هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#41
به نام خدا

ا
ر
ب
ا
ب

ل
ر
د

و
ل
د
م
و
ر
ت


ع
ا
ا
ا
ا
ا
ا
ا
ا



be happy


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای‌نقش
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴
#42
به نام خدایی که آسمون رو آبی رنگ کرد.

خب... یکی از کاربرد های جن های خانگی خووب را می دونید؟ کاربردشون اینه که روشون رنک نویسنده خفن بچسبونید بعد اره شون کنید! اون هام در حالی که فریاد "عاااااااااااااااا" سر می دید و در قرار دارید.


رای من وین.کی


be happy


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴
#43
به نام خدا.


سلاااااااااام! عااااااااااا!

ماموریت انجام شد گوگولی مگولی! ولی انصافا آواتارت شک جوجه‌اس!

عااااااااااااااااا!






















هیچی جون شما.


be happy


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۹:۵۸ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴
#44
به نام خدا.

تصویر کوچک شده


خلااااااصه! عااااااااااا!

یک ساحره لارا نامی پس از مدّت ها به هاگزمید برگشته، ولی می بینه که همه چیز عوض شده و همه پیرشدن، لارا خودش را به جای بلاتریکس جا زده و حالا رفته خانه سالمندان، دفتر مدیریت...

***

لارایِ بلاتریکس نما که از شنیدن صدای یک فرد جوان ذوق مرگ شده بود، خودش رو به داخل اتاق پرت می کنه و با شیرجه ای که یاد و خاطراتِ مرحوم مغفور، احمدرضا عابد زاده رو زنده می کنه، با یک حرکت دیدنی مدیر رو از روی هوا می قاپه و اون رو به آغوش می کشه. اما چون در هاگزمید قوانین آسلامی حاکم هستش، بالارا ( لارای بلاتریکس نما)، مدیر رو از آغوشش خارج و به سمت میانه میدان پرتاب می کنه و قبل از این که کسی متوجه بشه که اصلا مدیر کی بوده، بیچاره در افق های دور محو می شه!

اما از طرفی، بالارا که دلش نمی خواست خواننده ها تو کف بمونند، دستان پرتوانش رو دراز می کنه و یک مدیر دیگه از هوا می گیره و میاره که روی صندلی مدیریت بنشونه که متاسفانه، مدیر مذکور در اثر هیجان زیاد سقط می شه و به مرلین و مورگانا می پیونده که سر پیری و بعد از طلاق می خواستند یکی را به فرزندی بگیرند.

حالا بالارا هم که دید، خانه سالمندان دیگر مدیر ندارد، خودش شد مدیر آن جا. بعدش یک هویی یک منوی طلایی با امکاناتی خاص، از جمله داشتن مرلینگاه همراه و پوکوندن آی.پی و حتی آموزش رقص بومی تانزانیایی، در مقابل بالارا ظاهر می شه و او هم منو را روی هوا می قاپه و در جیبش می گذاره. بعدش هم به سمت حیاط می دوه و سر راهش مدام فریاد می کشه"هوووو! مدیر نداریم!". ملت سالمند هم که از این واقعه بسیار خوشحال شده اند، سعی می کنند که ری اکشن نشون بدن، ولی با اولین حرکتاشون، صدای دلنگ و دلونگ استخون از هر طرفی بلند می شه و اون ها هم دیگه بی خیال می شن.

اما بالارا بی خیال نمی شه، می دوه و می ره دست ایوان رو می گیره و برای دادن جو، اون رو دور سرش می چرخونه و می چرخونه و می چرخونه و ... یک هو می بینه فقط یک دست مونده و خود ایوان به سمت افق پرتاب شده و همین که ایوان فرود می آد اعلام می کنند که بالارا همه رکورد ها رو شکونده و سرود "پهلوانان، قهرمانان" پخش می شه و بالارا شروع به زدن دور افتخار می کنه و پرچم هاگزمید و حومه را به اهتزاز در می آورند و سرود ملی هاگزمید، با صدای عمو پورنگ پخش می شه.

اردک تک تک، تک تک اردک، تک اردک.
اردکی تنها به روی آبه پراش رو بسته می خواد بخوابه.
اون بالا بالا لک لکی پیداست، مثل این اردک، لک لکه تنهاست.
...


