تصویر شماره یک
ناگهان لبخند بر لبان آنان خشک شد... انگار که او حالا صاحب همه ی غم های دنیا بود. انگار از غم ساخته شده بود!
انعکاس صدای آن سلیطه قاتل مغز هری را بدرد میاورد؛ "من سیریوس بلکو کشتممم ... من اونو کشتم"
منبع صدا رفته رفته دور میشد ؛ انگار که لسترنج قصد داشت در صحنه قتل باقی نماند؛ الحق که ترسو و بزدل بود ، جدای از اینکه سیریوس را در اوج غفلت او کشت حالا از روبهرو شدن با یک نوجوان نیز طفره میرفت.
از چشمان هری فقط یک چیز را میشد خواند، انتقام!
نگاه های او شاید برای دوستانش چیز جدیدی بود ، چراکه تا این حد هری هیچ وقت علاقه به کشتن کسی نداشت!
همه آنها نگرانش بودند چه آنها که با هری به تله افتادند و چه آنهایی که برای نجات هری به اینجا آمده بودند.
هری اما فقط به انتقام فکر میکرد ، چند لحظه بعد دستان ریموس او را از حرکت بازداشت ، به نظر او از روبه رو شدن هری با بلاتریکس و سرنوشت نامعلوم جدال آنان ترسیده به نظر می آمد.
اما مگر میشود هری پاتر چیزی را بخواهد و به آن نرسد ، بالاخره هری خود را از دست ریموس آزاد کرد ، میدانست که اگر دیر بجنبد شاید آرزوی کشتن بِلا دیگر به این اندازه به او نزدیک نشود ، پس دوید انگار که یک تک شاخ بود و میخواست از دست شکارچی رهایی یابد البته به نظر میرسد اینجا شکارچی خود او باشد.
بلاتریکس تلو تلو خوران جلو میرفت ؛ شاید از پشت سر فرستادن طلسم شرافتمندانه نباشد اما در مقابل کسی که چیزی از شرافت نمیفهمد باید بی شرف بود!
"اکسپلیارموس" چوب دستی بلا از دستانش جدا شد و بر زمین افتاد. هری ادامه داد " لوکوموتور مورتیس " لسترنج از حرکت ایستاد و هری جلوتر رفت ، وقتش رسیده بود که هری دست خود را به خون انسانی آغشته کند؟ البته در مورد انسان بودن این زن شک داشت.
"بکشش" صدای آشنا با لحن آمرانه گوشش را آزرد؛ میدانست صدای ولدمورت است. لسترنج میخندید و هری گیج شده بود.
"هری تو نمیتونی دل رحم باشی! اون نزدیک ترین فرد بهتو کشت"ولدمورت با این جمله ادامه داد. نمیخواست بازیچه دست کسی باشد پس با تکان دادن چوپدستیش گفت:« کروشیو» درد تمام وجود مادام لسترنج را فرا گرفت ، ولدمورت که تلاشی برای نجات او نمیکرد گفت
"اگه بخوام راستشو بگم هری پاتر ، تو منو شگفت زده کردی"
نوک چوب دستیش را این بار به سمت ولدمورت گرفت ، ولدمورت پوزخندی زد و گفت "پسرک بیچاره"
طلسم هری به سمت ولدمورت پرتاب شد اما پیش از اینکه به ولدمورت برسد به خود هری برگشت!
هری به عقب پرتاب شد ، دوباره صدایی به گوشش رسید اما این بار آرامش بخش بود ، نگاهش به مبدا صدا باعث شد که دوباره پروفسور دامبلدور را ببیند انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بودند.
"بد موقع بیرون اومدی تام ، ممکنه مفتشا سر برسن"
ولدمورت چوب دستی خود را بیرون کشید و گفت
"تا اون موقع رفتم ، ولی خوشحال میشم دو تا جنازه ی دیگه رو به مجموع جنازه های اینجا اضافه کنم "
پیش از اینکه دوئل آغاز شد ولدمورت با یک اشارت دست طلسمی که گریبان پاهای بلاتریکس را گرفته بود را باز کرد بلا فورا گریخت.
شاید دیدن این دوئل برای هیچکس به اندازه مورخان جذاب نبود ، نبرد خیر و شر ، نبرد سفیدی و سیاهی ، نبرد شاید بزرگترین جادوگر سیاه و سفید قرن .
چوب دستی خوش ساخت دامبلدور در مقابل ولدمورت قرار گرفت لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت ، آرامش پیش از طوفان!
طلسم اول را ولدمورت پرتاب کرد و دامبلدور نیز با طلسمی به مقابله پرداخت ، ولدمورت چندان در قید و بند این طلسم ها نماند چند لحظه بعد او با اشارتی ماری از آتش ساخت و به طرف آنان فرستاد.
دامبلدور بلافاصله طلسم را به شکلی عجیب به سمت خود ولدمورت برگرداند، او با حرکت دادن دستش همه چیزهایی که به سمتش می آمد را به شکل شیشه هایی ریز درآورد، شیشه ها محیط وزراتخانه را عجیب تر کردند ؛ عکس وزیر نابود شد ، شیشه ها فرو ریختند.
دامبلدور که به عقب پرتاب شده بود سر هری را در بین دو دستش گرفت ، با ظاهر شدن کارآگاه ها ولدمورت که صدای خنده اش روان هری را پریشان کرده بود از مهلکه گریخت.
چهره ترسیده فاج نشان میداد تمامی ترس هایش به حقیقت پیوسته. او برگشته!
کینگزلی شکلبولت که پشت سر وزیر ایستاده بود و بی شک ارباب تاریکی را دیده بود به سمت وزیر رفت
"حالتون خوبه جناب وزیر؟ این درست نیست که اعضای وزراتخانه شما رو در این حال ببینن"
فاج فقط یک جمله گفت:
"اون برگشته"
و همه می دانستند که همراه با او تاریکی و ظلم هم برگشته...
درود بر تو فرزندم.
جالب بود. منتها در مورد ظاهر دیالوگ هات، دیالوگ ها رو به این شکل بنویس:
نقل قول: فاج فقط یک جمله گفت:
"اون برگشته"
حالت درستش اینه:
فاج فقط یک جمله گفت:
- اون برگشته!
و همین دیگه...
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی