او پس از یک مبارزه ی تولانی بازگشت.{غباری} که بر چهره ی او نشسته بود ،دل او را نیز فرا گرفته بود.{معجونی} که دشمنانش به او خورانده بودند،{اثر} بدی روی جسم و روح او گذاشته بود.اما {حقیقت} چیز دیگری بود.این موضوع باعث دیوانگی او نشده بود،او قاتل نبود وهمه در{ اشتباه} بودند.او فقط با دشمنانش میجنگید و از خود دفاع میکرد.در مبارزه آخر {شانس} با او یار بود که کشته نشد،یک تنه به جنگ چند جادوگر شرور رفتن کار ساده ای نیست،{ممکن} بود جان خود را از دست بدهد.ولی او زنده بودن خودش را وابسته به گردنبند{ نقره} اش میدانست ومعتقد بود برایش شانس می آورد.{قانون} هم باید کمی او را میفهمید ودرک میکرد که او برای دفاع از خود دست به دوئل واستفاده از وردهای نابخشودنی زده.به هر حال او باید برای معالجه به {سنت مانگو }میرفت.او که خود بارها به آنجا کمک کرده بود،اکنون باید یکی از بیماران آنجا میشد.
سریوس، تولانی اشتباهه! طولانی درستشه! خوب بود. داستان خوبی بود، اما به هر حال باید یادت باشه که وقتی یه سوژه داری، بهتر از اینها پرورشش بده. چون وقتی وارد ایفای نقش بشی، باید بیشتر از اینها سوژه ی مورد نظرت رو پرورش بدی. تایید شد! میتونی توی کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنی. موفق باشی.
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۴ ۱۸:۳۵:۰۹