هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
#1
سلام ارباب
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید!
- سابقه ای ندارم ارباب ولی اومدم سابقه دار شم

- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
- دامبلدور خیلی دنبال دلیل و برهانه و دوست داره همه چی بر اساس قانون باشه ولی لرد ولدمورت ( که سرور ما باشن) خیلی راحت یه آودا میده تو صورت طرف محض خنده

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
- خدمت به اربابم و پاک کردن زمین از مشنگا و دشمنای سرورم.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
- والا ارزش لقب گرفتن ندارن .

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
-از راه بیراهه . از نظر قوانین فیزیک جادوگرا این کار جزو دسته ی کار های غیرممکن است به نظر من چون سرعت تولید مثلشون از سرعت مرگ و میرشون بیشتره نیاز به غذا ندارن چون هر کدومشون بمیرن سه تا دیگه به دنیا میان و چون همشون مثه همن به چشم نمیاد.

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
- به نظرم باید دستا و پاهاشونو قطع کنی چشاشونم از حدقه در بیارید اگه دیدین خیلی دادم میزنه میتونین زبونشونو ببرید بعد تنه شونو بندازید جلوی گرگینه ( که من باشم ) تا شکمی از عزا دربیاره .


7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
-ایشون روی سر ما جا دارن .

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
- سرورمون عمل زیبایی کرده .

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
- به عنوان دستمال سفره میشه از ان استفاده کرد .


ملاک اصلی برای تایید در گروه ها میزان فعالیت و کیفیت و سطح نوشته های شماست. شما تازه عضو ایفای نقش شدین و هنوز فعالیتتون رو شروع نکردین. برای قضاوت به پست های ایفای نقش شما احتیاج دارم.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۴ ۱۲:۴۸:۲۱


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
#2
دورود
نام : فنریر گری بک

لقب : فنریر پشت خاکستری و گرگی

سن : چه حرفا من تا اونجایی که یادمه خیلی وقت پیش به دنیا اومدم

جنسیت : گرگینه ی مرد

رنگ چشم : سیاه پر کلاغی

رنگ مو : بعضی قسمت ها سیاه بعضی قسمتا خکستری

گروه : ما رو تو هاگوارتز راه نمیدن یه دلی از عزا در بیاریم

چوبدستی : مال خودم نیس از یه بابایی گرفتم .

قد : تا حالا خودمو متر نگرفتم ولی دور و بریام بهم میگفتن چقد بلندیییی!!!!

شغل : تیکه پاره کردن بچه های مردم

علاقه مندیها : گوشت تازه . جیغ وداد مردم ( میدونم ازار دارم ) . بعد گرفتن حق گرگینه ها از مردم سنگ دل که اربابم قولشو بهم داد چه شود !!!!

توانمندیها : بسی زورمندم. ترسوندن مردم . خوردن مردم .

اطلاعات بیشتر : عرضم به حضور شریفتون یه شب داشتم گرگم به هوا بازی می کردم یهو از حیات پشتیمون یه گرگینه ی راسراسکی اومد گرفتم به دندون . بعلله ما قربانی جامعه ی گرگینه ها شدیم . هر چی هم داد و فریاد کردم کسی گوش نداد. بابا مامانم هم باور نکردن حرف منو که یه گرگینه گازم گرفت خلاصه یه ماه گذشت و وقتی که ماه داشت چشمک میزد گلاب به روتون ما شدیم یه گرگینه بابمو خوردم ننه ام هم روش . بعد زدیم از خونه بیرون اینور بگرد اونور بگرد یه پیرمردم گاز گرفتم ولی چون پیر بود مرد . خلاصه یه چند هفته ای گذشت و منم حسابی گرفتم چیکار کنم تو شبای بدر می پریدم رو مردم . یه شبم رفتم سراغ خونه ی لوپین ها خلاصه نه چک زدیم نه چونه بچه شون رو گاز گرفتم
اخه میدونی بچه ها باید از همون بچگی گرگینه بشن تا بتونن گرگینه خوبی بشن ولی خوب این پسره رو نذاشتن من ببرم . خلاصه انقد به جامعه گرگینه ها افزودم
تا اخر لقب وحشی ترین گرگینه تاریخ رو گرفتم . هورااا. دیگه بعد رفتیم خدمت ارباب . اربابم گفت که یه کاری میکنه من بتونم انقد جامعه گرگینه ها رو زیاد کنم که بتونیم بر جادوگرا پیشی بگیرم . خلاصه ما هم پیوستیم به دار و دسته ارباب ولی موقعی که میخواستن علامت شومو رو دستم داغ کنن نذاشتم گفتم این سوسول بازی ها به ما نیومده . تو نبرد هاگوارتزم یه دختره ناغافل بیهوشم کرد بعدم که چشامو باز کردم دیدم وسط دیوانه سازام . ولی نگران نباشین فرار میکنم با یه دسته گل وشیرینی میام خدمتتون .

فنریرگری بک تو گریفندور!
تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.




ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۳ ۱۹:۲۹:۳۳


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
#3
سلام منم منم منم منم گرگینتون
هدیه اوردم براتون
صفات انسانیم ایناس :
من خیلی خرم یعنی مثه گهو میرم تو شکم دشمن . دشمن کیه شما حیوونا البته توهین به حسابش نیارین چون من گرگینه ام پس از نظر من شما حیوونید
خلاصه شبا که شما میخوابین اقا پلیسه بیداره منم بیدارم
عرضم به حضورتون خیلی خاکی ام یعنی شما هم هر شب تو خیابونا میدویدین مثه من خاکی میشدین .
صفات ظاهریم که جیگریم واسه خودم ولی خوب نمیگم تا ریا نشه .
صفات حیوانیم هم که با توجه به صفات انسانیم حدس بزنین .
خلاصه با اصرار بروبچ اومدم محض اشنایی بیشتر و برای امر خیر
اگه میشه با توجه به این صفاتم منو تو گله تون راه بدید .
اگه هم راه نمیدید که راهتون بدم بیاید تو گله ی من .
دیگه غیر این دو تا که راهی نیس نه ؟
ببخشید کی پخش میشه ؟

گله؟گله تون؟گله مون؟؟!سخنان بس غریبی می شنویم!شاید شما اشتباه اومدین اینجا ولی خب حالا که منو گذاشتن رو سر پر موی شما....

گریفندور!

معرفی شخصیت!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۳ ۱۳:۴۱:۵۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
#4
دامبلدور گفت : واقعا جالب است نیست سوروس؟

اسنیپ نگاهی به او انداخت و متوجه شد دامبلدور رو به رو ی یک اینه قدیمی و کهنه ایستاده است . چندی پیش به دفتر دامبلدور احضار شده بود ولی تا کنون هیچ حرفی بینشان رد وبدل نشده بود .

- چه چیز اینه عجیب است جناب مدیر .

- این اینه یک اینه ی معمولی نیست . بیا و به من بگو چی می بینی؟

اسنیپ با اندکی تردید جلو رفت و رو به روی اینه ایستاد . فقط خودش بود که داشت به اینه نگاه میکرد.

- همانطور که حدس میزدم چی-

ناگهان حرفش را قطع کرد و به اینه نگاه کرد . چشمانش از تعجب گشاد شدند و انچه را می دید باور نمیکرد .امکان نداشت این واقعیت داشته باشد چون شخصی که در کنارش ایستاده بود ...

اسنیپ با هیجانی که در اوج چشمانش پدیدار بود گفت : لی لی . برگشت تا لی لی را ببیند ( لی لی واقعی نه تصویرش ) ولی کسی وجود نداشت .

اسنیپ که گیج شده بود دوباره به سمت اینه برگشت و لی لی را دید که سرش را روی شانه اش گذاشته است و به او لبخند می زند .

دامبلدور با لبخندی دستش را روی شانه های اسنیپ گذاشت و گفت :

-حدس میزدم کی رو در اینه ببینی .

- این یک رویا است ؟من خوابم ؟

- نه تو خواب نیستی و این هم یک رویا نیست . این اینه ارزوی قلبی انسان ها رو نشان می دهد . ولی به یاد داشته باش که این اینه نه حقیقتی نشان می دهد و نه معرفتی .

اسنیپ غرق در اندوه بود . به خاطرات دور رفته بود ولی می دانست که خاطراتش
برایش عذاب اور است . پس نگاهش را از اینه گرفت و به دامبلدور چشم دوخت .

- جناب مدیر ؟

-بله ؟

- شما در اینه چه می بینید ؟

چهره ی دامبلدور لحظه ای اندوهگین شد . سپس پس از اندکی سکوت گفت :

چهره ی کسی رو می بینم که به خاطر نادانی من کشته شد .

سپس برگشت که از دفترش بیرون برود که صدای اسنیپ او را سر جایش متوقف کرد:
- چرا این اینه را اینه ی نفاق انگیز نامیدید؟

- به خاطر اینکه این اینه میان زنده ها و مرده ها خط جدایی را میکشد و اگر زیادی به ان دلبسته شوی تو را میان مردگان می برد هر چند که زنده و سلامت باشی .

بار دیگر دامبلدور به سمت در دفترش می رود تا از ان خارج شود .

- جناب مدیر من باید با این چه کار کنم ؟

دامبلدور در حالی که به حرکتش ادامه می داد گفت :


- من مطمعن هستم که تو کار درست را می کنی .

قدری بعد تنها اسنیپ ماند و اینه . اندکی طول کشید تا اسنیپ تصمیمش را گرفت . با اراده ای مصمم به سمت اینه برگشت وچشم در چشم لی لی دوخت و گفت :

تو را ملاقات خواهم کرد . در دنیای دیگه و زمانی دیگه . خدا حافظ تنها عشق من .
ریداکتو..... و دیگر اینه ای نبود

آفرین خیلی بهتر شد.
فقط اینکه سعی کنین لحن پستو همیشه یه نواخت نگه دارین.اگر زمان حال استفاده میکنین باید همیشه زمان حال باشه بقیه افعال پست و...

تایید شد.
گام بعدی:گروهبندی!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۳ ۰:۰۱:۴۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
#5
لی لی ... نیمه شب :چند ساعتی میشد که صدای فریاد های سوروس اسنیپ استاد معجون سازی هاگوارتز در تالار آینه ها شنیده میشد .
اسنیپ رو به رو ی اینه زانو زده بود و گریه میکرد .
در این چند ساعت چیز های زیادی یادش امده بود .
یادش امده بود: ان نگاه شیرین و دلچسب چشم های سبز رنگ لی لی را .
یادش امده بود : ان خنده هایی را که بر صورت زیبا ی لی لی می نشست .
یادش امده بود : ان احساسی را که در دوران بچگی اش به لی لی داشت .
یادش امده بود : ان پرسه زنی های شبانه اش با لی لی در محوطه ی هاگوارتز و ترس از دستگیر شدن توسط سرایدار هاگوارتز.
و بعد :
یادش امده بود : ان نفرتی را که در روز عروسی جیمز و لی لی احساس کرده بود .
یادش امده بود : ان چهره هایی را که هر کجا او را تنها پیدا می کردند ازارش می دادند .
یادش امده بود : که چگونه جیمز پاتر باعث جدایی میان او و تنها عشقش شده بود .
و اندکی بعد چیز های بیشتری یادش امد:
یادش امده بود : که چگونه باعث دل شکستگی لی لی شد زمانی که به او می گفت : گند زاده .
یادش امده بود : که چگونه باعث وحشت لی لی از خودش شد زمانی که به او گفت می خواهد مرگخوار شود .
یادش امده بود : ان روزی را که بدون تفکر پیشگویی تریلانی را در مورد پسری که او را سرنگون می سازد به لرد سیاه گفت .
یادش امده بود : ان ترسی را که پس از فهمیدن قصد لرد سیاه در کشتن خانواده ی پاتر احساس کرد .
یادش امده بود : التماس هایی را که به لرد سیاه کرده بود که لی لی را نکشد .
یادش امده بود : ان شب تاری را که به خانه ی لی لی رفت و با جسد او مواجه شد .
هیچگاه فراموش نکرده بود ان غصه ها و ان درد ها که کشیده بود .
هیچگاه لی لی را فراموش نکرده بود .
نه فراموش نکرده بود.....

بیچاره خودم که قراره این چیزارو فراموش نکنم!

نمی دونم ولی نظر خودتون چیه که یکم بیشتر روی سوژه کار کنین؟متن شما زیاد شبیه یه داستان نیست.بیشتر شبیه انشا یا دکلمه شده.توش اسنیپ فقط داره به یاد میاره و خبری از توصیف صحنه و فضاسازی نیست.حتی دیالوگ!

نکته بعد اینکه شخصیت پردازیتون مشکل داره.درسته اسنیپ به لیلی علاقه مند بود ولی اینو فراموش نکنین اون مرد بسیار مغروری بود و هرگز جوری گریه و اری راه نمی نداخت که صداش تو کل مدرسه به گوش ملت برسه!حتی اگر یادتون باشه زمانیکه تو کتاب 7 درحال خوندن نامه لیلی بود بی صدا اشک می ریخت و مطمئنا فریاد نمی زد!


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۲ ۱۱:۰۶:۰۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.