به خاطر یک مشت افتخار !
پست دوّم !
- با ... با با با با
صدای نوزاد به طرز مرموزی در محوطه ی هال اکو شد .
طنین اکو های مقدسِ صدا ، از اتاق پذیرایی فراتر رفت و نیمی از جهان را بر همگان تیره و نیم دیگر را روشن نمود مود مود مود .
و ... خب تلویزیون هنوز درحال پخش خبر بود .
- دره درن .خبر فوری ، امشب بر اثر حادثه ای نامعلوم برق نصف کره زمین قطع شد ! عامل وقوع این اتفاق هنوز مشخص نشده ، ایا ماگل ها در پشت پرده این قضیه حضور دارند یا جوامع جادوگر ؟
خوشبختانه منزل نیکلاس در آن نصفه ی روشن کره ی زمین واقع شده بود .
اعضا که دروازه ی پلک هایشان برای بیرون زدن حدقه ها ، چهاربرابر حد معمول باز شده بود و دهن هایشان هم ، همچون دهان کودکی که {آ آ آ آ آ آ} گویان ، منتظر فرود قاشقی پر از بروکلی است ، که خود را به جای هواپیما جا زده ، باز بود (برداشت هنرمند ، برای درک بهتر :
) به نوزاد درون سبد خریدشان می نگریستند .
نوزاد چهره نورانی ای داشت و حلقه ای طلايی بالای سرش معلق بود . او مظلومانه به اعضا زل زده بود و
آنها هیپنوتیزم وار به او .
همه ی اعضای تیم ، طوری که به نظر می آمد هنوز در شوک هستند ، به بچه و سبد خرید نگاه میکردند .
همه به جز سوزانا .
- حالا کی خیالاتی شده ؟ حتما من ، آره ؟
او از این غائله مستثنا بود ، ظاهرا برای او مواخذه کردن هم تیمی هایش ، از زل زدن به بچه ی مردم مهم تر بود .
-
البته که هم تیمی هایش او را به یک ورشان هم نگرفتند ، آنها که با فریاد های گزارشگر اخبار هم چشمانشان را از روی نوزاد بر نمی داشتند چطور می خواستند با صدای سوزانا این کار را انجام دهند ؟
بچه که اصلا دوست نداشت توسط اینهمه چشم محاصره گردد ، تصمیم گرفت اعلام جنگ کند .
- تف
او پستانکش را به سمت صورت نیکلاس تف کرد .
- عق ، پستونک تفی ، چه چندش آور
به نظر می آمد بچه بازی را بلد است .
- واییی ، موهامو نکِش
بچه که انگار از واکنش های اعضا خوشش آمده بود ، دست هایش را که تار موهای کنده شده ی دیانا درون آنها به چشم می خورد را به هم زد و از ته دل خندید .
- حلقه ی طلایی کی بودی توووو
لیلی که از اولش هم به بچه نیم نگاهی نکرده بود و مسحور حلقه ی نورانی بالای سرش شده بود ، این را زمزمه کرد .
او آرام ، آرام دستش را به سمت حلقه می بُرد که ناگهان بچه او را دید .
هزاران فکر به مغز کوچک بچه هجوم آورد ، او احساس کرد به ناموسش تجاوز شده ، صورتش از سفید به سرخ تغییر رنگ داد و صدایش از
ریز زیر به
مب بم .
او مانند یک شیر عصبانی دهانش را نیم متر باز کرد و جلوی صورت لیلی ، غرش مهیبی کرد .
- غرششششش
لیلی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفته بود ، گفت :
- باشه بابا ، فهمیدم برای توعه
حالا همه دوقدم از سبد خرید فاصله گرفته بودند.
- این کیه ، اصلا تو سبد خرید ما چی کار می کنه ؟
- شاید اینو همراه با جارو ها بهمون اشانتیون دادن
- نه ، احتمالا گم شده . یه نفر بره ببینه نشونی ای چیزی پیشش هست یا نه
- اگه راس میگی خودت برو
- من که نمیرم
- منمیرم !
-
لیلی داوطلبانه به طرف نوزاد رفت .
او همان طور که داشت چم و خم نوزاد را برسی می کرد ، همش زیر چشمی به حلقه ی بالای سرش می نگریست .
- هیچی اینجا پیدا نکردم
- حالا چیکار کنیم ؟ احتمالا پدر و مادرش نگرانشن
- به نظر من ، باید ولش کنیم که خودش راه بیوفته بره خونش
- مگه اصلا بلده راه بره ؟
- پس ما اینجا چی کاره ایم ؟
- هیچ کاره
- ما بهش یاد می دیم
چند ساعت بعد ...- تاتی ، تاتی ، آفرین تو می تونی ، من بهت باور دارم ، قدم به قدم
سوزانا که برای اولین بار داشت یک نفر را تعلیم می داد کمی جوگیر شده بود .
از یک جهت هم بچه که ساعت ها داشت تلاش می کرد ولی به نتیجه نمی رسید و کم کم در شرف نا امیدی بود تصمیم گرفت کمی بنشیند و به ماهیت وجودی خود پی ببرد .
- چرا نشستی ؟ کم کم داشتی موفق می شدیا
اگر سوزانا کمی ساکت میشد .
- گفته باشم ، حالا اگه حلقه ش رو از رو سرش برمی داشتی به سرعت نور دنبالت میکرد
لیلی هم باید ساکت میشد .
به هر حال او نشست و اندیشید که به راستی کیست!
- تلألو تو مادامی تکمیل است که تسلیم تقدیر نباشی و در راه تکامل باشی
بچه احساس کرد ، به او وحی شده .
حتی با اینکه این وحی ، صدای تلویزیون بود .
به هر حال او می توانست هر طور دوست دارد فکر کند .
او عزیز دردانه ی مرلین بود و اگر عزیز دردانه ی مرلین باشی هر کاری برایت آسان است .
او دوباره به تلاش هایش ادامه داد ، تاتی ، تاتی .
یک قدم ، دو قدم ، سه قدم
- بالاخره تونست ، دیدین گفتم ؟
- حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که یه گوشه وایسیم تا خودش چهار دست پا ، راهش رو بکشه و بره
و همین کار را هم کردند .
دوباره چند ساعت بعد ...فنر کاناپه از جایش در آمده بود و تلویزیون جادویی شکسته بود . قسمتی از دیوار خراب شده بود و حالا بچه از اُپن بالا رفته بود و داشت تمام بشقاب هارا میشکست .
شاید یک گوشه ایستادن و نگاه کردن زیاد ایده ی خوبی نبود .
نیکلاس شوک زده به خانه ی ویرانش زل زده بود .
دیانا کنار نیکلاس ایستاد و به نشانه همدردی دستش را روی شانه او نهاد .
- متاسفم نیکلاس، ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم
- دیگه فقط باید امیدت به مرلین باشه
- این خونه دیگه قابل سکونت نیست
اعضا ی ب.ی.میم.الف * سریع بار و بندیل خود را جمع کردند تا به حیاط پشتی نقل مکان کنند .
و البته که نیکلاس هم به اجبار دقایقی بعد به آنها ملحق شد.
حیاط پشتی نیکلاس - تق ، اینم از میخ آخری ، برید تو
اعضا با تردید به چادر کوچکی که وسط حیاط پشتی برپا شده بود ، نگاه کردند .
- مطمعنی هممون توش جا می شیم ؟
- تن آدمی شریف است به جان آدمیت ، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ، حالا برید تو
- چه ربطی داشت ؟
- ربطش به خودم مربوطه
اعضا سعی کردند خودشان را به همراه بچه درون چادر جا کنند ، حقیقت این بود که ظاهر و باطن چادر زیاد باهم تفاوتی نداشتند ، در هر دو صورت چادر کوچک بود و تنگ .
- هی ، می شه بگی ما تو این نیم وجب جا چطور قراره بخوابیم
- آسونه، مگه تا حالا نشسته نخوابیدی
- نه نخوابیدم
- اشکال نداره این میشه اولین بارت
- شوخی می کنی دیگه
همانطور که بقیه اعضا درباره جای خواب بحث می کردند ، لیلی به بچه زل زده بود .
بچه حواسش جای دیگری بود و حلقه بالای سرش هم بیشتر از همیشه میدرخشید .
- مطمئنم به من بیشتر میاد
لیلی بی صدا ولی فرز ، حلقه را از روی سر بچه برداشت .
با اینکه بچه پشتش به او بود ولی میتوانست خلأ ناشی از نبودن تاجش را حس کند .
دیگر کافی بود ، بچه باید به این اوضاع خاتمه میداد .
- گاززززز
او جستی زد و مچ دست لیلی را گاز گرفت.
ثانیه ای نگذشت که لیلی مثل بچه ها زد زیر گریه .
-
صدای گریه او ، توجه اعضا ی دیگر را جلب کرد
- این چش شده
- نگو که بخاطر گاز یه بچه که دندونم نداره داری گریه میکنی
- عه نگا کنین بچه یه دندون درآورده
ظاهرا دوران اقامت بچه پیش اعضای تیم ، دوران رشدش هم بود .
- حالا باید براش آش دندونی بپزیم
- تو هم وقت گیر آوردیا ، بزار اول ببینیم لیلی چشه
- چته ؟
- ادهبودوآبادا
- چرا اینجوری حرف میزنی ؟
- چت شده ، بچه شدی ؟
لیلی به گریه اش خاتمه داد و در حالی که شصت یکی از دستانش را میمکید ، با دست دیگرش که با آن حلقه را هم نگه داشته بود ، به بچه اشاره کرد .
- چی ؟ یعنی می خوای بگی که بخاطر گاز اونه که اینطوری رفتار می کنی ؟
- این یعنی بچه هر کی رو که گاز بگیره ...
- به حق چیزای ندیده
- حالا ترسترال بیار و باقالی بار کن
- جلل خالق
در میان متعجب شدن اعضا، بچه فرصت را غنیمت شمرد و دو دستی حلقه ی عزیزش را گرفت و به سمت خودش کشید ، لیلی هم که نمی خواست کسی حلقه را از چنگش دربیاورد ، طرف دیگر حلقه را گرفت و کشید .
لیلی بکش ، بچه بکش ، لیلی بکش ، بچه بکش
- بلابلب ادی بودوو (یعنی : به بابام میگم)
- اوووببووبی دا (خب منم به بابام میگم )
- بابی بوببو پا ( بابای من دنیای جادویی رو نجات داده )
-موومیما بی پا ( بابای من دنیای جادویی رو ساخته )
- بیب بلی بلو ( بابای من بهتره )
- بیب بلا بلوبی (نه خیر مال من بهتره )
حالا اعضا بودند که انگشت به دهان به کشمکش آن دو خیره شده بودند .
* مخفف : به خاطر یک مشت افتخار