هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
مـاگـل
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پست پایانی:

گادفری نامه را گشوده و ناگهان چشمانش گشاد شده و مثل چوب خشک شده و روی زمین افتاد، درست مانند سایر محفلیونی که به بیرون از خانه گریمولد آمده بوده و اجسادشان در اثر استنشاق گازهای سبز این سو و آن سو تر افتاده بود.

در این میان پروفسور دامبلدور با ماسکی بر صورت و شنلی که در پشت سرش پیچ و تاب می خورد از میان دود ها می گذشت...

قق!

آلبوس پایش را روی شکم آرتور گذاشته و سبب خارج شدن مقداری روده، یک کف دست معده و تعداد زیادی پیاز شده بود. پس خم شد و آن ها را دوباره درون آرتور چپاند.

- آخی...

آلبوس محتویات را درست درون آرتور نچیده و شکم وی جوری بادکرده که گویی سیر بود. پروفسور تصمیم گرفت تا این صحنه را زیبا تر کرده و انگشتانش را در طرفین لب های خشکیده آرتور گذاشته و آن ها را به سمت بالا کشانده و خرسند از آنجا گذر کرد و خودش را به آرنولدی رساند که بی توجه به نسل کشی اش روی شکم هاگرید رفته و سعی می کرد با مقابل نور خورشید قرار دادن نامه مذکور در مقابل نورخورشید از محتویات آن با خبر شود.

- چی کار می کنی؟!

پرفسور این را گفته و به سمت آرنولد شیرجه رفته، او را گرفته، چند دور روی زمین غلت زده و در نهایت روی سینه آرنولد نشسته و مشغول سیلی زدن به طرفین صورت او شد.

- چرا نمی زنی؟!

دامبلدور یک لحظه با حیرت به صورت آرنولد خیره شد:
- من که می زنم... آهااا! یادم نبود برعکس حرف می زدی.

او این را گفته و دو سیلی دیگر به گربه زد:
- خب... چرا نمی زنی؟!
- می خوام صورتت رو با سیلی سرخ کنم ... اما هی آبی تر می شه چرا؟
- چون خودم آبی نیستم شاید.

دامبلدور لحظه ای مکس کرده و سعی کرد یک بار دیگر ماجرا را برای خودش مرور کند.

- من واسه چی اومدم اینجا؟!
- شاید نیومدید که این رو نخونید.

دامبلدور نامه را از دست آرنولد گرفته و آن را باز کرده و ایولی گفته و رفت. در غیاب او گربه نامه را برداشته و به درون آن نگاه کرد:

56*******09


آرنولد همان طور غرق در خون آبی اش، از پس تمام آن دود های سبز تنها و تنها به درون دوربین خیره شد.



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
بعد شونصد روز پست نخوردن، کریس که در اتاق بود، خیلی بهش برخورد و به خانه ریدل آپارات کرد. دافنه و گریک هم کلا ناپدید شدند و فقط پنه لوپه بود که با پی اس فور خفنش در اتاق بازی میکرد. در همین حین، جانوری که دود سبزی از دمش خارج میشد، با سر و روی زخمی، درحالیکه نامه ای در دستش بود، به زور از پنجره وارد شد.
- نامـــــــــــــه!

وقتی دید کسی توجهی نمیکند، دو سه بار دیگر هم تکرار کرد. اما دریغ از ذره ای توجه. پس ایندفعه، تصمیم گرفت همه زورش را بزند. نفسش را در سینه حبس کرد، چشمانش را بست و با بلندترین تن صدای ممکن، فریاد زد:
- نـــــــــامــــــــــه!

اما غیر از صدا، مقدار بسیار زیادی دود سبز هم خارج شد. در نتیجه، هر کسی که داخل محفل بود، با هر چیزی که دم دستش بود، آمدند تا موجود ملعون را "ناک اوت" کرده و به سزای عمل قبیحانه اش برسانند. در همین حین که او را ناک اوت میکردند، نامه از دستش به زمین افتاد. گادفری به سمت نامه رفت و آن را باز کرد.



پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین

شکلک پوکر فیس انقدر در صورت پنه مانده بود که دیگر صبرش به اتمام رسید و شروع کرد به غر زدن!
- آخه یه شکلک، چقدر می تونه رو یه صورت بمونه؟ منو بگو که فکر می کردم محفلی ها خوبن و شایستگی اینو دارن که من بیام رو صورتشون. اما مثل اینکه وقتمو تلف کردم! کلی کِیس دیگه داشتم، چسبیدم به اینا! یه قرونم که نمیدن! پس من میرم!

