هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
#21
منم اومدم سوال‌های جنجالی و مسئله‌دار بپرسم

1.به نظرت از صد درصد وعده‌های اولیه‌ی(!) انتخاباتیت، به چند درصدشون عمل کردی؟ :دی

2.چند درصدشون به باد هوا پیوست؟ :دی

3.به چند نفر در مورد اینکه "وقتی وزیر بشم فلان می‌کنم" دروغ گفتی؟ :دی نام ببر :دی

4.دولتت رو چقدر موفق می‌دونی؟ :دی

5.به نظرت وزیر جنجالی‌ای بودی؟

6.چرا جیگَر نیستی؟ :دی

7.اگر بهت بگن همه موافقن، بیا وزیر شو، بازم وزیر می‌شی؟

8.وزیر بودن چقد سخته؟ (از اونجایی که کاندید شدم و دارم وزیر می‌شم، می‌پرسم )

9.آیا کابینه‌ی خوبی همراه خودت داشتی؟ بهترین و بدترین عضوهای کابینه‌ات رو اسم ببر و حاشا هم نکن که نه، همه خوب بودن و اینا :دی

10.نظرت راجع به Battlefield یک چیه؟ خیلی شاخه، نه؟ :دی

11.گاد آو وار جدید چی؟ به نظرت ریسک نیست که رفتن سراغ خدایان نورس؟ و به نظرت خوب نیست که یه ریسک کردن، تو این قضایای نسل جدید که انگار برگشتیم ده سال قبل و هی عناوین قدیمی ریمستر می‌شن و بازی جدید خوب ساخته نمی‌شه؟ (در واقع ساخته می‌شه، ولی کم :دی)

12.برای کدوم بازی که امسال تو E3 معرفی شده نمی‌تونی صبر کنی؟

13.به نظرت ویروس دنیای بازی‌، به دنیای انیمه‌سازی هم منتقل نشده؟

14.چرا تو کابینه‌ات از آدم‌های منشوری استفاده کردی؟

15.چرا ریتا دیگه ریتا نیست؟ ورد تغییر جنسیت و هویت خوندین روش؟ :دی








He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲:۰۶ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#22
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (به ماه یا سال):
بذار فک کنم... چهار ماه اونجا... سه ماه اونجا... الانم که تازه اومدم... آره داداش، هفت ماه :دی

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه های وابسته (آزکابان و موزه):
والا عرضم به خدمتّون که... رول می‌زدم :دی بله :دی
فعال ترین عضو محفل شدم، بهترین تازه وارد محفل شدم (عامل افتخار محفلم :دی)، بهترین تازه وارد سایت شدم، تو ریون هم خیلی تلاش کردم ولی برا اینکه ریا نشه رنک نگرفتم :))

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن های ایفای نقش:
شورش، مزاحمت برای نوامیس مردم، دسیسه، القای پارانویا به ملت :دی

شرح برنامه های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه های وابسته:
والا من که شک دارم تأیید صلاحیت شم، ولی خب قول می‌دم هر هفته جمعه به همه کیک و ساندیس بدم، سه شنبه‌ها هم بیاین سینمای نزدیک خونه‌مون، بلیطاش نیم‌بها می‌شه. بعد اینکه... یارانه دوس دارین؟

شعار انتخاباتی:
به من رأی بدین. تَکرار می‌کنم، به من رأی بدین.





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۲۰ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴
#23
سلام

من اینجام به خاطر مشکلی که چون به خاطر منه و کس دیگه ای نداره، یحتمل بی اهمیته. اصن اهمیتی نداره، نه؟

حدود چند ماهه بعضی وقتا موقع ارسال پست به مشکل بر می خورم. چطور؟ پست رو ارسال می کنم و ارور می ده که زمان ارسال شما فلان و بیسار و از این جور چیزا. بعد دوباره می فرستم (چون تا جایی که می دونم یه بارش نرماله) و بازم همینطوره. و اگه بیست بار هم امتحان کنم، بازم همینطوریه. به مدیریت گفتم، گفتن خب فقط مشکل توئه. لاگین و لاگ اوت کن حل می شه.

