چند ماه پیش داشتم تو کوچه های لندن قدم می زدم که یک دفعه به یک کافه رسیدم روی درش نوشته شده بود "پاتیل درزدار"
تا حالا اسمی به این عجیبی نشنیده بودم !
به ساختمان کافه که نگاه کردم دیدم که ساختمان کج ساخته شده گفتم حتما خیلی قدیمیه بهتر به یکی این موضوع را بگم ولی چرا هیچ کس نفهمیده بود ؟
از یه خانم معمولی پرسیدم در این باره و اونم بهم گفت"روی دوربین مخفیت بیشتر باید کار کنی عزیزم!" و گذاشت و رفت .
خیلی برام عجیب بود ساختمان به این بزرگی ! دوربین مخفیم کجا بود ؟
از یه مرد جوان پرسیدم اونم گفت " من تازه به این محل اومدم درضمن اونجا چیزی نیست !"
با خودم گفتم " حتما باید از اهالی اینجا بپرسم "
دیدم یه پیرزن مسن داره رد میشه نمی دونستم از اهالی اینجا یا نه ولی ازش در باره ی کافه پرسیدم اونم گفت "عزیزم اونجا تسخیر شده است انگار اونجا را یه روح تسخیر کرده هربار شهرداری میاد اینجا تا یه مغازه ای درست کنه یا جرثقیل خراب میشه یا مهندس ها مریض احوال میشن !" بعدش هم گذاشت و رفت .
خلاصه ! دل به دریا زدم و رفتم تو پاتیل درزدار . جای ارامی بود. می خواستم در را ببندم که یکهو دیدم خودش بسته شد !
خیلی ترسیده بودم اما بازم ادامه دادم.چند نفری نشسته بودن و داشتن چای یا قهوه می خوردن ولی انگشت سبابشون را بالای فنجان گذاشته بودن و بدون هیچ تماسی قاشق چایی خوریشون هم می زد !
خواستم برگردم تو خیابون که یکهو یه ادم عجیب غریب جلوم سبز شد . صورتش کج و ماوج بود و انگار که کله اش2 سایز از تمام کله های دنیا کوچکتر بود !
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و به حیاط پشتی بردم و در را محکم بست .
با خودم گفتم "یا خدا!
عجب غلطی کردم اومدم. اینجا الان احتمالا میخواد دخلمو در بیاره !"
دیدم چند تا سطل اشغال اون کنار هست سریع رفتم سمت اون ها تا اگه حمله کرد باهاشون بزنم تو سرش .
ولی درعوض از تو استینش یه چوب در اورد و روی چند تا اجر زد و دیوار تکان خورد و باز شد !
پشت دیوار یک کوچه پر از ادم های عجیب بود با رداهای رنگی.
و بالاخره اون مرد حرف زد گفت می تونم وسایلم را از اینجا بخرم .
وارد شدم و رفتم سمت بانکش تمام پولی که همراهم بود را تحویل اجنه دادم که مسولان اونجا بودن!و اون ها بهم چند تا سکه دادن با اون سکه ها رفتم و کلی وسیله خریدم .
وقتی برگشتم خونه بابام هنوز نیامده بود . می خواستم وسایلم را نشانش بدم که یه نامه روی تختم دیدم از طرف " مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز " وقتی بعد از شش بار نامه را خوندم فهمیدم جریان چیه !
مادر من یه جادوگر بوده و قدرت جادوییش به من رسیده ولی متاسفانه وقتی من بچه بودم فوت کرده ! پدرم هم یک ماگله
و ازاین قضیه چیزی نمی دونسته .
وقتی بابام برگشت خودمو به خواب زدم . صبح زود بلند شدم و رفتم سمت "پاتیل درزدار " و توی اون کوچه بعدن فهمیدم اسمش کوچه دیاگون بود ! بقیه ی وسایل را خریدم و تمام پول هامو هم تبدیل به : گالیون_ سیکل و نات کردم .
و از اونجا به سمت ایستگاه کینکز کراس رفتم . بلیتم نشون میداد باید از سکو ی 3/4 9 رد بشم .