و رو به تمام محفلی ها داد زد:
- از این به بعد، هر کی که خواست پوکر بشه، نباید بشه. چون ندارین که بشه! اگه یه وقت خواستین، بیاین به پام بیفتین و التماس کنین. شاید قبول کردم. اما بهتون از الان بگم... کمتر از پونزده گالیون قبول نمی کنما!
- بیا برو ببینم! چی میگی تو این وضعیت؟!

کریس تمام عصبانیتش را با مشتی که به صورت پنه زد، خالی کرد. ناگهان چیزی سیاه و بنفش و اندازه ی گلابی، روی صورت پنه رویید. ریشه های قطور و بلند گلابی شکل، تمام بدن پنه را دور زد و بالاخره به مغز پنه لوپه رسید و در آنجا اقامت طولانی ای را شروع کرد. متاسفانه، اخلاق بد و فاسدش، روی پرسنل های هتل تاثیر گذاشت. آنها هم اخلاق ها را به خانواده هایشان انتقال دادند. آن ها هم به پدربزرگ، مادربزرگشان. بعد دوباره آنها به جدّشان و... . تا اینکه، کل کشور به آلودگی کشیده شد!

پنه لوپه چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
- منو زدی؟!
- آر... یعنی نه! اون شکلک رو نِرو بود، گف...
- الکی واسه من بهونه نیار! پس این هندونه ی سیاه و بنفش چیه رو صورتم؟!

همه ی محفلی ها زیر لبی به هم دیگر گفتند:
- خوبه باز خودش می دونه که شبیه هندونست!

پنه لوپه رویش را به تمام محفلی ها بر گرداند و محفلی ها از آن ابهت هندوانه ایش، تنشان به لرزه در آمد! اما گریک الیوندر که می خواست موضوع به خوشی تمام بشود، گفت:
- نه بابا پنه جون! به جون تو حرفت مبالغه بود! اندازه ی گلابیه. نه چیز دیگه ای!
- گریکککک! جون منو قسم خوردی؟! به اندازه ی گلابیه؟!
- نه! چیزه...
- گوریلا!

گادفری ناگهان دست کریس و گریک را گرفت و آنها را به یکی از اتاق های گریمولد برد و درش را قفل کرد و کلیدش را هم خورد. او می خواست مطمئن شود که پنه لوپه در را باز نمی کند و کریس و گریک را قورت نمی دهد!

ماتیلدا رو به پنه گفت:
- پنه! بابا الان خسته ای! انقدر که تو آشپزخونه بودی و انواع غذای پیازی درست می کردی، خوابت میاد! برو تو اتاقت، حالت بهتر میشه عزیزم. اصلا می خوای پی اسو برات بیارم تو اتاقت؟ غیر از هیتمن دو، برات رِد دِد ریدِمپشِن دو رو گرفتم. معروف ترین بازی تو دنیای پی اس!

قبل از اینکه پنه لوپه فرصت اعتراض کردن داشته باشد‌، ماتیلدا او را به اتاق خودش هل داد و به رون اشاره کرد که پی اس فور را از برق بکند و به اتاق پنه لوپه ببرد! آنها انقدر نگران پنه لوپه بودند که کاملا مشکل آرنولد و دافنه را فراموش کردند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
خلاصه: دافنه و آرنولد تنهایی توی خونه پورتلند که یک مکان امن دیگه برای محفله ان که ناگهان سنگی همراه با یه نامه به داخل خونه پرت می شه. حالا آرنولد قصد داره اونو با خودش به خونه گریمولد ببرن تا بفهمن جریان از چه قراره.

***

- اونو بده به من!
- نمی خوام! نوبت خودمه!
- دوساعته که داری باهاش بازی می کنی! ما هم آدمیم آ! گفتم دسته بازی رو بده به من!

رون نوچ کشدار و حرص دربیاری گفت و دوباره مشغول پی اس شد. پنی هم که حسابی از عقب موندن برنامش برای اتمام هیتمن ۲ عصبانی بود طی یک حرکت ناگهانی جلو رفت و با پا وسط نمایشگر فرود آمد. این سیاست جدید او بود: یا مال خودم یا هیشکی!

