هرميون كه خسته شده بود، عرق پيشاني اش را با سر آستيش پاك كرد و با صدايي آهسته گفت:
-اجازه ميديد من نتيجه رو بگم؟
ريموس با بي حوصلگي گفت:
-خب بگو ديگه! معطل چي هستي؟
هرميون سرش را به نشانه تاييد تكان داد. سپس در حالي كه به نامه خيره شده بود، گلويش را صاف كرد و گفت:
-خب اينجا نوشته كه... با استفاده از ورد "كاتيوس" يه سياهچاله بزرگ و وحشتناك روي ديوار ايجاد ميشه و ما رو... اِ... با خودش ميبره!
محفلي ها:
مودي با عصبانيت غريد:
-چـــــــــي؟ ما رو با خودش ميبره؟ كجا؟
سيريوس نيز حرف مودي را تاييد كرد:
-راست ميگه ما رو كجا ميبره، هرميون؟
هرميون شانه بالا انداخت و با نگراني پاسخ داد:
-نميدونم. دامبلدور كه نميخواد ما رو به خطر بندازه. حتما توي يه جاي امن ظاهر ميشيم!
رون كه زير چشمي به هري نگاه ميكرد، گفت:
-خب حالا كي ميره ورد رو اجرا كنه؟ من يكي كه نيستم! گفته باشم!
همانطور كه انتظار ميرفت، سرها به سمت هري چرخيد. هري آب دهانش را قورت داد. او به اطراف نگاه كرد و وقتي ديد همگي به او زل زده اند، آهي كشيد و با صدايي لرزان گفت:
-باشه. من اينكارو ميكنم!
او چوبدستي اش را از جيب ردايش بيرون آورد و به طرف ديوار قدم برداشت. دستانش از شدت ترس ميلرزيدند. چوبدستي را رو به ديوار گرفت و پس از چند لحظه مكث، با صدايي رسا فرياد زد:
-كاتيوس!
جو اتاق پذيرايي، بطور ناگهاني تغيير يافت. توده اي عظيم و سياه، ديوار را در بر گرفت و به دنبال آن طوفاني وحشتناك به راه انداخت. تمامي افراد و وسايل، بين زمين و هوا، با سرعت به دور اتاق ميچرخيدند. همگي، همانند يك قطار، به يكديگر چسبيده بودند. خانم بلك در تابلويش با بلندترين صدايي كه ميتوانست، فرياد ميكشيد. گلدان ها يكي پس از ديگري خرد ميشدند. ديوار ترك هاي زيادي برداشته بود.
ناگهان سياهچاله ى عظيم، كه لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ تر ميشد، شروع به چرخيدن كرد و پس از چند ثانيه، تمامي افراد را بلعيد...