هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵
#1
کارگاه نمایشنامه نویسی
بازی با کلمات

نام کامل: تام ماروولو ریدل Tom Marvolo Riddle
لقب: لرد ولدمورت-اسمشو نبر-لرد سیاه
جنسیت: مذکر
تاریخ تولد: 31 دسامبر 1926
حیوان خانگی: نجینی
خون: نیمه اصیل
رنگ چشم: قرمز
رنگ مو: بدون مو
بیوگرافی: تام ماروولو ریدل در سال 1926 از مادری خون اصیل به نام مروپ گانت از نوادگان سالازار اسلیترین و پدری ماگل به نام تام ریدل متولد شد.پدرش قبل از تولد او خانواده را ترک کرد و مادرش بعد از تولد او آنقدر زنده ماند که تنها بر فرزندش نامی بگذارد.او تا یازده سالگی در پرورشگاه بزرگ شد و سپس آلبوس دامبلدور او را به مدرسه جادوگری هاگوارتز برد و در طول سال های مدرسه او در عین حال این که یکی از جسورترین دانش آموزان بود که از درس خوان ترین آنها نیز محسوب می شد.او در طول تحصیل موفق به باز کردن تالار اسرار شد و سپس توانست روبیوس هاگرید را از مدرسه اخراج کند.
او بعد از فارغ التحصیل شدن در مدرسه، به مسافرت های زیادی رفت که اطلاعاتی از آن ها در دسترس نیست اما تغییراتی باعث تعویض شکل ظاهری او شده و او را مبدل به شخصیتی منفور کنند.
او موفق شد روح خود را به هفت قسمت تقسیم کند.او در 21 اکتبر 1981بعد از شنیدن پیشگویی ناقصی به قصد کشتن هری پاتر به دره گودریک رفت اما سقوط کرد.11 سال بعد مجددا بازگشتش که در پشت سر پروفسور کوییرل بود،ناموفق شد و در سال بعد هم نتوانست کاری از پیش ببرد.اما دو سال بعد در شبی او توانست با ترکیب خون هری پاتر،استخوان های پدرش و گوشت پیتر پتی گرو خود را بازآفرینی کند و تا امروزه نیز قدرت خود را حفظ کرده.
گروه: اسلیترین
چوبدستی: 13/5 اینچ ، پر ققنوس(فاوکس) ، درخت سرخدار
عضو : رسته مرگخوارن
استعدادها: استفاده از سیاه ترین جادو ها و توانایی صحبت به زبان مارها
علاقمندی ها: قتل،شکنجه،کشتن هری پاتر،جاودانگی


کاربر عزیز مدیران تصمیم گرفتن این شخصیت رو به کاربری با شناسه ی قبلی مالی ویزلی ( فنگ ) بدن