رون که در حال فتح جام بود از حال رفت ولی صدای زنگ در باعث شد کسی حواسش جمعِ اون نباشه و به طرز سنگ روی یخ طوری اهمی کرد و سرجاش نشست.

آرنولد در حالیکه نامه رو در دست داشت وارد گریمولد شد.
- نرین کنار! هیچی براتون نیاوردم!

پنی که همچنان از واقعه اخیر عصبانی بود و حوصله برعکس حرف زدن آرنولد رو نداشت گربه رو با یک حرکت جانانه به بیرون شوت کرد و در رو بست تا the end آرنولد هم به مرحله show برسه.

- فکر می کنین در مورد چیه؟
- چرا از ما می خوای انرژیمونو هدر بدیم و در مورد چنین چیزی فکر کنیم وقتی خیلی راحت می تونیم بازش کنیم و بفهمیم جریان از چه قراره؟

پنی لب ورچید.
- من که چیزی نگفتم!
- نه تو رو مرلین بیا و بگو!
- خب آخه گفتم ذهنتونو یکم ورزش بدین!
- به ما گفتی تنبل؟ آره؟ چطور می تونی؟ ما توی یه جبهه ایم!
- خب آره ولی...
- ولی؟ یعنی دیگه ما رو هم جبهه ایت نمی دونی؟ اُف بر تو!
- نه من منظورم این نبو...
- یعنی من دارم دروغ می گم؟ آره دیگه منظورت همین بود! دیدین؟ همتون دیدین؟
- چی رو می خواستن ببینن آخه؟
- چی گفتی؟ یعنی منظورت اینه که اونا کورن؟

پنه لوپه نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. اما در نهایت نتونست و برای جیغ زدن آماده شد که ماتیلدا گفت:
- جیغ نکشیا! یادت رفت ادوارد چی گفت؟

ادوارد از میون جمعیت داد زد:
- بابا حتی خودِ منم دو سه تا جیغ در روز رو براش مجاز کردم! لازم داره خب!
- تو الان به پنی گفتی نیازمند و فقیر؟

پنی این بار اما با پوکر ترین حالت ممکنه به جلو خیره شد. تنها چیزی که توی ذهنش جریان داشت این بود که: لرد چطور اینا رو توی چت باکس تحمل می کنه؟


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۴ ۲۳:۲۶:۴۱

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
براي دافنه اصلا مهم نبود كه به نظر چي مي آمد. يعني در واقع متوجه هم نشده بود ولي اگر هم مي شد، اهميتي نداشت.

- آقا روباهه!
- من روباه هستم!
- خب مگه من چي گفتم؟ ايـــش! اصلا من مي رم گيتارم رو بزنم. تو هم بشين اينجا گربه بازي در بيار.

آرنولد اهميتي نداد. خب مي رفت كه برود. به او چه ربطي داشت؟ اينها كه براي او چيپس و پفك نمي شدند.

- نرو خب.
- نمي توني نظرمو عوض كني!
- مي كنم خب.
- نمي توني!

گربه سبيل هاي زرشكي اش را تكان داد. حرف هم نمي فهميد. هرچه اطمينان مي داد كه نمي كند، باز هم دختر لجبازانه حرف خودش را تكرار مي كرد.

- مي خواي اون نامه رو نخوني؟
- نه! نِمي خوام!

واقعا گربه درك نمي كرد وقتي كه چيزي را مي خواهد، چرا انجامش نمي دهد؟ يعني حتي يك ذره هم حس كنجكاوي راجب محتويات نامه ندارد؟
- بخون خب.

راستش، احساس كاملا متقابل بود. دافنه هم درك نمي كرد. اين گربه ي زشتِ بي ريخت غير آبي چرا حرف در كله اش نمي رفت؟
پايش را بالا برد تا محكم روي زمين بزند و نخواستنش را جيغ بكشد بلكه تك گوش بريده ي گربه، حرفش را بشنود.

- گرومپ! تـــق!

اولي كه مشخصا صداي پاي فرود آمده ي دختر هافلپافي بود، دومي...
اوه! گربه ديگر زرشكي نبود. نه، هويج هم نشده بود...
آبي بود! آبي تر از دافنه.

دومي صداي پاشيدن رنگ هاي آبي وجود دافنه روي آرنولد بود، همان هايي كه حالا هويت گريفندوري گربه را از او گرفته بودند.

- ترور نشدم. زرشكيم.
- چه خوش رنگي!