بقیه سالمندان هم که شاهد این لحظات پرشکوه هستند، اشک در چشم هایشان جمع می شود و عر می زنند و شروع به گاز گرفتن یکدیگر می کنند، بعدش هم بالارا که می بیند، سالمندان چه قدر به ورزش و خیزش علاقه مندند، تصمیم می گیره تا اون ها رو به دوران اوج و جوونیشون برگردونه و یک دور توی هوا دور خودش می چرخه و ناگهان لباس هاش به لباس های ورزشی تبدیل می شه و یک سوت هم از جیبش در میاره و در دهنش می ذاره و حالا اون باید تا فردا از این پیر و پاتال ها قهرمان bodybuilding درست کنه...






be happy


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
#45
به نام خدا

نیو سوژه:

سیوروس اسنیپ خسته و گرسنه از سر کار به سمت خانه می رفت، البته اگر می شد اسم آن آلونک را خانه نامید. خانه جایی بود مثل... مثل خانه ریدل! پر شکوه و با عظمت! جایی که سال ها پیش او و همقطارانش در آن جا به دور لرد سیاه جمع می شدند. جایی که سیوروس دلش برای آن جا خیلی تنگ شده بود.

سیوروس آهی از روی دلتنگی کشید و به خیبان طویلی که در آن قدم می زد انداخت. در دو طرف خیابان، تعداد زیادی فلافلی وجود داشت. سمبوسه ای هم وجود داشت البته! بوی خوش انواع و اقسام فلافل در آن جا پیچیده بود و صدای قهقه و خنده و شوخی از هر سویی به گوش می رسید. این بود لشکرآباد، معروفترین خیابان جهان! تعداد کسانی که ماشین های اروندی خریده و آمده بودند که آن جا به فک و فامیلشان پز بدهند و آنان را یک چیزی مهمان کنند هم کم نبود. سیوروس که در دلش آرزو می کرد که ای کاش در لندن هم همچین جایی وجود داشت، نگاهی به اطرافش انداخت.

تک تک مغازه داران شاد و خوشحال بودند و سرشان شلوغ بود. همه و همه... به جز یکی! فلافل فروش ردای بلندی به تن داشت و روی سرش هم کلاه آشپزی بزرگی گذاشته و پیش بند سفیدی نیز روی آن ردای تیره پوشیده بود. پوستش رنگ پریده و کمی هم دچار آفتاب سوختگی شده بود.
- بدوید! بدوید! فلافل های ما بسیار اعلا می باشند! بدوید!

سیوروس نگاهی به جلوی دکه مرد انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته بودند:

فلافلی ابو ولدی


مرد فروشنده ساده و آرام ایستاده و هیچ تلاشی برای جذب مشتری نمی کرد. سیوروس به سختی می توانست انکار کند که کنجکاو نشده است. قدمی به جلو برداشت و نزدیک دکه رفت.

مرد فروشنده به نحو غریبی آشنا و یا حتی... برای یک لحظه دوباره جای نشان سیوروس سوخت. باورش نمی شد. تنها مات و متحیر به فلافلی خیره شده بود.

- آقا شما فلافل می خواهید! دو نانه برایتان بگذارم؟ یکی بخرید سه تا اشانتیون دریافت نمایید!

اما غیر ممکن بود! لرد ویبره نمی زد! از طرفی، لرد سیاه سال ها پیش توسط پاتر نابود شده بود!

- لردِ... سیاه؟

مرد فروشنده برای لحظه ایی از ویبره زدن و درست کردن فلافل دست برداشت و با نگاهی نگران به چشمان سیوروس چشم دوخت. یک لحظه و یک حرکت سریع چوبدستی!

سیوروس خودش و مرد را در جایی آلوده می دید. اتاقی بیست متری، تلوزیونی سیاه و سفید و پانزده اینچی، ماهیتابه ای که بقایای املت روز قبل هنوز درونش به چشم می خورد و ... بوی سیگار! لرد سیگاری شده بود؟!

- نچ! ما سیگاری نشدیم سیوروس! این محض رد گم کنی است! ما آن همه جان پیچ درست نکردیم که آخرش به واسطه سیگار خود را به کشتن دهیم!

مرد فروشنده که پشت سر سیوروس بود این را گفته و در را بسته بود. پس حدس سیوروس اشتباه نبود.اما... چه طور؟

- خب ما یک جان پیچ بیشتر داشتیم که... اصلا به تو چه! نکند... نکند می خواهی به آن کله زخمی بگویی؟

سیوروس باورش نمی شد. چه بر سر آن لرد سیاه و قدر قدرت آمده بود؟ چه شده بود؟ کسی که مردم حتی از نامش وحشت داشتند چرا اینقدر آشفته شده بود؟

- هیچ چیزی نشده! فقط زودتر از خانه ما برو بیرون! زود! هر چند که خودمان آوردیمت... ولی خودت زود برو! می خواستیم ببینیمت که دیدیم! حالا برو!
- امّا، لرد... شما باید دوباره ظهور کنید!
- ظهور کنم که دوباره رولینگ الکی الکی ببازونتمان؟ عمرا! ما که دیگر هیچ یار و یاوری نداریم... بلا هم که آخرین امیدمان بود، الان شده است وردست آزیلا خانوم در یک آرایشگاهی و کمک خرجی به ما می دهد. برو سیوروس، برو!
- اما لـر...