خب باشه. یه بار لاگین و لاگ اوت می کنم. می خواین بدونین بعدش چی می شه؟
نقل قول:
پست رو ارسال می کنم و ارور می ده که زمان ارسال شما فلان و بیسار و از این جور چیزا. بعد دوباره می فرستم (چون تا جایی که می دونم یه بارش نرماله) و بازم همینطوره. و اگه بیست بار هم امتحان کنم، بازم همینطوریه.


باید دو سه بار لاگین و لاگ اوت کنم معمولن تا درست شه. و خب بازم اهمیتی نداره انگار، ینی خب فقط منم که این مشکل رو دارم دیگه، نه؟ چندان مهم نیس. هر وقت از بیست نفر نوزده نفر این مشکل رو داشتن مهم می شه شاید.


چرا عصبانیم؟ چون پست دوئلم به خاطر یه همچین قضیه ای دیر ارسال شده. حالا کاری نداریم که باختم، به جهنم که باختم. کی اهمیت می ده؟ دوئل قبلیمم باختم. منتها تا کی باید همین بساط باشه؟ دوئل نه، یه کار مهم تر وسط باشه، اونوقت چی؟




+می گم یه چیزی. می خواین چون فقط مشکل مال منه، گورمو گم کنم برم اصلن؟ کسی می شنوه صدای منو؟ الو؟ آها مشکل مال منه فقط؟


ویرایش شده توسط ادی کارمایکل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۰:۲۴:۲۵




He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴
#24
هوای سرد ژانویه تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. مردم سرها را در یقه‌ی پالتوها و شال‌گردن‌هایشان فرو کرده بودند و بدون نیم نگاهی به اطراف، مدام از کنار یکدیگر رد می‌شدند؛ اما وسط جمعیت، جوانی با پالتویی سبز رنگ، چشمانی گرد و متعجب و موهایی آشفته ایستاده بود. زل زده بود به نقطه‌ای و نامعلوم. سیگار همچنان در دهانش بود و کبریت تازه روشن شده در دستش. هنوز داشت می‌سوخت، اما ادی کارمایکل توجهی نداشت. تازه مرگ را دیده بود.

فلش بک

قطره ای آب روی سر ادی کارمایکل ریخت. آب آنقدر سرد بود که ادی از جا پرید و به مردی متشخص برخورد کرد. زیر لب زمزمه کرد:
- ببخشید.

مرد ناسزایی گفت، دستی به کتش کشید و راهش را ادامه داد. ادی لبخندی عصبی زد و برای آرامش بیشتر، سیگاری بیرون کشید تا روشن کند. مرد داشت می گفت: "بی ش..." همین که کبریت کشید تا سیگار روی لبش را روشن کند، متوجه نکته ای شد. زمان از حرکت ایستاده بود!

مرد متشخص که داشت ناسزا می گفت، از حرکت ایستاده بود. بخار دهانش در هوا مکث کرده بود. بقیه ی مردم هم همینطور. ادی با تعجب متوجه شد که شعله ی کبریت هم متوقف شده است. سرش را تکان داد. گیج شده بود. باز چه اتفاقی افتاده بود؟

همین که چرخید تا نگاهی به اطراف بیندازد، متوجه شد که در کافه ی کناری اش، شخصی روی میز نشسته و با علاقه چای می نوشد؛ مردی با موهای مشکی مرتب و شانه زده، بینی صاف و کت و شلواری مشکی و یک سبیل باریک مدل قدیمی. تنها شخصی که تکان می خورد، همین مرد بود. ادی نفس عمیقی کشید، سیگار را - که در هوا معلق بود - کنار گذاشت و سمت میز حرکت کرد. مرد داشت کتابی کوچک را می خواند.

