با تردید به آینه غبار گرفته نگاه کرد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد از آن آینه دور شود ولی انگار دستی نامرئی ردای سیاه رنگش را گرفته و به سمت آینه می کشید.
بعد از چند دقیقه کشمکش، بالاخره نتوانست بر آن نیروی قدرتمند غلبه کند و با پاهایی لرزان به سمت آینه رفت.
از میان گرد و خاک های نشسته بر روی آینه، تصویر ماتی از خودش دید.
آستین ردای سیاهش را بالا گرفت و تا آن جا که می توانست، گرد و غبار را از روی آینه کنار زد.
تصویر واضح تر شد.
چشمان بی روحش را روی تصویر چرخاند.فقط سیورس اسنیپ بود.سیورس اسنیپ غم زده!
پوزخندی زد:"حتی یه آرزو هم ندارم!"
روی پاشنه پا چرخید.لحظه آخر توقف کرد.چه می دید؟!
لیلی سرش را روی شانه او گذاشته و چشمان سبز رنگش را بسته بود.چهره زیبایش آرام به نظر می رسید.
سیورس شانه اش را لمس کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.
دردی شدید در قفسه سینه اش احساس کرد.
چشمانش سیاهی رفت و لحظه ای بعد؛ دنیا در برابرش تیره و تار شد.
تایید شد!
ولی خودت می دونی که می تونستی خلاقیت بیشتری به خرج بدی. :)سال اولیا از این طرف!