قبل از این که کلام دیگری از دهان سیوروس خارج شود، لرد با یک حرکت چوبدستی او را بیرون انداخته بود.سیوروس باورش نمی شد...

لرد سیاه هرگز تنها و بی یاور نمی ماند. سیوروس عزم خود را جزم کرده بود تا دوباره مرگخواران را بیابد! هر کجای دنیا که بودند، لرد سیاه دوباره بر خواهد خواست!

***

خب، دوستان، سوژه از این قراره که بعد از نبرد هاگوارتز مرگخوارها زنده موندن و هر کدوم به نحوی که برای خودش خیلی تلخ و سخته داره زندگی می کنه، مثلا سیوروس شده راننده هری پاتر، لرد فلافل می فروشه، ورونیکا دم در هتل می ایسته و به اونایی که می آن خوشامد می گه و اینا... البته شما هر کاری بخواید می تونید بکنید، مرگخوارهایی که زندگی سختی رو می گذرونن دوباره کنار لرد جمع کنید تا لرد راضی بشه که دوباره ظهور کنه!


be happy


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#46
یاهو




تیم فراری های تیمارستانِ شلمرودِ تانزانیا: (تف تشت)

بازیکنان: آلبوس دامبلدور، وینکی، ورونیکا اسمتلی (c) ، روبیوس هاگرید، ننه قمر(CPU)، رماتیسم (CPU)، شیرینی ناپلونی (CPU).

این تیم ما از ترکیب خاصی پیروی ننموده و کلا هر کسی یک گوشه کار را می گیرد و دور هم کوییدیچی می زنیم.

پیراهن تیم: رداهایی به رنگ سبز روشن که آستین هایش را یکی دو متر اضافه تر گرفتند.

تشکر هم داریم بسیار از شما.


be happy


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۹:۱۱ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#47
به نام خدا


حکم نهایی دادگاه


دادگاه پر شده بود از صدای همهمه. متهم روی صندلی نشسته و لب و دندان می گزید. دراکو و سیوروس، روی نیمکت ها نشسته و لبخند به لب داشتند. قاضی هم ارّه را در جِیب مراقبت فرو برده و در حال شور با خودش بود که... که آن شخصی که در پست اول گفتیم می خواست دماغش را بخاراند، وارد دادگاه شد و رفت یک گوشه که به خاریدنش برسد و اصلا هم به استحمام علاقه نشان نداد. این مسئله نیز رفت روی اعصاب قاضی و باعث شد که ارّه را از جیب مراقبت بیرون کرده و در جیگر با گاف مفتوح آن شخص فرو کند.

سپس خیلی متین رو به حضار گرامی نموده و فریاد بزند:
- دست و جیغ و هورا!

دراکو و سیوروس:
گیبن:
سایرین: دست و جیغ و هورا نمودن!

ورونیکا که از شور و هیجان ایجاد شده بسیار لذت می برد، رو به جمعیت گفت:
- اگه گفتین حالا وقت چیه؟

ملت یک صدا: وقت خداحافظیه!
- نچ.
- وقت برنامه بعدیه!
- نچ.

ملت سکوت کردند. قاضی هم تنها یک نگاه قاضی اندر سایرین انداخت به آن ها و گفت:
- وقت ارّه شدن حکم نهاییه.عااااااااااااااااااااااااااا!

و برای مجازات ملت، ارّه اش را در هوا تابی داد و دوباره روی ملت چند خط یادگاری گذاشت. سپس با صدای بلند و رسا اعلام کرد:

بنا به دلایل و مستنداتی که در این جلسه ارائه گردید و گیبن، ملقب به گیبنشتاین، به توهین به مرگخواران و لرد سیاه، توطئه و تهمت زدن به قاضی گردید. و حال حکم دادگاه بدین شرح است:

گیبن ابن گیبن، از اتهاماتی چون، توطئه بر علیه وزارت و سوء قصد به جان مدیران مبرا بوده، لکن به دلیل توهین ایشان به مرگخواران، که قشری پاک و معصوم و بسیار گوگولی مگولیند، ایشان محکوم به زدن دو رول در انجمن آزکابان می باشند. قاضی و لرد سیاه نیز از حق خودشان در این پرونده گذشتند تا رافت جادویی را به ملت نشان دهند.

پایان دادگاه رسیدگه به پرونده شماره 000000000000000001، مربوط به گیبن، معروف به گیبنشتاین. تا اطلاع ثانوی و تدوین قوانین جدید برای دادگاه، از اتهام زدن به یکدیگر خودداری نمایید.


پایان دادگاه.
و من الله توفیق
قاضی القاضات، شنل قرمزی


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۹:۱۵:۰۹
ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۹:۱۶:۰۰

be happy


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#48
به نام خدا.


اربااااااااااااب سلام!

