تصویر شماره ۳
شب از نیمه گذشته بود، پروفسور اسنیپ با ردای بلندی که مثل همیشه مشکی بود از پله ها پایین میرفت و انعکاس صدای قدم هایش، در کل راه پله ی سوت و کور ، می پیچید. خود را به کتابخانه رساند و از کنار قفسه های طویل و بلندی که تا سقف کتابخانه می رسید، و پر بود از کتاب های قطور و نازک، گذشت. در انتها به بخش ممنوعه رسید و دوان دوان خود را به در سمت راستی رساند. کلاس خالی و از کار افتاده ای که هیچ وقت در این بخش، خود نمایی نمیکرد.
همه جا تاریک و تار بود، اما نور مهتابی که از شکاف روی دیوار به داخل می تابید، اطراف آینه را روشن میکرد. همین برایش کافی بود.
برای دیدن تصویر درون آیینه بی تاب بود و با قدم های تند و بلند خود را به آن رساند. او متوجه فردی که در گوشه ای از کلاس نشسته بود و اورا نگاه میکرد، نشد.
به آیینه رسید. تصویرش در کنار آیینه، هر لحظه واضح و واضح تر شد. و او لی لی را دید که به او لبخند میزند... لی لی، چشمان سبز رنگش را بست و سرش را به شانه ی سوروس، تکیه داد. دست سردی را احساس کرد که دستش را گرفته است و این، وجودش را از آرامش رنگ آمیزی میکند. این رنگ آمیزی چنان پر رنگ هست که لبخندی را نیز بر لبانش نقاشی میکند.
وقتی لی لی چشمانش را باز میکند، لبخند سوروس کم رنگ میشود. دستانش مشت میشود و غبغبش از عصبانیت میلرزد، چرا که چشمان معشوقش، اورا به یاد هری میندازد و این، برایش خوشایند نیست.
زیر لب زمزمه میکند: اون درست مثل پدرشه، همون قدر قانون شکن و همون قدر بی قید و بند. هرشب، مثل پدرش، با اون شنل مسخره، تو سالنا پرسه میزنه، اما چشماش... منو یاد تو میندازه... ولی سعی میکنم که به همین خاطر، از مجازاتش غافل نشم. میدونم که دلت نمیخواد مثل پدرش بار بیاد...
با خود می اندیشید که اگر جیمز لی لی را از او نمی دزدید، او اکنون اینجا بود، نفس میکشید و هر روز وجودش را پر از شادی و نشاط و آرامش میکرد. قطرا اشکی کنار گونه اش میچکد و نور مهتاب، آن را الماس گون میسازد.
با شنیدن صدایی، به پشتش برگشت:
- من تا حالا، نه خندتو دیده بودم نه گریتو، امروز، در این ساعت، هر دوشو دیدم.
دامیلدور را دید که از گوشه ای از کلاس، با قدم هایی آرام و بی جان، سمت او میآید. او ادامه میدهد: یادت باشه، همیشه اتفاقی نمیفته که ما میخوایم، خیلی ها بعد مرگشون، دل شکسته شدن، ولی اونا کار بزرگی انجام دادن، سوروس...
سوروس دو باره به آیینه خیره شد، گویی یک لحظه نیز نمیخواست از آن چشم بردارد.
- سوروس، ازت میخوام از اون آیینه فاصله بگیری.
آرام نزدیکش شد، بازویش را گرفت و اورا از آیینه دور کرد. سوروس تقلایی نکرد. چشم از لی لی برداشت و فاصله گرفت. شب بعدی، دوباره خود را به کلاس خالی رساند. کلاس کاملا خالی بود. جای آیینه ی نفاق انگیز به گونه ای خالی بود که انگار، هرگز آنجا نبود. خبری از نور مهتاب و شکاف روی دیوار، نبود...
درود فرزندم.
همه چیز خیلی خوب بود. توصیفاتت کاملا کافی بودن و خیلیم خوب نوشته شده بودن. جوری که من میتونستم خودمو توی فضای داستان قرار بدم.
روند سوژه هم خوب بود و آروم آروم و پله به پله همه چیز پیش رفت.
دیالوگ ها هم سرگرم کننده و مناسب بودن.
از اعضای قدیمی نیستی؟ اگه هستی به من یا مدیران اطلاع بده که بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی