هری، رون و هرمیون سر میز صبحانه نشسته بودند. هرمیون مثل همیشه داشت از اون کارای نفرت انگیزش می کرد( کتابی رو به جامش تکیه داده بود و خر می...یعنی مطالعه می کرد!:) :hammerو رون هم هلف هلف نون و کره و هر چی به دستش می رسید می لمبوند. فقط این وسط هری بود که به حغدای متعددی که هو هو کنان بالای سرش پرواز میکردند و مملو از حس وظیفه شناسی، نامه رو سرش پرت میکردن، خیره شده بود و با تعجب به این فکر می کرد که چه عجب نمردیم و واسمون نامه اومد!
:mail:
هری اولین نامه رو ورداشت و بازش کرد. یه دفعه صدای کرکننده ای تو سرسرا پیچید:
«
پسره ی دروغگوی دودره باز، مگه قرار نبود تو کتاب هفتم بری لردولدمورتو پیدا کنی بکشی؟ تو که هنوز نشستی که! بی تربیت!
»
هری که از خجالت سرخ شده بود، سرش رو بالا آورد .کل ملت دانش آموز بهش خیره شده بودن. و در بدترین شرایط، موقعی که پروفسور مگ گونگال داشت از اون نگاههای سرزنش آمیزش میکرد و بچه های اسلیترین سوت می زدن، رون با تعجب یه نامه ی سنگین و بزرگ رو ورداشت و بازش کرد.
_آخخخخخخخخخ!
از توی پاکت، اشعه های نقره ای رنگی به هری برخورد کرد . گوشهای هری هر کدوم به اندازه ی یه دیگ بخارپز شده بودن و در حالی که ازشون دود بیرون میزد ، سوت میکشیدن. این دفعه دیگه واقعا سرسرا از خنده منفجر شد. هرمیون با دستپاچگی چوبدستیشو به طرف هری گرفت:
_ وای خدای من!!! لینکاردیوم!
هری نفس راحتی کشید. ظاهرا اثر اون طلسم توی پاکت از بین رفته بود . هری در برابر خنده و صداهای تمسخرآمیز بچه ها و نگاههای زیر ذره بینی مگ گونگال، به رون و هرمیون اشاره کرد که برن بیرون.
_ هری پاتر حیا کن////هاگوارتزمونو رها کن
آن سه قدم زنان سعی می کردن هر چه سریعتر به تالار عمومی برسن که شخص بانمکی جلوی اونا ظاهر شد:
_ سلام هری پاتر. آیا درسته که شما مردم را سرکار گذاشته اید؟ ارادتمند شما فرگوس فینیگان...
هری: چی می گی تو؟ من؟ من پسر برگزیده ام!
فرگوس: شما از چه نظر پسر برگزیده اید؟ ارادتمند شما فرگوس فینیگان...
تا هری خواست جوابشو بده ، هرمیون دستشو کشید و نامه ای رو که یه جغد قهوه ای رو سرش انداخته بود نشون هری داد:
_ اینو ول کن بابا... شنیدم یه کم:yclown:. اینو بخون ببین چی نوشته...
رون: احتمال میدم فحش نوشته باشن.
_ نه...یه نگاه به آدرسش بنداز...از طرف چو چانگه...
هرمیون با کمی اضطراب، نامه رو در دستان لرزان هری گذاشت. هری که به هیچ وجه انتظار چنین خبری رو نداشت، نامه رو گرفت و مشغول خوندنش شد...
_ آیا درسته که شما با چو چانگ رابطه ی عاشقانه داشتین؟ ارادتمند شما فرگوس فینیگان...
هرمیون: شات آپیوس!
فرگوس:
هری چشمان خیاریشو بالا آورد و با خوشحالی به هرمیون و رون خیره شد.
رون: هری اون....اون چی نوشته؟
هری بی هیچ حرفی، نامه رو جلوی چشم رون و هرمیون گرفت. روی اون فقط دو کلمه به چشم میخورد:
تایید شد!
فرگوس:
باحال بود
ولی با ملت شوخی های اینجوری نکن میخونن ناراحت میشن!
تایید شد!