تحملش تمام شد. اين همه حتي براي روز گربه وارانه هم زياد بود. همين الان ده تا از نه جانش را ازدست داده و يكي هم از گربه ي همسايه قرض كرده بود.

- خونه ي گريمولد نمي رم. نامه كجا نيست؟

و دافنه بود كه با رداي زرد و چشم هاي قلبي تپنده دنبال آرنولدي رَآه افتاد كه نامه به دم به سمت خانه ي روباه مي رفت.

- رد پاي آبي رو نديدين؟: افكت خنگ ترين مجري تمام ادوار:
- اونجا! اونجا!
- رد پاي آبي؟
-


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۴ ۱۶:۲۲:۴۷



پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
- وات دِ فاز؟!

دافنه لپ تاپِ مشنگی را به گوشه‌ای پرت کرده و با اوقات تلخی زیرِ لب ناسزا می‌گفت.
- با پودرِ جادویی مگه میشه جابجا شد؟ اصلا مگه آپارات رو ازشون گرفتن؟

از روی کاناپه‌ی L شکلِ گوشه‌ی پذیرایی بلند شد و به سمت پنجره رفت.
- فن فیکشن هم فن فیکشن‌های قدیم.


خانه‌ی شماره‌ی 13 پورتلند در آن وقتِ سال و با وجودِ کاهشِ چشمگیرِ اعضا، روز به روز ساکت‌تر می‌شد. همان تعدادِ کمِ اعضای باقی‌ مانده هم کم کم به فکرِ ترکِ مقرشان بودند. بی‌فعالیتی و بی‌ماموریتی موج می‌زد.
هوا رو به سرد شدن بود و برگ‌های زرد رنگ و نارنجی رنگ سنگ‌فرشِ خیابان را پوشانده بودند. نزدیکِ ظهر بود ولی خبری از آفتابِ ظهرگاهیِ خورشید نبود. در عوض، وزشِ باد به محله‌ی پورتلند امان نمی‌داد.

دافنه پشتِ پنجره ایستاد. چشم‌هایش را بست و اجازه داد تا باد صورتش را به نرمی نوازش کند.

- مواظب نباش!

تا آمد چشمانش را باز کند، بر اثرِ ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود، روی زمین افتاد و بی‌هوش شد.

-----

حوالیِ غروب بود که به نظر می آمد به هوش آمده باشد.
چشمانش که کم کم باز می‌ شدند، صورتِ زرشکی رنگِ تاری را مقابلش یافتند. چند بار پلک‌هایش را باز و بسته کرد تا تصویر واضح شد.

- معـــو! مرلین رو لعنت که مُردی.

بلند شد و نشست. هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. سرش درد می‌کرد.
- چه اتفاقی افتاده؟

پفک پیگمی با سر به تکه سنگی که روی زمین افتاده بود اشاره کرد و در پاسخ گفت:
- اون نخورد تو سرت و تو نیوفتادی و بی‌هوش نشدی.

سنگ با فاصله‌ی کمی از او روی زمین افتاده بود. دستش را دراز کرد و آن را برداشت.


- به نظر نمیاد اون یه نامه باشه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۸:۱۹ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
_اون مي گفت که هنوز مشخص نيس كه چه فرد يا افرادي پشت اين قضيه هستن!

بچه ها با تعجب به او نگاه ميكردند. تنها يك اسم در ذهن آنها نقش بست. لرد ولدمورت!

صبح روز بعد با داد و فریاد های زیاد دراکو همه بیدار شدند،دراکو داد میزد و میگفت:
-ننننننننننننننههههههههه،نننننننننهههه،به او اسیب نرسان،نننننننهههه.

پروتی میاد در اتاق دراکو و میگوید:
-چته،چرا انقدر داد میزنی ،نه میزاری ما بخوابیم نه میزاری ما تمرکز داشته باشیم.

دراکو خودش برایش عجیب بود که چرا داشت داد میزد در خواب،در این لحظه که دراکو در افکاراتش غرق شده بود ،هرمیون با گفتن این جماچله ،تمرکز اورا بهم زد:
-اهای مالفوی چرا رمز ها را هرچه زودتر به ما نمیگی؟

دراکو گفت:
-چی؟هان؟اها،رمز ها،الان بهتان میگم.خوب کلا سه تا رمز وجود دارد برای این که یکی از رمز ها معلوم شود رمز باید معما حل کنید،برای این که رمز دومی را بفهید باید از خودتان سخت کوشی و شجاعت نشان بدهید،برای اینکه رمز سومی را بفهمید باید از یک مارپیچ سخت رد بشیم و انقدر صادق باشیم تا اسیبی به ما نرسد و درتمام این کارها باید یک اصیل زاده پیش شما باشد.اما خوب انجام هر کدام از این مرحله ها جای خاصی برایش وجود دارد و بعد از اینکه کار را به درستی انجام دادید،رمز اشکار میشود.