ادی صندلی را جا به جا کرد تا بنشیند. مرد که انگار تازه متوجه ادی شده بود، گفت:
- اوه، سلام. الان می گم چای بی... ببخشید، قهوه یا چای؟
- تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟
- طبع عصبی انگلیسی...

مرد لبخندی صمیمی زد و گفت:
- به نظرم چای بهتره. خدمتکار!

بشکنی زد. خدمتکار که از حرکت ایستاده بود، ناگهان تکانی خورد و سمت آن دو آمد. مرد گفت:
- دو تا فنجون چای بیار.

خدمتکار با گیجی برگشت و رفت. ادی پرسید:
- چه خبره؟ چرا زمان متوقف شده؟ چرا فقط من و تو تکون می خوریم؟

مرد آخرین جرعه ی چایش را نوشید، با دستمالی دهانش را پاک کرد و چشمان سیاه تیله مانندش را به او دوخت. گفت:
- راستش را بخواهی، چندان مودبانه نیست تو برخورد اول کسی رو "تو" خطاب کنی. گرچه، اونقدرا هم بد نیس. در واقع چون هم اولین برخورد و هم آخرین برخورده، خرده نمی گیرم. سیگار می کشی؟
- خودم دارم.

متوجه شد که گفتن این جمله دست خودش نبوده. با گیجی سیگار در دهانش گذاشت. مرد فندکی طلایی بیرون آورد و سیگار ادی را روشن کرد. بعد هم سیگار خودش را. چند ثانیه ای در سکوت گذشت تا اینکه ادی بالاخره گفت:
- فک کنم دارم می فهمم...
- اوه، بله. حدست درسته.
- پس... آخرش اینه؟ اینطوری تموم می شه؟

مرد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما خدمتکار با چای آمد. مرد گونه ی قرمزش را خاراند و اسکناسی پنج پوندی در جیب خدمتکار گذاشت. خدمتکار که انگار چیز زیادی نمی فهمید، سر جایش برگشت و دوباره خشک شد. مرد هورت پر سر و صدایی کشید و گفت:
- اوه... داغه. چی می گفتیم؟ آها. ببین... من فقط یه مامورم. وظیفه ی من اینه که رابط بین این دنیا و اون دنیا باشم. در واقع نمی دونم بعد از مرگ چی می شه. من شماها رو تا جایی که وظیفه دارم می رسونم و بعد، بوم! شماها غیب می شین و من و همکارام بر می گردیم تا بازم شماها رو برسونیم به اونجا.
- مامور؟ از طرف کی ماموریت داری؟
- اوه، کلک! اینم از اون سوالاست ها!

ادی ترجیح داد در این مورد سوالی نپرسد. مرد ادامه داد:
- پس ببین، نمی تونم بهت قول بدم این آخرشه یا نه. شاید وقتی جلوی چشم من محو می شین، واقعا محو می شین. شاید می رین به یه دنیای دیگه یا شاید هم روحتون تجزیه می شه و باز بر می گردین به همین دنیا. کی می دونه؟ من فقط یه مامور ساده ام که اسکناس های زیادی توی جیبم دارم و از چای خوردن لذت می برم. چاییت سرد شد.

ادی با بی علاقگی جرعه ای نوشید و به بیرون زل زد. میدان ترافلگار مثل همیشه بود. مردم هم مثل شیرهای میدان ترافلگار، خشک و بی حرکت بودند. هیچ حرکتی به چشم نمی خورد. ادی پکی به سیگارش زد و گفت:
- خب... پس چرا ما اینجاییم؟ چرا داریم حرف می زنیم؟
- نمی دونم. گفته شده فعلا نگهت دارم تا دستور تازه بیاد. فعلا گپ می زنیم تا ببینیم چه خبری می... اوه!

صدای زنگ موبایل بلند شد. مرد لبخندی زد و صمیمانه گفت:
- خیلی عذر می خوام، یه لحظه.

تلفن را جواب داد.
- بله... بله بله، متوجهم. بله. پس تاریخ بعدی بهم اعلام می شه؟ عالیه قربان. پس من مزاحمتون نمی شم، خدانگهدار.

تلفن را در جیبش گذاشت و با لبخندی عریض گفت:
- خبر خوش! فعلا قراره اینجا بمونی.
- چی؟

ادی گیج شده بود. پرسید:
- ولی مگه قرار نبود بمیرم؟ هیچ سر در نمی آرم!
- اوه، منم سر در نمی آرم. پس زیاد به خودت سخت نگیر. فعلا که زنده ای، پس برو ادامه اش بده و لذت ببر. منم این چای رو تموم کنم و برم سراغ بقیه که منتظر منن. اگه دیر کنم، توبیخ می شم... می دونی که اون تو کارش خیلی جدیه، ها؟

قهقهه ای زد و دنیا دور سر ادی چرخید. حالت تهوع بهش دست داد.


پایان فلش بک

-آخ!
- ..خصیت! جلوی پاش رو هم نگاه نمی کنه!

کبریت که تماماً سوخته بود، به انگشت ادی رسید. ادی با گیجی کبریت را انداخت و در حالی که درک چندانی از اتفاقاتی که اطرافش می افتادند نداشت، خودکار مسیرش را ادامه داد. واقعاً مرگ را دیده بود؟





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱:۴۲ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#25
ژیییینگ... ژیونگ ژینگ ژینگ ژیژی ژینگ! (موسیقی شروع برنامه)


[دکور اتاق به این صورت است: یک مبل دو نفره‌ی قرمز، یک مبل یک نفره‌ی کرمی... اصن بیخیال، اتاقه توش هم دو تا مجری هس. مجری اول، دختری است به نام گدا. موهایش بلوند است و در کل خیلی عشوه خرکی می‌آید. مجری دوم، جوانی کچل به نام شایاف که کلی انگشتر و دستبند و از این جورچیزها دارد. مجری ها روی مبل نشسته، پا روی پا انداخته و وانمود می‌کنند که قبل از شروع برنامه بحث مهمی داشته اند.]

گدا: سلام عرض می‌کنم خدمتتون، با یه منوعمم پلاس دیگه در خدمتتونیم!

شایاف: بله، امروز با یه سری خبر درمورد چشمک یک گربه به یک الاغ...

گدا: سقوط مجسمه ی یک پیغمبره در ریو دو لاندینیو...

شایاف: و همینطور، باخت سیصد بر صفر تیم ملی امید کوییدیچ عینگیلیس برابر بورکینافاسو پیشتونیم، امیدوارم خوشتون بیاد!

گدا: خب بریم سراغ بخش اول. توی جیبوتی که اخیراً هم روابطش رو با ما قطع کرده، یک گربه به یک چلاغ چشمک زد!

شایاف: البته منظور گدا الاغ بوده، نه چلاغ، اهه هه هه هه.

گدا: اهه هه هه هه. ببخشید دیگه برنامه زنده اس. هه هه.

شایاف: بله این گربه هه همینطور که داشته خودش رو به سر و صورت صاحبش می مالیده، دیده که یک الاغی در بیست کیلومتری اونجا در حال عبوره و احتمالا از سر علاقه بهش چشمک زده!

گدا: این گربه در مصاحبه ای که با منوعمم پلاس داشته، گفته: [تصویر مصاحبه با گربه روی مانیتور می آید.] میو میو... میوووو. میو میو؟ میو، میو... [دوباره تصویر گدا و شایاف بر می گردد.] بله این گربه حرف های زیادی برای گفتن داشته. همونطور که می بینید، قراره هفته ی دیگه مراسم عقدشون تو سواحل زیبای ماداگاسکار برگذار شه!

شایاف: و اما خبر دوم ما. مجسمه ی یک پیغمبره در شهر زیبای ریو دو لاندنیو سقوط کرد! این شهر که دو سال قبل میزبان جام جهانی کوییدیچ بوده و قراره اولمپیک جادوگری امسال توش برگذار شه، امروز صبح متوجه شد که مجسمه ی پیغمبره اش که روش پر از پیچک و گل و بلبل بود، به دریا سقوط کرده!

گدا: تازه، شایعات حاکی از اونن که روح یه مرده هم مدام دور و برش می پلکیده!

شایاف: این پیغمبره بعد از اسکی رفتن های بسیار و ترکوندن علم منطق، بالاخره به دلیل خفگی زیاد از شدت بوی گل سرش گیج رفت و از روی تپه ای که بالاش بود، به پایین سقوط کرد. این قضیه عده ای از مردم رو ناراحت کرده، اما عده ی زیادی از مردم هم که باعث می شد این مجسمه ی غول آسا بهشون آفتاب نرسه، زندگیشون رو همچنان ادامه می دن.

گدا: و خبر آخر. باخت سیصد هیچ تیم ملی امید کوییدیچ عینگیلیس. این دو تیم تا دقایق آخر خیلی خشک و بی روح بازی می کردن تا اینکه تو پنج دقیقه، یهویی تیم بورکینافاسو با بازیکن ژاپنی الاصل بورکینافاسو به اسم ناکاجیما کار رو برای تیم سخت کرد و نهایتا همون نتیجه ای رقم خورد که دیدید.

شایاف: البته این چیزی از ارزش های تیم ما کم نمی کنه و بازیکنای ما و مخصوصا سرمربیمون همگی شایستگی لازم رو دارن.

گدا: خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان!

شایاف: برین و برگردین. در ادامه صحبتی خواهیم داشت با آقای کیلومتری کهن در مورد بازی و اینکه چطور عپلخش شکمشسی نرتسهخزرتطکب گکیسب...



مث اینکه پارازیت فرستادن. تلویزیون رو خاموش کنین تا سرطان نگیرین!





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱:۳۱ یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴
#26
دین دین دیرین... دین دین! دین دین دیرین، دیری دین؟ (صدای اول تبلیغات)



آیا از کوتاهی قد خود نفرت دارید؟ [فیلیوس فلیت ویک را می بینیم که در صف نانوایی بربری محله‌شان دیده نمی‌شود و مدام حقش را می‌خورند.]

پس قرص‌های انرژی‌زای ما را بخرید! با این قرص‌ها انرژی‌تان زیاد می‌شود! تازه، برای قدتان هم ضرر دارد!

پس اگر قدکوتاهید، قرص‌های ما را تهیه کنید تا کوتاه‌تر شوید و همه به شما هار هار هار بخندند تا جمعی را شادمان کنید!

تلفن: بیست و هشت، چهارتا ژیژ! (شیش)




- سلام آقا. یه روغن مو می‌خواستم.

- روغن برای موهای خشک یا موهای چرب؟

- اساساً مو قبل از روغن خوردن خشکه.

- آقا گند نزن تو تبلیغ، ادامه بده.

- روغن برای موهای خشک.

- معمولی باشه یا گولاخ؟

- گولاخ.

- برای استفاده تو وزارتخونه می‌خواین یا هاگوارتز؟

- برای وزارتخونه...

- ای آقا! روغن تموم کردیم که. بیا این مولتی ریتامبیز پلاس یوآن آبرکرومبی رو بزن.

- آواداکداورا!

شامپو مولتی ریتامبیز پلاس یوآن آبرکرومبی بدرنگ!

همه جا بدرنگ!




[ممدخرخون و ممدکم‌خون به همراه ممدپاچه‌خوار در کافه تریای دانشگاه نشسته اند و خاطراتی برای یکدگیر تعریف می‌کنند. ممدممد وارد می‌شود و با خستگی کنارشان می‌نشیند.]

