به نام خدایی که خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوبه!
دوئل من و قمه کش!
-آملیا سوزان بونز!
-بله ارباب؟
-تو اخراجی!
-آخه چرا ارباب؟
-بودجه نداریم حقوقتو بدیم. تو هم بی مصرف ترین مرگخوار ما بودی. اخراجت کردیم. دوست داشتیم اصلا!
-اما ارباب...
-اخراج!
-ارباب...
-بیرون!
و آملیا سوزان بونز اخراج شد.
به همین سادگی!
***
قرار نیست همه چیز مقدمه داشته باشه که! قرار است؟
گاهی اوقات اتفاقات با چنان سرعتی رخ میدهد که شما مجبور میشوید بدوید تا بتوانید پا به پای آنها جلو بروید و در گذشته گیر نکنید. و وای به حالتان اگر در گذشته قفل شوید...
اخراج آملیا برای اهالی خانه ریدل نیز یکی از همان اتفاقات بود! چنان سریع، غیر منتظره و بدون دلیل رخ داد که همه را شگفت زده کرد. البته شگفت زده خالی!
اصلا و ابدا کسی از این قضیه خوشحال نشد که دیگر سه گرگ در خانه آزادانه جولان نمیدهند و هرکسی به آنها نگاه چپ کند، تیکه پاره میشود! اصلا و ابدا سوزان به افتخار اخراج آملیا کل خانه ریدل را رنگ صورتی نزد چون که عمه ی اسبش نخواهد بود که هی به او و دای گیر بدهد! و اصلا و ابدا آرسینوس دور از چشم آملیا کل اهالی خانه ریدل را شام مهمان خودش نکرد چون دیگر هر روز صبح کسی را با پیچ گوشتی و انبردست برای برداشتن ماسکش بالا سر خودش نمیافت! و اصلا و ابدا هکتور برای اینکه دیگر کسی نبود که شبانه در معجونهایش هرچیزی اعم از جوراب ریگولوس تا شامپوی سیوروس بریزد و تنهــــــــا دلیل خرابی معجونهایش شود، خوشحال نبود و معجون "راحت شدیم" ی اختراع نکرده و در گوش تک تک اعضای خانه نریخت! و اصلا و ابداهای متعددی که در جای جای سوراخ سنبه های خانه ریدل به چشم می آمد!
ولی با اینکه تک تک مرگخواران از اخراج آملیا خون دلها خوردند و گریه ها سر دادند و شیرینی ها پخش کردند ... ببخشید یعنی خرماها پخش کردند، خداحافظی آملیا و مراسم وداع با او آنچنان که همیشه دخترک وراجِ ماجرا انتظار داشت پیش نرفت... یعنی اصلا آنگونه پیش نرفت!
***
-خب...من فکر کردم...حالا که میخوام برم... بهتره یک خداحافظی کوتاهی باهاتون داشته باشم...
-نــــــه!
-واااااااای!
-بدبخت شدیم! کوتاه این یعنی ســـــه ساعت! :vay:
-حداقل!
-خب...من دارم چهره های ناراحت شما رو میبینم و میدونم دوری همون قدر که برای من سخته، برای شماها هم سخته. ولی خب... گریه نکنید جون مرلین! به یاد لحظات خوبمون بیوفتید. ما لحظات خوبی با هم داشتیم. خیلی خیلی خوب! مثل اون زمانی که هی میرفتیم با ساحره ها از رودولف پول کش میرفتیم دَدَر دو دور یا ریش مرلینو میکشیدیم و در میرفتیم! یا اون وقتایی که سوزان و دای هی دور از چشم من با هم میرفتن دور دور. اون زمانایی که معجونهای هکتورو میریختیم پای گلهای مورگانا بعد به هر دوتایی شون میخندیدیم و یا ...
و این "اون وقتایی" های آملیا آنقدر طول کشید که ...
-یا اون وقتی که یک بار ریگولوس بهم گفت مخمو خوردی اینقدر حرف زدی و من بهش گفتم که تو اصلا مخ نداری و ... بچه ها؟
آملیا منتظر جواب بچه ها ماند ولی "بچه ها" یی جواب ندادند! و او باز هم صدا کرد:
-بروبچ؟
و هیچ "بروبچ" ی هم جواب ندادند...
-رفیقا؟
و باز هم هیچ...