هرمیون گفت:
-پس منتظر چی هستید بچه ها،بیاید بریم دیگه.

پروتی گفت:
'از کجا بفهمیم دارد راست میگوید.

الیشیا گفت:
-به امتحانش می ارزد که تا انجا ها بریم و کارهایی که گفت انجام بدیم ،چون اگر هم دراکو دروغ بگوید با ما طرف است پس دروغ نمیگوید.

جینی گفت:
-ولی من هنوز شک دارم.بزارید یکی را خبر کنم تا بیاد به ما کمک کند،تا بفهمیم دراکو راست میگوید یا دروغ چون دراین کار مهارت دارد.

پنج دقیقه ی بعد.

زنگ خانه به صدا درامد،جینی گفت:
-حتما اون کسی است که خبرش کردم بیاید اینجا،الان میرم در را بازم کنم..........شما کی هستید؟

شخصی که پشت در بود گفت:
-دال.میم.جی

این کلمه ی رمز ان ها بود،جینی گفت:
-بچه ها از خودمون است ،الان در را باز میکنم.

دافنه پشت در بود ،گفت:
-سلام،مثل اینکه به کمک من برای انجام کاری نیاز دارید.

جینی گفت:
-بله لطفا به دنبال من بیا.

دافنه داشت دراه میرفت که دراکو را دید و با تعجب گفت:
-مالفوی.......اینجا........جاننننن؟!

جینی گفت:
-مشکل ما هم همین است به کمک تو نیاز داریم تا ببینیم او راست میگوید یا نه؛او میگوید از طرف پروفسور دامبلدور امده است تو با توجه به اطلاعات و حدس خودت برو ببین او راست میگوید یا نه.

دافنه به پیش دراکو رفت ،نبضش را گرفت و گفت:
-مالفوی یک حرفی را که به بقیه زدی را تکرار کن،مثلا اینکه از طرف پروفسور دامبلدور امدی.

دراکو گفت:
-پروفسور دامبلدور من را اینجا فرستاده.

دافنه گفت:
-باید بگم که او دارد راست میگوید با توجه به نبض و این جور چیز ها میتوان فهمید.اگر میخواهید حرفای دیگرش را هم بفهمید که راست است یا نه من میتونم دوباره این کار را انجام دهم.

پروتی گفت:
-انجام بده.

دافنه گفت:
-خوب مالفوی هرحرفی که به بقیه زدی را تکرار کن.

دراکوهم همرو گفت و بازم دافنه گفت که او راست میگوید،درسته نقشه ی ولده مورد یک جوری طراحی شده بود که انگار واقعا پروفسور دامبلدور اورا به اینجا فرستاده.

جینی گفت:
-بهتر نیست دافنه هم با ما بیاید تا حواسش به مالفوی باشد؟

پروتی گفت:
-باشد بیاید ولی دافنه قشنگ چهارچشمی مالفوی را به پا.

دافنه گفت:
-چشم حواسم همش به مالفوی هست.

هرمیون گفت:
-پس منتظر چی هستید بیاید بریم دیگه.

انها همگی راهی جایی شدند که دراکو گفته بود باید یک معما را حل کنند،ان هم در کوه هیمالیا بود!! انها با استفاده از پودر جادویی به کوه هیمالیا رفتند و ....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
نيو سوژه بعد دو سال