ممدخرخون: چیه چته تو؟
ممد کم‌خون: بیا... بیا این چایی رو بخور... خستگیت در بره...

[ممدممد یک هورت پر سر و صدا می‌کشد. یک ممدممد از ممدممد بیرون می‌آید و با سرعت بیرون می‌دود، آنقدر سریع که دیوار کافه تریا سولاخ می‌شود. صدای فریاد شخصی بلند می‌شود.]

ممدپاچه‌خوار: یا روح پرفتوح لودو بگمن! استاد مرد!


چای ذغالی! با چای ذغالی، خستگیت در می‌ره و همه رو ناکار می‌کنه!


دین دیدین... دیدیدیدی دین
لین!
دیلی لی لین دنگ! (پایان تبلیغات)





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: ..:تولد١٢سالگي جادوگران:..
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#27
خب این تولد هم گذشت... از تولد رفته ها و آلن ریکمن خورده ها تقاضا می کنم گزارش های متفاوتشون از میتینگ رو برامون تعریف کنن. پاپ کورن خریدم منتظرم





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: ..:تولد١٢سالگي جادوگران:..
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
#28
خواستم بگم قول نمی دم که 9 بهمن نیام، ولی خب بیشتر روی دوم رو من حساب کنین :دی





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۲۹ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
#29
خب اومدم اعاده ی حیثیت

یه دوئل انتقامی پرشور و سریع... با دوهفته زمان

با ویولت بودلر


آیم گانا کیل یو... ایهی هی هی هی





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴
#30
دوئل ادی کارمایکل (گولاخ) وی اس. () ویولت بودلر (خفن)

سوجه: سقوط



ساعت هشت شب - کنار ساعت بیگ بن

- ساعت چنده؟
- برو گمشو بی تربیت مگه خودت خوارمادر نداری؟

چلپ شالاپ!

راوی: صدای دو کشیده با دست راست و چپ. از قضا دست چپ کشیده زننده سنگین تر بوده فک کنم.

ملت همیشه حاضر در صحنه:

ادی کارمایکل دستی به صورتش - که از شدت سیلی سرخ شده بود - کشید و با ناراحتی سرش را تکان داد. در این شهر بزرگ پر از مشنگ، یک نفر هم نبود که بگوید ساعت چند است. چشمش به نیمکتی خورد و تصمیم گرفت روی آن بنشیند.

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که شخص دیگری روی نیمکت نشست. ادی با چشمانی اشک آلود و درشت، همچون چشمان گربه‌ی شرک به شخص زل زد و گفت:
- ای شخص! تو به من می گی ساعت چنده؟
- شستم رو بنده. هار هار هار.
- ناموسن؟

ادی که دید شخص کنار دستی اش شیرین عقل از آب در آمده، نیمکتش را عوض کرد. یک نفر از قبل روی نیمکت سرد و سرمه ای رنگ نشسته بود. کلاه سویشرت مشکی اش باعث می شد نشود چهره اش را دید. ادی پرسید:
- حاجی ساعت چنده؟
- ساعت قدیم یا جدید؟
- مگه عیده؟
- آفرین رمز رو درست گفتی... چند کیلو می خوای؟
- شما کیلویی هم ساعت می دین؟

ناگهان صدای هلی کوپتر به گوش رسید و چند پلیس گولاخ از آن پایین پریدند. در همان حین پلیس از در و دیوار می ریخت. یک نفر از فاضلاب بیرون آمد، یکی از زیر توی ماشینی که همان لحظه در حال گذر بود، یکی از تو جیب سویشرت شخص و خلاصه پلیس بارانی شد. یکی از پلیس ها هم جوگیر شد و به هوا پرید. کیف پولش را بیرون آورد و گفت:
- هیچ می دونین با کی طرف هستین؟ مأمور مخصوص پلیس فتا، توحید ظفرپور! احترام بگذارید!

