.میمونه 3 گالیون که اونم با کوافل و میکروفون و نوشابه و چشمه حل میشه.
-نه.اینا تموم کتابای مارک تواینن . 10 سال طول کشید تا بخرمشون.
-این پاتیل مخصوص سوپ پیازمه.تنها دارایی زندگیم.
-خواننده بدون میکروفون زنده نمیمونه.
-آی پیرمرد.دنبال چی هستی شما؟
هر کدام از محفلیها داشتند بهانه ای برای نفروختن یادگار هایشان میاوردند که هاگرید گفت:
-آی مردم.من گوشنمه.اگه تا 10 دقیقه دیگه سوپ به تنم نرسه زاخاریاسو از گوشنگی میخورم.
ناگهان تمام محفلیها وسایل همراه خود حتی دستمال شان را به پیر مرد پیشنهاد دادند.
-کوافل برای شما.قابلی نداره به مرلین.
-اشکال نداره.مجموعه کتاب های ویکتور هوگو رو جمع میکنم.
-اصلا میکروفون چیه؟من خواننده بودم اصلا؟
نیم ساعت بعدتمام محفلیها با شکم باد کرده(البته مودی بدون چشم هم بود)جلوی رستوران خوابیده بودند که جغدی از طرف گرینگوتز آمد که روی آن نوشته بود:
نقل قول:
با عرض سلام .متاسفانه به علت تشابه اسمی با خانه ای در میدان گرینوود شماره دوازده تمام اموال خانه و خانه به اشتباه ضبط شده بود.از شما میخواهیم زود تر به میدان گریمولد برگردید تا خانه خود را پس بگیرید.با تشکر
دوباره زندگی در محفل شروع شده بود.ولی ایندفعه با پنه لوپه بدون نوشابه اش.مودی بدون چشمش و مالی بدون پاتیلش .
پایان