شهر لندن در مه صبحگاهي صبح يکي از روزهاي سرد پاييزي به خواب رفته بود. مهي که علاوه بر سرما مانند يک طلسم شهر را در بر گرفته بود. اين اتفاق تنها مختص آن روز هم نبود... بلکه چند سالي مي شد که وضع چنين بود!
مدرسه هاگوارتز نيز در شرايط سختي به سر مي برد. اوضاع روز به روز بد و بد تر مي شد. تا جايي که مدير تصميم به تعطيلي مدرسه گرفت. اخطاري وحشتناک براي همه!
اما بازگشت همه به خانه هايشان ميسر نبود. زيرا چندي پيش قطار هاگوارتز در اثر جنگي که رخ داده بود از بين رفته بود و اين کارها را سخت تر مي کرد.
اما اين اتفاق از سوي ديگر عده اي را خوشحال مي کرد. اعضاي الف دال...ارتش دامبلدور منتظر چنين فرصتي بودند تا بتوانند کاري انجام دهند.
تنها مکاني که مي توانستند به نوعي فعاليت کنند، تنها يک جا بود. خانه اي در خيابان پورتلند که دري نيز داشت در خيابان گريمولد! با شماره ي 13 که معلوم نبود اين 13 براي چيست!
خلاصه هر چه که بود بچه ها بايد خود را به آن جا مي رساندند و از يک طريق اين کار ممکن بود. دامبلدور!
به هر اصراري بود بالاخره موفق شدند که به آن جا بروند. خانه اي که چند وقتي بود حتي اسمش به ميان نيامده بود. و حالا بيش تر از زمان هاي ديگر به وجودش احتياج داشتند.
چند روزي صرف گرد گيري و نظافت شد اما اشتياق آن ها براي انجام مأموريت هاي الف دال اين روز ها را به سرعت گذراند و بالاخره کار به اتمام رسيد.
حالا زمان آن بود که خود را آماده شروع فعاليت کنند. اينکه از کجا شروع کنند سوال سختي نبود و تنها لازمه آن گرفتن اطلاعاتي از محفلي ها بود. اما بعد از گذشت حدود دو هفته اين کار بي نتيجه ماند . وجود رمز هاي گوناگون اين کار را محقق نمي کرد. پس بايد از راهي ديگر وارد مي شدند.
ساعت 10 صبح را نشان مي داد و همه اعضا دور ميز جمع شده بودند که ناگهان صداي تق تق در آن ها را متعجب ساخت.
پروتي از جاي خود برخاست و به سوي در رفت. بيش تر تعجبشان ازاين بود که چطور مي شد در يک خانه نامرئي را زد؟
پروتي چوب دستي اش را بيرون آورد و زماني که به پشت در رسيد با صدايي نسبتا بلند پرسيد:
_ تو کي هستي؟ خودتو معرفي کن!
_در رو باز کنيد ، من از طرف پرفسور دامبلدور به اينجا اومدم.

بقيه اعضا نيز به پروتي پيوسته بودند . آليشيا با تعب گفت:
_صداش خيلي آشناست!

آنجلينا گفت:
_آره... منم مطمئنم که قبلا صداشو شنيدم!

هرميون که تا آن زمان در فکر فرو رفته بود، ناگهان گفت:
_دراکو مالفوي! خودشه... من مطمئنم!

جيني نيز چوب دستي اش را بيرون کشيد و گفت:
_با وجود اينكه خيلي خطرناكه، اما بايد در رو براش باز كنيم.

همگي چوب دستي هاي خود را مقابل در گرفتند. جيني آهسته در را باز کرد. دراكو، با چهره اي كه مثل هميشه غرور فراوان در آن موج ميزد پشت در ايستاده بود.
جيني وقتي مطمئن شد که کسي همراه او نيست در را بازتر کرد و دراكو وارد خانه شد!

_پرفسور دامبلدور تو رو فرستاده اينجا؟

دراکو در حالي که شنلش را در مي آورد پاسخ داد:
_بله! اون منو فرستاده و رمز اينجا رو هم خود پروفسور به من گفته و از شما خواسته که من رو عضو ارتش کنيد. حالا مي شه به من يه اتاق نشون بديد؟ مي خوام يه ذره استراحت کنم!

فرد با دست به طرفي اشاره كرد. دراکو بدون تشکر روانه سمتي از سالن شد!

_پسره مغرور خودخواه! معلوم نيست واسه چي اومده اينجا!
اين را پروتي گفت و سپس همه با سکوتي مبهم به او نگريستند!

فرداي آن روز زماني که هنوز دراکو در خواب بود، ناگهان رز با شتاب وارد اتاق شد.
_من همين الان شنيدم که در انتهاي خيابونه گريمولد، 2 نفر به طرز مشکوکي کشته شدند... بعدا معلوم شده که يکي از اونها ماگل و ديگري جادوگر بوده...اين خبر رو روزنامه ها پخش نکردند. منم از يكي از بچه هاي محفل شنيدم.
بچه ها با هوشياري فراوان به حرف هاي رز گوش مي دادند. او ليوان آبي خورد و ادامه داد:
_اون مي گفت که هنوز مشخص نيس كه چه فرد يا افرادي پشت اين قضيه هستن!

