دوئل ادی کارمایکل (گولاخ) وی اس. (
) ویولت بودلر (خفن)
سوجه: سقوط
ساعت هشت شب - کنار ساعت بیگ بن - ساعت چنده؟
- برو گمشو بی تربیت مگه خودت خوارمادر نداری؟
چلپ شالاپ! راوی: صدای دو کشیده با دست راست و چپ. از قضا دست چپ کشیده زننده سنگین تر بوده فک کنم.
ملت همیشه حاضر در صحنه:
ادی کارمایکل دستی به صورتش - که از شدت سیلی سرخ شده بود - کشید و با ناراحتی سرش را تکان داد. در این شهر بزرگ پر از مشنگ، یک نفر هم نبود که بگوید ساعت چند است. چشمش به نیمکتی خورد و تصمیم گرفت روی آن بنشیند.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که شخص دیگری روی نیمکت نشست. ادی با چشمانی اشک آلود و درشت، همچون چشمان گربهی شرک به شخص زل زد و گفت:
- ای شخص! تو به من می گی ساعت چنده؟
- شستم رو بنده. هار هار هار.
- ناموسن؟
ادی که دید شخص کنار دستی اش شیرین عقل از آب در آمده، نیمکتش را عوض کرد. یک نفر از قبل روی نیمکت سرد و سرمه ای رنگ نشسته بود. کلاه سویشرت مشکی اش باعث می شد نشود چهره اش را دید. ادی پرسید:
- حاجی ساعت چنده؟
- ساعت قدیم یا جدید؟
- مگه عیده؟
- آفرین رمز رو درست گفتی... چند کیلو می خوای؟
- شما کیلویی هم ساعت می دین؟
ناگهان صدای هلی کوپتر به گوش رسید و چند پلیس گولاخ از آن پایین پریدند. در همان حین پلیس از در و دیوار می ریخت. یک نفر از فاضلاب بیرون آمد، یکی از زیر توی ماشینی که همان لحظه در حال گذر بود، یکی از تو جیب سویشرت شخص و خلاصه پلیس بارانی شد. یکی از پلیس ها هم جوگیر شد و به هوا پرید. کیف پولش را بیرون آورد و گفت:
- هیچ می دونین با کی طرف هستین؟ مأمور مخصوص پلیس فتا، توحید ظفرپور! احترام بگذارید!
همه به زانو افتادند. توحید ظفرپور جلو رفت و به موادفروش دستبند زد. بعد هم ناگهان همه ی پلیس ها مثل نینجاها بمب دودزا زدند و غیب شدند. چقد پلیس فتا خفنه لامصب.
صدایی از هلی کوپتر به گوش رسید:
- پلیس فتا حواسش به همه چی هست!
و بعد هلی کوپتر در افق لندن محو شد. ادی که متوجه شد نیاز به سیگار دارد. سیگار بیرون کشید و محو تماشای هلی کوپتر شد... بعد متوجه ساعت بزرگ بیگ بن شد. این همه وقت یه ساعت اون بالا بود و ادی ما رو اسکل می کرد؟
ملت: راوی؟ روایت کن، حرف اضافه نزن.
بله غلط کردم. می گفتم، ادی همانطوری محو تماشای ساعت گولاخ و بزرگ لندن بود که صدای تو توریست به گوشش خورد. اولی گفت:
- البمب الهست الاون البالا یا الممد؟
- العاره الباو! الخودم البمب رو الکار الگذاشتم! الساعت الده المی ترکه.
- الهارهارهارهار. الاالآن الهمه ی این الاینگیلیسی ها المی میرین.
-الالآن؟ الواقعاً؟ البعدشم الما الچطور المی گیم گ و چ؟
دو توریست تروریست ناگهان اوردوز کرده و از شدت اوردوز دود شدند رفتند هوا. فقط یک جفت کفش که ازشان دود بیرون می زد باقی ماندند. اصلاً همیشه وقتی کسی دود می شود، فقط یک جفت کفش ازش باقی می ماند. چرایش را از پیغمبران مملکت بپرسید اصلاً.
ملت: وات د...؟
ادی کارمایکل که متوجه خطر شده بود، به سرعت از برج بالا رفت. می گویید چطور؟ این هم
عکسش! اصلا یک نگاه به شباهت ادی کارمایکل و اسپایدرمن بیندازید! ادی لو نمی داد، و الا از این کارها هم بلد بود!
خلاصه رسید به نوک برج. شروع کرد به گشتن دنبال بمب. حس اسپایدرمنی اش گفت که بمب باید بالاتر باشد... چشمش خورد به نوک عقربه ی بزرگ که روی 59 دقیقه بود... و بمب روی آن بود!
موسیقی گولاخی پخش شد و ادی به هوا پرید... یک متر... دو متر... سه متر... چهار متر... عاقا چه وضشه پنج متر... شد شیش متر... من نمی دونم برج چقدره ولی شد هفت متر...
ملت: یکی راوی رو بزنه.
ماست خوردم.
ادی روی بمب پرید و با گولاخ بازی آن را در رودخانه تیمز انداخت. بمب که تیک تیک می کرد، با صدای پوخش عجیبی در رودخانه ترکید و ملت را خیس کرد.
ادی هم که خوشحال شده بود، لبخندی زد و یواش یواش تیتراژ بالا آمد و آن ها به خوبی و خوشی زندگی کردند....
دانگ! دانگ! دانگ!- یا مرلیییییییین!
صدای زنگ ادی را از جا پراند. منتها بد موقع پرید، چون چیزی زیرش نبود. برای همین سقوط کرد.
تمام زندگیش مانند فیلم از جلوی چشمانش می گذشتند... همه ی آن هایی که بهشان خوبی و بدی کرده بود... تمام دماغ هایی که به کاناپه ی جلوی شومینه چسبانده بود(کثافت هم خودتی.
)... تمام ته سیگارهایی که در تخت لینی وارنر ریخته بود...
آماده بود که بمیرد.
که ناگهان از تخت خوابش پایین افتاد. بله درست فهمیدید، ادی داشت خواب می دید.
ملت: ما رو اسکل می کنی؟ زنگ بزنین ملت با نیسان بیان. باید یه گوشمالی به این راویه بدیم.
پایان!