آملیا نگاهش به برگه ای افتاد که روی زمین جایی که باید "بچه ها" "بروبچ" و "رفیقا" یش می بودند، مانده بود.
نقل قول:
عمه وقت ناهاره. ما دیگه باید بریم. امیدوارم تو راهت موفق باشی!
از طرف برادر زاده ات.
سوزان.
نگاهی به آسمان انداخت. ستاره ها چشمک میزدند.
از کی تنها بود؟
***
بعضی وقتها اصل تقصیر و مشکل از خودمان است!
میخواهیم همه چیز را پیچیده و هوشمندانه و زیرکانه نشان دهیم ولی خب... گاهی بعضی مسائل خیلی ساده تر از این حرفاند. اینقدر مسخره و ساده که به ذهن هیچ مخ و انیشتین و ریوونایی نمیرسد!
نمونه اش همین قضیه آملیا. شاید این پرسش به ذهنتان برسد که خب... بعدش که آملیا اخراج شد چی کار کرد. انتظار دارید بگویم سر به بیابان گذاشت؟ یا اینکه بستنی فروشی باز کرد؟ کتاب زندگی اش را نوشت؟ در شکل دیگری به خانه ریدل بازگشت؟ نه خب! جواب هیچ کدام از اینان نیست. مسئله خیلی ساده تر از این حرفا بود! آملیا بعد از اخراج از مرگخواران برای ثبت نام در محفل اقدام کرد. به همین راحتی!
البته...این شاید فقط برای آملیا به همین راحتی بود. و نه برای رئیس و تک تک اعضای محفل!
***
-
-
-
-
-
-
دامبلدور پیر با ظرافت هر چه تمام تر عینک نیم دایره اش را بالا زد و به دخترک جوان رنگ پریده ی رو به رویش نگاه کرد. یک ساعت تمام بود که به همین صورت به هم خیره شده بودند. گویی باید بالاخره سر صحبت را باز میکرد. با صدای آرام و مهربانی گفت:
-خب فرزندم! تو برای چی اینجایی؟
آملیا سوزان که انگار منتظر همین بود چشمانش برقی زد و شروع کرد:
-میدونی پشمک! منو از مرگخواران اربابمون انداخت بیرون. یعنی یه جورایی اخراجم کرد. وقتی بهش گفتم چرا گفتش چون حقوقمو نداشت که بده. اولش یکم بهم برخورد. ولی خب...ارباب خوشش نمیاد که ماها بهمون بربخوره برای همین منو از اتاقش پرت کرد بیرون و بعدش ارسی رو صدا کرد که بهش بگه مطمئن بشه من همه وسایل و حیوانامو جمع میکنم که با خودم ببرم. خیلی مسخره است! یعنی ارباب فکر کرده من سه تا گرگ و یک جغد و یک سگ و یک گربه و یک خرگوشو یادم میره با خودم ببرم؟ اخه ادم مگه میشه اینقدر حواسش پرت باشه؟ من ادم حواس پرتی نیستم واقعیتش. البته لیلی اعتقاد داره من کلا حواسی ندارم که بخواد پرت بشه مثل همون اعتقادی که من راجع به آرسینوس دارم. اونم اصلا اعصابی نداره که بخواد خرد بشه مثلا. همیشه مرلین با یک حالت ریلکس وار مسخره ای میگه: "من همه چیزو حل میکنم. همه چیز حل میشه. من همه چیزو درست میکنم. نگران نباشید!" و فلان و فلان. یکی نیست بهش بگه برو وزارت خونه تو درست بکن بابا! چون ارباب گفت دیگه حقوقمو نمیده من اومدم اینجا که تو حقوقمو بدی!
تمام این صحبتها چیزی حدود دو دقیقه هم طول نکشید. دهن آملیا با فرمت
باز مانده بود و نفس می گرفت. دامبلدور که یک لحظه برای این تغییر موضوع ناگهانی به تنظیمات کارخانه برگشته بود با چند پلک پشت هم حالتش عادی شد و گفـت:
-ولی فرزندم! من نمیتونم حقوق آدم کشی تو رو بدم.
-خب پس من میرم ملتو بغل میکنم تو بیا حقوق آدم نکشی منو بده. باشه؟
-خب...قضیه سر اینکه فرزندم من اگه پول داشتم یک شب به جای سوپ شلغم به این اعضای بیچاره محفل غذای درست و حسابی میدادم!