بچه ها با تعجب به او نگاه ميكردند. تنها يك اسم در ذهن آنها نقش بست. لرد ولدمورت!

--------------

قطار لندن به هاگوارتز خراب شده و ارتش ال دال سعي دارن كه از طرق خانه شماره 13پورتلند خودشونو به لندن برسونن اما حضور يكدفعه اي دراكو همه رو متعجب ميكنه. اما خب حضور دراكو همش زير سر ولدمورته.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۵:۲۵:۵۸
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۵:۲۶:۲۴
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۶:۴۳:۱۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
پست پایانی

در هاگوارتز صد و بیست و نمی دونم تا راه پله با انواع مختلف و در اقسام رنگ ها وجود دارد که حتی پیرزنی فضولی همچون ننه هلگا هم بعد از سی قرن و اندی هنوز موفق نشده جایشان را حفظ کند تا بداند هر بار که می رود از کجا سر در می آورد و یک بار به آشپزخانه و بار دیگر به تالار عمومی گریفندور سفر کند. البته این قضیه فقط برای ننه نیست و همه ی بنیان گذاران کبیر هم با این مشکل دست و پنجره نرم می کنند. اینجا تنها جایی است که بانو روونا با هوش آبی رنگ شان به آن پا نمی گذارند.

اینا همه از امکانات تحسین برانگیز هاگوارتز بود ولی از بوباتون چه خبر؟ بوباتون پنجره های مجازی بوقی دارد که هر از چندگاهی پیوز بازیشان گل می کند و از ناکجا آباد ظاهر می شوند و شما را داخل می کشند و به ناکجاآباد دیگری از مدرسه می برند...حتی دفتر مدیر که باور کنید که دوست ندارید این شکلی وارد اش شوید!

- این چرت و پرت ها چیه سر هم کردی داری می نویسی؟ اصلا حواست هس که سوژه چیه؟
- اممم سوژه طنزه دیگه؟
-



خلاصه این ها همه را گفتم که بگویم که در وسط دعوای مادام ماکسیم با پریزاد، پنجره ای از همان پنجره های بوباتون در وسط زمین و هوا شکافته شد و یک عدد غول با آدمی بر روی شانه هایش وسط سرسرا فرود آمدند.

هاگرید در طول سقوطی که به نظرش یک پرش سه سانتی بود، به طور اشتباهی روی رون فرود آمده بود. صدای ناله ای از کنار هاگرید به گوش می رسید و هاگرید هم به دنبال منبع صدا بود که پریزاد گفت:
- من اومدم شاگرد جدید بوباتون باشم.

هاگرید بیخیال ناله شد و داد کشید:
- گوشنمه...نه یعنی شوما بیا هاگوارتز خودمون قول می دم...

هنوز حرف هاگرید تمام نشده بود که رون با پرونده هایش از زیر هاگرید در آمد و با نگاهی عاشقانه به پریزاد گفت:
- منم اومدم شاگرد بوباتون باشم...
و دست ظریف پریزاد رو گرفت.

- کات! آقا کات!
- هرمیون نباید یه واکنشی نشون بدی؟ مثلا داره شوهرت رو می دزدها!
- آخ بهم حمله کردن...اتک هام کجاست؟...وااای یکی بیاد کمکم!


نویسنده ی محترم که دید اگر همین الان سر هرمیون را از توی کلش آف کلنز در نیاورد، خودش، هرمیون، کارگردان رنگ لبو و دیگر دست اندر کاران شهید می شوند، با چوب دستی اش سیخی به مادام ماکسیم زد و انداختش وسط معرکه. بماند که چه طور توانست از سد استخوان بندی بزرگ مادام ماکسیم عبور کند.

مادام ماکسیم زن بود ولی قبلش یه غول با استخوان بندی بزرگ بود و اولین واکنشی که به ذهنش می آمد را بدون هیچ فکری اجراکرد.

- اَــــــــــ! ... ترق توق تیریق پوووف! چررررج! دنــــگ! دانگ...دینگ!

