هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۷
#1
نام: استیو هربرت

گروه: هافلپاف

چوبدستی:چوب سدر ، موی تک شاخ ، ۱۵ اینچ طول و انعطاف کم

پاترونوس:مار

ظاهر : موهای مشکی کوتاه که همیشه تلاش میکند مرتب نگهشان دارد.
قد متوسط ، چشمان قهوه ای رنگ و...

رنگ پوست : سفید

ویژگی های اخلاقی : سخت گیر و جدی ، صبور و اندکی گوشه گیر!




در هفتمین روز از هفتمین ماه سال متولد شد. درست هنگامی که ولدمورت تازه داشت مشهور میشد.
با آنکه پدرش جادوگر بود اما خاندان آنان چندان با اصل و نسب پنداشته نمیشوند.(پدر پدربزرگش افسر پلیس بود ، پدربزرگش با آنکه جادوگر نبود با یک جادوگر ازدواج کرد)
پدرش متیو نویسنده سرشناسی بود ؛ او آثار متعددی در مورد ماگل ها نوشت ، در ابتدا کتاب هایش در کانون توجهات بود اما رفته رفته کتاب هایش به فراموشی سپرده شدند.
به خاطر آنکه یکی از دوستانش سردبیر روزنامه خبر امروز بود توانست در آنجا مشغول به کار شود ، به خاطر سخنان انتقادیش او همیشه مورد تهدید قرار می گرفت که البته هیچ کدام جدی نبود!
اما انتقاد از ولدمورت را مرگخوارانش برنمیتابند. سه روز بعد از نوشتن آخرین متنش در روزنامه که بسیار تند بود او مورد حمله چند مرگخوار قرارگرفت و در این جدال نابرابر کشته شد.
مادرش هلنا اهل هلند بود. او بخاطر حضور برادرش در این کشور به بریتانیا آمد و با متیو آشنا شد .
این آشنایی سرانجام به ازدواج رسید.
پس از مرگ متیو ، او فرزندشان را برداشته و به خانه پدری در هلند فرار کرد. ماه ها در آنجا منتظر ماند تا بالاخره ولدمورت رفت!
بعد از بازگشت دوباره اش به کشور مورد استقبال عجیب مردم قرار گرفت ، همسرش را قهرمان می نامیدند.
کتاب های متیو دوباره رونق گرفت اینبار علاوه بر بریتانیا در آمریکا ، هلند و حتی فرانسه!

خود استیو هم دست کمی از پدر ندارد. هرگاه که خسته است ، مینویسد. نوشته هایش را تا به حال به کسی نشان نداده . شاید همین رفتارش هم باعث شده که مادرش فکر کند او خشک است.
صمیمی ترین دوستش و البته تنها دوستش فرزند داییش است؛ ارنی.
البته صمیمیت آنچنانی هم در میان دوستیشان حاکم نیست اما هرچه باشد دوستش است.
او کتاب های زیادی را نیز مطالعه کرده ، از کتاب های نوشته شده در جهان جادوگران تا حتی رمان های ماگلی!
قطعا اما آن چیزی که ماگل ها مینویسند ؛ چیز دیگریست!

پیش از اعزام به هاگوارتز فکر حضور در بوباتون نیز به ذهنش خطور کرده بود ! دایی و مادرش که اندک گفت و گو های روزانه خود را با آنان میکرد از بوباتون بسیار تعریف میکردند.( هردوی آنان در آنجا تحصیل کرده اند)
البته هرموقع عمیق تر فکر میکرد به این نتیجه میرسید که با اینکه زبان تحصیل این مدرسه را بلد نیست قطعا به مشکل میخورد!

دوباره کتاب هایش گره‌گشا بودند ، همه چیزی که در مورد هاگوارتز در کتاب ها نوشته شده بود فقط او را به اینجا جذب میکرد و حالا فقط این مانده که تصور زیبایش به حقیقت تبدیل شود...

سلام، خو‌ش اومدین.

متاسفانه این شخصیت توی لیست نیست. هربرت با پیشوندها و اسم‌های دیگه هست، اما استیو هربرت نه.
لطفا یه شخصیت از لیست شخصیت‌ها انتخاب کنین.

تابید نشد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۸:۰۳:۵۵


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۷
#2
با اینکه به نظر اطرافیانش یه فرد خشک و بی احساسه اما در حقیقت چیزی درست مقابلشه.
شاید تا به حال شجاعتی به خرج نداده باشه اما قطعا شجاعتشو به موقع به خرج میده.
مادرش فکر میکنه این هوششه که اونو از بقیه متمایز کرده اما خودش مطمئنه که این فقط با پشتکارش بدست اومده.
خودم هم تفاوتی برام نداره که کجا برم ، هرچی کلاه بگه!



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۷
#3
تصویر شماره یک

ناگهان لبخند بر لبان آنان خشک شد... انگار که او حالا صاحب همه ی غم های دنیا بود. انگار از غم ساخته شده بود!
انعکاس صدای آن سلیطه قاتل مغز هری را بدرد میاورد؛ "من سیریوس بلکو کشتممم ... من اونو کشتم"
منبع صدا رفته رفته دور میشد ؛ انگار که لسترنج قصد داشت در صحنه قتل باقی نماند؛ الحق که ترسو و بزدل بود ، جدای از اینکه سیریوس را در اوج غفلت او کشت حالا از روبه‌رو شدن با یک نوجوان نیز طفره میرفت.


از چشمان هری فقط یک چیز را میشد خواند، انتقام!
نگاه های او شاید برای دوستانش چیز جدیدی بود ، چراکه تا این حد هری هیچ وقت علاقه به کشتن کسی نداشت!
همه آنها نگرانش بودند چه آنها که با هری به تله افتادند و چه آنهایی که برای نجات هری به اینجا آمده بودند.

هری اما فقط به انتقام فکر میکرد ، چند لحظه بعد دستان ریموس او را از حرکت بازداشت ، به نظر او از روبه رو شدن هری با بلاتریکس و سرنوشت نامعلوم جدال آنان ترسیده به نظر می آمد.
اما مگر میشود هری پاتر چیزی را بخواهد و به آن نرسد ، بالاخره هری خود را از دست ریموس آزاد کرد ، میدانست که اگر دیر بجنبد شاید آرزوی کشتن بِلا دیگر به این اندازه به او نزدیک نشود ، پس دوید انگار که یک تک شاخ بود و میخواست از دست شکارچی رهایی یابد البته به نظر میرسد اینجا شکارچی خود او باشد.

بلاتریکس تلو تلو خوران جلو می‌رفت ؛ شاید از پشت سر فرستادن طلسم شرافتمندانه نباشد اما در مقابل کسی که چیزی از شرافت نمیفهمد باید بی شرف بود!
"اکسپلیارموس" چوب دستی بلا از دستانش جدا شد و بر زمین افتاد. هری ادامه داد " لوکوموتور مورتیس " لسترنج از حرکت ایستاد و هری جلوتر رفت ، وقتش رسیده بود که هری دست خود را به خون انسانی آغشته کند؟ البته در مورد انسان بودن این زن شک داشت.

"بکشش" صدای آشنا با لحن آمرانه گوشش را آزرد؛ میدانست صدای ولدمورت است. لسترنج میخندید و هری گیج شده بود.
"هری تو نمیتونی دل رحم باشی! اون نزدیک ترین فرد بهتو کشت"ولدمورت با این جمله ادامه داد. نمی‌خواست بازیچه دست کسی باشد پس با تکان دادن چوپدستیش گفت:« کروشیو» درد تمام وجود مادام لسترنج را فرا گرفت ، ولدمورت که تلاشی برای نجات او نمیکرد گفت
"اگه بخوام راستشو بگم هری پاتر ، تو منو شگفت زده کردی"

نوک چوب دستیش را این بار به سمت ولدمورت گرفت ، ولدمورت پوزخندی زد و گفت "پسرک بیچاره"
طلسم هری به سمت ولدمورت پرتاب شد اما پیش از اینکه به ولدمورت برسد به خود هری برگشت!

هری به عقب پرتاب شد ، دوباره صدایی به گوشش رسید اما این بار آرامش بخش بود ، نگاهش به مبدا صدا باعث شد که دوباره پروفسور دامبلدور را ببیند انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بودند.
"بد موقع بیرون اومدی تام ، ممکنه مفتشا سر برسن"
ولدمورت چوب دستی خود را بیرون کشید و گفت
"تا اون موقع رفتم ، ولی خوشحال میشم دو تا جنازه ی دیگه رو به مجموع جنازه های اینجا اضافه کنم "

پیش از اینکه دوئل آغاز شد ولدمورت با یک اشارت دست طلسمی که گریبان پاهای بلاتریکس را گرفته بود را باز کرد بلا فورا گریخت.

شاید دیدن این دوئل برای هیچکس به اندازه مورخان جذاب نبود ، نبرد خیر و شر ، نبرد سفیدی و سیاهی ، نبرد شاید بزرگترین جادوگر سیاه و سفید قرن .
چوب دستی خوش ساخت دامبلدور در مقابل ولدمورت قرار گرفت لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت ، آرامش پیش از طوفان!

طلسم اول را ولدمورت پرتاب کرد و دامبلدور نیز با طلسمی به مقابله پرداخت ، ولدمورت چندان در قید و بند این طلسم ها نماند چند لحظه بعد او با اشارتی ماری از آتش ساخت و به طرف آنان فرستاد.
دامبلدور بلافاصله طلسم را به شکلی عجیب به سمت خود ولدمورت برگرداند، او با حرکت دادن دستش همه چیزهایی که به سمتش می آمد را به شکل شیشه هایی ریز درآورد، شیشه ها محیط وزراتخانه را عجیب تر کردند ؛ عکس وزیر نابود شد ، شیشه ها فرو ریختند.
دامبلدور که به عقب پرتاب شده بود سر هری را در بین دو دستش گرفت ، با ظاهر شدن کارآگاه ها ولدمورت که صدای خنده اش روان هری را پریشان کرده بود از مهلکه گریخت.

چهره ترسیده فاج نشان میداد تمامی ترس هایش به حقیقت پیوسته. او برگشته!
کینگزلی شکلبولت که پشت سر وزیر ایستاده بود و بی شک ارباب تاریکی را دیده بود به سمت وزیر رفت
"حالتون خوبه جناب وزیر؟ این درست نیست که اعضای وزراتخانه شما رو در این حال ببینن"
فاج فقط یک جمله گفت:
"اون برگشته"

و همه می دانستند که همراه با او تاریکی و ظلم هم برگشته...

درود بر تو فرزندم.

جالب بود. منتها در مورد ظاهر دیالوگ هات، دیالوگ ها رو به این شکل بنویس:
نقل قول:
فاج فقط یک جمله گفت:
"اون برگشته"

حالت درستش اینه:
فاج فقط یک جمله گفت:
- اون برگشته!


و همین دیگه...
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۶ ۱۵:۰۸:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۶ ۱۵:۰۹:۰۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.