-یعنی هر شب سوپ شلغم دارید پروف؟ اما اخه من شلغم...
-فرزندم ما اینجا خیلی چیزهای دیگه جز سوپ شلغم داریم! مثل عشق، محبت، وفاداری، صداقت و دلگرمی. ما اینجا پشت همیم و مهم نیست چی بشه! ما همیشه هم دیگه رو دوست داریم و بهم محبت میکنیم.
-چی هست اینایی که میگی؟
و در همین لحظه بود که آلبوس دامبلدور فهمید آملیا نیاز به کمی محبت و عشق ورزیدن دارد. و این... یکی از بدترین فهمیدن هایی بود که دامبلدور در تمام عمرش فهمیده بود!
***
تغییر و تحول همیشه شکه کننده است. مثل "طوفان" !
یهو می آید و میچرخد توی کل زندگیت و کلی چیز را بهم میریزد و میرود. از بی اهمیت چیزها مثل تغییر روابط دوستی تا مهم ترین چیزها مثل جهت موج موهای کسی!
عوض شدن جبهه نیز نسبتا یک تغییر و تحول محسوب می شود!
میدانید آخر وقتی شما از قسمت سیاه به سفید میروید خیلی چیزها متفاوت میشود. اولیش این است که شما عادت به نور زیاد ندارید و تا چند مدت احساس کور بودن میکنید! دومی اش این است که مجبور میشوید هر شب سوپ شلغم بخورید! یا مثلا برای سومی میتوانم این را مثال بزنم که باید بتوانید اسم 1478 ویزلی بچه و نابچه را از حفظ بگویید و آنها را با هم اشتباه نگیرید!
خلاصه اینکه محفل و مرگخواران شاید این فرقهای را با هم داشته باشند ولی مطمئنا یک چیز ثابت شده است و این آن است که ...
در هیچ کدام شما نمیتوانید مثل یک "آدمیزاد" زندگی کنید!
***
-بیدار شو میل! وقت صبحونه است.
-لازم نیست اینو بگی ویو! باور کن واضح تر از این حرفاست!
و واقعا واضح تر از این حرفا بود! اگر شما هم رد شدن 1478 ویزلی را از کنار در خودتان احساس میکردید به احتمال زیاد میفهمید وقت صبحانه است. پشت میز طویل صبحانه در حالی که همه به هم فشرده شده بودند، آملیا با حالتی که حاکی از افسوسش بود نگاهی به مربای شلغم و نان تست جلویش انداخت. با کلی فشار دستانش را ازاد کرد روی میز گذاشت. خانم ویزلی در حالی که موهای کسی که آملیا حدس میزد رون باشد، را با دست مرتب میکرد با لحن مادرانه ای به دخترک تازه وارد گفت:
-آملیا عزیزم! ببخشید برای صبحانه امروز! میدونی که خب... توانایی محفل برای خریدن صبحانه ...
صدایش به خاموشی می گرایید. آملیا نیشخند جانانه ای زد و گفت:
-نه! نه واقعا... خیلی خوبه! من از وقتی که اومدم اینجا علاقه شدیــــــــدی به شلغم در خودم احساس کردم.
-البته که این طوره فرزندم. انسانا میتونن هرچیزی که بخوان رو دوست داشته باشن!
-مثلا من کوییدیچ مشنگی دوست دارم! میخوام برم ورزشگاهشون کوییدیچ مشنگی ببینم. الـــــــــــــان!
-اشکال نداره جیمز! خودم با موتورم میبرمت!
-آره منم میام!
-روباها رو تو ورزشگاه مشنگی راه نمیدن حالا که این طوره!
-جیمز منو اذیت نکنا!
-برادر خونده ی منو تهدید کردی روباهک؟ از دمت آویزونت کنم که درست بشی!
-تد حالا لازم نیست اینقدر عصبانی بشی!
-چی میگی ویکی؟ تد بزن لهش کن آفرین در دفاع از من بیگناه بزن لهش کن!
-تو چه قدرم بیگناهی! آقا گرگه فکر کردی دممو به این راحتی بهت میدم؟
-پسرا آروم آروم! حاجیتون همه رو با خودش میبره ورزشگاه مشنگی اصل...