مادام ماکسیم همانند وزنه بردار ها روی دو پا خم شد و دست هایش را دور کمر هاگرید حلقه کرد و با یک حرکت یک ضرب او را از جا بلند کرد و به هوا برد. هاگرید که از همان بالا با افکت ( ) به پریزاد نگاه می کرد و متوجه نشد که مادام ماکسیم او را به جلو و روی ویلبرت و مودی پرت کرد! و البته در طی این عملیات رون را هم قرررچ داد و او را زودتر از همسرش به عالم بالا فرستاد.

هاگرید پرواز کرد و کنار دیوار، همان جایی که ویلبرت و مودی تسترال شانس ایستاده بودند، فرود آمد و آن دو را له کرد و خودش هم به دیار مرلین شتافت. بیچاره حداقل قبل از مردن لحظه ی خوشی داشت...به احترامش یک دقیقه سکوت!

یک دقیقه بعد


مادام ماکسیم برای هرمیون ژستی گرفت و با غرور گفت:
- همیشه می دونستم پرتاب وزنه به دردم می خوره!

هرمیون:

از آنجایی که مودی و ویلبرت مرده اند و کسی نیست که دانش آموز خلاف کار را شناسایی و باز داشت کند او در صلح و صفا به زندگی خود ادامه می دهد و همواره برای آمرزش روح مادام ماکسیم به درگاه مرلین دعا می کند.


پایان!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۵ ۲۱:۵۸:۰۵



پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
ویلبرت و مودی برای گرفتن اطلاعات یکی از دانش آموزان بوباتون که گویا مرتکب خلاف سنگینی شده به آن مدرسه جادوگری میروند و در آنجا با مروپی برخورد میکنند و خوشحال میشوند که از طریق او زودتر میتوانند به اطلاعاتی که نیاز دارند برسند ولی مروپی به آن ها بی محلی میکند و میرود...



ویلبرت: حالا چیکار کنیم؟
مودی: هیچی دیگه، دست از پا درارتز برگردیم لندن.
ویلبرت: واقعا؟
مودی: نه حیف نون! یعنی چی که چیکار کنیم؟ ما دو تا خرس گنده کارآگاه و ساواجی هستیم خیر سرمون. خودمون میتونیم بدون کمک گرفتن از هر شخصی به اطلاعاتی که نیاز داریم برسیم. فقط بذار من این چشم همه چیز بینمو تمیز کنم و دوباره بذارم سر جاش.

مودی چشم مصنوعی جادویی اش را از حدقه چشمش درآورد و روی آن تف کرد و با دستمال آن را پاک کرد و دوباره در حدقه چشمش گذاشت و تخم چشمش مانند فرفره شروع کرد به چرخیدن داخل حدقه چشمش. ویلبرت که حالش به هم خورده بود از مودی فاصله گرفت و گفت:
_ چی میبینی؟

مودی بدون آنکه چیزی بگوید مانند مومیایی های مسخ شده به سمت چیزی آرام آرام حرکت کرد. ویلبرت هم دنبال مودی میرفت و هر چه او را صدا میکرد مودی توجهی نشان نمیداد تا اینکه در نهایت مودی در جایی متوقف شد و در حالی که لب و لوچه اش آویزان شده بود بصورت بچگانه ای خندید

ویلبرت که تعجب کرده بود مسیر نگاه مودی را دنبال کرد و چشمان او هم ناخوداگاه شیدا شد

ویلبرت: مودی؟
مودی: جـــــــانم؟
ویلبرت: من همینجا میمونم. دیگه برنمیگردم لندن و هاگوارتز. اونجا از این چیزا نداره.
مودی: مــــــــــنم!

در همین لحظه زمین شروع به لرزیدن کرد و صدای پاهای غول آسایی به گوش رسید. لرزش هر لحظه بیشتر میشد و صدایی شبیه صدای غول ها در تالار بوباتون پیچید که میگفت:
_ مــــــــال خودمه!

رون ویزلی که روی شانه های هاگرید پریده بود و سعی میکرد او را متوقف کند گفت:
_ نخیر مــــــــــــال منه. از هاگوارتز دنبالش بودم.

در همین لحظه مادام ماکسیم و هرمیون که دنبال همسرانشان، هاگرید و رون بودند از راه رسیدند و مادام ماکسیم تا پریزاد فوق الذکر را دید:
تصویر کوچک شده


بلند فریاد زد:
_ کی دوباره به این پریزادا اجازه داد آزادانه توی بوباتون قدم بزنن؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.