چند نفر داشتن از توی دیوار می رفتم پس منم همین کار را کردم اما اونور دیوار یه ایستگاه دیگه بود !
و اونجا قطار سریع السیر هاگوارتز هم بود ! سوار قطار شدم یک کوپه ی خالی پیدا کردم تا مدرسه کسی نیامد
پیشم و کوپه ام خالی بود. کم کم ردام و لباس هایم پوشیدم.
وقتی از قطار پیاده شدم دیدم یه مرد گنده داره سال اولی ها را صدا میزنه اسمش هاگرید بود .
اون ما را به سمت دریاچه برد و سوار قایق های جادویی کرد .
وقتی به خشکی رسیدیم یک خانم به اسم پرفسور مگ گونگال ما را راهنمایی کرد به سرسرای ورودی .
بعد با یک کلاه نخ نما شده برگشت . رو به ما کرد و گفت " شما به چهار گروه به نام های : گیریفیندور - هافلپاف-ریونکلاو و اسلیترین تقسیم میشین "
و یکی یکی اسم هایمان را صدا زد .
-دورا پتیل
ریونکلاو
درمورد این گروه ها شنیده بودم بهترین گروه گیریفیندور بود.
داشتم فکر می کردم که تو کدوم گروه دوست دارم برم که ...
-نیکا بونز
رفتم بالا و روی چهارپایه نشستم . دست و پام داشت می لرزید !
"اوهوم.. شجاع هستی ولی خیلی هم باهوشی .. تو کدوم گروه می خوای بری ؟"
منم گفتم" گیریفیندور لطفا !"
"خیلی خب هرجور مایلی "
-گیریفیندور!
اره من رفتم تو گیریفیندور!
پایان.
------
پاسخ:سلام، خوش برگشتی به کارگاه داستان نویسی.
نقل قول:
از یه خانم معمولی پرسیدم در این باره و اونم بهم گفت"روی دوربین مخفیت بیشتر باید کار کنی عزیزم!" و گذاشت و رفت .
خیلی برام عجیب بود ساختمان به این بزرگی ! دوربین مخفیم کجا بود ؟
از یه مرد جوان پرسیدم اونم گفت " من تازه به این محل اومدم درضمن اونجا چیزی نیست !"
با خودم گفتم " حتما باید از اهالی اینجا بپرسم "
دیالوگ ها و توصیف ها رو به این شکل می نویسیم:
از یه خانم معمولی پرسیدم در این باره و اونم بهم گفت:
-روی دوربین مخفیت بیشتر باید کار کنی عزیزم!
و گذاشت و رفت. خیلی برام عجیب بود ساختمان به این بزرگی! دوربین مخفیم کجا بود؟
از یه مرد جوان پرسیدم اونم گفت:
-من تازه به این محل اومدم درضمن اونجا چیزی نیست.
با خودم گفتم:
-حتما باید از اهالی اینجا بپرسم.بعد دیالوگ و قبل از شروع توصیف دوتا اینتر میزنیم و این دو بخش رو از هم جدا می کنیم. اما برای دیالوگ های پشت سر هم نیازی به این کار نیست.
نقل قول:
خلاصه ! دل به دریا زدم و رفتم تو پاتیل درزدار . جای ارامی بود. می خواستم در را ببندم که یکهو دیدم خودش بسته شد !
علائم نگارشی رو به آخر جمله قبلی می چسبونیم و بعد از علائم یه فاصله می ذاریم و جمله بعد رو می نویسیم. به این شکل:
خلاصه، دل به دریا زدم و رفتم تو پاتیل درزدار. جای ارامی بود. می خواستم در را ببندم که یکهو دیدم خودش بسته شد!توصیفاتت نسبتا بهتر شد ولی هنوزم خیلی جای کار داری. مثلا لحن پستت گاهی محاوره ای میشه گاهی ادبی، و اینم بخاطر شکل کلماتی هست که استفاده می کنی.
به هر حال تلاش خوبی داری. اگر با همین تلاش ادامه بدی و توی ایفای نقش تمرین کنی و نقد بگیری و به نقد ها گوش بدی پیشرفت می کنی. پس جلوت رو نمی گیرم.
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی