همه ي اعضاي محفل پس از 19 سال دور هم جمع شده بودند. اين بار، علاوه بر اعضاي محفل، همسران آنها و فرزندانشان نيز به اين جمع اضافه شده بودند. همگي با خوش رويي و مهرباني با يكديگر صحبت ميكردند. همه در شادي غرق شده بودند.
اعضاي محفل درباره ي شغل هايشان صحبت ميكردند. برخي از آنها شغل هاي ماگلي را انتخاب كرده بودند و بي نهايت هم از آن راضي بودند. عده ي ديگر نيز در وزارتخانه مشغول به كار بودند. مثل سه دوست هميشگي يعني هري و رون و هرمايني.
در صورت همه ي افراد حاضر در مهماني خوش حالي موج ميزند. بجز يك نفر: جيني ويزلي، همسر هري پاتر.
برخلاف همه كه از اين مهماني احساس رضايت داشتند، جيني اصلا احساس خوبي به اين مهماني نداشت و تنها دليلش هم هري بود.
هري در ميان عده ي زيادي از ساحرگان زيبارو مجلس ايستاده بود و درحاليكه جرعه جرعه از شرابش ميخورد، لبخند تحويل ساحرگان ميداد.
ساحره ها هم از نبود جيني سوء استفاده كرده و هرطور كه بود، ميخواستند خود را به هري نزديك تر كنند. هري پاتر كم كسي نبود. پسري كه زنده ماند و توانست همه ي سياهي ها را از زندگي جادوگران دور كند. او محبوب همه ي جادوگران، بخصوص محفليان بود.
- واي هري... هنوزم جذابيت گذشته رو داري. انگار كه تو اصلا پير نميشي.
- آره... كاملا حرفت درسته. زخم روي پيشونيت بيشتر از همه باعث جذابيتت شده.
هري پاسخ داد:
- يعني اگه زخم روي پيشونيم نبود، جذاب نبودم؟
- خب نميشه گفت جذاب نيستي اما خب با زخم يه چيز ديگه هستي!
ساحرگان همينطور به تعريف كردن خود ادامه ميدادند و ادعاي ميكردند كه، چيزي كه بيشتر از همه باعث جذابيت هري شده، زخم روي پيشاني اش است.
در طرفي ديگر، جيني كه ديگر نميتوانست خودش را كنترل كند، با عصبانيت به سمت هري به راه افتاد. اما هنگامي كه به نزديكي هري رسيد، صحبت هاي ساحرگان را درباره ي زخم پيشاني همسرش شنيد. پس لبخند شيطاني زد و در دلش گفت:
- خيلي خب... خودت خواستي.
و دوباره به سمت آنها به راه افتاد. وقتي رسيد با صداي بسيار ظريفي گفت:
- هري؟
هري با شنيدن صداي جيني لبخند مهرباني زد و گفت:
- جانم؟
- ميشه يه لحظه بياي؟
جيني اين را گفت و به سمت ديگري به راه افتاد. هري نيز به دنبال جيني رفت. هنگامي كه هري از جمع دور شد، جيني زير لب ورد را تكرار كرد:
- آسيوآناملتي!
سپس به سمت هري برگشت و گفت:
- نميريم؟ خسته شدم!
هري به سرعت گفت:
- چرا.. برو وسايلتو بردار.
- باشه... پس من رفتم.
جيني اين را گفت و به راه افتاد.
هري دوباره به سالن بازگشت تا از همه خداحافظي كند. وقتي از ساحرگان خداحافظي كرد، آن ها با سردترين لحني كه ميتوانستند با او خداحافظي كردند.
هري با تعجب به آنها نگاه كرد اما چيزي نگفت. پس از خداحافظي از بقيه دوستانش درحاليكه از جلوي آيينه عبور ميكرد، ناگهان نگاهش به پيشاني اش افتاد. با ديدن پيشاني بدون زخمش بسيار تعجب كرد.
چشمانش را چند بار باز و بسته كرد. اما چيزي كه ميديد واقعيت داشت. زخم روي پيشاني اش به طرز عجيبي محو شده بود!
يكدفعه به ياد تمامي ماجرا هاي امشب افتاد: تعريف ساحره ها از زخم روي پيشاني اش، آمدن جيني و درخواست او براي رفتن، خداحافظي از ساحرگان و در نهايت لحن سرد آنها هنگام خداحافظي!
وقتي هري تكه هاي پازل را كنار يكديگر چيد، تنها چيزي كه به ذهنش آمد حسودي كردن جيني بود.
هري لبخندي زد و با خودش گفت:
- بعد 19 سال، هنوزم از انتخابت پشيمون نيستم. تو بهترين همسري هستي كه مرلين ميتونست نصيب من كنه.
و سپس با لبخندي عميق سالن راترك كرد.