ارباب این آبجی بولدوزرمون رو بگیدش بیاد رو این بازوم یه خط خطی زیگ زاگ بندازه بالاشم ابر و باد و مه و خورشید و فلک بکشه ببینم اون قشنگ تره یا من با اره قشنگ تر رو ساق پاش شام آخر رو می کشم.

بای بای ارباب جونم!


be happy


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴
#49
به نام خدا!


اهم... سلام ای کسی که این نامه را یافته ای. خیلی هیپوگریفی! کی به تو گفته بود این نامه را از روی زمین برداری؟! تسترال! حالا چون چیزی رویش نبود تو باید برش می داشتی؟! گذاشته بودمش واسه اونی که داره از سر کوچه می آد!

عه! اونی که داره می آد آشناتونه؟... خو پس هیچی خداحافظ.

لطفا از جایی که خط چین قرار دارد ارّه نموده و برای نفر بعدی بگذارید نامه را.

- - - - -- - - - - - - - - -- - - - -- - - - - -- - - - - - - -- - - -

به نام خدا.

نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود. برای وقت هایی که من ارّه ات می کردم و خون تو به در و دیوار می پاشید و تو فقط هر هر می خندیدی. کاریت هم نمی توانستم بکنم، همینقدر حالیت می شد. الان هم که داری این را می خوانی نیشت باز است. اصلا من یک بار ندیدم این نیش تو بسته باشد! پوستم را کندی! وسط عزا و مصیبت می خندی! سر قبر دامبلدور هم که رفته بودیم داشتی می خندیدی که انداختنمان بیرون!

اصلا بهتر که دیگر ریختت را نبینم.

این تیکه رااز خط چین زیر ارّه کرده و در همان جایی که پیدایش کرده اید، برای نفر بعدی بگذارید.

- - - - -- - - - - - - - -- - - - - - - - - - -- - - - - - -- - - - -

به نام خدا!

این جا کسی نیست! لطفا یکی برای من کمک بفرسته! من در این جا توسط سه تا صندلی تهدید می شم! اونا می خوان به من آسیب برسونن! هوی! روان پریش هم خودتی! صندلی های ما با صندلی های شما فرق دارن! صندلی های ما به دلیل بدی آب و هوا به سرشان زده! قاتی اند! یهو دیدی آمدند و رویت نشستند! بی مزه هم خودتی! نامه را از خط چین پاره کن تا با ارّه نصفت نکردم! با آن پک و پوز بوقی‌ت.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - -

به نام خدا.

اگر این نامه را پیدا کردید و تکه خودتان را جدای نکردید و هی خواندید و تا این جا آمدید به امید آن که چیز جالبی بالاخره نصیبتان گردد، بدانید و آگاه باشید که...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
گول خوردی و گول خوردی! پفک نمکی رو تو خورد!

فلوبر ها هم از این ریگولوس و آن جن خانگی به من سرایت کردند. بوق به جفتشان.

پایان!


be happy


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#50
به نام خدا.


سلام! منم اومدم بپرسم!

خب خب خب... لاکرتیا بلک.

1. چرا بین این همه شناسه شناسه لاکرتیا رو برداشتی در صورتی که شناسه یکی از شخصیت های اصلی کتاب رو داشتی؟

2. هاگ پارسال و امسال به نظرت چه فرقی داشتن؟ کدومشون بهتر بود؟

3. سخت ترین سوژه ای که راحع بهش نوشتی چی بوده؟

4. اگه می گفتن شناسه کدوم یک از اعضا با شخصیت پردازیش رو می خوای کدوم رو انتخاب می کردی؟

5. به نظرت اگه جای لرد بودی، چه جور لردی می شدی؟ ( هرچند که بهتر از لرد حالامون اصلا وجود نداره. )

6. اگه دامبلدور بودی چه جور دامبلدوری می شدی؟ ( دامبلدور الان سایتم خیلی دامبلدور خوب و خفنیه البته. )

7. به نظرت بزرگترین افتخار داخل سایت چیه؟ رنکه ؟ قهرمانی توی کوییدیچه؟ مدیریته؟ یا...

8. فرق نوشته های خودت با دیگران رو در چه چیزی می بینی؟

9. اگه قرار بود بابا و مامانت بیان و عضو ایفا بشن، چه شناسه ایی رو براشون انتخاب می کردی؟

10. اگه قرار بود مثلا یکی از شخصیت های کتاب رو بیاری و اونو عضوی از خونوادتون کنی ( مثلا هری رو بزاری داداش کوچیکت. ) کی رو می آوردی؟

11. راجع به یکی از شخصیت های سایت هر چی می خوای بگو:

12. خب ... حالا هم بگو اگه قرار بود بری هاگوارتز، به نظرت چه حسی پیدا می کردی؟


پایان.


be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.