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۸:۲۲:۰۹
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۲۰:۳۱:۰۹
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۲۳:۴۴:۵۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
#2
رو به روی او یک در بود...یک در سفید پنجره دار با یک آویز گل...به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد چند نفر به طرف او می آیند.ترس وجودش را در بر گرفت.باید فرار میکرد!
پشتش تعدادی پله کوتاه بودند و راه میان بیشه را به خانه متصل می کردند.از آن ها پایین رفت و کمی از خانه دور شد تا در تیر رس آن افراد که حضورشان بود مرگ و تاریکی می داد.اما نفر جلوتر که شنلی بلند با کلاه مخمل بر سر داشت با ابهتی مرگبار و با بی رحمی پر وقاری، به آرامی و شاهانه جلو می رفت.
وقتی فرد جلوتر به پله ها رسید لحظه ای تامل کرد.سپس سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد.دستانش را بالا آورد و به افرادش دستوری صادر کرد.چند لحظه بعد تمام آن افراد نا پدید شدند.
مرد چوبدستی اش را بالا آورد و نوک آن را روی سوراخ کلید گذاشت.زیر لب زمزمه ای کرد و در را باز کرد و وارد سیاهی خانه شد.
دقایقی منتظر ماند...اتفاقی نیفتاد...
جلوتر رفت و در حالی که چوبدستی اش را در دست می فشرد از پله های بالا رفت و وارد تاریکی خانه شد و از پله های کنار در بالا رفت.
صدای زمزمه ای شنید و بعد از آن جلوتر رفت.زن و مردی را دید که تاریکی یکدیگر را در آغوش گرفته اند.وقتی از هم جدا شدند، پدر و مادرش را شناخت.به کودکی نگاه کرد که در تخت خوابش به خواب رفته بود.چشمهایش از تعجب گشاد شد.
مادرش برای پدرش آرزوی موفقیت کرد و پدرش گفت که اگر اتفاقی افتاد با هری فرار کند.سپس به طبقه پایین رفت.
او با عجله به دنبال پدرش رفت.او در گوشه سالن ایستاده بود و نوک چوبدستی اش را روشن کرده بود.
آواداکداورا!!
نور سبزی اتاق را روشن کرد و پدرش با یک جاخالی از کنار آن گذشت و با فریادی نور قرمز کم رنگی را از چوبدستی اش خارج کرد.چند دقیقه جنگ و بعد در اوج ناباوری با یک غفلت نور سبز به شدت با سینه پدرش برخورد کرد و او را پنج متر آنطرف تر به زمین زد...بی حرکت!
مرد سیاه پوش که حالا او را می شناخت به سرعت از پله ها بالا رفت و او را به دنبال خود کشاند.
خود کودکی اش را در آغوش مادرش دید که با تنفر به لرد ولدمورت خیره شده بود و سعی داشت با آغوشش برای فرزندش سپری درست کند.
- بچه رو بده من و زنده بمون...
- هرگز...تو معنی عشق و محبت مادری رو نمی فهمی!
لرد دستش را دراز کرد و سعی کرد کودک را از آغوش مادرش برباید...اما با مقاومت مادرش مواجه شد.
مرد با عصبانیت چوبدستی اش را بالا آورد و با فریادی با نور سبز خیره کننده اتاق را پر نور کرد...
از خواب پرید و در گوشش صدای فریاد زنی را شنید که با غمی از اعماق وجودش بلند میشد...
- هری!!!

هووم!!
راستش من چند بار خوندم تا گرفتم که هری داشته خواب میدیده!
سعی کن یخورده منظورتو مفهوم کنی...! اونجوری راحت تر میشه حرفتو فهمید!( من خودم همچین مشکلی رو دارم!!)

ولی خیلی خوب نوشته بودی!
تایید شد!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۶:۲۶:۲۰

تاریکی باز می گردد!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
#3
افکار - فراغت - آسمان - چرک - بیدار -لبخند- جغد - کنجکاو - پرواز - عقب

با چشمانی بیدار به انتظار لحظه موعود بودم. باید تصمیم خود را می گرفتم و سر انجام این ننگ چرک و کثیف را پاک میکردم.غرق در افکاری پریشان به قانون زیبایی که بر این طبیعت وحشی و بی رحم حاکم بود فکر میکردم.به راستی همانطور که زندگی در فراغت از غم ها به ما لبخند میزند روزی هم لبخندش را از ما بازمیگیرد.
اما سر انجام توانستم تصمیم خود را بگیرم.اسلحه براق و یخ زده مشنگی را که در هنگام شنکجه از یک پلیس گرفته بودم از میز روبه روی خود برداشتم.انعکاس شعله های شومینه را بر روی آن میدیدم.گلنگدن اسلحه را هفت بار عقب کشیدم و هفت گلوله پر را خارج کردم و اسلحه را بر روی شقیقه ام گذاشتم.با کنجکاوی پرواز جغدی را در آسمان نگاه میکردم که از عقب موشی را تعقیب میکرد.
ماشه را چکاندم و صدای خالی بودنش قلبم را خالی کرد...پس بخشیده شده بودم...



خوب بود! ولی به نظرت بودن یه اسلحه ماگلی زیادی تابلو نبود؟! در هر صورت تایید شدی! موفق باشی!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۹ ۲۲:۱۵:۳۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.