نيو سوژه بعد دو سالشهر لندن در مه صبحگاهي صبح يکي از روزهاي سرد پاييزي به خواب رفته بود. مهي که علاوه بر سرما مانند يک طلسم شهر را در بر گرفته بود. اين اتفاق تنها مختص آن روز هم نبود... بلکه چند سالي مي شد که وضع چنين بود!
مدرسه هاگوارتز نيز در شرايط سختي به سر مي برد. اوضاع روز به روز بد و بد تر مي شد. تا جايي که مدير تصميم به تعطيلي مدرسه گرفت. اخطاري وحشتناک براي همه!
اما بازگشت همه به خانه هايشان ميسر نبود. زيرا چندي پيش قطار هاگوارتز در اثر جنگي که رخ داده بود از بين رفته بود و اين کارها را سخت تر مي کرد.
اما اين اتفاق از سوي ديگر عده اي را خوشحال مي کرد. اعضاي الف دال...ارتش دامبلدور منتظر چنين فرصتي بودند تا بتوانند کاري انجام دهند.
تنها مکاني که مي توانستند به نوعي فعاليت کنند، تنها يک جا بود. خانه اي در خيابان پورتلند که دري نيز داشت در خيابان گريمولد! با شماره ي 13 که معلوم نبود اين 13 براي چيست!
خلاصه هر چه که بود بچه ها بايد خود را به آن جا مي رساندند و از يک طريق اين کار ممکن بود. دامبلدور!
به هر اصراري بود بالاخره موفق شدند که به آن جا بروند. خانه اي که چند وقتي بود حتي اسمش به ميان نيامده بود. و حالا بيش تر از زمان هاي ديگر به وجودش احتياج داشتند.
چند روزي صرف گرد گيري و نظافت شد اما اشتياق آن ها براي انجام مأموريت هاي الف دال اين روز ها را به سرعت گذراند و بالاخره کار به اتمام رسيد.
حالا زمان آن بود که خود را آماده شروع فعاليت کنند. اينکه از کجا شروع کنند سوال سختي نبود و تنها لازمه آن گرفتن اطلاعاتي از محفلي ها بود. اما بعد از گذشت حدود دو هفته اين کار بي نتيجه ماند . وجود رمز هاي گوناگون اين کار را محقق نمي کرد. پس بايد از راهي ديگر وارد مي شدند.
ساعت 10 صبح را نشان مي داد و همه اعضا دور ميز جمع شده بودند که ناگهان صداي تق تق در آن ها را متعجب ساخت.
پروتي از جاي خود برخاست و به سوي در رفت. بيش تر تعجبشان ازاين بود که چطور مي شد در يک خانه نامرئي را زد؟
پروتي چوب دستي اش را بيرون آورد و زماني که به پشت در رسيد با صدايي نسبتا بلند پرسيد:
_ تو کي هستي؟ خودتو معرفي کن!
_در رو باز کنيد ، من از طرف پرفسور دامبلدور به اينجا اومدم.
بقيه اعضا نيز به پروتي پيوسته بودند . آليشيا با تعب گفت:
_صداش خيلي آشناست!
آنجلينا گفت:
_آره... منم مطمئنم که قبلا صداشو شنيدم!
هرميون که تا آن زمان در فکر فرو رفته بود، ناگهان گفت:
_دراکو مالفوي! خودشه... من مطمئنم!
جيني نيز چوب دستي اش را بيرون کشيد و گفت:
_با وجود اينكه خيلي خطرناكه، اما بايد در رو براش باز كنيم.
همگي چوب دستي هاي خود را مقابل در گرفتند. جيني آهسته در را باز کرد. دراكو، با چهره اي كه مثل هميشه غرور فراوان در آن موج ميزد پشت در ايستاده بود.
جيني وقتي مطمئن شد که کسي همراه او نيست در را بازتر کرد و دراكو وارد خانه شد!
_پرفسور دامبلدور تو رو فرستاده اينجا؟
دراکو در حالي که شنلش را در مي آورد پاسخ داد:
_بله! اون منو فرستاده و رمز اينجا رو هم خود پروفسور به من گفته و از شما خواسته که من رو عضو ارتش کنيد. حالا مي شه به من يه اتاق نشون بديد؟ مي خوام يه ذره استراحت کنم!
فرد با دست به طرفي اشاره كرد. دراکو بدون تشکر روانه سمتي از سالن شد!
_پسره مغرور خودخواه! معلوم نيست واسه چي اومده اينجا!
اين را پروتي گفت و سپس همه با سکوتي مبهم به او نگريستند!
فرداي آن روز زماني که هنوز دراکو در خواب بود، ناگهان رز با شتاب وارد اتاق شد.
_من همين الان شنيدم که در انتهاي خيابونه گريمولد، 2 نفر به طرز مشکوکي کشته شدند... بعدا معلوم شده که يکي از اونها ماگل و ديگري جادوگر بوده...اين خبر رو روزنامه ها پخش نکردند. منم از يكي از بچه هاي محفل شنيدم.
بچه ها با هوشياري فراوان به حرف هاي رز گوش مي دادند. او ليوان آبي خورد و ادامه داد:
_اون مي گفت که هنوز مشخص نيس كه چه فرد يا افرادي پشت اين قضيه هستن!
بچه ها با تعجب به او نگاه ميكردند. تنها يك اسم در ذهن آنها نقش بست. لرد ولدمورت!
--------------
قطار لندن به هاگوارتز خراب شده و ارتش ال دال سعي دارن كه از طرق خانه شماره 13پورتلند خودشونو به لندن برسونن اما حضور يكدفعه اي دراكو همه رو متعجب ميكنه. اما خب حضور دراكو همش زير سر ولدمورته.
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در 1396/5/4 16:25:58
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در 1396/5/4 16:26:24
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در 1396/5/4 17:43:15
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.
هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه