هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
#1
تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی
انجلا دختر یازده ساله ای بود که با پدرش اقای توماس ویلفرد زندگی میکرد، اقای ویلفرد مشنگ بود و در کل مدت زندگی به جادو اعتقاد نداشت. انجلا دختر جسور و کنجکاوی بود، بی نهایت به اتفاقات عجیب دور و اطراف علاقه نشون میداد، بر خلاف پدرش عاشق دنیای جادوگری بود و در اعماق وجودش مطمئن بود که به اون دنیا تعلق داره.
تازه یازده ساله شده بود که اتفاق عجیبی افتاد دعوت به مدرس علوم و فنون جادوگری هاگوارتز، نامه عجیبی که با یک جغد سفید به دستشون رسیده بود.
انجلا بالاخره به ارزوش رسیده بود ولی پدرش به شدت با رفتن اون مخالفت میکرد، برای اقای ویلفرد سخت بود که قبول کنه تنها بچه و تنها دخترش یک جادوگره.
بعد از تلاش ها و التماس های انجلا اقای ویلفرد راضی شد.
و سرانجام روز ورود به هاگوارتز فرا رسید و قطار زیبایی که اون رو به مقصد میرسوند.
انجلا با بچه گربه سفیدی که بغل کرده بود وارد قطار شد و در اولین کوپه رو باز کرد، دو پسر در کوپه روبروی هم نشسته بودند، یکی با موهای نامرتب و مشکی و عینک گردی که روی چشم های سبزش بود و اون یکی پسری لاغر با دماغ کشیده و موهای قرمز.
انجلا گفت:اووه، سلام، میتونم اینجا بشینم؟
پسر مو قرمز گفت: البته بیا داخل.
_سلام. من انجلا ویلفردم، اولین باره که به هاگوارتز میرم، تقریبا تازه فهمیدم دنیای جادو وجود داره.
و بعد ریز خندید
پسر مو قرمز:سلام ، من رونالد ویزلی ام ولی همه رون صدام میکنن، منم سال اولیم ولی کل خانواده من جادوگرن، از وقتی که چشم باز کردم. و بعد لبخند بانمکی روی صورتش نقش بست.
پسر مو مشکی گفت:و من هری پاترم، پدر و مادرم جادوگر بودن ولی خب من با خالم زندگی میکنم، اونا جادوگر نیستن و خب منم تازه فهمیدم که جادو وجود داره.
انجلا: از دیدنتون خوشحالم. خیلی دلم میخواد بدونم الان تو هاگوارتز چه اتفاقی قراره بیوفته.
رون: خب من از داداشام شنیدم که اونجا پر از غذاهای خوشمزس. البته قبلش گروه بندی میشیم چهار تا گروه وجود داره، گیریفیندور گروه ادم های شجاع و دلیر و باحاله، کل خونواده من تو اون گروه درس خوندن، گروه ریوینکلاو گروه بچه های باهوشه، گروه هافلپاف گروه بچه های مهربون، سخت کوش و وفاداره و گروه اسلیتیرین گروه اصیل زاده های مغرور و شروره، هیچ مشنگ زاده ای وارد گروه اونا نمیشه.
انجلا:اووه، چه جالب، مشنگ یهنی چی که گفتی؟
_یعنی افرادی که جادوگر نباشن مثل خونوادت.
_اهان، پس خوبه ، من هیچ وقت وارد اون گروه نمیشم، از ادمای شرور متنفرم.
............................
سالن عمومی هاگوارتز بزرگ تر از چیزی بود که انجلا تصور میکرد، میز های پر از غذا، دانش اموزهای شاد و خوشحال.
و زمان گروه بندی فرا رسید، بچه ها یکی پس از دیگری به سمت گروه خودشون میرفتند، هری و رون هر دو گریفندور و اما حالا نوبت انجلا بود که کلاه مخصوصی که روی سر بچه ها گذاشته میشد مشخص کنه انجلا در چه گروهی جای داشت.
انجلا ویلفرد، یکی از معلمان هاگوارتز که ردای مشکی بلندی داشت این جمله رو گفت.
کلاه بعد از زمان طولانی فریاد زد :اسلیترین
اما این واقعا عجیب بود، انجلا ویلفرد مشنگ زاده ای که تازه ازدنیای جادو باخبر شده بود.......

درود فرزندم

خوب بود. توصیفاتت خوب بودن و سوژه رو هم به خوبی پرورش داده بودی. فقط دیالوگ هاتو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن، و البته فراموش نکن که دیالوگ هاتو به یک شکل بنویسی:

_سلام. من انجلا ویلفردم، اولین باره که به هاگوارتز میرم، تقریبا تازه فهمیدم دنیای جادو وجود داره.

و بعد ریز خندید .
پسر مو قرمز گفت:
- سلام ، من رونالد ویزلی ام ولی همه رون صدام میکنن، منم سال اولیم ولی کل خانواده من جادوگرن، از وقتی که چشم باز کردم. و بعد لبخند بانمکی روی صورتش نقش بست.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۸:۲۵:۲۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.