یکروز افتابی مثل روز های دیگه بود.از وقتی که از وجود (همونی که می دونین)کاسته شده بود خطر نیز کمتر بود و حتی برخی فکر می کردند که او نابود شده ولی اینطور نبود.در هر حال آفتاب زیبایی بود.وقتی دانش اموزان پس از صرف صبحانه در سرسرای بزرگ به کلاس هایشان رفتند.پروفسور دامبلدور ،بهترین جادوگر قرن و بهترین مدیر هاگوارتز تا آن زمانبه دفترش رفت تا نگاهی به هزاران کتابی که داشت بندازد.صدای سر در را شنید.
تق!تق!تق!....
_می بخشید پروفسور دامبلدور!میتونم بیام داخل؟
_بله پروفسور .
پروفسور مک گوناگال بود .
_کاری داشتید؟
_بله.این نامه .
_ممنونم پروفسور می تونید برید.
وقتی پروفسور مک گوناگال رفت ،پروفسور دامبلدور سعی کرد نامه را باز کند
اما این کار غیر ممکن بود.آن نامه جنسی داشت که با هیچ وسیله ای نمی شد آن را باز کرد(شاید از پوستی مثل پوست کرگدن)ولی پروفسور دنبال نوشته گشت و بجز 2 حرف چیزی پیدا نکرد. G و G .خوب می توانست معنا های زیادی داشته باشد .اما اولین چیزی که به ذهنش آمد گودریک گریفیندور بنیانگذار گروه گریفندور بود.خوب دامبلدور که فردی دانا بود.خیلی سریع سراغ شمشیر گرفندور رفت و آن را از درون کلاهانتخاب بیرون گشید.نامه را باز کرد .نامه ی
مهمی بود
_:سلام بر پروفسور دامبلدور.هری چیمز پاتر فرزند جیمز پاتر سال اخر ابتدایی خود رادر یکی از مدارس مشنگ ها به پایان رساند . بهتر است هر چه سریعتر
هویت او را به او بگوییم.
برای امنیت بیستر نامی از خود نمیگویم چون مرا می شناسید دامبلدور بلا فاصله به هاگرید گفت :هاگرید وقتشه.باید نامه های تحصیلی را برای هری بفرستیم.هاگرید که خوشحال بود رفت و باعجله نامه هایی را از دامبلدور گرفت تا ان هارا در وقتی معین بفرستد
بین بندها فاصله ی لازم رو رعایت کن. یعنی دوتا اینتر بزن که چشم خواننده از خوندن پستت خسته نشه.
بعضی اشکالات تایپی و نگارشی هم توی نوشته ت به چشم می خوره که با خوندن دوباره ی متنت قبل از ارسال، خیلیاشون رو می تونی به راحتی تشخیص بدی و اصلاح کنی.
ایده ی داستانت برای عکس هم بد نبود ولی با کمی تفکر بیشتر می تونستی داستان بهتری بنویسی. در مجموع خوب بود و تایید شد!
سال اولیا از این طرف!