بوم!صدای مهیب انفجاری خانه را لرزاند و تک تک اعضا با وحشت به قسمتی از آشپزخانه پناه بردند. یکی پشت ظرف مرباهای شلغم قایم شد و دیگری در دیگ شلغم پلوی ناهارشان و آن یکی پشت ذخیره شلغمهای چند ماه آینده. ولی آملیا ترجیح داد با آرامش هر چه پوکر فیس تر به رو به رویش نگاه کند.
-رکسان!
***
فلش فوروارد، سه سال بعد-ارباب! ماموریتم تموم شد.
-خب بونز...نتیجه!
شنل پوش که رو به روی لرد تاریکی زانو زده بود با ارامش گفت:
-اونا خیلی با ما فرق نداشتن ارباب! یعنی نه همه چیزشون جز شلغم! شلغم کل زندگیشونو پر کرده بود ارباب. غذاهاشون شلغم بود و عطرهایی که به خودشون میزدن بوی شلغم میداد. از در و دیوار شلغم برای تزئین آویزون کرده بودن ارباب! ارباب اونا به ما، به مرگخواران به چشم یکسری ساحره و جادوگر بیچاره نگاه میکردند که محتاج عشق و محبت اند. چیزهایی که از ابتدا و تا آخر ماموریت من چیزی ازش درک نکردم سرورم. دامبلدور میگفت عشق همون لبخند همیشگی بودلر ارشد روی صورت سوخته اش یا تعارف کیک هاگرید به بقیه است! ولی من هرچی دقیق تر به کیکها یا نیشهای باز اونا نگاه کردم چیزی ندیدم که مشترک باشه یا بشه اسم عشق رو روش گذاشت!
-جز شلغم و از اون بی اهمیت تر عشق، دیگه چی از محفلیها فهمیدی بونز؟
-ارباب اونا یک تفاوت دیگه هم جز شلغم و عشق با ما دارن ارباب.
و ساکت شد. لرد قدم زنان منتظر ماند و وقتی خاموشی طولانی مدت دخترک را دید خودش پرسید.
-خب بونز اون چیه؟
-ارباب شما دستور دادید من برم و از محفلی ها اطلاعات کسب کنم یا چیزهایی رو پیدا کنم که ممکنه محفلی ها رو نسبت به ما برتر کنه یا بهتر نشون بده. هرچیزی که ممکنه شما رو در مقابل دامبلدور ضعیف تر نشون بده.
-درسته بونز. این دستور ما بود و لازم نیست دستور ما رو به خودمون یاد آوری کنی. حالا چی پیدا کردی؟
-طی این سه سال...جز عشق و جز شلغم...چیزی بود که ... که خب تفاوت خیلی فاحشی بین شما و دامبلدور به حساب میومد ارباب. میدونید..اون یک جورایی یک... یک شبه برتری نسبت به شما داره که...
صدایش از ترس ارام تر شده بود.
-که چی بونز؟
صدای لرد از عصبانیت خاموش می لرزید.
-ارباب شما دستور دادید من برم، اون برتری رو پیدا کنم و یا نابود کنم یا برای شما بیارمش و من ... اونو براتون اوردم.
و کیسه ی سربسته ای را جلوی پار لرد گذاشت. ارباب تاریکی با شک و کمی ترس به بسته نگاه کرد. دو دل بود که کیسه را باز کند یا نه. ولی خب باید میدید که چه چیزی دامبلدور را نسبت به او برتر میکند.
با اشاره چوبدستی لرد در کیسه کمی باز شد. لرد کمی سرخ شد و بعد چشمانش از تعجب گشاد گشته به دخترک رنگ پریده ای چشم دوخت که جرئت نداشت آب دهانش را قورت دهد.
صدای زمزمه ی آرامی کل بدن جوان را لرزاند.
-بونز! تو اخراجی. بدون هیچ ماموریت با بازگشتی. اخراج.
-اما ارباب اخه من فقط...
-بیــــــــــــــــــرون! الان!
وقتی آملیا خود را در معرض طلسم اربابش دید با سرعت خارج شد. در زمانی که داشت برمیگشت شنل به کیسه ی روی زمین خورد و ...
ریش های دامبلدور بیرون ریخت!
و آملیا سوزان بونز اخراج شد!
به همین راحتی!
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲۳:۲۹:۵۵