همه به زانو افتادند. توحید ظفرپور جلو رفت و به موادفروش دستبند زد. بعد هم ناگهان همه ی پلیس ها مثل نینجاها بمب دودزا زدند و غیب شدند. چقد پلیس فتا خفنه لامصب.

صدایی از هلی کوپتر به گوش رسید:
- پلیس فتا حواسش به همه چی هست!

و بعد هلی کوپتر در افق لندن محو شد. ادی که متوجه شد نیاز به سیگار دارد. سیگار بیرون کشید و محو تماشای هلی کوپتر شد... بعد متوجه ساعت بزرگ بیگ بن شد. این همه وقت یه ساعت اون بالا بود و ادی ما رو اسکل می کرد؟

ملت: راوی؟ روایت کن، حرف اضافه نزن.

بله غلط کردم. می گفتم، ادی همانطوری محو تماشای ساعت گولاخ و بزرگ لندن بود که صدای تو توریست به گوشش خورد. اولی گفت:
- البمب الهست الاون البالا یا الممد؟
- العاره الباو! الخودم البمب رو الکار الگذاشتم! الساعت الده المی ترکه.
- الهارهارهارهار. الاالآن الهمه ی این الاینگیلیسی ها المی میرین.
-الالآن؟ الواقعاً؟ البعدشم الما الچطور المی گیم گ و چ؟

دو توریست تروریست ناگهان اوردوز کرده و از شدت اوردوز دود شدند رفتند هوا. فقط یک جفت کفش که ازشان دود بیرون می زد باقی ماندند. اصلاً همیشه وقتی کسی دود می شود، فقط یک جفت کفش ازش باقی می ماند. چرایش را از پیغمبران مملکت بپرسید اصلاً.

ملت: وات د...؟

ادی کارمایکل که متوجه خطر شده بود، به سرعت از برج بالا رفت. می گویید چطور؟ این هم عکسش! اصلا یک نگاه به شباهت ادی کارمایکل و اسپایدرمن بیندازید! ادی لو نمی داد، و الا از این کارها هم بلد بود!

خلاصه رسید به نوک برج. شروع کرد به گشتن دنبال بمب. حس اسپایدرمنی اش گفت که بمب باید بالاتر باشد... چشمش خورد به نوک عقربه ی بزرگ که روی 59 دقیقه بود... و بمب روی آن بود!

موسیقی گولاخی پخش شد و ادی به هوا پرید... یک متر... دو متر... سه متر... چهار متر... عاقا چه وضشه پنج متر... شد شیش متر... من نمی دونم برج چقدره ولی شد هفت متر...

ملت: یکی راوی رو بزنه.

ماست خوردم. ادی روی بمب پرید و با گولاخ بازی آن را در رودخانه تیمز انداخت. بمب که تیک تیک می کرد، با صدای پوخش عجیبی در رودخانه ترکید و ملت را خیس کرد.

ادی هم که خوشحال شده بود، لبخندی زد و یواش یواش تیتراژ بالا آمد و آن ها به خوبی و خوشی زندگی کردند....

دانگ! دانگ! دانگ!

- یا مرلیییییییین!

صدای زنگ ادی را از جا پراند. منتها بد موقع پرید، چون چیزی زیرش نبود. برای همین سقوط کرد.

تمام زندگیش مانند فیلم از جلوی چشمانش می گذشتند... همه ی آن هایی که بهشان خوبی و بدی کرده بود... تمام دماغ هایی که به کاناپه ی جلوی شومینه چسبانده بود(کثافت هم خودتی. )... تمام ته سیگارهایی که در تخت لینی وارنر ریخته بود...

آماده بود که بمیرد.

که ناگهان از تخت خوابش پایین افتاد. بله درست فهمیدید، ادی داشت خواب می دید.

ملت: ما رو اسکل می کنی؟ زنگ بزنین ملت با نیسان بیان. باید یه گوشمالی به این راویه بدیم.



پایان!





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.